#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتبیستم♻️
🌿﷽🌿
این خوب است که حرفی از استاد و مامان به میان نمی آورد. ظاھرا مامان عجله اش از ھمه
بیشتر است. نمی فھممش. ھم دارد من و ھم خودش را کوچک می کند.
از مجتمع که بیرون می آیم به دور و بر نگاه می اندازم. خیابان شلوغی است. دست فروش
ھا بساط پھن کرده اند. یکی فال حافظ می فروشد. پسری جوان سبزی ھای دسته شده را
روی چرخ دستی چیده و چند زن دورش جمع شده اند. راه می افتم به سمت مترو. مردم
صبح از خانه بیرون می آیند و خرید می کنند و دوباره باز برمی گردند خانه. شب پدر بر میگردد
و دور ھم شام می خوردند. زندگی شده است ھمین. روزمرگی. مثل خط صاف روی نوار
قلبی. به مترو نزدیک می شوم که صدایی می شنوم. نه! صدای بوق و فحش راننده تاکسی
را نمی گویم یا صدای فریاد مرد میان سال ایستاده کنار وانت بار که می گوید:
-بدو بیا. چاقاله بادوم نوبرانه. توت فرنگی نوبرانه.
صدای ویلن را می گویم که از پنجره ای میان ھمھمه مردم خو کرده به زندگی به گوش می
رسد. نوای آرام و غمگینی است. ولی زیبا. دلم را می لرزاند. انگار آھنگ شده تیشه و به
جان کوه دلم افتاده. صدای ساز مرا به سمت خودش می خواند. چند قدم آن طرف تر نوشته
شده: آموزشگاه موسیقی ھمایون.
وارد می شوم. حسی ته قلبم می جوشد. میز و صندلی ای می بینم که باید متعلق به
منشی باشد ولی کسی پشتش ننشسته. اتاق روبروی در را نگاھی می کنم. با دیدن
سماور در حال جوش و کابینت و یخچال می شود حدس زد آبدارخانه است. صدا از لای در
نیمه باز می آید. دست روی دستگیره می گذارم و آرام به طرف داخل ھلش می دھم.
صدای ویلن قطع می شود. پسر بیست ھفت-ھشت ساله ای می بینم که با ویلنی زیر چانه
اش به من خیره است. موھای مجعدش تا پایین گردن آمده. تیشرت سفیدی به تن دارد با
پیراھنی چھارخانه سبز و قھوه ای رویش و شلوار جینی به پا. چشمان قھوه ای کشیده زیر
ابروھای ھشتی. دھانی گوشتی. استخوان بندی درشتی ندارد ولی ظریف ھم نیست. اتاق
سرد است و خالی. کمی دلگیر است و فقط یک پنچره کوچک رو به بیرون دارد که بسته
است. نور به زحمت خودش را به داخل اتاق می رساند.
پسر جوان نگاھی به ساعت دایره ای روی دیوار می اندازد و بعد به من.
-ھنرجوی جدیدی؟!
چه صدای گرمی دارد!. سرم را به طرفین تکان می دھم.
-صدای سازتون منو کشوند اینجا.
لبخند کم جانی می زند. با آرشه به صندلی روبرویش اشاره می کند که یک متر ھم با
خودش فاصله ندارد..
-بشین.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
AUD-20210612-WA0006.mp3
8.73M
💠 محمد علیزاده
🔙خندتو قربون
#آهنگ
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
🌷عالـمپـراسـتازتـووخـالیـستجـایتـو
درهیـچپـردهنـیسـتنبـاشـدنـوایتـو...!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
اللهم لا تکلنی الی نفسی طرفة عین ابدا
خدایا مرا به اندازه یک چشم بر هم زدن
به خویشتن وا مگذار...
