┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خــدا
میتوان بهترین روز را
براے خـود رقم زد
پس با تمام وجـود بگیم
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خـدایا بہ امید تو
نه بہ امید خلق تو
🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
ای که در ظلمت دنیای دلم مهتابی
تو تسلی دل غمزده و بی تابی
سالها فکر من اینست و همه شب سخنم
مهدی فاطمه پس کی به جهان میتابی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@hedye110
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهشتادششم🌺
✨﷽✨
با بسته شدن پلکای آلما سرجاش خوابوندمش و سینی رو برداشتمو آروم از اتاق زدم بیرون و با دیدن فرحناز که همینجور که داشت سر سمیه غر غر میکرد و به سمت اتاقش میرفت آهی کشیدمو وارد حیاط شدم!
نمیدونم چرا از حال و هوای اینجا زیاد خوشم نمیومد ساختمونش بوی غم میداد،انگار که سایه نحسی روش افتاده باشه!
دلمبرای عمارت خودمون،اورهان و اولدور و سلدوز یه ذره شده بود،خودم این اسمارو براشون انتخاب کرده بودم اسم مورد علاقه اورهان!
با یاد اورهان آهی کشیدمو خواستم داخل مطبخ بشم که بالی نفس نفس زنون توی سینه ام فرو رفت،با دیدنم دست گذاشت روی سینشو با رنگ و رویی پریده گفت:-اینجایین خانوم؟دنبالم بیاین باید بریم پی خان!
شوکه شده از رفتارش سرجام خشکم زد و ترسیده لب زدم:-چرا مگه چی شده؟
-شما رو به خدا خانوم دنبالم بیاین تنهایی نمیتونم از عمارت بیرون برم میخوان یه بلایی سر برادر عروس خانوم بیارن باید به خان خبر بدم!
عروس خانوم؟منظورش آیلا بود؟یعنی کسی میخواد بلایی سر آیاز بیاره؟
با این فکر دستام شل شد و نزدیک بود سینی از دستم بیفته،بالی چنگی به دستم زد و سینی رو گذاشت روی میز مطبخ و دستمو به سمت بیرون کشید،بالی که آیاز رو نمیشناخت،از کجا میدونست؟
درحالیکه که به خودم امید میدادم منظور بالی نمیتونه آیاز باشه بی اختیار به دنبالش کشیده شدم و همزمان پرسیدم:-درست بگو چی شده بالی برادر عروس خانوم دیگه کیه؟
همونجور که میدوید گفت:-آیاز خان همون که بچه بوده گم شده،تازه پیداش کردین!
دستش رو محکم کشیدم سر جاش ایستاد،عصبی لب زدم:-کی میخواد بلایی به سرش بیاره؟اصلا تو آیاز رو از کجا میشناسی؟
-عروس خانوم برام تعریف کرده از اونجا میشناسمشون،خانوم جان تا دیر نشده بیاین بریم بعدا براتون تعریف میکنم به خدا قسم دارم راست میگم!
-خیلی خوب اول بگو چی شده!
-داشتم انبار رو تمیز میکردم شنیدم خانوم بزرگ به نصرت میگفت باید آیاز خان رو بکشه،میگفت یه کاری کنه بقیه گمون کنن کار کشاورزاس،باید همین الان به خان بگیم جلوشو بگیره!
-با این حرف قلبم از تپیدن ایستاد،لب هام شروع کرد به لرزیدن،پس فرحناز اینجوری میخواست ازم انتقام بگیره،میخواست دقیقا همون دردی رو بهم بچشونه که من با مردن فرهان بهش دادم!
با کشیده شدن دستم از شوک بیرون اومدم:-یالا دیگه خانوم، به خدا دیر میشه!
نگاهی به در عمارت انداختمو جلو تر از بالی دویدم سمتش نباید میذاشتم فرحناز پسرمو ازم بگیره،با رسیدن به در بدون اینکه به نگهبان حرفی بزنم دست بالی رو گرفتمو بیرون رفتم:-خانوم جان از این طرف خان این موقع روز میرن خونه کدخدا…
حس میکردم قدرت تکلم ندارم فقط بدون فکر دنبال بالی میدویدم،طولی نکشید که جلوی ساختمونی ایستاد و تا خواست در بزنه در باز شد و آرات و آتاش همراه هم بیرون اومدن و پیرمردی هم با خوش رویی کنارشون ایستاده بود و انگار داشت بدرقشون میکرد!
با دیدن آتاش بغضم ترکید،دستمو گرفتم به دیوار ونفهمیدم چطوری با گریه و خشم داد کشیدم:-به دادم برسین فرحناز قصد جون آی
از رو کرده،آدم فرستاده بکشتنش!
آتاش با عجله بیرون اومد و جسم بی جونمو گرفت:-درست بگو چی شده؟از کجا میدونی؟
-من شنیدم آقا خودم شنیدم خانوم بزرگ به نصرت گفتن آیاز رو بکش جنازشم یه جایی چال کن طوری وانمود کن که کار کشاورزا بوده!
