eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
💥حاجی چشمت رو دور دیدن حرومی ها... @hedye110
💥تروریستی که امروز به حرم شاه‌چراغ حمله کرد ۲۴۰تیر جنگی همراه داشت که توانست فقط ۱۱تیر را شلیک کند @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄ صبح را آغاز میکنیم با نام خدایی که همین نزدیکیهاست خدایی که در تارو پود ماست خدایی که عشق را به ما هديه داد، و عاشقی را درسفره دل ما جای داد الهی به امید تو💚 🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴   @hedye110
💚 دیدار نگار آشنا می خواهیم وصل‌ گل نرگس‌ ازخدا می خواهیم بر‌دردِ دل خسته‌ ما، وصل دواست هجران‌ زدگانیم دوا می خواهیم   @hedye110
🍀 💜 🌺 فرحناز سرفه ای کرد و‌گلوشو صاف کرد:-چیزی برای گفتن نیست،حالا که مراسم تموم شد بفرمایید برای شام! -برای شام زوده،اجازه بدین طبیب هم برسن،خوبیت نداره بدون ایشون شروع کنیم! با این حرف همون یه ذره رنگ هم از صورت فرحناز پرید،نفسی کشید و با اکراه گفت:-راستش راجع به تصمیمی که در مورد نوه ام گرفتم صحبت کنم گفتم شاید بعد از شام بهتر باشه،حالا که اصرار دارین الان میگم! -آنا الان وقتش نیست،باشه برای بعد! آتاش اخمی کرد و رو به آرات گفت:-بذار بگه پسر،اتفاقا الان وقت مناسبیه،بگو آبجی ما سراپا گوشیم! -داشتم میگفتم،در مورد تصمیمی که برای نوه ام گرفتم،این که به جای خونبهای پسرم خواستم تا آخر عمر با من بزرگ بشه… به اینجا که رسید با حس سنگینی وزن آیلا روی تنم سر چرخوندم نگاهم به صورت هم رنگ گچش که افتاد بی توجه به جمعیت بسم اللهی گفتمو چند قطره از آب لیوانی که مقابلم بود رو به صورتش پاشیدم،وحشت زده چشماشو باز کرد و چونه اش شروع کرد به لرزیدن،آرات عصبی از جا بلند شد و مقابلش نشست:-آقاجون گفتم که الان وقتش نیست! آتاش دست آرات رو گرفت و کشید سمت خودش،آیلا رو بغل گرفتمو در گوشش بغض کرده لب زدم:-من همه چیز رو میدونم دختر،نترس چیزی نمیشه،نمیذارم دخترت تاوان کارمو پس بده! -آنا… هق هق بهش اجازه نداد جملشو کامل کنه،دوباره فشاری به کمرش دادمو گفتم:-نترس هیچی نمیشه منم جایی نمیرم،آتاش فرحناز رو تهدید کرده تا خوب بشی از این جا میبرمت! آیلا کمی به عقب هلم داد و ناباور زل زد تو چشمام:-راست میگی آنا؟ اشکاشو پاک کردمو سرمو به نشونه مثبت تکون دادم و همون لحظه آتاش گفت:-یالا دیگه بگو فرحناز خاتون چرا معطلی حرفت رو بزن! آرات نگران جلو اومد و کنار آیلا روی زمین نشست و فرحناز تای ابروشو بالا داد و با ترسی آمیخته به غرور گفت:-خواستم بگم از تصمیمم صرف نظر کردم،چون داغ دار بودم همچین تصمیم پوچی گرفته بودم الان که فکر میکنم،میبینم بچه باید توی دامن مادرش بزرگ بشه،شرطی که گذاشتمو پس میگیرم! با این حرف لبخند روی لبم نشست و نفس راحتی کشیدم،آرات ناباور به آیلا و من نگاه میکرد انگار حس میکرد اشتباه شنیده…! با بلند شدن صدای پچ پچ آتاش