#خدا |💛🌝
♥️¦⇠ 🍃اَللّٰھُم؏َـجَلَلَوِلیِّڪَالفَࢪَجِ
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
•❬🍏🌿❭•⇣
•
•
من بالای آسمان این شهر خدایی دیدهام که هرناممکنی راممکن میسازد
فقط کافیست زمانش برسد...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
#پسرونه
#پروفایل |🖤🌗
♥️¦⇠ 🍃اَللّٰھُم؏َـجَلَلَوِلیِّڪَالفَࢪَجِ
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
به دل خسته بگویید
خداوندی هست
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا🌻🍃
سرآغازصبحمان را
با یاد و نام و امید تو
میگشاییم🌻🍃
پنجره های قلبمان را
عاشقانه بسویت بازمیکنیم
تانسیم رحمتت به آن بوزد🌻🍃
الهی به امید تو 💚
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
تو را آزردهام اما همیشہ دوستٺ دارم
نیاید لحظہاے ڪه از خیالٺ دسٺ بردارم
بہ تاوان گناه من همیشہ اشڪ مےبارد
بہ چشمٺ معذرٺ خواهے بسیارے بدهڪارم
#العجل_یا_حجةالله
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتبیستیکم♻️
🌿﷽🌿
وقتی می نشینم او نواختن را از سر می گیرد. نگاه می کنم به انگشتانش که چطور سیم
ھای ویلن را نوازش می کنند. انگار سیم ھا موھای معشوقش باشد. لیز می خورد پایین و
بعد بالا. خیلی نرم. چشم می بندم. زنی با چھره ای محو ولی پوستی مرمرین با موھای
بلوند پریشان و لباسی کوتاه و سرخ از میان سیم ھای ساز با نوک پا بیرون می پرد. شروع
میکند به رقصیدن. نرم و سبک با گام ھای کوچک می پرد. یک گام دیگر. یک گام دیگر. با
دستانی بالای سرش. موھایش در ھوا پخش می شوند. بدن نرمش پیچ و تاب می خورد. دور
خودش می چرخد و گامی دیگر بر می دارد. روی انگشتان پایش بلند میشود و دستانش را تا
آخر به طرف بالا می کشد. دور من و مرد جوان می چرخد. صدای موسیقی اوج می گیرد و
زن رقصنده از خود بی خود می شود و می چرخد و می چرخد و من مست می شوم. یک
دور. دو دور. با پای راستش گامی بزرگ بر میدارد و بر می گردد میان سیم ھای ساز مرد و
صدای موسیقی قطع می شود.
صدا که قطع می شود من ھم از خلسه بیرون می آیم. با دھانی باز به او نگاه می کنم که
ویلن و آرشه را روی زمین می گذارد. حالم گرفته می شود ولی چیزی نمی گویم. مردجوان
دست میان موھای بلندش می کشد.
-از بچه ھای ھنری؟!.
تعجب می کنم.
-نه.
با سر به ظاھرم اشاره می کند.
-معماری، تئاتر، موسیقی، ھیچی؟
باز می گویم: نه.
چشم ھایش را باریک می کند و مرا ورانداز.
-ولی ظاھرت خیلی ھنریه. مخصوصا دستبند ھای چوبی و رنگیت.
نگاه می کنم به دستبندھای خردلی و آبی و سیاھم.
-من ھیچ وقت با ھنر سروکار نداشتم. با ھیچ ھنری.
چیزی یادم می آید. لبخند می زنم.
-تنھا ھنرم نوشتن انشاھای خوب زمان دبیرستان بود.
کمی به جلو خم می شود و من بیشتر در صندلی فرو می روم. دستش را طرفم می گیرد و
می گوید:
-یه نگاه به خودت بنداز. ھارمونی بین رنگھا. شعری که با خط نستعلیق روی مانتوت نوشته
شده. موی بافته شده. قلب روی موھات.
به صندلی اش تکیه می دھد و زل می زند در چشمان منتظرم.
-دختر ھنر تو ذاتته.
یکه می خورم. من و ھنر!. خنده دار ترین چیزی است که تا به حال شنیده ام. من ھمیشه
دنباله رو مامان و بابا بودم. آنھا زبان تدریس می کردند و من ھم پا جای پای آنھا گذاشتم.
