ꨄمخاطب خاصم
-تو از کِی عاشقی؟!
این پرسشِ آیینه بود از من!
خودش از گریهام فهمید، که مدتهاست؛مدتها...💔
صبحانه دل انگیز دهه پنجاه 😍
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
بعضی از عکسها
با آدم حرف میزنند،
پر از حرفن ، پر از حس خوب ، پر از خاطرات
پر از گذشته های خوب ...❤️
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
اولین شعری که حفظ کردی یادته؟
نگی توپ سرخ و سفید و آبی نبوده که باورم نمیشه🤨
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
بوی غذای دستپخت مادربزرگ از دلخوشیهای خیلی بزرگ زندگیه...🥹
خدا بوی دستپخت مامان رو از هیچ خونهای نگیره🙏🏻
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای خدا حکمتت رو شکر!
ما دهه شصتیا رو چطوری حموم میکردن، بچه های الان رو چطور🥲🚶🏻♂️
کلاه مخصوص گذاشته مبادا آب کف تو چشماشبره😐
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خــدا
میتوان بهترین روز را
براے خـود رقم زد
پس با تمام وجـود بگیم
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خـدایا بہ امید تو
نه بہ امید خلق تو
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
ای آخرین توسلِ سبزِ دعای ما؛
آیا نمی رسد به حضورت دعای ما؟
شنبه، دوبارهشنبه...، دوبارهسهنقطهچین؛
بی تو، چه زود می گذرد هفته های ما.
جهت تعجیل در ظهور #صلوات
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتپنجاهپنجم♻️
🌿﷽🌿
عجب شب نحسی است، تمامی ندارد. شب از نیمه گذشته و خواب به چشم ھایم نمی
آید. بی قرارم. دل در دلم نیست. می ترسم اتفاقی برای بابی بیفتد. می روم به اتاق مامان.
آرام در را باز می کنم. پشت به من روی تختش خوابیده. نمی دانم خواب است یا بیدار.
مسکن ھمچنان کنار لیوان به چشم می خورد. دوباره در را می بندم و برمی گردم اتاقم.
پشت میزم می نشینم. طاقت نمی آورم. روی تخت دراز می کشم و پاھایم را در شکمم
جمع میکنم. کمی بعد باز بلند می شوم و پشت میزم می نشینم.
بیست سال تمام، کرور کرور کتاب خوانده ام ولی چه فایده وقتی نمی دانم چطور می توانم
آواز خودم را بخوانم. رادیو را روشن می کنم شاید او بتواند شب را زودتر صبح کند. زن گوینده
با صدایی پر نشاط درباره امید حرف می زند.
-ھمراھان عزیز خیلی دوست دارم یک تحقیق علمی رو براتون بخونم. دانشمندان تعدادی
موش رو داخل یک استخر انداختند.
باید یک چیز از خودم به یادگار بگذارم. یک رد پا. یک صدا. یک عکس. یک خاطره دورھمی و ای
کاش می شد یک عکس دو نفره با مردی که عاشقش بودم.
-تمامی موشھا فقط ھفده دقیقه توانستند زنده بمانند و در نھایت خفه شدند.
آن تک آھنگ را می خواھم. می خواھم آوای من باقی بماند. نمی خواھم مانند کبوتری
باشم که یک روز از لانه اش بیرون می زند و پرواز می کند و ناگھان با برخورد سنگ ریز پرتاب
شده از تیرکمان پسرکی تخس روی زمین می افتد و می میرد، انگار ھیچ وقت نبوده.
پیشانی ام را لبه میز می گذارم و چشم می بندم.
-دوباره دانشمندان با اینکه می دانستند موش بیش از ھفده دقیقه زنده نمی ماند تعداد
دیگری موش رو به داخل ھمان استخر انداختند و با علم ھفده دقیقه تا مرگ موشھا، تمامی
آنھا رو قبل از ھفده دقیقه از آب جمع کردند و ھمه آنھا زنده ماندند. موشھا پس از مدتی
تنفس و استراحت دوباره به آب انداخته شدند. حدس می زنید این بار چند دقیقه زنده
ماندند؟!.
سرم را بر می دارم و نگاھم می افتد به لپ تاپم. روشنش می کنم. خانم گوینده با شگفتی
ادامه می دھد:
-بیست و شش ساعت طول کشید تا آنھا مردند. آنھا با این امید که دوباره دستی خواھد آمد
و نجات پیدا می کنند، بیست وشش ساعت تمام طاقت آوردند.
