1631780471_M8dV6.mp3
22.26M
🎼 #بیکلام | لبریز از آرامش
یـــــــه حــــسِ خــوبــــــ👇ـــ
@yee_hese_khob ♥️
┄┅─✵💝✵─┅┄
خدایا
آغازی که تو
صاحبش نباشی
چه امیدیست به پایانش؟
پس با نام تو
آغاز می کنم روزم را
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
اے آفتاب زهرا، عجل علی ظهورک
تنهای شهر و صحرا، عجل علی ظهورک
گم گشته وجودی، هم غیب و هم شهودی
در دیده و دل ما، عجل علی ظهورک
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@hedye110
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_نودنهم
علی گفت : به خدا هوشنگ , امشب اولین بار بود زنم قربون صدقه ی من رفت ... اگر می دونستم زودتر میومدم خونه ی خاله ...
ببین دستم سوخته لیلا یک نگاه بهش ننداخته , اصلا از من نپرسید چی شد دستت سوخت ؟ حالا چطوره ؟
هوشنگ گفت : ولی من دائم خونه ی خاله ام اما میلزمان این کارو نمی کنه ... پس تو شانس آوردی ...
ملیزمان گفت : مثلا تخم دو زرده می کنی که قربون صدقه ات برم ؟
خاله گفت : لیلا یکم دف می زنی ؟ ببینم یادت نرفته باشه ...
گفتم : نه بابا ! دیروقته , باشه بعدا ... الان حالشو ندارم ...
علی پرید دف رو آورد و داد دست من و گفت : تو رو خدا لیلا , بذار خستگیم در بره ...
و خودش بشکن زد و سرشو تو صورت من تکون داد و خوند : درد بی درمون من , دوا و درمون نمی شه ...
شروع کردم به زدن و خوند : سوغات شهر فرنگ , زیره ی کرمون نمی شه ...
گفت : تخته نمد , قالی کرمون نمی شه ...
گفتم : یه خراور من نمی شه , تاریکی روشن نمی شه ...
همه با هم دست می زدن و با ما می خوندن ... علی از جاش بلند شد و شروع کرد به رقصیدن و بشکن زدن که : من که ز مال دنیا یک عباسی ندارم , بهتره زن نگیرم ... بهتره زن نگیرم ...
نه از شما نه از خودم رودروایسی ندارم , بهتره زن نگیرم ...
برم برم که لیلی , مجنون نمی شه ... دو متر دبیت مشکی , واسه فاطی تنبون نمی شه ...
روزگار عجیبیه ... آدما بدون اینکه چیزی تغییر کرده باشه , خوشحال میشن ... تو همون زمان می تونن غمگین باشن ...
و این برای اینه که ما فقط نوک دماغمون رو نگاه می کنیم ...
چند ساعت پیش داشتم از غصه می مردم و حالا شاد و شنگول می زدیم و می رقصیدیم و اصلا یادم رفت که عزیز خانمی وجود داره که برای کینه هاش دوایی جز انتقام نداره ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدم
ملیزمان و هوشنگ شب رو اونجا موندن و صبح بعد از اینکه علی و شوهر اون رفتن سر کار , همه با هم مشغول جابجا کردن اثاثیه ام شدیم ...
یک اتاقک کوچک توی حیاط , پایین پله ها بود که اونم برای خودم مطبخ درست کردم و با وسایل خیلی کمی که داشتم مجبور بودم اونجا آشپزی کنم ...
قرار بود من و علی از در حیاط رفت و آمد کنیم تا مزاحم خاله نباشیم ... اون خیلی به استقلال خودش اهمیت می داد ...
در ثانی به من گفت : این طوری تو هم راحت تری , شاید من مهمونی داشته باشم تو نخوای اونا رو ببینی یا تو مهمونی داشته باشی که من خوشم نیاد ... پس بهتره از همین اول تو دست و پای هم نباشیم ...
دو تا اتاق تو در تو که یک در به ایوون داشت , مال من شد ... بدون اینکه هر روز نگران عزیز خانم باشم یا از مواجه شدن با شوکت اجتناب کنم ...
علی از سر کار یکراست میومد و دیگه از کافه رفتن خبری نبود چون هم پول نداشت و هم عزیز خانم ماشین رو ازش گرفته بود ... و من از این بابت خوشحال بودم , به هر حال اون ماشین بر اثر سوختگی شکل ظاهری خوبی نداشت و باید تعمیر می شد و علی خودش هم پولی نداشت که این کارو بکنه ...
و ما به آرومی تو خونه ی خاله زندگی می کردیم ...
لذت زندگی مستقل چیزی بود که خاله با درایتی که داشت , به من داده بود ...
اصلا کاری به کارم نداشت و گاهی من به اون سر می زدم و گاهی اون به من ...
خودش بیشتر روزا خونه نبود ... وقتی پرسیدم کجا می ری , گفت : پرورشگاه ... یک روز می برمت ...
