eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾🌾 بدنم می لرزید ... توان مقابله با کسی رو نداشتم ... اونقدر با عزیز خانم دست و پنجه نرم کرده بودم که حوصله ی کشمش دوباره در اون زمان برای من غیرقابل تحمل بود ... خواستم اون روز از در دوستی با زبیده در بیام ولی نمی تونستم آدم هایی رو که فقط به خودشون فکر می کردن رو تحمل کنم ... رفتم سراغ آمنه ... اون همیشه جلو در با اشتیاق منتظر من بود و تقریبا تمام روز دنبالم میومد ولی اون روز خبری ازش نبود ... دیدم هنوز رو تختش نشسته و اخم هاش تو همه ... اصلا همه ی بچه ها یک طوری پژمرده شده بودن ... بدون اینکه حرفی بزنم , رفتم و کنارش نشستم و بلند پرسیدم : بچه ها از من دلخورین ؟  گفتن : نه لیلا جون ... گفتم : پس چرا به من محل نمی ذارین ؟ آمنه گفت : زبیده خانم دعوا می کنه ... گفته حق ندارین با ... همه با همه گفتن : نگو ... آمنه نگو ... گفتم : نه عزیزم , بگو ببینم چی شده ؟  گفت : ما رو زد ... دیشب سودابه و بچه ها رو کتک زد و گفت برای شما خودمون رو لوس نکنیم ... بعدم گفت اگر بهتون بگیم هر شب پدر ما رو در میاره ... غذا بهمون نمی ده ... از اینجا بیرونمون می کنه تا تو کوچه سگ ها ما رو بخورن ... راست میگه ؟ حالا همه اونا دورم جمع شده بودن و من دلم می خواست زار زار گریه کنم ... نمی دونستم چطور دلش راضی میشه این بچه های معصوم و بی کس رو بزنه ... یک فکر تو سرم بود , اینکه اونو جلوی همه با یک چوب بزنم تا دل دخترا خنک بشه ... چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسید ... گفتم : نگران نباشین , این کارو نمی کنه ... فقط می خواسته شما رو تربیت کنه ... من هستم , پیش شما می مونم ... حالا آماده باشین برای ناشتایی ... به قصد زدن زبیده از اتاق اومدم بیرون ... دنبال یک چوب می گشتم که یکی از دخترا اومد و گفت : لیلا جون دم در کارتون دارن ... برگشتم , آقا هاشم رو تو حیاط پشت در دیدم ... با سرعت رفتم طرفش , درو باز کردم و هنوز عصبانی بودم ... پرسیدم : چرا تشریف نمیارین تو ؟ ... راستی سلام ... گفت : سلام بانو , امروز که تعطیل بودین برای چی اومدین ؟  خواستم حیاط رو زودتر درست کنیم تا پاداش شما رو داده باشیم ... راستش خواستم غافلگیرتون کنم ولی آقا یدی گفت اومدین ... گفتم : دلم نمی خواست خونه بمونم , راستش اونجا فکر خیال می کنم ... من که عید ندارم ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
distance but whenever I put my hand on my heart Relocation ... دوری ولی هر وقت دستمُ میذارم رو قلبم سرجاشی♥️؛                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انارِ سرخِ قلبم را به اشتیاقِ آمدنت دانـه دانـه می کنـم ...                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
Farid Farjad - Bordi az yadam.mp3
9.67M
🎼 بیکلام | ویولن🎻 اثر زیبا و ماندگارِ استاد                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
جامه گلدار بر تن کردن و گونه های گل انداخته ام از تماشای رُخت؛ و چای در دست که غرق عِطر گل محمدیست تنها بهانهِ اندکیست برای اثبات دوست داشتن؛ تو در کنج خانه صدایت را طنین انداز کن و برایم مولانا از بَر کن و گوش بسپار به نجواهای آرامم؛ آری من برایت اینگونه میخوانم؛ جانا "عجب حلوای قندی تو " :)♥️                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
چقدر خوب است او هست من هستم و حال دنیا خوب است...                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