می فھمد گیجم کرده.
-روزی ده ھا نفر صدای ساز منو از این پنجره می شنون ولی ندیدم کسی به خاطرش بیاد تو.
پس یه چیزی تو وجود تو با بقیه فرق داره.
حرف ھای تازه در مورد خودم می شنوم. حرف ھای غریب. پاک گیج شده ام.
-نمی دونم. ھیچ وقت به خودم این جوری نگاه نکردم.
نگاه من روی سازش می افتد. قھوه ای مات است. پای راستش را صاف می کند و از جیبش
سیگاری بیرون می کشد. با فندکی آن را می گیراند.
پک عمیقی می زند. نگاھش روی تک پنجره اتاق می رود. ھمان پنجره کوچک که ارتفاعش از
زمین زیاد است. مثل ھمه پنجره ھا نیست. کمی عجیب است. انگار روی حرفش با ھمه
مردم است. یک لبخند کمرنگ تلخ روی لبھایش می نشیند. چھره اش مایوس به نظر می
رسد. شاید ھم خسته.
-مشکل خیلی ھامون اینه که از زاویه دید درست به خودمون نگاه نمی کنیم. واسه پول
واسه دل خانواده ھامون خودمونو فراموش می کنیم.
ذھن مرا می خواند؟ یعنی راست می گوید؟. خودم را ھنوز نشناخته ام؟!. ترسی به جانم
می افتد. به ویلن اشاره می کنم.
-کھنه است.
چھره اش باز می شود. گوشه لبش بالا می رود و به پایین پایش نگاه می کند.
-بھتره بگی قدیمیه. یار غار منه این پیر پسر.
دل که می کند از یارش چشم می دوزد به من که نگاھش می کنم. حس خاصی دارم اینجا.
-به ھم معرفی نشدیم.
لبخند می زنم.
-اسم من...
کف دستش را جلوی صورتم می گیرد.
-نه!. صبر کن حدس بزنم.
مشتاق می شوم تا بدانم حدسش چیست. شعر روی مانتو را نظری می اندازد. پک دیگری
به سیگارش می زند و می گوید:
-لیلا!.
با ھمان لبخند سرم را به طرف بالا تکان می دھم.
-لیلی.
دستش را به طرفم دراز می کند.
-فرھاد.
به دستش نگاه می کنم. مامان ھمیشه اخطار می دھد که کارھای خارج از عرف انجام ندھم
که وجھه اجتماعی اش زیر سوال و تیغ نرود. لبخند شرمنده ای می زنم.
دستش را داخل موھایش می برد و سرش را می خاراند که مرا به خنده می اندازد. با صدای
آرام خنده من او ھم لبخندش جان می گیرد.
به اسم ھایمان فکر می کنم. لیلی و فرھاد. نه من شیرین اویم نه او مجنون من.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتبیستدوم♻️
🌿﷽🌿
از جایش بلند می شود و به طرف در می رود.
-چیزی می خوری؟ چای؟ ھات چاکلت؟ نسکافه؟ امروز منشیم نیومده. مریض شده. چیزی
میخوری درست کنم.
از جایم بلند می شوم.
-ممنون. باید برم.
می رود داخل آبدارخانه. نسکافه ای را داخل لیوان خالی می کند.
-من اھل تعارف نیستم. میخوای برات درست کنم. چند دقیقه تا اومدن ھنرجوم وقت دارم.
کنار چھارچوب می ایستم.
-منم تعارف نمی کنم. فقط اسم آھنگی که می زدید چیه؟!
نگاھش روی من می نشیند. آرام می گوید:
-جامه دران.
اسم را زیر لب تکرار می کنم. با تشکری به سمت در خروجی می روم. صدایش را از پشت
سرم می شنوم.
-ھر وقت دوست داشتی بیا اینورا. می تونم برات ساز بزنم لیلی. بیا اینجا و با دنیای درونت
آشنا شو.