گفتم : پرورشگاه برای چی ؟
گفت : نپرس , وضعشون خیلی خرابه ... نه پول هست نه مواد غذایی , دارم سعی می کنم یک پولی جمع کنم تا اونا رو از این وضع نجات بدم ...
وقتی دیدی خودت می فهمی ...
تو به فکر این باش که درس بخونی ... فردا حاضر شو بریم متفرقه , اسمت رو بنویسم تا دیر نشده و امسال رو از دست ندی ...
علی که اومد , بهش گفتم ... خوشحال شد و استقبال کرد ... ولی تو فکر بود و می گفت : دلم برای عزیز شور می زنه ... می ترسم برم سر بزنم , گیرم بندازه ...
گفتم : علی اون مادرته , هر چی دیرتر بری سنگین تر می شه ... تو رو خدا زودتر برو ...
اگر لازم بود منم بعدا میام و ازش عذرخواهی می کنم دیگه کدورت نباشه ...
گفت : اصلا بیا با هم بریم ... چی میگی ؟ میای ؟
گفتم : راستش می ترسم عزیز خانم ناراحت بشه ... ولی باشه , میام ... نمی خوام مادرت از ما دلگیر باشه ...
با خاله مشورت کردم ... گفت : بد نیست , اگر نری بعدا دردسر درست می کنه ... من اونو می شناسم , کینه ی شتری داره ...
الان یک هفته گذشته شاید آروم شده باشه ...
ولی یک وقت از دهنت در نره بگی برمی گردم تو خونه ی شما ... من اجازه نمی دم ...
گفتم : نه خاله , خاطرتون جمع باشه ...
ساعت چهار با هم راه افتادیم طرف خونه ی عزیز خانم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا شروع سـخن نامِ توست
وجودم به هر لحظه آرامِ توست
دل از نام و یادت بگـیرد قـرار
خوشم چون که باشی مرا در کنار
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🏴🏴🏴
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
حیف از این آقا که بییاور میان ما رهاست
بر دلش هر دم هجوم غصه ها و اشکهاست
خوشحال آنکه با اخـلاص گـردد نوکـــــرش
بر لبش گوید دمادم حضرت مهدی کجاست
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سه_شنبه_های_مهدوی
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدیکم
علی خوشحال بود و می گفت : با درشکه می ریم , ان شالله با ماشین خودمون برمی گردیم ... می خوای یک چیزی برای عزیز بخریم ؟
گفتم : چقدر پول داری ؟
پرسید : تو هیچی نداری ؟
گفتم : من از کجا پول دارم ؟ کسی به من پول نداده ... تمام طلاهام و پول های سر عقد دست عزیز خانمه , حتی نذاشت بهش نگاه کنم ... فردای عروسی طلاها رو ازم گرفت و گفت قایم کنم دزد نیاد ببره دلمون بسوزه ...
کاش اونا رو می داد ...
علی گفت : می گیرم ازش قربونت برم ... حتما می ده , اون که از ما چیزی دریغ نداره ...
با درشکه تا سر کوچه رفتیم ...
علی کلید انداخت و رفتیم تو ... قلبم چنان تند می زد که می ترسیدم طاقت نیارم ...
خیلی وحشت داشتم ولی باید خودمو کنترل می کردم ... از ترس جلو نرفتم ... همون جا تو راهرو وایستادم ...
علی از اون یک دونه پله رفت پایین و صدا زد : عزیز ؟ عزیز , من اومدم ...
شوکت زود خودشو رسوند به ما و با اشتیاق از ما استقبال کرد ... خیلی خوشحال شده بود و منو بغل کرد و بوسید و اشک تو چشمش جمع شد ...
گفتم : خوبی شوکت خانم ؟
گفت : نه , چطوری خوب باشم وقتی شماها نیستین ؟ می خواستم بیام از عزیز ترسیدم ...
گفتم : قدمتون رو چشم ... منتظرتون هستم , حتما بیاین ...
علی پرسید : کو عزیز ؟
با دست اشاره کرد : بالاست , غمبرک زده یا خوابیده ...
علی از پله ها رفت بالا ولی من هر چی شوکت اصرار کرد برم تو اتاق , از جام تکون نخوردم ...
گفتم : صبر کن عزیز اجازه بده ...
چند لحظه بعد صدای عزیز خانم بلند شد و علی هراسون اومد پایین و گفت : لیلا فرار کن ...
عزیز خانم پشت سرش با یک چوب داشت میومد ... یکی زد تو کمر علی که : برو کنار , بذار خدمتش برسم ... دختره ی بی حیا , پررو , اومدی اینجا چه غلطی بکنی ؟ ...
گفتم : عزیز خانم ببخشید , نفهمی کردم ...
چوب رو بلند کرد و علی دستشو گرفت و به زور چوب رو انداخت ولی فحش های بدی به من می داد و عصبانی بود ... طوری که معلوم می شد آروم شدنی نیست ...
همین طور که فریاد می زد , گفت : اختر ... اختر ... دارم برای علی زن می گیرم , اسمش اختره ...
دیگه پاتو تو این خونه بذاری قلم پاتو می شکنم ... گمشو بی آبرو ...
