eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
💚 دردم به جز وصال تو درمان نمی شود بی تو عذابِ فاصله آسان نمی شود افسانه نیست آمدنت، لیک در عیان این قصه بی حضور تو امکان نمی شود. @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
قسمت های جامانده از رمان که تازه به دستمان رسید🙈⤵️ 🌾🌾 ✨﷽✨ کارمون که تموم شد , بچه ها سبدها رو بردن تو آشپزخونه و من به عاطفه گفتم : با من بیا ... کنار باغچه رو زمین نشستم ... اونم کنارم نشست ... می دونستم که اون از شیرخوارگاه نیومده و فقط دو ساله اینجاست ... ازش پرسیدم : کسی هست که دوستش داشته باشی ؟  یک فکری کرد و با چشمانی که مملو از غم و درد بود گفت : مامانم ... و شما ... پرسیدم : ولی من شنیدم که مادرت دیگه بین ما نیست ... گفت : می دونم ... اگر اون بود بابام منو نمی فروخت ... گفتم : واقعا ؟ تو رو فروخت به کی ؟ میشه برام تعریف کنی ؟ البته مجبور نیستی .. .من دلم می خواد باهات دوست باشم ... گفت : نه , نمی خوام بگم ... پرسیدم : چرا ؟  گفت : چون خجالت می کشم ... خواستم پیگیر بشم ولی صدای در بلند شد و یدی درو باز کرد ... از خیاط خونه اومده بودن و لباس های قرمزی که سفارش داده بودم رو آوردن ... حالم اونقدر بد شده بود که دیگه نمی تونستم با عاطفه حرف بزنم و از حال و روزش با خبر بشم ...  اسم هر بچه رو روی لباسش سنجاق کرده بودن ... به کمک سودابه و نسا لباس های اونا رو تنشون می کردیم و من با بغضی شدید لباس آمنه و محبوبه و گلریز رو بردم تو دفتر و اونا رو بغل کردم و گریه ای سر دادم , نگفتنی ... هنوز داغ دلم برای اونا تازه بود و با هر تلنگری بغضم باز می شد ... همینطور با گریه سنجاق ها رو از روی لباشون باز کردم و به سودابه گفتم : ببر ببین به تن کی می خوره و اونایی رو که لباس ندارن , بیار من اندازه شون رو بگیرم و بدم بدوزن ... گفت : تو رو خدا غصه نخورین ... خیلی از این بچه ها به شما احتیاج دارن ... گفتم : می دونم , ولی آمنه و محبوبه برای من چیز دیگه ای بودن ... نمی دونم چرا بین این همه بچه اون دو نفر به من این همه محبت داشتن ؟ ... در واقع اونا بودن که به من عشق می دادن ... هر کجا می رفتم آمنه میومد و دست کولوچوشو می کرد تو دست من ... وقتی پیشش می خوابیدم , تا صبح ده بار بیدار می شد و هراسون بغلم می کرد و منو می بوسید ... و یا محبوبه , تو می دونی بدون من اینجا بند نمی شد ... محبتشو یک طور خاصی بیان می کرد که وقتی یادم میفته قلبم آتیش می گیره ... در همین موقع تلفن زنگ خورد ... با حالی خراب گوشی رو برداشتم ... یک آقایی گفت : از اداره ی آموزش و پرورش زنگ می زنم , لطفا به سرپرست پرورشگاه بگین فردا وقت اداری بیان اداره ... با شما در مورد مدرسه ی بچه ها کار دارن ... با غیظ گوشی رو گذاشتم و گفتم : لعنتی ها انگار می خوان فیل هوا کنن ... سه روز دیگه مدرسه باز می شه و هنوز تکلیف این بچه ها روشن نیست ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