حرف فرھاد شده است خوره و افتاده به جانم. ھنر. ذات. صدای سازش. دنیای درون و زاویه
دید. انگار آن ساختمان یک دنیای دیگر بود و حالا دوباره برگشته ام به دنیای خودم. مثل آلیس
در سرزمین عجایب. آن اتاق دلگیر و سوز ساز و حرف ھای فرھاد مرا می ترساند. دیگر به
اینجا بر نخواھم گشت. او باعث می شود فکر کنم چیزی درونم لنگ می زند. کنار خیابان می
ایستم . مرد جلوی وانتش ھمچنان مردم را ترغیب می کند تا میوه ھایش را بخرند. دست
فروش ھا بودند. زن ھا بودند. چند نفر از این آدمھا درست به خودشون نگاه می کنند؟!. حس
می کنم سال ھا در آن اتاق بوده ام و حالا رھا شده ام.
زنی جیغ می کشد:
-مواظب باش.
-برو تو پیاده رو.
-مواظب کیفت باش.
نمی فھمم چه اتفاقی دارد می افتد. وقتی به خودم می آیم که به شکم روی زمین افتاده ام
و کسی کیفم را می کشد. روی زمین کشیده می شدم. گوشه دسته کیف میان مشتم
است و طرف دیگر آن میان دست مرد موتور سوار است. مردم از ھر طرف به سمت ما می
دوند. درد در تمام تنم می پیچد. زانو و آرنج ھایم به سوزش افتاده اند. ولی دسته کیف را رھا
نمی کنم. تکه پاره ای آجر زیرم می ماند و حس می کنم شکمم پاره می شود. صدای قار قار
موتور در گوشم پیچیده است. مرد با کفشش روی دستم می کوبد:
-ول کن دیگه انترخانم.
انگار انگشتانم دور بند کیف چشبیده اند. وقتی مردم نزدیک می شوند مرد موتورسوار با فحش
آب کشیده ای دسته کیف را رھا می کند. زنی زیر بغلم را می گیرد و بلندم می کند. لباس
ھایم خاکی شده اند. لبھایم می لرزند. دست ھایم ھم. شوکه ام. زن و مرد دورم حلقه زده
اند. ھر کس چیزی می گوید. درد شکم امانم را بریده. درونم می لرزد. دست روی صورتم
میگذارم و گریه می کنم. نمی دانم از چه؟! از ترس! از شوک!.
زنی سعی دارد دست ھایم را از روی صورتم بردارد.
=گریه نکن. به خیر گذشت. اینو بخور.
لبه ی بطری اب را روی دھن می گذارد و آن را غر می دھم در شکمم. اشک ھایم بند نمی
آید. مردی با سر کچل می پرسد:
-جاییت درد می کنه؟!. بیمارستان نزدیکه. بیا برسونمت.
سرزانویم پاره شده و ذوق ذوق می کند. زیر بغلم را گرفته اند و سوار ماشین می کنند.
دست روی شکمم می گذارم و می نالم.
-آی خدا دلم.
مرد از آیینه نگاھم می کند. ماشین سرعت می گیرد.
-بی شرفای بی ناموس ببین دختر مردمو به چه روزی انداختن.
به جلو خم شده ام. اشک ھایم می ریزند و من دلم مامان را می خواھد.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبحتون بخیر و شادی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زیباست که هر صبح
همراه با خورشید
به خدا سلام کنیم💚
نام خدا را
نجوا کنیم و آرام بگوییم
الهی به امید تو💚
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
خبر آمد خبری نیست…
هنوز از غم دوری دلدار بسوز…
باید این جمعه بیاید، باید!
من دگر خسته شدم از شاید!
اللهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتبیستسوم♻️
🌿﷽🌿
-آی خدا. مامان جونم. وای.
-دراز بکش دختر جون.
به بیمارستان می رسیم و دکتر کشیک برایم سنونوگرافی شکم می نویسد. روی تخت دراز
کشیده ام و دکتر دارد سنوگرافی را انجام می دد. اخم ھایش در ھم است. از درد به تخت
چنگ می اندازم.
-از قبل سابقه درد شکم داشتی.