صحبتش را اینجور ادامه می دھد:
-ھمراھان عزیز. ھمیشه به فردای بھتر امیدوار باشید. به رحمت خداوند که انتھایی ندارد.
نمی دانم من ھم می توانم به رحمت خداوند امیدوار باشم؟!. اصلا اگر ھمین خانم گوینده
جای من بود و سرطان داشت باز اینقدر امیدوارانه صحبت می کرد؟!.
موسیقی پخش می شود. و من وبلاگی درست می کنم. نامش را می گذارم " من سرطان
دارم". شروع می کنم به نوشتن. به دو زبان. درست است که زبان را با توجه به علاقه مامان
و بابا انتخاب کرده ام ولی حالا می بینم چقدر به دردم می خورد. پس گذشته ام آنقدر ھم به
بیھودگی نگذشته. در صفحه وبلاگ می نویسم:
من لیلی موحد ھستم. بیست و پنج ساله. یک ماھی است که فھمیده ام سرطان دارم. می
خواھم راھم را پیدا کنم ولی ھنوز سرگشته ام. گیجم. لطفا به من کمک کنید.
I’m Leili Movahed. 25. A month ago, I realized I have cancer. I’d like to find my way in the
rest of my life. I’m confused. Please help me friends.
خلاصه ای از وضعیتم را می نویسم و دوباره عاجزانه می خواھم از تجربیاتشان در اختیارم
بگذارند. لپ تاپ را می بندم. امیدوارم کسی بیاید و حرف ھایم را بخواند. شاید آنھا بتوانند
کمکی کنند. گوشی را از کنار لپ تاپ برمی دارم و شماره امیریل را می گیرم.
-لیلی ھنوز نخوابیدی؟!.
چقدر صدایش خسته است!. موھایم را دور انگشتم می پیچم.
-نه. تو کجایی؟!. بابی حالش چطوره؟!.
-فرقی نکرده. منم اومدم خونه.
باز می پرسم:
-می تونه نه؟!.
جوابی نمی دھد. دلم می ریزد. نکند چیزی شده و او نمی گوید:
-امیریل؟!.
آھی می کشد.
-گفتم که نگران نباشید. میشه یه کاری کنی؟!.
از این لحن پردردش دلم می گیرد.
-من ھم باید به کارای مجتمع جدید برسم و ھم مجتمع نواب. بیمارستانم باید سر بزنم.
میخوام شما الھه رو تنھا نذارید. شوھرش که رفته، دیگه نمی تونه با این مسئله کنار بیاد.
ھنوزم داره گریه می کنه. نمی دونم چکارش کنم.
بدون تردید می گویم:
-باشه. باشه. فردا از مجتمع برگشتم می یام اونجا.
-ممنونم. مامانت چطوره؟!.
اینبار من آه می کشم.
-اتاقشه. نمی دونم خوابه یا نه ولی چشماشو رو ھم گذاشته.
کمی سکوت می کنم و بعد حرفی می زنم که خودم به آن اطمینانی ندارم.
-من براش دعا می کنم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
4_5877340785237561835.mp3
3.29M
بهنام حسن زاده🎤
پییر😍👌
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پَییزی دشتِ وا ،چنگوم نَوونه
تلارِِ سرصدا آروم نَوونه
اگه صدسال هم مه وَر دَووشی
مه دلتنگی تِوِسّه توم نَوونه🌼👌
🌺🌺🌺🌺🌺
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هی میخونه
میرن اداما......
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
#نگینآفرینش🪴
#قسمتهشتم🪴
#مقدمه🪴
🌿﷽🌿
دشمنشناسی
دشمن از هر سلاحي استفاده ميكند تا از رشـد تفكـ ر مهـدويت در جامعـه، جلـوگيري
كند؛ به ويژه در اين زمـان بـا توجـه بـه تنـوع ابزارهـاي فرهنگـي ، ايـن سياسـت شـيطاني بـا
امكانات بيشتري دنبال ميشود. سايتها، وبلاگها، مجلات، كتب و حتي فيلمهـا و بـازي -
هاي كامپيوتري عرصه اي است كه دشمن بـراي تخريـب فرهنـگ مهـدويت از آنهـا بهـره
ميگيرد. معتقدان و منتظران مهدي بايد بكوشند با شناخت عميق از مهـدويت از همـين
ابزار و در جهت مقابله با ترفندهاي دشمن و خنثاسازي علميات خرابكانه مخالفان مهـدويت
بهترين بهره را ببرند.
