┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
آغاز سخن یاد خدا باید کرد
خود را به امید او رها باید کرد
ای با تو شروع کارها زیباتر
آغاز سخن تو را صدا باید کرد
الهی به امید تو💚
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم💚
دوش در وقت سحر شمع دل افروخته ام
نرگس مست تو را دیده ام و سوخته ام
به تمنای وصال تو ز سر تا به قدم
چشم گردیده به راه قدمت دوخته ام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستچهلم
✨﷽✨
گفتم : مرسی که اومدین , زحمت کشیدین ... راضی نبودم ...
در کمال تعجب همون ویولنی رو که هاشم خریده بود رو از پشت صندلیش در آورد و گذاشت روی میز و گفت : ببخش لیلا جون , می خواستم یک چیزی برات بخرم ... دیدم تو ویولن می زنی , گفتم این از همه بهتره ...
دیروز وقتی فهمیدم مرخص شدی رفتم برات خریدم ... شاید باور نکنی یک مرتبه به فکرم رسید ...
آخه عفت خانم می گفت خیلی قشنگ می زنی ...
حالا بگو ببینم حالشو داری ثابت کنی و یکم برامون بزنی ببینم چند مرده حلاجی ؟
گفتم : دستتون درد نکنه , منو شرمنده کردین ... اگر اجازه بدین بعدا این کارو می کنم ولی الان توانشو ندارم ...
در مورد اینکه خاله برام خریده هیچکدوم حرفی نزدیم ...
خیلی زود اونا رفتن , در حالی که من برق خوشحالی رو تو چشم هاشم دیدم ...
ولی نفهمیدم دقیقا این برق برای چی بود ... لبخند از روی لبش دور نمی شد ... برخلاف همیشه هم زیاد حرف نزد ...
حالا دو تا ویولون داشتم و از ترس خانجان جرات نمی کردم بهش دست بزنم ... ولی بی اندازه دلم می خواست ...
خانجان پیش من موند و ازم پرستاری می کرد ...
اما هر چی از بچه ها می پرسیدم , بازم کسی جواب درست و حسابی به من نمی داد ...
روز ها سرم با ملیزمان گرم بود ... دائم پیش من بود و با هم درددل می کردیم ...
و هرمز و لیتا هم گاهی به اتاقم میومدن و دور هم می نشستیم ...
نمی فهمیدم چرا هر بار که به من می رسید , یاد خاطرات گذشته ای که با من داشت میفتاد و با آب و تاب تعریف می کرد و بعد هم به انگلیسی به لیتا می گفت ...
پونزده روز گذشت و من اصرار داشتم برم پرورشگاه ...
نزدیک امتحانات شهریور بود و هنوز بچه ها آماده نبودن ... پس با وجود مخالفت های همه , مخصوصا هرمز , یک روز صبح که احساس می کردم حالم بهتره , آماده شدم و قبل از اینکه خاله متوجه بشه راه افتادم و خودمو رسوندم به پرورشگاه ...
فقط به امید دیدن بچه ها مخصوصا آمنه ... می دونستم که اونم دلش برای من تنگ شده و حتما هم بی تابی می کنه ...
از در حیاط که رفتم تو , چند تا از دخترا منو دیدن ... سر و صدا راه افتاد که لیلا جون اومده ...
یکی یکی اونا رو بغل کردم و بوسیدم ... بلند گفتم : آخیش خدا جون , دوباره برگشتم اینجا ...
از سودابه پرسیدم : آمنه کو ؟ کجاست ؟
گفت : آخ ... چیزه , خوابه ...
اونقدر از برگشتنم خوشحال بودم که متوجه یه چیزی نشدم ...
زبیده هم از برگشتن من واقعا راضی بود چون نمی تونست اونجا رو مثل من اداره کنه ...
اما من اوضاع رو آشفته دیدم ... دوباره همه چیز کثیف و نامرتب شده بود ...
و اون ترسی که در ابتدای اومدنم به پرورشگاه تو نگاه بچه ها دیده بودم , دوباره به صورتشون برگشته بود ...
با وجود اینکه هنوز قدرت قبل رو نداشتم , یکم اوضاع رو تو دستم گرفتم و رفتم به دخترا سر بزنم ...
وارد خوابگاه اونا که شدم , احساس کردم سودابه و زبیده دستپاچه شدن ...
شک کردم ...
نگاهی به بچه ها انداختم و پرسیدم : سودابه , یاسمن کجاست ؟ ندیدمش ...
زبیده اومد جلو و دست منو گرفت و گفت : یک دقیقه بیا دفتر , کارِت دارم ...
هراسون شدم ...