-داشتم.
مرد با چھره ای درھم به سفحه ال سی دی زل زده است.
-دقیقا کجات درد می کرده.
دلیل سوال ھایش را نیم دانم. خیره می شوم به او
-معده ام.
چند وقته.
نمی دانم چرا ترس برم می دارد. روی ارنج ھایم نیم خیز می شوم و درد را به جان می خرم.
به صفحه سیاه و یفید نگاه میاندازم.
-شما دارید منو می ترسونید. اون تو چه خبره؟!.
دکتر دست روی شانه ام می گذارد و مرا دوباره می خواباند.
-جواب منو بده. درد دقیقا از کجا شروع میشه و به کجا می ره.
می ترسم. کاش مامان کنارم بود و دست ھای سرد و لرزانم را میان دستم می گرفت. جواب
سوال ھای دکتر را می دھم. از قیافه اخم آلود و متفکرش مور مورم می شود. برگه را در
دستم می دھد. جرات ندارم نگاھی بیندازم. دست به دیوار و کشان کشان خودم را به
اورژانش می رسانم. به اتاق معاینه می روم و برگه را به دکتر می نشینم. با نگاه به برگه او
ھم چھر ھاش در ھم میرود. سوال و جوابم می کند و من بیشتر در صندلی مچاله می
شوم. حرف آخر را که می زند مخ من سوت می کشد. ویران می شوم. و چقدر در این لحظه
تنھایم.
میان خیابانم. وحشت زده به دور وبرم نگاه می کنم. حالا باید چکار کنم؟!. راه می افتم بدون
اینکه بدانم مقصدم کجاست. کیفم را روی زمین می کشم. لباس ھایم پاره و خاکی است. از
این خیابان به آن خیابان می روم. از این میدان به آن میدان. بغض بزرگی توی گلویم نشسته
و دلم ھوار کشیدن می خواھد. درد شکمم را فراموش کرده ام. خواب است یا بیداری؟! دروغ
است یا واقعیت؟!. از پلی بالا می روم. پسری جوان بالای پله ھا ایستاده و کیف گیتارش را
باز کرده است و ساز می زند. میان کیفش یک شاخه گل سرخ ھم گذاشته. آھنگ سوزناکی
می زند. می روم و وسط پل می ایستم. کنار دختربچه ای که مشق ھایش را می نویسد و
بساط دست فروشی اش را پھن کرده است. کنارش می نشینم و پاھایم را از لای میله ھای
پل رد می کنم. زل می زنم به زندگی. به دنیا. در سکوت.
-باید از تمام بدنت اسکن بگیری. خیلی زود.
دستانم را دور میله ھا چفت می کنم. صورتم را لای آنھا می برم. نمی توانم داد بکشم.
چیزی راه گلویم را بسته است. دھانم را باز و بسته می کنم ولی فایده ای ندارد. صدا در
گلویم می شکند و خرد می شود. دخترک زل زده است به من.
-یه معرفی نامه می نویسم برای آنکولوژیست. خیلی زود خودتو نشون بده.
مردی ھزار تومان داخل کیف نوازنده می اندازد.
-کمی شاد بزن داداش.
مرد نوازنده لبخندی می زند. نگاھمان در ھم می پیچد. حالا دارد آھنگ شادی می زند ولی
چشمانش خیس است. از درد من خبر دارد؟ یا از درد خودش است؟ دقیقه ھا و ساعت ھا
گذشته و من ھمچنان روی پلم. زانوھایم را بغل کرده و کنار دخترک کز کرده ام. باید به مامان
زنگ می زدم. حتما تا حالا نگرانم شده است.
دخترک لقمه نان و پنیرش را به من تعارف می کند. شاید دارد دلداری ام می دھد.
-بخور. درست میشه.