قسمت های جامانده از رمان که تازه به دستمان رسید🙈⤵️ 🌾🌾 ✨﷽✨ دوباره تلفن زنگ خورد ... با حرصی که تو وجودم بود , بلند گفتم : بفرمایید ؟ ... صدای انیس خانم به گوشم خورد که گفت : لیلا جون خودتی ؟ گفتم : اِ ... بله خودمم ... انیس خانم شمایید ؟  گفت : بله منم ... می خواستم اگر وقت داری یک ساعتی بیای خونه ی ما , باهات کار دارم ... گفتم : انیس خانم منم دلم می خواد شما رو ببینم ... منم کارتون دارم ولی اصلا فرصت ندارم از پرورشگاه برم بیرون ... چند روز صبر کنین , خودم بهتون خبر می دم ... گفت : ببین لیلا , کارِت دارم ... ساعت هفت هاشم میاد دنبالت تا از کارات نیفتی ... گفتم : نه لطفا مزاحم ایشون نشین , خودم میام ... چشم , همون حدود هشت اونجام ... گفت : ممنون , منتظرتم ... حالا این شوک سوم بود که پشت سر هم برای من میومد ... سودابه اومد و با خودش چهار تا بچه ای که لباس نداشتن رو آورد ... هر چهار تا چنان اشک می ریختن که انگار دنیا برای اونا تموم شده ... فکر می کردن هرگز نمی تونن اون لباس رو داشته باشن ... حق هم با اونا بود ... چون همه ی آدما تو شرایطی مثل این قرار می گیرن و فکر می کنن دنیا تموم شده و های و هوی راه میندازن ... در صورتی که بعدا با مرور زمان متوجه کم اهمیتی اون موضوع می شن , بازم تکرار می کنن و برای چیزای بی ارزش , غمگین می شن ... نشستم و هر چهار تای اونا رو بغل کردم و گفتم : قول می دم تا فردا یا پس فردا لباس شما هم آماده بشه ... ولی اونا قانع نمی شدن و همون لحظه می خواستن ... گفتم : فعلا برین , یک کاریش می کنم ... قصد داشتم اونا رو با خودم ببرم پارچه بخرم و قسط آخر پارچه ها رو هم بدم ... بعد اونا رو ببرم پیش خیاط تا خاطرشون جمع بشه و با حسرت به بقیه نگاه نکنن ... اونا به اندازه ی کافی حسرت کشیده بودن ...  بچه ها همه خوشحال بودن ... شاید این اولین باری بود که کسی برای خود اونا لباس می دوخت ... به نظرم خوب اومد ... با رنگ قرمز پر رنگی که داشت , فضای غم انگیز اونجا رو کمی تغییر داده بود ... تا غروب کار داشتم ... یکم زودتر راه افتادم ... به یدی گفتم : برو یک تاکسی دربست برای من بگیر و بیا ... با بچه ها رفتیم دم در که تا تاکسی اومد , زودتر سوار بشیم ... دیدم هاشم اونجاس ... درست روبروی در ایستاده بود ... سرمو خم کردم و گفتم : سلام , من باید بچه ها رو ببرم جایی ... شما برو , من خودم میام ... پیاده شد و با یک لبخند گفت : سلام به شما بانو ... سوار شین خودم می برمتون , هر کجا بخواین ... گفتم : آخه من که گفتم خودم میام , چرا شما زحمت کشیدین ؟ درو باز کرد و به بچه ها گفت : سوار شین بچه ها , لیلا جونتون می خواد تا آخر شب تعارف کنه ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
بانویی که مرتضی ام بنینش خوانده تا ابد خادمـه ی خانه ی حیـدر مانده شیر زن بوده و شیـران پســر پر ورده همه را نذر ره حضرت زهرا(س) کرده                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی... تو را سپاس میگويم از اينکه دوباره خورشيد مهرت از پشت پرده ی تاريکی و ظلمت طلوع کرد و جلوه ی صبح را بر دنيای کائنات گستراند " سلام صبح عالیتان متعالی " @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