زن گرفتم برای علی مثل دسته ی گل , حالا برو هفت لای جیگرت بسوزه ... اگر دیگه سراغت اومد ... خواهیم دید ... منو سنگ رو یخ می کنی ؟
اومدم دنبالت نیومدی , دیگه جای گله گزاری نیست ... منم دیگه تو رو عروس خودم نمی دونم ...
برو گمشو ... یک عروسی براش می گیرم از حسودی دق کنی ...
علی گفت : عزیز این حرفا چیه می زنی ؟ تو رو خدا کوتاه بیا ... لیلا زن منه , اینو بفهم ... من جز اون کسی رو نمی خوام ...
گفت : تو هر وقت دلت می خواد بیا اینجا , این عفریته رو نیار ... نمی خوامش , بره لا دست باباش ... بره تو گور ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صددوم
من گریه کنون از خونه زدم بیرون ...
علی یکم بعد اومد ... گویا به عزیز التماس کرده بود ماشین رو پس بده ولی اون نداده بود و گفته بود هر وقت اومدی اختر رو دیدی , بهت می دم ...
علی دنبالم اومد من که آشفته و عصبی بودم ... اونم دست کمی از من نداشت ...
دست منو گرفت و بدون اینکه حرفی بزنیم , پیاده راه افتادیم ...
من هنوز اشک می ریختم و علی حرفی برای گفتن نداشت ...
پول نداشتیم سوار چیزی بشیم ... اصلا حوصله نداشتیم ...
همین طور پیاده از نواب تا پشت توپخونه که خونه ی خاله بود , پیاده رفتیم ...
علی سعی می کرد منو آروم کنه ولی نمی شد ... خیلی بهم برخورده بود و ترس از اینکه عزیز خانم برای علی زن بگیره , دنیای منو تیره و تار کرده بود ...
اون شب حالم خیلی خراب بود ... احساس بدی داشتم , دلم می خواست بدونم واقعا کار بدی کردم که با عزیز خانم نساختم ؟ ... شاید تقصیر منم بوده ... حتی حاضر بودم دوباره برگردم و باهاش زندگی کنم ...
هیچکدوم شام نخوردیم ... راستش نه نون داشیم نه پول , نمی خواستم همین اول کاری از خاله نون قرض کنم ...
نونی که اون روزا کیمیا شده بود ...
بالاخره علی گفت : تو رو خدا گریه نکن , من نمی تونم اشک تو رو ببینم ...
گفتم : علی اگر عزیز خانم ازت بخواد زن بگیری چیکار می کنی ؟ ...
گفت : برو بابا , چی داری میگی ؟
محال ممکنه ... تو زن منی , دیگه زن می خوام چیکار ؟ عزیز تهدید می کنه تا تو رو ناراحت کنه ولی این کارو نمی کنه ...
فردا می رم ماشین رو ازش می گیرم ولی فکر نکنم پول رنگ اونو بده ... باید یک مدتی همین طوری سوار بشیم ...
لیلا , کاش اون روز که اومده بودم دنبالت , خودتو قایم نمی کردی ... بیچاره خیلی کنف شد , به غرورش برخورده حالا افتاده سر لج ...
نگران نباش , من درستش می کنم ...
و سرمو گرفت تو بغلش و نوازشم کرد ...
انگار من یک لیلای دیگه شده بودم ... قبلا بدم میومد و خودمو کنار می کشیدم ولی حالا احساس می کردم آغوش اون تنها پناهگاه منه ...
فردا خاله ازمن پرسید : چی شد ؟ رفتی خونه ی عزیز خانم ؟
گفتم : بیرونم کرد و گفت برای علی زن می گیره ... خاله کار اشتباهی کردم با عزیز خانم نساختم ؟
گفت : چرا فکر می کنی تو اشتباه کردی ؟ این اونه که به جای اینکه به شما دو جوون بال و پر بده , پر و بالتون رو شکسته ... از این دنیا چی می خواد ؟ خودشم نمی دونه ... انسانیت نداره ...
تو یک دختر بچه ای , چرا باید ازت انتظار داشته باشه مثل یک آدم بزرگ رفتار کنی ؟
می دونی چرا ؟ چون خودش عقل نداره ... لیلا کسی که بدی می کنه و چشم نداره یکی دیگه رو ببینه , خودشو کوچیک تر از اون طرف می دونه ... آدم های بزرگ و سخاوتمند هرگز بدی نمی کنن ...
هیچ وقت برای گذشته افسوس نخور ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️فلسطین مظلوم تسلیت...
🏴شهادت جمعی از عزیزان فلسطین، در بمباران بیمارستان المعمدانی را تسلیت عرض مینماییم.
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
🔻رسانه فلسطینی: 3 میلیون ایرانی به عنوان داوطلب برای مبارزه با اسراییل ثبت نام کرده اند
⭕️با ارسال #حریفت_منم به 3000212 در پویش حامیان فلسطین شرکت کنید
#فلسطین
@hedye110