میان خلسه ای دست و پا می زنم. بی حسم. از جایم بلند می شوم .سلانه سلانه می روم
خانه. آسانسور که باز می شود به در خانه مان نگاه می کنم. به تاریکی که از زیر در مرا می
خواند. در آسانسور بسته می شود و من دکمه آخرین طبقه را فشار می دھم. به بام می
روم. قدم می زنم.. دور خودم می چرخم. گاھی به آسمان نگاه می کنم و گاھی با بام. زیر
لب زمزمه می کنم
-چرا؟!.
اشکم می چکد.
بلندتر می گویم.
-چرا؟!
اشک ھایم چشمه می شوند و می جوشند. کیفم را روی زمین پرت می کنم. عصبانیم.
خیلی عصبانی. دست به کمر دور خودم می چرخم. پره ھای بینی ام گشاد شده اند و من
آتشفشان در حال انفجارم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💝✵─┅┄
خدایا
آغازی که تو
صاحبش نباشی
چه امیدیست به پایانش؟
پس با نام تو
آغاز می کنم روزم را
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم 💚
منی که مایه ی ننگم، به حد رسوایی
چگونه از تو بخواهم، به دیدنم آیی؟
چوخویش یار تو دیدم، چه نیک فهمیدم
عزیز فاطمـه، مهـدی، چـقـــدر تنهایی ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتبیستچهارم♻️
🌿﷽🌿
می ایستم و رو به آسمان فریاد می زنم.
-چرا من؟!. بدبخت تر از من گیر نیاوردی؟!.
نفسم تند شده است. دستانم را مشت کرده ام.
-یتیم گیر آوردی؟!. آره ؟!. گفتی کی بھتر از لیلی؟!.
دست روی دلم می گذارم و تا می شوم. با تمام وجودم ضجه می زنم.
-آآآآآآآآآآآآآآآآآآآ.
سنگی بر می دارم و به سمت آسمان پرتاب می کنم.
-شوخیت گرفته؟!. اینم شوخیه جدیدته؟!. آره؟!. اصلا چرا چند وقته گیر دادی به من؟!.
به خودم می پیچم. سنگ ریزه از بالا پایین می آید و درست می خورد به پیشانی ام. این ھم
شانس من!. خون راه می گیرد به طرف شقیقه ام.
روی زمین می نشینم. ھق می زنم با شانه ھای خمیده و کمر تا شده.
-بگو دروغه. بگو یه شوخیه.
سرم را رو به بالا می گیرم.
_بگو دروغه.
ستاره ای در آسمان چشمک می زند.
صدایی می گوید.
-خدا ھمه رو شفا بده. مخصوصا دیوونه ھارو
سر برمی گردانم. پسری با شلوارک و زیرپوشی دارد سیگار می کشد.
جیغ می کشم.
-برو پی کارت.
چشمھایش را درشت می کند.
-چی زدی لامصب؟!. بد بھمت ریخته.
دست روی سینه ام می گذارم. از جایم بلند می شوم و به خانه می روم. چراغ را روشن
نمی کنم. نور ماه در خانه پاشیده شده است. به اتاقم می روم که تلفن زنگ می خورد و بعد
می رود روی پیغام گیر.
-لیلی مامان. کجایی؟!. چرا جواب نمیدی؟!. من رسیده ام . ھمه چیز خوبه اینجا. پیغاممو
گرفتی یه زنگ به من بزن.
روی تخت دراز می کشم و پتو را روی سرم می کشم. اینجا ھیچ چیز خوب نیست مامان. زود
بیا.
دو روز گذشته و من پا از خانه بیرون نگذاشته ام. تنھا کارم این است که زیر پتو در تاریکی
گریه کنم. مامان چند بار زنگ زده و من جوابش را نداده ام. چه بگویم؟!. تماس ھای امیریل را
ھم بی پاسخ گذاشته ام. شده ام روح سرگردان که بی ھدف میان خانه می چرخم. تنم بوی
گند عرق گرفته است. موھایم به ھم چسبیده ولی نای حمام رفتن ندارم. به آشپزخانه می
روم. زل می زنم به پخچال. نمی دانم چه می خواھم. ھنوز حرف دکتر را باور ندارم. چطور باور
کنم؟!. من!. لیلی موحد. برترین دانشجو-پژوھشگر دانشگاه. انگار کسی با پتک بر سرم می
کوبد و نفسم بند می آید. سرم را روی در می گذارم و دوباره گریه را از سر می گیرم. پلک
ھایم پف کرده و بینی ام می سوزد. تلفن برای بار ھزارم در این دو روز زنگ می خورد. صدای
مامان تھدید آمیز است.