تک سرفه ای کرد و گفت:-درستش هم همین بود همونجور که میدونید فرهان برادرمو کشت اما ما از خونش گذشتیم،اما خدا میخواست تاوان کاری که کرده رو پس بده و با خونش گناهشو بشوره،تو این جریان هم کسی مقصر نیست جز خودش،ان شاالله اون دنیا جایگاه بهتری داشته باشه! اینو گفت و رو به آرات ادامه داد حالا میتونی زنت رو ببری،میخواستم هدیه نامگذاری دخترش رو از خود خانوم بزرگ بگیره،بقیه هم بفرمایید برای شام! با این حرف آرات سری به نشونه تشکر رو به آتاش تکون دادو هم پای منو آیلا قدم برداشت سمت اتاق! هر دوتاشون داشتن از خوشحالی بال در میاوردن، با ورودمون به اتاق آیلا دراز کشید و اشاره کرد آلما رو توی بغلش بذارم،نگاهی به صورتش انداخت:-دیگه هیچ وقت ازش جدا نمیشم…به خدا تنهاش نمیذارم… -نباید هم بشی دختر،اون الان بچه توئه بهت نیاز داره! -تازه درکت میکنم آنا،تازه میفهممت ببخش اگه زود قضاوتت کردم،میدونم به خاطر ما بود که تصمیم گرفتی دوباره ازدواج کنی،من هنوزم بهت نیاز دارم نمیخوام هیچوقت از دستت بدم! -نمیدی عزیزم نمیدی تو دختر منی جون منی،چند روز میمونیم حالت که بهتر شد با خودم میبرمت عمارت،دیگه نمیذارم کسی اذیتت کنه! بینیشو بالا کشید و پرسید:-چطوری راضیش کردین؟عمه رو میگم! -قضیش مفصله،تو اول بگو ببینم قضیه مرگ اصغر خان چیه؟واقعا عمت باعث شد بمیره؟چرا به من چیزی نگفتی؟ لبی به دندون گزید و با ترس پرسید:-کی به شما گفت آنا؟از کجا خبر دار شدین؟نکنه با این تهدیدش کردین؟ -پس راسته،واقعا این فرحناز آدم عجیبیه،شوهرشو کشت از اونور پسرش جوون مرگ شد،راست میگن عاقبت گناهامون میاد سر راه عزیزامون،حالا چطوری این کارو کرد؟دوا به خوردش داد؟آخه تا اسم طبیب اومد رنگ از روش پرید! با سری که به نشونه مثبت تکون داد،اخمام در هم شد،نگران بودم میترسیدم حالا که همه چیزشو از دست داده بخواد ازمون زهر چشم بگیره! -چی شد آنا چرا رفتی تو فکر؟ -باید حواستو جمع کنی دختر،با این وضع تو نمیتونی سوار گاری بشی باید چند روز بمونیم،میترسم بخواد بلایی سرمون بیاره،هیچ چیزی به جز از دست من یا شوهرت نمیخوری فهمیدی؟ -آنا عمه اینقدرا هم که فکر میکنی جانی نیست! -تو نمیشناسیش،این زن دست شیطونم از پشت بسته! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
💜 🌺 -خانوم جون راسته میخواین عروس خانوم رو ببرین؟ ملاقه رو کنار گذاشتمو نشستم روی صندلی و دستای کوچیک بالی رو گرفتم توی دستم:-آره عزیزم،خیلی دوست داشتم تو هم همراهش ببرم،اما میدونم آنات تنهایی اینجا دووم نمیاره! آهی کشید و کنارم نشست:-نه من نمیتونم آنامو تنها بذارم،خواستم بگم خوب میکنید،عروس خانوم اینجا خوشحال نیست،همیشه برام از قدیما حرف میزنن میگفتن یه کلبه قشنگ دارین میگفتن بهترین روزای زندگیشونو اونجا گذروندن،براشون خوشحالم که بلاخره از اینجا میرن،خانوم بزرگم اذیتشون میکنه! -چی میگی دختر پاشو برو انبار رو تمیز کن