eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
وقتی گناه نکنی ... سلول به سلول بدنت خدا و عج رو صدا میزنه ... لازم نیست تو کاری کنی... فقط گناه نکن... بقیش با خدا.... 🌸🍃                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلت گرفته(((:💔 🔸دنبال کانالی میگردی که تورو به شهدا نزدیک کنه ✅ زودی بیا اینجا 👇👇 🥀 جمع شهیدانم ارزوست 🥀 👇اینجا گذری بر قدمگاه شهیدان است👇 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
: در شبکه های اجتماعی فقط به فکر خوشگذرانی نباشید.☝️ شما افسران جنگ نرم هستید🍃 و عرصه جنگ نرم، و می طلبد..✌️ با مطالب👇 http://eitaa.com/joinchat/1435369476Ccd1f20d599
┄┅─✵💝✵─┅┄ خرد هرکجا گنجی آرد پدید ز نام خدا سازد آن را کلید به نام خداوند لوح و قلم حقیقت نگار وجود و عدم خدایی که داننده رازهاست نخستین سرآغاز آغازهاست الهی به امید تو💚 @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
تو ای رازِ نهان کی خواهی آمد؟ عزیزِ شیعیان کی خواهی آمد... شبِ بی حاصلِ ما را سحر کن مرادِ عاشقان کی خواهی آمد؟ به حقِ ناله های دردمندان تو ای صاحب زمان کی خواهی آمد؟ 🔸شاعر:هستی محرابی فرج مولا صلواتـــــــ @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 غلت می زنم و به پھلو می خوابم. چشمم می افتد به عکس سه نفری مان روی دیوار. من بین شان ایستاده ام و سرم را به طرف بابا خم کرده ام. ھر سه لبخند می زنیم. لباس ھایم را می کنم. به دستشویی می روم و وضو می گیرم. سجاده ام را باز می کنم و شروع می کنم به خواندن نماز. به رکوع می روم. -سبحان ربی الع. وقتی مامان و استاد راسخی با ھم گل می گفتند و گل می شنیدند به من ھم فکر می کردند؟!. کسی آن وسط عذاب وجدان ھم داشت؟!. دستھایم را بالا می گیرم. -ربنا اتنا فی الدنی. مامان چرا باید به مرد دیگری فکر کند؟!. من بسش نبودم؟!. نیستم؟!. بابایم را گرفتی صبوری کردم. ولی دیگر مامان نه. چرا خدایا؟!. واقعا چرا؟!. دستم را می اندازم. نمازم را نیمه رھا می کنم. پنجره اتاقم را باز می کنم و نگاه می دوزم به گنبد فیروزه ای مسجدی که چند خیابان آن طرف تر است. اصلا چرا باید نماز بخوانم وقتی ھیچ چیز زندگی باب میلم نیست؟!. چرا؟! کِی جوابم را میدھی؟!. دمق و بی حوصله به آشپزخانه می روم. بسته ای گوشت خورشی از فریز بیرون می کشم و داخل آب داغ می اندازم. پیاز سرخ می کنم. بوی پیاز داغ که بلند می شود، حس زندگی در خانه می پیچید. حس اینکه کدبانویی در خانه است. صدای کلید می آید. می دانم مامان است. به روی خودم نمی آورم. گوشت ھا را با پیاز تفت می دھم. کمی دارچین می ریزم. بوی عطرش بلند می شود. صدای مامان را از پشت می شنوم. -سلام. از روی شانه نیم نگاھی بھش می اندازم. آرام می گویم. -سلام. "خسته نباشید" ی در کار نیست. لپه ھا را قاطی مواد می کنم. مامان صندلی بیرون می کشد و رویش می نشیند. -چه خبر؟!. پس به گوشش رسیده. شانه بالا می اندازم. -امروز یه قرار بی مزه داشتم. سکوتش را نمی شکند. از کتری جوش آمده آب داخل زودپز می ریزم و زیرش را زیاد می کنم. بر می گردم. -خوب؟!. ادامه اش؟!. مامان می پرسد. به سینک ظرفشویی تکیه می دھم و دست به سینه می شوم مثل یک بازجو. -بچه ھای استاد راسخی رو دیدم. ساکت است و نگاھم می کند. من ھم سکوت می کنم. به ھمدیگر زل زده ایم. چرا چیزی نمی گوید؟!. چرا نمی گوید آنھا برای خودشان حرفی زده اند، تو چرا باور می کنی؟!. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بوی صبحانه مےآید عطرچایے صفای سفره صبح چند لقمه زندگے کافیست تا انرژی جاودانگے در وجودمان شکوفا شود صبحتون بخیر روزتون شـــــــاد                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ با نام و یاد خدا میتوان بهترین روز را برای خود رقم زد... پس با عشق وایمان قلبی بگویی خدایا به امید تو💚 ❌نه به امیدخلق تو   @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
خدا کند که رضایم فقط رضای تو باشد هوای نفس نباشد، همه هوای تو باشد خدا کند که گذارت فتد بہ منظر چشمم که سجده‌ گاه نمازم، جای پای تو باشد @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
آمدی و غصه ها از خانۂ دل جمع شد وقتِ آسانی رسید و هرچه مشکل جمع شد از کنارت هر که رد شد حاجتش شد مستجاب صد بلا از پیش رو و از مقابل جمع شد 💖 @hedye110
برایِ حضرتِ ارباب دلبری دیگر  برای قافله سالار حیدری دیگر  فقط نه در دِلِ گهواره کودکِ باباست  قسم به او که علمدارِ کوچکِ باباست شاعر:حسن لطفی (ع)🎉 (ع)🎉 💖🎊🎉 @hedye110
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 سکوتش آزارم می دھد. عصبانیتم بیشتر می شود. نمی خواھم بی ادبی کرده باشم پس تکیه ام را از سینک می گیرم و در حالیکه از آشپزخانه خارج می شوم بدون اینکه نگاھش کنم می گویم: -بھشون گفتم دیگه حرفی رو که زدن تکرار نکنن. جوابش میخکوبم می کند. -ولی تصمیم من و کامبیز جدیه. به این نتیجه رسیدیم که ازدواج کنیم. امیریل و الھه حرفی ندارن فقط تویی که باید... میان حرفش می پرم. -من حرف آخرو بھشون زدم. گفتم ھر وقت من مردم اون وقت جشن عروسی بگیرید. قیافه مامان دیدنی می شود. چشم ھایش گرد شده و دھانش باز مانده. ولی رفته رفته چھره اش در ھم می رود. نگاھش به من می فھماند ناراحتش کرده ام. سکوتش طولانی می شود. کمی که می گذرد می گوید: -من فقط به خودم فکر نمی کنم. تو انتخابم به توام فکر کردم. تصمیم من درسته لیلی. اینو بعدا می فھمی. اوقات تلخی می کنم. لج کرده ام. قرار بود خواستگاری من باشد ولی ناگھان ورق برگشته بود و جای من مامانم نشسته بود. امیریل شده بود کامبیز. صدایم را بالا نمی برم ولی موضعم را ترک نمی کنم. -ولی مامان ھمیشه حق با تو نیست. ھمیشه مامانا درست نمیگن. مثل حالا. حالا قیافه اش خسته به نظر می آید. دور چشمانش حلقه سیاھی افتاده و لبھای نازکش بی رنگ شده اند. -تو زیادی تنھایی لیلی. من میخوام یه خانواده بزرگتر داشته باشی. مواظبت باشن. من چند وقته دیگه باید برم آلمان واسه کنفرانس. باز تنھا می مونی. صدایش نرم شده. صورتش دیگر سخت نیست ولی ھمه اینھا مرا راضی نمی کند. دارد فریبم می دھد با تنھایی ام تا به کامبیزش برسد. --چرا نمی ذارید مھاجرت کنم؟. چرا نمی ذارید از اینجا برم و دکترامو آلمان بگیرم؟. ھزار بار گفتم