با این حرف آرات از خونه کدخدا بیرون اومد و با عجله به سمت عمارت دوید…
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهشتادهفتم🌺
✨﷽✨
بی توجه به حضور کدخدا عصبی داد زدم:-آتاش یه کاری بکن نذار پسرمم مثل اصغر خان بکشه،به خدا من طاقت نمیارم،به خدا میمیرم!
آتاش نگاهی به کدخدا که با این حرف ما ماتش برده بود انداخت و بازومو گرفت و رو به بالی گفت:
-برگردین عمارت مراقب خانوم باش من راه می افتم سمت ده سعی میکنم زودتر از اون خودمو برسونم!
بالی سری تکون داد و ترسیده به سمتم قدم برداشت و آتاش رو به کدخدا گفت:-میتونم یکی از اسباتونو قرض بگیرم؟
-کدخدا شوک شده سری به نشونه مثبت تکون داد و آتاش رو به داخل راهنمایی کرد و خیلی سریع با یه اسب از خونه بیرون اومد:-چرا ایستادین مگه نگفتم برگردین عمارت!
بی قرار رو بهش لب زدم:-منم همراهت میام!
-هر چه تعدادمون بیشتر باشه دیرتر میرسیم،برگرد پیش آیلا،مراقبش باش تا برگردم!
با غصه سری به نشونه مثبت تکون دادمو خیلی زود آتاش با تاخت از کنارمون رفت و خیلی زود از نظرمون ناپدید شد!
-خانوم اگه حالتون خوش نیست بفرمایین منزل ما اهل و عیال هستن!
-خیلی ممنون دخترم تنهاس باید برگردم!
اینو در جواب کدخدا گفتمو عصبی و پر از خشم قدم هامو برداشتم سمت عمارت اونقدر به خونش تشنه بودم که میتونستم حتی جونشم بگیرم،وارد ساختمون شدمو با رسیدن به در اتاق فرحناز هل خوردم داخل و حمله بردم به سمتش،شوکه شده با چشمای گشاد شده نگاهم میکرد دستمو بردم لای موهاشو با آخرین توانم موهاشو کشیدم،صدای جیغ زدنتش تموم اتاق رو برداشت اما نمیتونست مانعم بشه!
با خشم لب زدم:-میخواستی پسر منو بکشی هان؟اورهانمکمت نبود؟میدونی چقدر تحملت کردم؟میدونی چقدر مقابلت سکوت کردم؟دعا کن بلایی سر پسرم نیاد وگرنه به همه دنیا میفهمونم چه آدم بی شرم و حیایی هستی،باید همون شب عروسی وقتی توی طویله با اردشیر دیدمت داد میکشیدمو همه رو خبر میکردن تا جنازتو مثل اون دختره بندازن کف عمارت،یادته که؟هانننن یادته؟
بی توجه به صدای جیغ و دادش و ناخونایی که با حرص توی دستم فرو برده بود موهاشو با فشار بیشتری کشیدم:-اگه مرده بودی اورهان الان زنده بود،اردشیر هم،کاش مرده بودی!
با ورود ننه اشرف و زیور فشار دستمو بیشتر کردمو داد زدم دعا کن بلایی سرش نیاد وگرنه…
وگرنه منتظر مجازاتت نمیشم خودم میکشمت قاتل،تو سزات اینه که بمیری کسی که به شوهر خودشم رحم نکرده سزاش اینه بمیره!
اینو گفتمو پرتش کردم گوشه اتاق،ننه اشرف ترسیده جلوی در خشکش زده بود و زیور شوکه دوید سمت فرحناز و من در حالیکه نفس نفس میزدم از اتاق بیرون اومدم:-آنا چی شده؟چرا داد میزدی؟
با دیدن آیلا بغضم ترکید خودمو توی بغلش انداختمو سیل اشکام روونه شد:-دعا کن بلایی سر برادرت نیارن،دعا کن زنده بمونه،دیدی گفتم این زن جانیه حالا دیدی؟ آدم فرستاده برادرت رو بکشه گفته یه جایی چالش کنه که پیداش نکنیم،دیدی ازش دفاع میکردی؟دیدی میگفتی اینجوری نمیکنه!
-چی…چی میگی آنا؟کی خواسته بلایی سر آیاز بیاره؟
سر بلند کردمو خواستم جوابشو بدم که با دیدن آرات در حالیکه نصرت رو همراهی میکرد،مات برده اشکامو پس زدمو دویدم رو به روش:-خدا رو شکر پیداش کردی!
اینو رو به آرات گفتمو عصبی دستمو مشت کردمو ضربه محکمی به سینه نصرت وارد کردم:-تو میخواستی پسر منو بکشی هان؟تو میخواستی جنازش رو پنهونی دفن کنی؟خدا ازت نگذره،دیدی نتونستی به هدفت برسی؟خیال کردی کشتن بچه های من به همین راحتیه!
-اون موقع که داشتی پسر خان مارو میکشتی باید فکر اینجاشو میکردی!
-راه بیفت حرف اضافی نزن نصرت!
آرات اینو گفت و هلش داد سمت اتاق فرحناز با حرص لب زدم:-خان شما؟اصلا میدونی اونی که ازش دستور میگیری خانتون رو چیز خور کرده؟میدونی اون زن کشتتش؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