eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
حلول ماه مبارک رجب مبارک @hedye110
به بعضیا باس گفت:تو مثل دسته صندلی سینما میمونی،معلوم نیس ماله منی یا ماله بغلی!!                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
دقت کردید وقتی از بیرون میاید سردتونه می‌چسبید به بخاری یا شوفاژ؟ یکم گرمت می‌کنه، ولی بعد می‌سوزونتت بعضی از آدما هم همینطورند زیادی بهشون نزدیک بشی می‌سوزوننت                      @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
بزرگترین اشتباه کسی که خرش از پل گذشت اینه که فکر می‌کنه دیگه پلی جلوش نیست                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
صندوق صدقات نیست دل من که گاهی سکه‌ای محبت در آن بیاندازی و پیش خدای دلت فخر بفروشی که مستحقی را شاد کرده‌ای                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
بعضیا هستن که میخوان باعث تنوع شن منتها وارد نیستن باعث تهوع می‌شن …!                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
فراموش نکنیم که اگر دلی را بردیم شکستیم، گذشتیم و رفتیم روزگار حافظه خوبی دارد، هرگز فراموش نمی‌کند                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
🌺🌸⤴️⤴️
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
سلام بر تو ای مولایی که هرکس تو را یافت به تمام خیر و خوبی ها رسیده. سلام بر تو و بر روزی که با آمدنت، زمین از خیر و خوبی لبریز خواهد شد. @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🌾🌾 ✨﷽✨ مادر بیچاره ساعتی روی خاک افتاد و اشک ریخت و ناله زد ... کنارش نشستم و براش از آمنه گفتم و رابطه ای که با من برقرار کرده بود و اینکه درد من کمتر از اون نیست ... و اونم از شوهرش که هنوز معتاده و خودش گرفتار سه تا بچه ی دیگه هم هست ... وقتی برگشتم , هاشم رو باز دم در دیدم ... گفتم : وای سلام ... ماشین , باز تو نتونستی خودتو نگه داری و از اینجا سر در آوردی ؟ ... هاشم پیاده شد و خیلی جدی زد رو سقف ماشین و گفت : دیدی گفتم لیلا دعوات می کنه ؟نگفتم نرو ؟ حرف گوش نمی کنی و میگی دلم تنگ شده ... حالا برو دنبال کارِت ... گفتم : شما هم عجب گیری کردین از دست این ماشینِ حرف گوش نکن ... گفت : چند روز دیگه نامزد می شیم , اون وقت می فهمه که تو مال منی و دیگه از اینکارا نمی کنه ... قول می ده ... به جاش ما رو می بره گردش ... آخ لیلا , یعنی اون روزا میاد ؟ تو با خیال راحت کنار من بشینی و از کسی نترسیم ؟  گفتم : آقا هاشم , مرسی اومدین ولی من سردمه ... از سر خاک آمنه میام , اونجا هم خیلی سرد بود ، یخ زدم ... گفت : اومدم بهت بگم قراره پس فردا بریم خرید , حاضر باش ... خندیدم و گفتم : حاضرم ... تا پس فردا که حتما حاضر می شم ... ولی خدا می دونه این ماشین تا پس فردا چند بار دیگه میاد اینجا ... گفت : واقعا خدا می دونه , از عهده ی من که خارج شده ... خیلی خوب , برو تو سرما نخوری ... مراقب خودت باش ... و سوار شد ... منم داشتم می رفتم تو پرورشگاه که بلند گفت : غروب بیام دنبالت ؟ گفتم : نه , پسر خاله ام قراره بیاد ... تو بیای آبروریزی میشه ... گاز داد و رفت ... دو روز بعد , تو یک بعد از ظهر سرد پاییزی , هاشم و انیس خانم آمدن در خونه دنبال من تا با هم بریم خرید عروسی ... خانجان با خاله و من تو ماشین هاشم , عقب نشستم و راه افتادیم ...  