اگه شما بخواید میشه تاریخ دفاعمو جلو انداخت تا برای ترم پاییز از دانشگاه آلمان پذیرش بگیرم. مامان مقنعه و مانتوی سورمه ای ش را در می آورد و روی مبل طلایی می اندازد. -از این بحث کھنه خسته شدم لیلی. کوتاه بیا نبودم. به طرف اتاقش می رود و من ھم به دنبالش. -منو بھترین دانشگاه ھا با سروکله می خوان. بھترین رزومه رو دارم. ولی شما نمیذاری. وارد اتاقش می شود و ساعتش را در می آورد و روی دراور می گذارد. چپ چپ نگاھم می کند. -تو بری من با تنھایی چکار کنم؟. سھم من از تمام دنیا تویی. دلم خوشه وقتی میام خونه دخترم منتظرمه. چند بار اینارو بھت بگم؟. درد در معده ام می پیچد. دست به چھارچوب در می گیرم و کمی به جلو خم می شوم. قیافه ام در ھم می رود. دلم می خواھد بگویم" چطور تو و بابا حق داشتین فقط یه فرزند به دنیا بیارید و ھیچ وقت به فکر تنھایی من نبودید و به خاطرش حساب پس ندادید؟. چرا من باید ھر وقت میام خونه کسی منتظرم نباشه؟!. چرا کسی به فکر من نیست؟!" ولی من آدمی نبودم که خیلی راحت حرف ھایم را بگویم. این خشم ھای سرکوب شده و اعتراض ھای نگفته ھمیشه و ھمیشه با منند. زیر پوستم. درونم. ھیچ گاه بیرون نمی ریزند. می شوند ھمین معده درد لعنتی که امانم را می برد. من ھیچ گاه خودم نبودم. ھیچ گاه. به اتاقم می روم و روی تختم مچاله می شوم. مرتب از خودم می پرسم "چرا؟!" و ھیچ جوابی برایش ندارم. در اتاق باز می شود. با لیوان آب در یک دستش و مجله ای در دست دیگرش. قرص " ام پرازول" را به طرفم می گیرد. به سختی می نشینم. با تشکر قرص را می گیرم و با آب می بلعمش. می خواھم دراز بکشم که با گذاشتن دست پشت کتفم نمی گذارد. مجله را روبروی چشمانم می گیرد. -اینقد نق زدی یادم رفت اینو نشونت بدم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 روی مجله بزرگ نوشته شده است "Translation ". میگیرمش. لبخند خسته ای می زند. -برو صفحه چھل و سه. صفحه را که باز می کنم نگاھی به اسم محقق می اندازم "Movahed Leili". بالاخره مقاله ای که یک سال و نیم برایش زحمت کشیده ام در یک مجله پرآوازه آن ور آبی چاپ شده است. یک مقاله ISI. مامان بازوان نرم و گوشتی اش را دورم حلقه می کند ومرا به خودش می فشارد. -مبارکه عزیز دلم. چشمانم را می بندم. سرم را روی خمیر بازوھایش می گذارم. بی اندازه نرم است. عاشق بازوھایش ھستم. کاش می توانستم تمام حرف ھا و غصه ھایم را روی شانه اش بگذارم. ولی دلم نمی آید. گناه دارد. درس و دانشگاه و مقاله ھای جورواجور خسته اش می کند. مسافرتھای چند روزه و بی خوابی ھایش و من. کلمات در ذھنم رژه می روند. -مامان خواھش می کنم فکر ازداوجو از سرتون بیرون کنید. مامان مرا بیشتر به خودش می فشارد. دستم را دور گردنش حلقه می کنم. مامان عزیز من. مامان دوست داشتنی ام. حالا ھر دو لبخند می زنیم. ھر چند درد معده امانم را بریده. دست ھایم را آرام آرام پایین می آورم و روی پھلوھایش می گذارم و شروع میکنم به قل قلک دادنش. صدای خنده اش بلند می شود. رھایش نمی کنم. التماسم می کند. -نکن لیلی. نکن بچه.وای خدایا. نکن دل درد می گیرم. صدای بلند خنده اش دلم را آرام می کند. وقتی صدای زنگ گوشی اش بلند می شود رھایش می کنم، با چھره ای خندان مرا ترک می کند. به خودم می گویم نکند بابی یا کامبیز یا ھمان استاد راسخی باشد؟!. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