تند تند به همه جا نگاه می کردم ...
ای خدای مهربون , آمنه نبود ...
محبوبه نبود ...
گلریز نبود ...
و یاسمن نبود ...
داد زدم : بهم بگین چی شده ؟ ... دستم رو ول کن , حرف بزن ...
سودابه , تو رو خدا بچه ها چی شدن ؟ ...
بچه های من ... عزیزانم کجان ؟
زبیده و سودابه گریه می کردن و من فهمیدم چه فاجعه ای برای ما اتفاق افتاده ...
واقعا نمی تونستم این درد رو تحمل کنم ... دیگه از توان من خارج شده بود ...
آمنه دختر کوچکی که فقط تمام آرزوش داشتن یک مادر بود و به اولین کسی که بهش محبت کرد , گفت مادر ... و برای محبت دیدن تلاش می کرد ولی قبل از اینکه طعم زندگی رو بچشه از این دنیا رفت ...
و محبوبه و گلریز که آرزوی پوشیدن یک لباس قرمز رو داشتن و برای این دلخوشی کوچیک همدیگر رو زده بودن و با این حسرت بی ارزش , به گور سرد و سیاه سپرده شده بودن ...
و یاسمن که از شیرخوار گاه به اینجا آورده شده بود و اونقدر تو زندگی زجر کشیده بود که حتی جرات گفتن درد دلش رو به کسی نداشت ... نه شکایتی داشت و نه از چیزی خوشحال می شد ... بچه ای که همیشه مثل یک سایه کنار ما بود ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستچهلیکم
✨﷽✨
انسانی با گذشته ای تاریک و آینده ای تاریک تر از این دنیای بی رحم ما رفته بود ...
خدایا ... خدایا من نمی فهمم ... به من بگو ... این بچه ها برای چی اومدن و چرا این طور از این دنیا رفتن ؟ ...
چه رازی در بین این آمدن و رفتن وجود داره ؟ به من بگو ...
پشتم خم شده بود و دردی شدید تو دل و کمرم پیچیده بود فقط فریاد می زدم و از خودم بیخود شده بودم ...
سودابه و زبیده منو با خودشون می بردن دفتر تا بچه ها که همه با هم گریه می کردن , آروم بشن ...
خاله و خانجان و هرمز داشتن سراسیمه از تو حیاط میومدن ...
اونا می دونستن که وقتی من بیام اینجا چه اتفاقی میفته و وقتی فهمیدن , دنبال من اومده بودن ...
فریاد زدم : خاله چرا به من نگفتی؟ ... تو می دونی چه دردی رو دارم تحمل می کنم ...
خاله کمکم کن دارم می میرم ... دیگه نمی تونم ... خاله نمی تونم ...
هرمز زیر بغلم رو گرفت و با خودشون برگردوندن خونه ...
عزای این بار من , سنگین تر از اونی بود که تصور می کردم ...
ولی یک حس غریبی منو وادار می کرد به زندگی بچسبم و اون ترس از این بود که مبادا برای بقیه دخترا هم اتفاقی بیفته ...
برای همین خیلی زود سر پا شدم تا بتونم از بقیه اونا مراقبت کنم ...
هنوز تیفوس توی شهر غوغا می کرد ... هر روز خبر قربانی شدن عده ی زیادی به گوش می رسید و من فکر می کردم اگر از پا بیفتم تاوانش رو این دخترا معصوم باید پس می دادن ...
چند روز بعد دوباره برگشتم به پرورشگاه , در حالی که آنی صورت آمنه از جلوی نظرم نمی رفت ...
و گاهی سودابه رو یاسمن صدا می کردم و منتظر جر و بحث دوباره ی گلریز و محبوبه بودم ...
با دردی که توی سینه داشتم به کارم ادامه دادم ...
یک هفته بیشتر به امتحان بچه ها نمونده بود ...
راستش توان این کارو دیگه در خودم نمی دیدم ... این بود که از سودابه و زهرا می خواستم با بچه ها کار کنن تا بتونن قبول بشن ...
یک روز صبح باز آقای مرادی جنس آورده بود ...
سودابه قبل از من با سرعت رفت و اونا رو تحویل گرفت و وقتی مرادی خواست بره اونو بدرقه کرد ... وقتی به صورتش نگاه کردم و تغییر حالت اونو دیدم ,دلم شور افتاد ...
نمی خواستم سودابه برای خودش خیالبافی کنه و اگر اون چیزی که اون می خواد نشه , روحش آزرده بشه ...
این بود که رفتم تو فکر ... باید کاری می کردم تا از نیت مرادی با خبر بشم ..