در رهگذرم بیا فقط یڪ لحظہ در چشم ترم بیا فقط یڪ لحظہ در لحظہ احتضار اگر زحمٺ نیسٺ بالاے سرم بیا فقط یڪ لحظہ @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🌾🌾 ✨﷽✨ دخترا به من نگاه کردن ... گفتم : باشه , چیکار می شه کرد ؟ برین بالا بچه ها ... خودمم جلو سوار شدم ولی هیجانی که تو وجودم به پا شده بود , برام انکارناپذیر بود ... قبلا این احساس رو تجربه نکرده بودم و با هیجانات قبلی فرق داشت ... وقتی اونو می دیدم داغ می شدم ، قلبم تو سینه می کوبید و به نفس نفس زدن می افتادم ... پرسید : خوب ؟  گفتم : چی خوب ؟ با خنده پرسید : بچه ها رو کجا می بردی ؟ گفتم : آهان ... اون ... خیاط خونه ... نه نه ... اول می رم پارچه فروشی ... بالاتر از توپخونه , دست راست یک پارچه فروشی هست , اونجا ... بعدم می ریم نزدیک خونه ی خاله یک خیاط خونه , بهتون نشون می دم ... ببخشید , زحمتون می شه ... گفت : نه , چه زحمتی ...حاضرم تا آخر عمر , راننده ی شخصی شما بشم ... فقط کافیه امر کنین ... راستی راننده ی شخصی نمی خواین ؟  گفتم : چرا ... ولی اگر بگیرم , اول باید  خوش اخلاق باشه ... دوم , نه زود قضاوت کنه و نه زود عصبانی بشه ... مخصوصا وقتی مطمئن نیست ... گفت : هنوز از دلتون بیرون نیومده ؟ ... من که معذرت خواستم ... پرسیدم : شما می دونین انیس خانم با من چیکار داره ؟ گفت : هم آره هم نه , چون اختیار زبون انیس الدوله دست من نیست ... ولی می دونم که خیلی نرم شده , دیگه مخالفت نمی کنه و قرار به زودی بیام خونه ی خاله تون ... و یک اشاره به عقب کرد که جلوی بچه ها نمی تونه حرف بزنه ... گفتم : آقا هاشم به نظر من صبر کنین ... عجله ای در کار نیست , بذارین تو وقت مناسب ... بعضی کارا مثل همین موضوع ما , با عجله درست نمی شه ... گفت : نمی تونم مامان بزرگ ... و قاه قاه خندید و ادامه داد : یک وقتا یک طوری حرف می زنی که انگار مادربزرگم داره حرف می زنه ... ساکت شدم ... نمی خواستم یک وقت جلوی بچه ها چیزی از دهنمون در بره ... کنار پارچه فروشی نگه داشت ... به بچه ها گفتم : شما بمونین تا من برگردم ... ولی هاشم پشت سرم اومد ... متاسفانه از پارچه ای که اون بار برده بودم , نداشت و تموم کرده بود ... گفت : آبی و سبز و سورمه ای شو هم داره ... مجبور شدم از یک پارچه ی گرون تر که رنگش نزدیک پارچه ی قبلی بود , انتخاب کنم ... حالا اگر می خواستم قسط رو بدم پول کم میاوردم و درست نبود جلوی هاشم از پارچه فروش بخوام که بقیه اش رو ماه بعد بگیره ... گفتم : آقا هاشم نگران بچه ها هستم , میشه یک سر بزنین ؟  گفت : باشه , باشه الان ... و دوید به طرف ماشین ... تند و تند گفتم : آقا قسط آخر رو آوردم ولی پولم برای اینا کمه , میشه بقیه اش رو بعدا بیارم ؟ لطفا ...  گفت : بله خواهر , شما پیش من اعتبار دارین ... چه کسی از شما بهتر ... و در همین موقع هاشم برگشت و گفت : نشستن , خوبن ... خیالت راحت باشه ... پارچه فروش همین طور که پارچه ها رو می برید و تو روزنامه می بست , ادامه داد : به خدا مشتری از شما خوش حساب تر ندارم ... دو توپ پارچه ای که بردین , سر وقت قسطشو آوردین ... حالا این که قابلی نداره ... باشه بعدا , هر وقت داشتین حساب می کنیم ... مغازه متعلق به شماست ... بفرمایید ... بذار دفترم رو ببیینم ... بله , قسط آخرتونه ... درسته , دیگه بی حساب شدیم ... پول اینم باشه ماه دیگه بیارین ...  هاشم با تعجب نگاه می کرد ... گفت :چقدر می شه ؟ من می دم ... گفتم : نه نه ... امکان نداره ... شما برو بیرون , الان منو ناراحت می کنین بعد من عصبانی می شم ... ممنونم ...  دست هاشو گرفت بالا و گفت : باشه ... تسلیم ... چرا عصبانی میشی ؟ من می دونم اینا مال بچه هاست , خوب بذار منم شرکت کنم ... چرا اینقدر تو مغروری ؟ ... گفتم : این چه حرفیه ؟ غرور کدومه ؟ هر وقت لازم بود خودم بهتون میگم , مگه قبلا نگفتم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 ✨﷽✨ از اونجا رفتیم خیاطی ... من تو راه داشتم فکر می کردم که چه خوب می شد چند تا از بچه ها خیاطی یاد می گرفتن و خودشون برای خودشون لباس می دوختن ... این فکر تو سرم افتاد و خوب معمولا من تا اجراش نمی کردم , دست بردار نبودم ... یک مرتبه و بدون مقدمه با هیجان گفتم : آره فکر خوبیه , باید انجامش بدم ... پرسید : چی رو باید انجام بدی ؟  تند تند حرف می زدم ... انگار می ترسیدم دیر بشه ... گفتم : همین دیگه , اگر بچه ها خیاطی یاد بگیرن دیگه لازم نیست پول بدیم براشون بدوزن یا لباس کهنه بپوشن ... گناه دارن به خدا ... آخه یک عمر چیزایی که مردم نمی خوان و دیگه به درد نمی خوره رو تن این طفل معصوم ها بکنیم ؟ ... تازه دیدی که از همین چیزای کهنه مریض شدن ... هزار جور میکروب داره درد و مرض داره ... آره , همین کارو می کنم ... صبر کن , حالا ببین چیکار می کنم ... همین طور که رانندگی می کرد , با مهربونی به من نگاه کرد و گفت : می دونم که انجامش می دی , من بهت ایمان دارم ... ببین اگر پیشنهاد منو قبول کنی , با هم این کارا رو می کنیم ... من ازت حمایت می کنم .... گفتم : اول بذارین ببینیم مادرتون چی می خواد به من بگه ... گفت : تو دیشب محشر بودی , وای تو اون لباس مثل یک نقاشی قشنگ شده بودی ... متوجه بودی از تمام اون زن ها که چهار ساعت به خودشون رسیده بودن بهتر بودی و همه بهت نگاه می کردن ؟ مخصوصا وقتی که ویولن می زدی ... دقت نکردی تو ... کسی به استادت توجهی نمی کرد , همه محو تو بودن ... گفتم : آقا هاشم یک حرفایی رو نباید یک جاهایی زد ... و اشاره کردم به عقب ... گفت : اوه , ببخشید مادربزرگ ... بچه ها رو بردم تو خیاط خونه و اون خانم اندازه هاشونو گرفت و قرار شد تا پس فردا بهم تحویل بده ... بعد پیشنهادم رو بهش گفتم که بیاد تو پرورشگاه و به بچه ها خیاطی آموزش بده ... اونم قبول کرد و قرار گذاشتیم که این کارو بکنیم ... هر قدم که جلو می رفتم , احساس می کردم قدرت بیشتری برای ادامه ی کارم پیدا می کنم ... دخترا رو بردم تو پرورشگاه و به زبیده گفتم : تحویل تو ... آقا هاشم اومده دنبالم که بریم خونه ی انیس خانم ... می خواد منو ببینه ... تو حواست به بچه ها باشه ... درها رو قفل کن ... شاید من شب رفتم پیش خانجانم ... گفت : باشه خانم , حواسم هست ... نگران نباش ... برگشتم و سوار شدم ... هاشم گفت : لیلا دلم برات تنگ شده بود ... آخیش , راحت شدم ... نمی تونستم حرف بزنم ... در حالی که غرق در لذت دوست داشته شدن بودم , لبخندی روی لبم نقش بست که از دید هاشم پنهون نموند ... جرات بیشتری پیدا کرد و گفت : نمی دونم تو منو جادو کردی یا طلسم ؟ ... الان پیش توام , تا ازت جدا میشم دلم تنگ می شه ... بازم سکوت کردم ... پرسید : تو چیزی نمی خوای بگی ؟  