کرمعلی سی سال قبل ازدواج کرده بود و از زندگیش خیلی خوشحال و از همسرش خیلی خیلی راضی بود . روزی از روزها سگی زنشو گاز گرفت ، و بر اثر گاز گرفتگی زنش مریض شد و بعداز مدتی فوت کرد 😢😢 کرمعلی خیلی مغموم و دلشکسته شد ، و هیچوقت از منزلش خارج نمیشد ، و کلا در انزوا فرو رفت🙄🙄🙄 بچه های کرمعلی به پدر پیرشان پیشنهاد ازدواج مجدد دادند😍😍 اما پیرمرد قبول نکرد و به عشق اولش پایبند بود، از طرف بچه ها اصرار و از طرف کرمعلی انکار. بعد از مدتی اصرار فرزندان نتیجه داد و پیرمرد قبول کرد که ازدواج کند.😎😎 بچه ها هم گشتند و یه دختر بیست ساله و خوشگل برای پدرشان انتخاب کردند😋😋😋 جشن مفصلی هم گرفتند و عروس خانوم رو به خونه پیرمرد قصه ما بردند . عروس خانوم از همه لحاظ خیلی به کرمعلی میرسید ، و تلاش میکرد پیرمرد را خوشحال کند🥰🥰🥰 چند روز که گذشت پیرمرد خوشحال و سرمست از ازدواجش، بچه هاشو صدا زد و گفت: به شکرانه ازدواجش پنج گوسفند 🐑 را قربانی کنند، و دو گوسفند 🐑 را بین فقرا... یک گوسفند 🐑 را بین خواهر و برادراش ، و یک گوسفند 🐑 را برای شام خودش و همسرجوانش بیاورند. بچه ها گفتند : پدرجان گوسفند 🐑 پنجم را چیکار کنیم؟ کرمعلی گفت : گوسفند 🐑 پنجم را برای سگی که مادرتان را گاز گرفته ببرید😆😆 خدا به این سگ خیر بدهد، انگار اون مصلحت منو بهتر از خودم میدونست......🤣🤣🤣 ‌�‌‌😂😂😂😂😂 درد بگیری الهی کرمعلی🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻 عزیزان قدر خودتون بدونید دم عیدی به خودتون ظلم نکنید به خودتون ستم نکنید بلند نشید بشورید بسابید ازما گفتن همه ی مردها مثل کرمعلی هستند🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣 پیشاپیش هم روزمرد وروز کرمعلی ها مبارک 🤣🤣🤣🤣 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😉😊          @khandeh_kadeh        😜❅☺️❅😜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃💐☀️سلاااام✋ روز زیبای زمستونیتون بشادی و نشاط👌😍. 🍃⛰☀️صبح که می شود یادم باشد در آینه آسمان بنگرم 🍃⛈🌈☀️به دریاهایِ اطراف سری بزنم 🍃🏕☀️نگاهِ بیشه هایِ زیبا را 🍃🏡☀️به کلبه خورشید راهی وا کنم 🍃🌾☀️قدری از گندمزارهایِ این حوالی عطرِ خوش نان را ببویم 🍃☀️💥و دستِ آفتاب را بگیرم ، برویم با هم کوچه به کوچه ، پنجره ها را بیدار کنیم 🍃🌸☀️مبادا زندگی خواب بماند                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
ای آبِروی عالمین خورشیدِ شهرِ کاظمین ای آسمانِ دیده‌ات بارانی از بهرِ حسین درصحنِ گوهرشاد تا میآیم از باب‌الجواد گویا به صحنت میرسم از مدخلِ باب‌المراد (ع)🎉 (ع)🎉 💖🎊🎉                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
مداحی آنلاین - میارن ملائک از بهشت - پویانفر.mp3
3.51M
(ع) (ع) برای دو آقازاده دوباره دلم بی‌تابه یکی پسر سلطان و یکی پسر اربابه 🎤 💝                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