.نمی تونستم از خاله کمک بگیرم چون اون سخت در تدارک گرفتن یک عروسی برای هرمز بود که تو این مدت به خاطر من به عقب انداخته بود ...
تا روزی که بچه ها رو برای دادن امتحان بردم , مرادی هم همراه ما اومده بود ...
توی راهرو کنار هم نشستیم و منتظر بودم تا امتحان تموم بشه ...
سر حرف رو باز کردم و پرسیدم : ببخشید شما کسی رو پیدا کردین که بتونه برای پسرتون مادری کنه ؟
گفت : چی بگم لیلا خانم , این مصیبت ها که تازه پیش اومده مگه اجازه می ده ؟ ... نمی دونین آخه , شما مریض بودین و اون موقع ما خیلی گرفتاری داشتیم ...
تازه ما فکر می کردیم ممکنه هر آن شما رو هم از دستت بدیم ...
وقتی بچه ها از دنیا رفتن , غوغایی تو پرورشگاه به پا شد بود ... بچه ها رو نمی تونستیم آروم کنیم و شما رو می خواستن ...
من خیلی ناراحت بودم , دیگه حال و حوصله این حرفا رو نداشتم ...
گفتم : یک سوال ازتون می کنم , لطفا مثل یک خواهر به من جواب بدین ... می خوام بدونم شما به سودابه فکر کردین ؟
یکم استرس گرفت و پشت لبش خیس غرق شد ...
با پشت دستش اونا رو پاک کرد و مالید به شلوارش و گفت : راستش بد نیست , فکر کنم دختر خوبیه ... ولی مادرم رضا نمی شه ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
آرامـش با ارزشتریـن🌸🍃
حس دنیاست
براتون یه دنیا آرامش🌸🍃
یـه دنیـا تنـدرستی
و یک عالمه خوشبختی🌸🍃
و بـرکت آرزومندم
روزتون عـالـی و بینظیـر 🌸🍃
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی...
تو را سپاس میگويم
از اينکه دوباره خورشيد مهرت
از پشت پرده ی
تاريکی و ظلمت طلوع کرد
و جلوه ی صبح را
بر دنيای کائنات گستراند
" سلام صبح عالیتان متعالی "
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم💕
اگرچه فیض وصلت را بجویم
نمی دانم تو را دیدم چه گویم
جفا کردم وفا بسیار کردی
خطا کردم تو دادی آبرویم
الهی هر کجا منزل نمودی
نگاه لطف تو باشد به سویم
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستچهلدوم
✨﷽✨
گفتم : نظرشون رو پرسیدین ؟
گفت : نه خیر ...
گفتم : به من بگین شما موافقین ؟
گفت : خوب در صورتی که مادرم بخواد , حرفی ندارم ... ولی می ترسم بهش بگم ...
گفتم : آقای مرادی به من اجازه ی دخالت می دین ؟
گفت : اختیار دارین لیلا خانم , محبت می کنین ... ولی بهتون بگم راضی کردن اونم کار ساده ای نیست , من مادرم رو می شناسم ...
گفتم : بذارین من سعی خودم رو بکنم ...
همون جا آدرس آقای مرادی رو گرفتم و فردای همون روز , صبح پنجشنبه , بعد از اینکه کارهامو کردم رفتم در خونه ی اونا ...
انتهای هاشمی , میفتاد تو یک خیابون خاکی که خونه های کوچیک و بزرگ نوساز و نیمه کاره خیلی زیاد بود ...
انتهای یک کوچه , یک در بزرگ آهنی بود با یک خونه ی دو طبقه ای که هنوز کامل نشده بود ...
زنگ زدم ...
مدتی بعد یک زن جوون درو باز کرد ...
پرسیدم : منزل آقای مرادی ؟ ...
مادرش اومد جلو و اون زن رو پس زد و نگاهی به من کرد , منو نشناخت ... پرسید : بله , اینجاست ... با کی کار دارین ؟
گفتم : حاج خانم من لیلا هستم , یادتون هست ؟ شما اومده بودین خونه ی خاله ی من ؟
نگاهی دقیق تر کرد و گفت : نه , شما نبودین ... اون دختر خیلی با شما فرق داشت ...
گفتم : اگر اجازه بدین میام تو براتون تعریف می کنم ...
منو برد تو یک اتاق و نشستیم ...
یک ساعتی حرف زدم و اون گوش داد ... پیدا بود که اصلا نمی تونست حدس بزنه من چه منظوری دارم ...
اولش فکر می کرد برای این اومدم که زن مرادی بشم ولی من از پرورشگاه گفتم ... از دخترایی که اونجا بزرگ می شن ... از محرومیت هایی که تو زندگی می کشن ...