گفتم: چرا ,ولی نه قبل از حرف زدن با انیس خانم ...  🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزیز دلم نمی خام نصیحتت کنم اینو برای خودت می گم گرون باش خودتو تحمیل نکن خیلی دم دست آدما نباش تا نتونن بهت بی احترامی کنن                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوست من! ممکنه خوشحال بودن تو برای ۹۹ درصد از مردم دنیا مهم نباشه ولی برای خودت که مهمه.... روز و اوقاتتون شاد شاد☺️ حال دلتون تا همیشه خوب ❤️                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم بعضی از عزیزان یادشون رفته که😊😊 به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه ب امام رضا علیه‌السلام 🌸🌸🌸 تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️ @Yare_mahdii313
💚 تو بيا عزيز زهرا که تو سيد جهاني که تو هم بهار مردم که تو هم بهار جاني تو بيا که چشم مردم به ره عنايٺ توسٺ که تو هم طبيب دلها که تو نور دیدگانی @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🌾🌾 ✨﷽✨ حال عجیبی داشتم ... بدنم گُر گرفته بود و می ترسیدم این همه هیجانی که تو وجودم هست , دستم را رو کنه ... می دونستم که مانعی مثل انیس خانم جلوی راهمه و نباید امیدوار می شدم , که در این صورت دوباره ضربه می خوردم ...  هاشم ماشین رو تا دم ایوون برد و با هم پیاده شدیم ... خوشحال بود و چشم هاش برق می زد ... هر چی اون به این ملاقات خوشبین بود , من نبودم ... بازم شکوه و جمال اون ساختمون و اون زندگی منو گرفته بود ... به خودم نهیب زدم : لیلا , دست و پاتو گم نکن ... وگرنه انیس خانم سکه ی یک پولت می کنه ... حواست باشه این بار نباید به اون ببازی , تو رشته ی کارو دستت بگیر ... هاشم راهنمایی کرد و دوش به دوش هم واردخونه شدیم ... انیس خانم این بار با خوشرویی اومد به استقبالم و گفت : خوش اومدی لیلا جون ... مرسی که وقت گذاشتی , ولی من باید باهات حرف می زدم ... بفرما بشین ... وای عزیزم , تو چقدر قشنگ ساز می زنی ... من که خیلی لذت بردم ,  عالی بود ... نشستم و هاشم هم اومد نزدیک من بشینه که انیس خانم گفت : هاشم جان میشه شما ما رو تنها بذاری ؟ ... می خوایم زنونه حرف بزنیم ... هاشم گفت : مادر ؟ برای چی ؟  گفت : خواهش می کنم , لطفا ... من و لیلا با هم حرف داریم , نمی خوام تو باشی ... میشه ؟  هاشم با ناراحتی سری تکون داد و گفت : پس من یکم می رم به اتاقم و زود برمی گردم ...  گفتم : انیس خانم منم با شما حرف دارم , اجازه می دین اول من بگم ؟  گفت : بگو ببینم چی شده ؟ بدون معطلی گفتم : مدتیه که می خواستم بهتون بگم ولی وقت نمی شد ... اول اینکه من واقعا ازتون ممنونم که پیگیر کار مدرسه ی بچه ها شدین , شما اونقدر قابل تحسین هستین که من آرزو کردم یک روز مثل شما بشم ... می خواستم در مورد کمک هاتون که موقع مریضی من و بچه ها کردین هم ازتون تشکر کنم ... به نظرم شما زن بی نظیری هستین ... اگر شما نبودین اون بچه ها خیلی صدمه می دیدن ... انیس خانم لبخند رضایتمندی روی لبش نقش بست و گفت : نه جونم , وظیفه ام بود ... خوب به هر حال کاری که از دستم بر میومد کردم , مهم نیست ... گفتم : به خدا خیلی