خلاصۀ درس
شناخت امام زمان راه معرفت الهی و لازمه ایمان درست به خدا و نبوت است.
با توجه به جایگاه اصیل مهدویت، تبیین معارف مهدوي و بررسـ ی ابعـاد آن ، امـر ي مهـم و
ضروري است.
طرح مباحث مهدوي سبب امیدواري مردم در زندگی، ترویج فضـائل در جامعـه و شـناخت
امام زمان و عشق و محبت مردم به امام مهدي میشود.
دشمنان اسلام تلاش میکنند با عقیده مهدویت که راهبرد اساسی پیشـ رفت همـه جوامـع
بشري است، مقابله کنند.
از مهمترین وظائف ما، گسترش فرهنگ مهدویت و توجه به شبهات مربوط به آن است.
*
مفهوم و جایگاه امامت
پس از رحلت پيامبر گرامي اسلاممهمتـر ين بحثـ ي كـه در جامعـه نوپـا ي اسـلام ي
مطرح شد، خلافت و جانشـ يني رسـول خـدا بـود. گروهـ ي بـ ر اسـاس آرا ي بعضـ ي از
صحابه پيامبر، خلافت ابوبكر را پذيرفتند و گروه ديگر معتقد شدند كه جانشين پيـ امبر
بنابر تعيين آن حضرت، امام علي است. در زمانهاي بعد، دسته اول به عامه (اهـل سـنّت
و جماعت) و گروه دوم به خاصّه (تشيع) معروف شدند.
نكته قابل توجه اينكه اختلاف شيعه و سنّي تنها در شخص جانشـ ين پيـ امبرنيسـت ؛
بلكه در ديدگاه هر يك، «امام» معنا و مفهوم و جايگاه ويژهاي دارد كه اين دو مذهب را از
يكديگر متمايز ميكند.
براي روشن شدن موضوع، معناي امام و امامت را بررسي ميكنيم تا تفـاوت د يـ دگاههـا
آشكار شود.
«امامت» در لغت به معناي پيشوايي و رهبري است. «امام» كسي است كه سرپرستي يـ ك
گروه را در مسيري مشخص برعهده ميگيرد. در اصطلاحِ علم دين، امامـت بـه گونـه هـا ي
مختلف تفسير شده است.
به نظر اهل سنّت، امامت حاكميتي دنيوي (و نه منصبي الهي) اسـت كـه از رهگـذر آن ،
جامعه مسلمين سرپرستي و اداره ميشود.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#امامشناسی
#نگینآفرینش
#مسابقه
#نشرحداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
➥ @shohada_vamahdawiat
➥@hedye110
⤴️ مارو به دوستان خودتون معرفی کنید🌸🌸
#دعا
🔹حضرت امام رضا(ع) خواندن بسیار این دعا را در روزهای پایانی #ماه_شعبان توصیه فرمودند:
🤲 اَللّهُمَّ اِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنا فیما مَضى مِنْ شَعْبانَ فَاغْفِرْ لَنا فیما بَقِىَ مِنْهُ
▫️خدایا اگر در آنچه از ماه شعبان گذشته ما را نیامرزیده اى در باقیمانده این ماه ما را مورد رحمت و غفران خودت قرار بده.
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#آقاجانسلام
#عاشقانِامامرضا
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
🌷بسم الله 🌷
ما ۱۷ سالهِ هر روز⏰
صبح ها در بینُ الطلوعین
محفل تدبر قرآنی برگزار کردیم
🌹🌹🌹
دراین کانال شما ....