و اون گوش داد ...
در پایان هم ادامه دادم : شما زن فهمیده و دانایی هستین , به من بگین چه ثوابی توی این دنیا می تونه شما رو به بهشت ببره ؟ فکر می کنین بیشتر از اینکه یکی از اونا رو سر و سامون بدین کار بهتری سراغ دارین ؟ ...
گفت : حالا بگین منظورتون چیه ؟ می خوای یکی رو فرزندی قبول کنم ؟
گفتم : یک طورایی درست متوجه شدین خانم مهربون ... دقیقا همینطوره ...
راستش آقای مرادی از یکی از این دخترای ما خوشش اومده ... خیلی دختر خوب و بسازیه , می تونه براتون عروس خوبی باشه ولی به موافقت شما احتیاج داره ... البته من می دونم که شما مخالفتی ندارین ولی ایشون از بس شما رو دوست داره , دلش نمی خواست ناراضی باشین ...
گفت : یعنی یک دختر پرورشگاهی رو برای پسرم بگیرم ؟ وای , نه ...
گفتم : فقط به من بگین چه اشکالی داره ؟
گفت : دختر جان شما تجربه ندارین , معلوم نیست پدر و مادر اینا کی هستن ... بدتون نیاد تو رو خدا , من به حلال زادگی خیلی اهمیت می دم ...
آدم اینا رو میاره تو زندگیش , اگر بد از آب در بیاد دیگه نمی دونی چیکارشون کنی ... کس و کاری ندارن که طلاقشون بدیم ...
نه تو رو خدا , این نون رو تو کاسه ی من نذارین ...
گفتم : آخه اگر اونا پدر و مادر ندارن که گناه اونا نیست ... ولی من کس کارش می شم ... اگر منو قبول ندارین , خاله ی منو که قبول دارین ... شما فقط یک بار اونو ببینین , اگر دلتون نخواست خوب انجامش ندین ...
گفت : باشه ... ببینم چی می شه ... حالا شما برو من فکرامو می کنم ... خانم , پسر من خاطر اون دختر رو می خواد ؟
گفتم : اینطوری معلوم میشه ولی خاطر شما رو بیشتر می خواد ...
گفت : حالا باید چیکار کنم ؟ بیام پرورشگاه ؟
گفتم : نه تشریف بیارین یک بار دیگه خونه ی ما , من سودابه رو میارم اونجا ...
گفت : پس بذارین تو هفته ی دیگه هم من فکر کنم , هم استخاره ... عجله ای که نیست ... اگر شد , می گم پسرم بهتون خبر بده ...
وقتی از در بیرون اومدم احساسم این بود که دل مادر مرادی رو نرم کردم ... از این بابت خوشحال بودم چون مرادی مرد خوب و مهربونیه و برای سودابه شوهر خوبی می شد ...
خیلی زود برگشتم پرورشگاه تا زودتر کارامو بکنم و بعد از مدت طولانی به اصرار خاله برم کلاس موسیقی ...
اون خودش با عفت خانم تماس گرفته بود و چون منتظرم بود , نمی تونستم نرم ...
از طرفی خانجانم هم هنوز خونه ی ما بود و نمی خواستم برم و ویولن خودم رو بردارم ... این بود که طرفای غروب از همون جا , یکراست رفتم خونه ی عفت خانم ...
دم در ماشین هاشم رو دیدم و متوجه شدم اونم اونجاست ...
مدتی بود ازش خبری نداشتم و فکر می کردم بی خیال من شده ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستچهلسوم
✨﷽✨
خواستم برگردم ولی پشیمون شدم ... حالا یک حس دیگه ای نسبت به اون داشتم ...
از اینکه به فکرم بود , از اینکه اینقدر به من احترام می گذاشت و با تمام بی توجهی های من بازم دلسرد نمی شد , راضی بودم و دلم می خواست ببینمش ...
زنگ زدم ... در کمال تعجب هاشم درو باز کرد و گفت : سلام , خوش اومدین ...
با خوشرویی مثل اون اولا که باهاش آشنا شده بودم , گفتم : سلام ...
و وارد شدم ...
عفت خانم اومد جلو و با من روبوسی کرد و گفت : ببخش لیلا جون نیومدم به دیدنت , ولی همش جویای احوالت بودم ...
همه برات ناراحت شده بودیم , مخصوصاً برای اون بچه ها که خیلی اتفاق بدی بود ... می دونم این مدت تو خیلی عذاب کشیدی ...
هاشم روی صندلی نشست و گفت : شما نمی دونی زن دایی , خیلی زیاد ... مصیبت وحشتناکی بود ...