مهمه , هر کسی این کارا رو نمی کنه ... شما واقعا یک زن استثنایی هستین و من تا آخر عمرم فراموشتون نمی کنم ... گفت : ممنون ... حالا من می خواستم بگم ... وسط حرفش رفتم و ادامه دادم : البته یک مورد دیگه هم هست که باید بهتون بگم و از تجربه ی شما استفاده کنم , اونم اینه که مرادی از سودابه خوشش اومده ... و جریان رو با آب و تاب براش تعریف کردم ... من تند تند می گفتم و اون با اشتیاق گوش می داد ... بعد ادامه دادم : من به مادر مرادی گفتم آخه وقتی یک دختر خوبه همه چیز تمومه چرا شما به جرم اینکه تو پرورشگاه بزرگ شده می خواین برای پسرتون نگیرین ؟ ... به خدا انیس خانم کاش همه انسانیت شما رو داشتن ... واقعا دلم می خواست بهش بگم بیا از انیس الدوله یاد بگیر , دائم به فکر این بچه هاست ... اصلا وسط حرفام هم گفتم بیا ببین چه خانم هایی زندگیشونو وقف این بچه ها کردن , اون وقت شما به خاطر حرف مردم می خوای این دختر رو نگیری ؟ پرسید : حالا بالاخره راضی شد یا نه ؟  گفتم : نمی دونم , راستش اگر بگه نه که سودابه خیلی ناراحت می شه ... ولی مهم نیست , شما نگران نباشین من باهاش حرف می زنم ... به خاطر یک مرد که آدم خودشو ناراحت نمی کنه ... بد میگم انیس خانم ؟ اصلا شاید یک نفر بهتر براش پیدا شد و باهاش ازداوج کرد , دنیا که آخر نمی شه ... حالا شما میگی من کار درستی کردم ؟ ...  🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 ✨﷽✨ از قیافه ای که انیس خانم به خودش گرفته بود و تحت تاثیر حرفای من , اصلا حرفای خودشو فراموش کرده بود ... فهمیدم آدما اون چیزی نیستن که گذرا اونا رو می ببینیم ... در واقع همه ی اونا یک رگ خواب دارن که وقتی به دست اومد دیگه رو حرف تو حرف نمی زنن ... با مهربونی گفت : تو دختر عاقلی هستی , خودت می دونی باید چیکار کنی ... همین کارایی که کردی خوب بود ... منم جای تو بودم همین کارو می کردم ...اگر لازم شد خودم با مرادی حرف می زنم ... خوب حالا بریم سر حرف من ... گفتم : ببخشید یک چیز دیگه ام هست ... من با خیاط خاله ام حرف زدم تا تو پرورشگاه یک کلاس خیاطی بذاره تا اونا یک حرفه یاد بگیرن و لباس های خودشون رو هم خودشون بدوزن ... پرسید : شنیدم برای بچه ها لباس نو دوختی ... کی پولشو داد ؟ ... گفتم : پول پارچه ها رو من و پول خیاط رو خاله ام دادن ... گفت : ای وای , تو با این درآمد کم این کارو کردی ؟ چرا به من نگفتی ؟ گفتم : انیس خانم در مقابل خوبی های شما , این که چیزی نیست ... ما به گرد پای شما هم نمی رسیم ... گفت : دستت درد نکنه , آفرین به تو ... حالا اگر حرفت تموم شد , به من گوش کن ... گفتم : چشم , بفرمایید ... گفت : می دونی که حتما هاشم در مورد تو چه نظری داره ... گفتم : بله , می دونم ... ولی نظر شما برای من مهمه , حرف حرف شماست ... هر چی شما بگین من انجام می دم و خلافش ثابت نمی شه ... گفت : راستش من موافق نیستم , خودتم می دونی دلیلش اینه که تو ... حالا اونو ول کن ... اینکه ... تو ... اصلا بذار اینجوری بگم ... لیلا تو دختر شایسته ای هستی و خیلی عاقل ... به نظرت برای پسر من مناسبی ؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌺خوشبختي در کنار هم بودنهاست همين دوست داشتن هاست خوشبختي همين لحظه های ماست 🌺🍃                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ خرد هرکجا گنجی آرد پدید ز نام خدا سازد آن را کلید به نام خداوند لوح و قلم حقیقت نگار وجود و عدم خدایی که داننده رازهاست نخستین سرآغاز آغازهاست الهی به امید تو💚 @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