هاشم حرف نمی زد و ساکت بود ولی چشمش از تو آیینه به من بود ... سعی می کردم بیرون رو نگاه کنم ... ولی انیس الدوله زبون به دهن نمی گرفت ... نمی دونم می خواست با حرفاش چی رو به من حالی کنه که مدام از خودش و خانواده اش , از اصل و نسبش , از پدرش که چطور تو دربار بزرگ شده بود و اینکه تا حالا جز از خانواده های با اصالت با کسی ازدواج نکرده بودن , می گفت ... و من فقط گوش می کردم ... اونقدر این حرفا رو تکرار کرد که داشت حالم به هم می خورد ... صبرم تموم شد و تصور اینکه بخوام برای همیشه این سرکوفت ها رو بشنوم , اعصابم رو به هم ریخت ... تا بالاخره جلوی یکی از جواهرفروشی های معروف تهران نگه داشتن و گفت : تمام بزرگون تهران از اینجا خرید می کنن , البته تو عادت نداری ... هاشم برگشت و گفت : بفرمایید لیلا خانم ... یکم لبم رو بین دندون هام فشار دادم تا حرصم تموم بشه ولی دیدم نمی تونم بیشتر از این جلو خودمو بگیرم و حرف نزنم ... گفتم : انیس خانم لطفا منو تو دردسر نندازین ... برگشت و پرسید : برای چی ؟ گفتم : من اصراری ندارم با آقا هاشم ازدواج کنم , خودتون هم می دونین ... اگر من وصله ی ناجورم برای شما , بذارین زندگی خودمو رو بکنم ... دنیای من مثل شما بزرگ نیست , اشرافی نیست و خیلی کوچیک تر از اونیه که شما تصورش رو هم بکنین ... من نه امروز نه هیچ وقت دیگه نمی تونم خودمو عوض کنم , پس بیاین و از همین جا از خیر این کار بگذریم ... خواهش می کنم ... بندازین گردن من و بگین من نخواستم , اصلا هر طوری صلاح می دونین ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 ✨﷽✨ گفت : ای بابا , برای چی به تو برخورده ؟ گفتم : تو رو خدا بسه دیگه ... من یک دختر دهاتی هستم , همین که می ببینین ... ولی نمی خوام این حرفا رو بشنوم ... هاشم با صدای بلند گفت : همین می خواستی مادر ؟ ... می خوای مدام به لیلا هم همین حرفا رو بزنی ؟ خوب مادر من , منم داشتم حرص می خوردم ... آخه به لیلا چه مربوط که شما اصل نسب داری ؟ تا کی باید تاوان اینو ما پس بدیم ؟ ... بابای بیچاره ی منو دق مرگ کردی از بس گفتی , حالا نوبت ماست ؟ ... انیس خانم ناراحت شد و گفت : هاشم خجالت بکش , حرف دهنت رو بفهم ... ای بابا , تو که باز جوش آوردی ... هر کاری گفتی کردم , بازم طلبکاری ؟ لیلا جون , دخترم , این حرفا رو زدم تا بدونی با چه خانواده ای وصلت می کنی تاخودتو همپای ما بکنی ... نمی شه که عروس من از کسی کم بیاره ... به خدا عزیزم منظوری نداشتم , نمی خواستم تو رو ناراحت کنم ... بریم پایین دیگه , منتظرن ... ای بابا , به هم بزنیم یعنی چی ؟ حرف زدیم , بچه بازی که نیست ... هم من هم هاشم اوقاتمون تلخ شده بود و هر دو اینو می دونستیم که انیس خانم بازم برای ساکت کردن هاشم و حفظ آبروش سر و ته قضیه رو هم آورده ... خاله و خانجان هم رسیده بودن ... همه با هم رفتیم تو طلافروشی ... و نمی دونم برای چی انیس خانم گرون ترین حلقه و زیباترین جواهرات رو برای من خرید ؟ ... سرویسی که اون انتخاب کرد , خرج یک سال پرورشگاه بود که می تونستن به راحتی هر چی می خوان بخورن ... خانجان و خاله خوشحال بودن و تمام حواسشون به اون جواهرات بود ... ولی هاشم هوای منو داشت و سعی می کرد دوباره منو سر حال بیاره ... دلم برای اون سوخت و به خاطرش دیگه به روی خودم نیاوردم ... یک هفته بعد من داشتم تو پرورشگاه به بچه ها شام می دادم که خاله زنگ زد و گفت : زود بیا خونه , کارِت دارم ... لیلا گفتم زود ... اومدی ها ... و قبل از اینکه من حرفی بزنم , گوشی رو گذاشت ... دوباره خونه رو گرفتم , ولی کسی جواب نداد ... خیلی دلم شور افتاده بود و تنها فکری که می کردم این بود که خانجان حالش بد شده باشه ... کیفم رو برداشتم و دویدم تو راهرو و داد زدم : زبیده , من دارم می رم ... مراقب باش , درا رو قفل کن ... و رفتم تو حیاط ... هنوز به دم در نرسیده بودم که مرادی وارد حیاط شد ... گفت : سلام , کجا می رین ؟ من باهاتون کار دارم ... گفتم : آقای مرادی باشه برای بعد , عجله دارم ... گفت : من شما رو می رسونم ... گفتم : خیلی خوب می شه , مزاحم نیستم ؟ همینطور که می رفت طرف ماشین , گفت : نه بابا خواهش می کنم , سوار شین ... وقتی راه افتاد , با نگرانی گفت : ان شالله که خیره , چرا عجله دارین ؟ گفتم : خودمم نمی دونم , از خونه زنگ زدن که زود برم ... شما با من چیکار داشتین ؟ گفت : می خواستم سودابه خانم رو ببریم خرید , حتما باید شما باشین ... مادرم داره کاراشو می کنه ولی خوب دلخوره , میگه نمی دونه درست و حسابی با کی حرف بزنه و گیج شده ... گفتم : والله حق داره ... باشه , فردا با من تماس بگیرین بهتون می گم چیکار کنین ... الان فکرم مشغوله ... گفت : در ضمن همون آقا که قبلا کمک کرده بود , یک مقدار دیگه پول داد به من ... اونم آوردم , تاکید کرده حتما بدم به خود شما ... و باز همون طور که رانندگی می کرد , پول رو از جیب بغلش درآورد و داد به من ... فورا در پاکت رو باز کردم ... به اندازه ی قبل نبود ولی بازم خوب بود و کمک زیادی به من می کرد ... پرسیدم : تو اون آقا رو می شناسی ؟ گفت : بله , از نزدیک های خودتون هستن ولی قسم داده به شما نگم ... گفتم : نگو ولی من می دونم که آقا هاشم این کارو می کنه ... با تعجب گفت : چرا فکر کردین آقا هاشم کرده ؟ ایشون که مستقیم کمک می کنه ... نه ... نه , آقا هاشم نیست ... گفتم : شما مطمئنی ؟ گفت : بله خوب , ایشون نیست ... کس دیگه ای بود ... خدا خیرش بده ... پاکت رو گذاشتم تو کیفم ... از وقتی اومده بودم پرورشگاه , چنین پولی دستم نیومده بود و حالا نمی دونستم صرف کدوم یکی از کمبودهای بچه ها بکنم ... رسیدیم در خونه ... تشکر کردم و فورا پیاده شدم ... در زدم و منظر درو باز کرد ... پرسیدم : منظر جان , خانجان خوبه ؟ گفت : بله همه خوبن , چرا نگران شدین ؟ وارد شدم ... چمدون های هرمز که تو راهرو دم در بود , منو متوجه کرد که خاله می خواست قبل از رفتن هرمز خونه باشم ... بی اختیار انگار یکی قلب منو تو مشتش گرفت و فشار داد ... یک حس غریب و نا آشنا تمام وجودم رو گرفت ... یک حالی شبیه به روزی که اومده بود و رویاهای منو خراب کرده بود ... به خودم مسلط شدم تا اونو موقع رفتن طوری بدرقه کنم که هرگز یاد من نیفته و به زندگیش برسه ... و اولین کسی که دیدم , هرمز بود ...                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃☀️سلام دوستان خوب و عزیز 🍃☀️روزتون بخیر و سعادت 🍃شادی و نشاط؛ مهمونِ همیشگیِ دل و قلبتون                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
اعمال ماه رجب                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
🦋🔷🦋   @mosbat_andishi          🔶🔺🔶
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| ای که از زهر کین جان دادی سوختی تا ز پا افتادی پدر و مادرم قربانت سیدی یا امام هادی 🏴 شهادت امام هادی علیه‌السلام تسلیت باد                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💔✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان @hedye110 🏴🏴🏴🏴