-لیلی به ارواح خاک بابات جواب منو ندی، برگردم ایران نه من نه تو.
فریاد می کشد:
-لیلی جواب بده. چرا گوشیت خاموشه؟!.
و من پای یخچال وا می روم.
حالا به التماس افتاده است.
-لیلی جان. مامانم. یه چیزی بگو. کجایی تو دو روزه؟.
تماس قطع می شود. چند دقیقه بعد دوباره زنگ می زند.
-امیریل و الھه دارن میان اونجا. اگه خونه ای درو باز کن. لیلی تو رو به روح بابات قسم.
سکوت می کند. به تلفن نگاه می کنم. چطور به او بگویم چه اتفاقی افتاده است؟.
-لیلی اگه اینکارات واسه ازدواج منه.
بعد از لحظه ای سکوت ادامه می دھد.
-باشه. ھمه چیزو کنسل می کنم فقط جواب منو بده. لیلی مامان.
چه دل خوشی دارد مامان. او در چه فکریست و من در چه حالی ام.
انگار با خودش پچ پچ کند می گوید:
-خدایا چکار کنم با این دختر؟!.
در دل می گویم: من چکار کنم با این خدا؟.
از جایم بلند می شوم که چشمانم سیاھی می رود. ضعف دارم. وارد اتاق می شوم. از
پنجره چشمم به گنبد فیروزه ای مسجد می افتد. لبھایم را روی ھم فشار می دھم. با چند
قدم بلند خودم را به آن می رسانم و با غیظ می بندمش. بگذار پشت پنجره بماند تا وقتی
جواب چراھای من را بدھد. نمی خواھم با امیریل و الھه روبرو شوم. لباس می پوشم و از
خانه بیرون می زنم. وقتی به خودم می آیم که با قیافه ای مفلوک و ظاھری آشفته به
دانشگاه رسیده ام. آنھا که مرا می شناسند ھاج و واج می مانند. جواب سلام کسی را
نمی دھم. می روم طبقه پنجم ، به اتاق استاد. نمی دانم چرا اینجایم؟!. نمی دانم چرا این
مرد را انتخاب کرده ام؟!. شاید از بی کسی است یا از بابا جان گفتن ھای او. مثل ھمیشه
اتاقش شلوغ است. لرز دارم. دستم را دور تنم می پیچم. خیره می شوم به پیرمرد مھربان
داخل اتاق. اشک راه می گیرد از چشمانم.
چشمش که به من می افتد به وضوح جا می خورد. چند ثانیه بعد با دست به دانشجوھا می
گوید:
-پاشید برید. پاشید. ھتل راسخی تعطیله.
دانشجوھا با لبخند و ھروکر اتاق را ترک می کنند و من لرزان وارد می شوم. نگاھم را از او
برنمی دارم. از جایش بلند می شود و در اتاق را قفل می کند. صندلی را روبرویم می گذارد.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتبیستپنجم♻️
🌿﷽🌿
دانشجوھا با لبخند و ھروکر اتاق را ترک می کنند و من لرزان وارد می شوم. نگاھم را از او
برنمی دارم. از جایش بلند می شود و در اتاق را قفل می کند. صندلی را روبرویم می گذارد.
ھیچ حرفی نمی زنیم. بغضم می شکند.
سرم را روی پاھایش می گذارم و زار می زنم. دستش را روی پشتم می گذارد و نوازشم می
کند. ھق ھق ھایم تمام نمی شود. به حرف می آیم.
- من سرطان پانکراس دارم.