در هیچ پرده نیست، نباشد نوای تو عالم پُر است از تو و خالی‌ست جای تو @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🌾🌾 ✨﷽✨ گفتم : من بگم ؟ نظر من برای شما مهمه ؟ ... گفت : آره , بگو ببینم خودت چی میگی ؟ در موقعیت بدی قرار گرفتم بودم ... احساس می کردم دارم محاکمه می شم و اگر حرف نادرستی از دهنم در بیاد , بعدا بر علیه خودم استفاده می شه ... گلوم خشک شده بود و به سختی می تونستم حرف بزنم ... گفتم : شما می دونین که من ارزش آدم ها رو به ثروت نمی دونم ... برای همین قبلا که شما رو نمی شناختم , اصلا دلم نمی خواست باهاتون روبرو بشم ... ولی وقتی ذات شما رو شناختم , عاشقتون شدم ... الان به خاطر انسانیت شماست که جلوتون نشستم چون برام ارزش دارین ... وقتی دستور دادین بیام , اومدم ... با اینکه خاطره ی خوشی از ملاقات قبلم با شما نداشتم ... اینو بدونین که من آدمی نیستم که زیر بار تحقیر و توهین کسی برم ... ولی یک سوال ازتون دارم ... اگر منو مناسب پسرتون نمی دونین , چرا گفتین بیام ؟  بگین نه , طوری نمی شه ... صلاح خودتون رو در نظر بگیرین ... شاید برای اینکه نمی تونین مانع آقا هاشم بشین ... در این صورت بگین من چیکار کنم ؟ اون بارم بهتون گفتم , الانم میگم ... من دختری نیستم که دنبال شوهر بگردم ... حالا بگین از من چی می خواین ؟ برای چی منو اینجا خواستین ؟  گفت : می خوام راه حلی پیدا کنم ... موندم چیکار کنم ... گفتم : من دربست در اختیار شمام , هر کاری گفتین روی چشمم انجام می دم ... می خواین طوری رفتار کنم که خودش از من زده بشه و دیگه سراغم نیاد ؟ البته این برام سخته چون نمی تونم خلاف میلم کاری رو درست انجام بدم ... انیس خانم رفت تو فکر ... طوری بیقرار بود که منم می فهمیدم ... یکم سکوت کرد ... بعد بلند شد و یک لیوان آب ریخت و تا ته سر کشید ... گفتم : ببخشید میشه به منم بدین ؟ گفت : ای وای , از تو پذیرایی هم نکردم ... و یک لیوان هم برای من ریخت و صدا زد : چایی بیارین ... و دوباره نشست ... پاشو انداخت روی پاش و چند بار عوض کرد ... بالاخره گفت : لیلا تو مطمئنی پونزده سال داری ؟ به نظرم سی مترت تو زمینه ... گفتم : اتفاقا خودمم همیشه همینو می گم .. .نمی دونم چرا , ولی اینطوریم دیگه ... گفت : خوب , اگر قراره تو زن هاشم بشی باید قول بدی پرورشگاه رو ول کنی ... نمی تونم بگم عروسم اونجا کار می کنه ... قبول داری ؟  دیگه به پول هم احتیاجی نداری ... گفتم : از من بپرسین اگر قراره بین این وصلت و پرورشگاه یکی رو انتحاب کنم , بدون معطلی و فکر کردن می گم پرورشگاه ... چون من زنی مثل شما رو دیدم , مثل خاله ام رو دیدم ... می خوام برای اون بچه ها مفید باشم ... دوستشون دارم و نمی تونم ولشون کنم ... پس با اجازه شما من می رم ... تکلیف روشن شد ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