عفت خانم با یک لبخند شیطنت آمیز پرسید : ویولونت رو نیاوردی ؟
گفتم : خانجانم خونه بود , اگر دست بهش بزنم دیگه جواب سلامم رو نمی ده ...
ویولن خودشو داد دست من و گفت : بزن ببینم بعد از این مدت چیکار می کنی ...
هاشم گفت : یک روز صبح یواشکی ببرین پرورشگاه , همون جا هم تمرین کنین ...
گفتم : اونجا فرصت اینکه یک چایی بخوریم هم نداریم ... نمی دونم , شاید این کارو کردم ...
بعد با اشتیاق شروع کردم به زدن ...
و وقتی قطعه ای رو که دفعه ی قبل یاد گرفته بودم بدون نت زدم , عفت خانم با شوقی وصف نشدنی برای من دست زد و هاشم با نگاهی پر از محبت که حالا احساس می کردم بهش نیاز دارم , به تماشا ایستاده بود ...
وقتی کارم تموم شد و خواستم برم , جلوی عفت خانم گفت : میشه من برسونمتون ؟
نگاهی با شرم به عفت خانم انداختم و گفتم : آخه ... نمی شه ...
عفت خانم گفت : چرا نمی شه ؟ برو لیلا جون ... خوب تو رو می رسونه دیگه , چه اشکالی داره ؟ ...
فورا قبول کردم ... راستش دلم می خواست باهاش برم ...
دلیلش برام روشن نبود ... خودمم نمی دونستم می خوام چیکار کنم ...
با همون ادب خاص خودش در رو برای من باز کرد و به آرومی گفت : مرسی لیلا ...
سوار شدم ...
وقتی نشست پشت فرمون , با خجالت گفتم : من از شما ممنونم , تو این مدت خیلی به من محبت کردین ...
گفت : من به خودم محبت کردم ... دلم پیش شماست , نمی تونم فراموشتون کنم ...
با من ازدواج کن , بذار من بهت بال و پر بدم و تو منو به اونچه که آرزو دارم , برسونی ...
از هیجان و تشویش داشتم پس میفتادم ...
گلوم خشک شده بود و نمی تونستم جوابش رو چی بدم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح بخیر دوست من
بیدار شو، لبخند بزن و روز خود را آغاز کن که روز بی نظیری را در پیش داریم
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
AUD-20210517-WA0117.mp3
9.21M
🍃 آی لیلی لیلی ....
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
Homayoun Shajarian - Havaye Zemzemehayet (128).mp3
4.6M
.تقدیم به دوستان کانال
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️چند نکتهاز هزاران...
🍃🌸رموزِ رسیدن به شادی ؛ عشق و ثروت.
🍃📚راوی: استاد مجتبی تمسکی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
این روزهایم به تظاهر می گذرد …
تظاهر به بی تفاوتی
تظاهر به بی خیالی
به اینکه دیگر هیچ چیز مهم نیست اما چه سخت می کاهد از جانم این “نمایش” !
#تیکهدار
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
طرف با یکـــــی یـــــــــــــــــاره
بـــــا بقیه هم آره
ادعای پاکــــــــــی هم داره…
#تیکهدار
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
یـه رابـطـه فـقـط مـخـصـوص دو نـفـره…
ولـی بـعـضـی احـمـق ها،
شـمـارش بـلـد نـیـسـتـن !
#تیکهدار
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
می خواهی قضاوتم کنی ؟
کفش هایم را بپوش
راهم را قدم بزن
دردهایم را بکش
سال هایم را بگذران
بعد قضاوت کن !!!
#تیکهدار
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
از تلاش کردن برا خندوندن کسی که
خنده هاش واسه یکی دیگست ،
دست بردار . . !
#تیکهدار
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
نه آن باش که از تو سیر شوند
نه آن باش که بر تو
شیر شوند…
#تیکهدار
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
آدم زنده
به محبت نیاز داره و مرده فاتحه
ولی ما جماعت برعکسیم
برای مرده گل می بریم
و فاتحه ی زندگی بعضیا رو می خونیم
#تیکهدار
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خــدا
میتوان بهترین روز را
براے خـود رقم زد
پس با تمام وجـود بگیم
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خـدایا بہ امید تو
نه بہ امید خلق تو
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم 💚
🕊ازبس که کريمی تو
هردم به تو مينازم
🕊ردّم مکن ای آقا
من عاشق پروازم
🕊پرواز حقيقی هست
ذکر و دم يامهدی (عج)
🕊عشق است همين جمله
دور ازهمه بامهدی (عج)
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