تو مپندار که از یاد تو را خواهم برد من بدون تو به یک پلک زدن خواهم مرد💚 سلامتی و تعجیل در فرج   @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی... تو را سپاس میگويم از اينکه دوباره خورشيد مهرت از پشت پرده ی تاريکی و ظلمت طلوع کرد و جلوه ی صبح را بر دنيای کائنات گستراند " سلام صبح عالیتان متعالی "   @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌾🌾 چشمم افتاد به دو تا نفر که داشتن باغچه ها رو بیل می زدن ... گفتم :وای آقا هاشم , شما چه مرد خوب و شریفی هستی ... باورم نمی شه امروز که همه جا تعطیله شما به فکر ما بودین ...  گفت : خانواده رفتن فرحزاد , منم دیدم بیکارم گفتم این کارو انجام بدم ... گفتم : شما چرا نرفتی ؟  گفت : حوصله ی دید و بازدید عید ندارم ... تا شب باید دویست بار خم و راست بشم ... خوب حالا که هستین , اگر نظری دارین همین الان بگین تا مطابق میل شما درستش کنن ... گفتم : اگر یکم این باغچه ها بزرگتر باشه می تونیم خیلی چیزا بکاریم و مایحتاجمون رو از همین جا تهیه کنیم و پولشو به مصرف چیزای دیگه برسونیم ... پرسید : این چیزا رو از کجا می دونی ؟  گفتم : من بچه ی چیذرم , خانجانم همیشه این چیزا رو می کاشت ... حتی وقتی حیاطِ کوچیک داشتیم , اون مقداری گوجه و بادمجون و کدو و سبزی خوردن تو حیاط داشت ... منم فکر کردم اینطوری مقدار زیادی صرفه جویی می کنیم ... گفت : بله خوب , حتما ... و صدا زد : میرزا , ببین خانم چی می خوان همون کارو بکن ... تو نهال گوجه و بادمجون داری ؟ گفت : بله آقا , همه چیز دارم ... گفت : تخم سبزی چی ؟ داری ؟ نهال خیار و کدو چی ؟ گفتم : آقا هاشم , کدو و خیار نهال نداره ... تخمشو باید بکاریم ... گفت : وای  نمی دونستم ... خوب میرزا , دیگه با تو ... هر کاری می تونی انجام بده که خانم راضی باشه , بعد بیا پیش من ... و دستشو باز به علامت خداحافظی زد به پیشونیش و گفت : خدانگهدار بانو ... ولی امروز خیلی غمگین بودین , ان شالله چیز مهمی نبوده ... گفتم : نمی دونم چطوری از شما تشکر کنم , خیلی ممنونم ... گفت : امیدوارم به این زودی ها پاداش نخواین ... گفتم : با این کارِ امروزتون , شما باید پاداش بگیرین ... گفت : یادتون باشه یک پاداش از شما طلبکار شدم , به وقتش ازتون می گیرم ... و رفت ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 اونقدر از دست زبیده عصبانی بودم که دیرم می شد آقا هاشم زودتر بره تا حسابشو بذارم کف دستش ... وقتی به طرف در ورودی می رفتم دیدم از پشت پنجره , سرشو دزدید ... انگار دلواپسِ این بود که نکنه من شکایتش رو به آقا هاشم کرده باشم ... آمنه جلوی در ایستاده بود ... دستشو فرو کرد تو دستم ... بغلش کردم و بوسیدمش و بلند طوری که زبیده بشنوه , گفتم : قربونت برم دختر قشنگم , تو برو تو اتاقت بازی کن تا من دست کسی رو که روی تو دراز شده رو بشکنم ... آمنه رو گذاشتم زمین ... زبیده با سرعت می رفت به طرف آشپزخونه ... منم دنبالش ... اما وارد که شدم , دیدم دود غلیظی اونجا رو پر کرده ... اجاق آتیش گرفته بود .. . زبیده برای اینکه از کار من سر در بیاره , بدون اینکه دودکش روی آتیش بذاره اومده بود بیرون ... چشم چشمو نمی دید ... فورا پنجره ها رو باز کردیم و دود رو با پارچه از اونجا بیرون کردیم ... چشمم افتاد به دیگ سیب زمینی ... گفتم : این چیه زبیده خانم ؟ مگه قرار نشد به بچه ها ناهار , سیب زمینی ندیم ؟ گفت : چیز دیگه ای نداریم , باید صرفه جویی کنیم تا آخر برج برسه ... فردا گشنه می مونن ... گفتم : برای فردا , فردا فکر می کنیم ... نسا , برو آقا یدی رو صدا بزن بره قلم گاو بگیره تا براشون آش بلغور درست کنیم ... شما هم بلغورها رو خیس کن , منم حبوباتشو آماده می کنم ... زبیده همین طور ایستاده بود یک فکری کرد و گفت : ببین لیلا خانم , با ناز و اطوار نمی شه یتیم خونه اداره کرد ... وای اینو که گفت , من مثل بمب منفجر شدم ... یاد کارای عزیز خانم و طعنه های اون افتادم که به من می گفت با ناز و اطوار پسر منو کشوندی طرف خودت ... حالا هیچی نمی فهمیدم ... پریدم یقه ی اونو گرفتم و هلش دادم ... خورد به دیوار و گفتم : من این جوریم , با ناز و اطوار کارمو از پیش می برم ولی اجازه نمی دم کسی با این بچه ها بدرفتاری کنه ... به تو هم اجازه نمی دم به کارم دخالت کنی ... خودتم می دونی ازت راضی نیستن , الان منم راضی نیستم ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