الانه که خانوم بزرگ بیاد ببینه هیچ کدوم از کاراتو انجام ندادی! بالی با ا‌ومدن مادرش ترسیده از جا پرید،دستی جلوی دهنش گرفت و دوید سمت انبار! مادر بالی نزدیک شد و گفت:-ببخشیدش هنوز بچه هس هر چیزی میرسه سر زبونش میگه! -اشکالی نداره خودت رو ناراحت نکن،من برم غذای آیلا رو براش ببرم! -باشه خانوم جان! کاسه ای از سوپ کشیدمو‌ راه افتادم سمت اتاق آیلا، سه روز از اومدنمون به عمارت بالا میگذشت،تموم این مدت از ترس این که فرحناز بخواد بلایی سر دخترم بیاره،غذاهاشو خودم حاضر میکردم و تا لحظه آخر بالا سرش می ایستادم، از بابت آتاش و آرات خیالم راحت بود میدونستم حداقل سر هم خونای خودش بلایی نمیاره اما آیلا نه! خدا رو‌ شکر رفته رفته حالش بهتر میشد و همینجوری پیش میرفت یکی دو روز دیگه عازم میشدیم! ضربه ای به در اتاق زدمو داخل اتاق شدم و با دیدن آیلا که داشت به دخترش شیر میداد لبخند روی لبم نشست:-انگار این فسقلی هم فهمیده موقع ناهاره،تموم وسایلاتو جمع کردی؟ -آره آنا همشو‌ پیجیدم فقط مونده همین لباسای تنم،خیلی خوبه که داریم برمیگردیم ده خودمون،اینجوری دخترم کنار خونواده خودم بزرگ میشه! -اینطوری دل منم آروم میگیره،وقتی همتون کنارم باشین کمتر میترسم! -از چی میترسی آنا،ترس به دلت راه نده،دیدی اتفاقی نیفتاد؟عمه از ترس آراتم شده کاری با من نمیکنه،آلما هم که نوه خودشه! آهی کشیدمو لب زدم:-چی بگم دختر انقدر اتفاقای عجیب و غریب دیدم که مدام دست و دلم میلرزه،بچه رو بده من غذاتو بخور! سری تکون داد و آلما رو گرفت سمتم و شروع کرد به خوردن،لبخندی زدمو مشغول بازی باهاش شدم،هنوز درست نمیفهمید اطرافش چه خبره اما نگاهاش نشون میداد داره تموم تلاششو برای میکنه اونقدر که خیره خیره نگاه میکرد! -آنا رنگ چشماش رو میبینی،اصلا شبیه ما نیست،انگار چشمای منو آرات رو ریختن توی کاسه و ترکیب کردن،هم رنگ آسمون شبه،آبی سیر! برگشتمو نگاهی به چشماش انداختم،راست میگفت،اصلا ترکیب چهره اش هم مخلوطی از آیلا و آرات بود! -میدونی دختر،از قدیم میگن بچه آدم شبیه کسی میشه که بیشتر دوسش داری،برای همینم انقدر به آقاش شبیهه! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
♦️ تصویری از خادم شهید غلامعباس عباسی که دیشب در حرممطهر حضرت احمدبن موسی( شاهچراغ) ع به شهادت رسید شهادت مبارک 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 @hedye110
آدمی تنها ترین موجود روی زمین است مورچگان با هم حرف نمی زنند، اما دسته جمعی دانه جمع می کنند..! زنبورها با هم حرف نمی زنند، اما دسته جمعی خانه می سازند...! پرستوها با هم حرف نمی زنند، اما دسته جمعی به سفر می روند...! آدم ها با اینکه خوب حرف می زنند تنها آذوقه جمع می کنند، تنها خانه خود را بنا می کنند و تنها سفر می کنند... دریغا که آدمی تنها ترین موجود روی زمین است.
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🏴🏴