دستش از حرکت می ایستد. او ھم شوکه شده است. بازوھایم را می گیرد و مرا مجبور می
کند سرم را بلند کنم. آب بینی ام آویزان شده است. چقدر رقت انگیزام. استاد دستمالی به
دستم می دھد و من آزمایش ھا را از کیفم بیرون می آورم.
-باید از تمام بدنم اسکن بگیرم.
و با درد می گویم: چکار کنم با مامان؟.
****
ساعت سه صبح است. چھار زانو روی تخت نشسته ام و منتظرم از حمام بیرون بیاید. نمی
دانم استاد به او چه گفته که سوالی درباره چند روز گذشته نمی پرسد. با بغضی در گلو
چشم دوخته ام به در. به خودم رسیده ام تا او متوجه به ھم ریختگی ام نشود. با حوله
سفیدش بیرون می آید و خیسی موھایش را می گیرد. نیم نگاھی خرج من می کند. لبخند
می زنم. باید سر حرف را باز کنم وگرنه او در سکوت به تختش می رود و می خوابد. ھمیشه
دلخوری اش را اینطور نشان می دھد. با سکوت.
-کنفرانستون چطور بود؟!. ھمه چی خوب پیش رفت؟!.
روی صندلی می نشیند و خودش را با کرم زدن مشغول می کند.
-خوب بود.
او ھمیشه خوب است و مایه افتخار دانشگاه مان.
-مثل ھمیشه. حتما تمام صندلی ھای آمفی تئاتر پر شده بودند؟! نه!؟.
نگاھم نمی کند. پس قھر است یا خیلی دلخور.
-در تمام مدتی که داشتم کنفرانس می دادم فقط به یه چیز فکر می کردم.
در چشانم زل می زند. می دانم چه می خواھد بگوید.
-که دختر بی فکرم کجاست.
سرم را پایین می اندازم. به خودم قول داده ام او آخرین نفری باشد که خبر رفتنم را خواھد
شنید. او ھمیشه دلواپس من است. ھمیشه. ولی یکبار به من نگفته که دوستم دارد. یک
بار با من به سینما نیامده، برای خرید لباس ھمراھیم نکرده. او ھمیشه نگران
من است. در نوشتن مقاله و پایان نامه کمک کرده ولی ھیچ وقت یادم نداده شجاع باشم. او
ھمیشه می گوید احتیاط کن. متین باش ولی ھیچ وقت نمی گوید بخند با صدای بلند. از ته
دل.
بلند می شوم.
-می رم یه چیزی بیارم بخورید.
-من اونجا نتونستم یه لحظه چشم روی ھم بذارم. ھمش می گفتم دختر نامھربون من
کجاست؟
دختر نامھربان تو مامان خبر مرگ نزدیکش را شنیده بود و درست ھمان موقع تو آنجا نبودی و
من گریه ھایم را برای یک مرد غریبه بردم. دختر نامھربان تو ساعت ھا تنھا روی پل نشسته
یا در تختش غریبانه گریه کرده بود. به جای ھمه ی این حرف ھا مثل ھمیشه لال مانی می
گیرم.
-براتون آبمیوه میارم با مسکن. می دونم پرواز باعث سردردتون میشه.
صدای مامان بالا می رود.
-من ھنوز از دستت عصبانیم.
دست ھایم را مشت می کنم. من ھم به اندازه کافی این چند روز کشیده ام. نمی خواھم
حرص و خشمم را از خدا بر سر مامان خالی کنم. به راھم ادامه می دھم.
مامان بازویم را می کشد.
-دارم باھات حرف می زنم. برگرد و جواب منو بده.
دلم پر است. داغانم مامان. از میان دندان ھای کلید شده ام می گویم:
-منم عصبانیم.
ابرو در ھم می کشد.
-دو روز تمام بھت زنگ زدم و تو به ھیچ کدومشون جواب ندادی. اونوقت کامبیز باید بیاد کارتو
توجیه کنه.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوشته بود:
توکل مفهوم قشنگی داره
یعنی خدایا من نمیدونم چطوری ولی تو درستش کن!✨
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