با قرآن .........ختم قرآن سحرگاهی هر روزه دارید
با قرآن .........در پخش زنده تدبر در قرآن هرروزه شرکت می کنید
با قرآن ........تغییراتی سریع در خود احساس میکنید
با قرآن........صوتهای کوتاه شاد هر روزه دارید
با قرآن ........مسابقات شرکت میکنید
با قرآن .........مشاوره رایگان میگیرید
با قرآن ........سیاست می آموزید
مناجات سحرگاهی، تقویم نجومی ،کانال شاد و متفاوت و معنوی
https://eitaa.com/joinchat/1686110466C88d8b794d3
بزنید اینجا و فقط یک هفته مهمان ماشوید
احساس غریبی مکن اینجا که رسیدی
این کلبه ناچیز تعلق به تو دارد
👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1686110466C88d8b794d3
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
💜به نام خداوند لوح و قلم
💖حقیقت نگار وجود و عدم
💙خدایی که داننده رازهاست
💚نخستین سرآغازِ، آغازهاست
سلام صبحتون بخیر
الهی به امید تو💚
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#السلامعلیکیابقیةاللهفیارضه
باید به پای اسم قشنگت بلند شد
شوخی که نیست
صحبت سلطان عالم است❤️
بحق مادر و عمه سادات
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتپنجاهششم♻️
🌿﷽🌿
صدایش خوابالود است. خمیازه ای می کشد.
-اینکارو براش بکن لیلی. بابی تو رو خیلی دوست داره.
بغض لعنتی دوباره می آید توی گلویم جا خوش می کند. نه او چیزی می گوید نه من. با
خداحافظی قطع می کنم. باید بعد از خوب شدن بابی با امیریل صحبت کنم. دیگر به
آموزشگاه نمی روم. با رفتن به آنجا وقتم را سوخت می کنم. فردا باید بروم و متن ترجمه
شده ترانه را به فرھاد تحویل بدھم. سرم را می گذارم روی زانوھایم. آواز!. آواز خودم!.
چشمم می افتد به بگونیا لبه پنجره بسته. می روم و لبه پنجره می نشینم. خیلی وقت
است گنبد فیروزه ای را ندیده ام. حس می کنم "او" آن طرف پنجره ایستاده تا حرف ھای مرا
بشنود. چشم از برگ ھای سبز و قھوه ای بگونیا برنمی دارم. نفسی می گیرم و شروع می
کنم به حرف زدن.
-اومدم چونه ھامو بزنم. نه فکر کنی برا خودم. نه!. برای بابی.
چیزی به ذھنم خطور می کند. چشم ھایم را تنگ می کنم و زل می زنم به پرده افتاده روی
پنجره بسته.
-نکنه تمامی اینا نقشه است؟!. شاید این بلا رو سر بابی آوردی تا من بیام و باھات چونه
بزنم؟!. یا نه باز بابی خودشو واسطه کرده تا ما رو رودررو کنه؟!.
ھیچ صدایی نمی آید. دارد گوش می دھد.
-شاید از اینکه اینجا نشسته ام ته دلت خوشحالی. من اگه بیام پیشت فقط مامان خیلی
اذیت میشه ولی اگه بابی بیاد به جز مامان، الھه و ھستی و امیریل ھم ھستن. کیه که
دوست نداشته باشی طولانی عمر کنه ولی حالا که قراره چونه بزنیم ازت می خوام بابی و
بذاری بمونه و منو ببری. ھا؟!.
پشت گوشم را می خارانم. صدای باد می پیچد.
-می خندی؟!. دارم سرت کلاه می ذارم؟!. کار من که تمومه و یه مھره سوخته ام؟!.
نفسم را محکم فوت می کنم بیرون.
-ھمین از دستم برمیاد. دوست داشتی بگو باشه. اگرم دوست نداشتی که دیگه ھیچی.
گوش ھایم را تیز می کنم شاید جوابی بدھد. صدای باد افتاده است. نکند دارد فکر می
کند؟!. کمی منتظر می مانم و وقتی چیزی دستگیرم نمی شود بلند می شوم. تا وسط اتاق
می روم که اذان با صدای موذن زاده در خانه می پیچد و چیزی درون من فرو می ریزد. اشک
روی گونه ھایم می ریزد. به توافق رسیده ایم.
به اتاق مامان می روم. می خزم روی تختش. دستم را دور شکمش حلقه می کنم. چقدر
بدنش گرم است. بینی ام را به مھره ھای کمرش می چسبانم و عطر تنش را وارد ریه ھایم
می کنم. برمی گردد و او ھم دستش را روی شانه ھای من می اندازد. ھر دو ساکتیم. ھر
دو پشت ھم آه می کشیم.
با بغض می گویم:
-خوب می شه مامان. قول میدم. من مطمئنم.
شکمش می لرزد. شانه ھایش می لرزند. بی صدا گریه می کند. سعی می کنم آرام باشم.
دستم را روی کتفش می کشم. نازش می کنم. باید قوی باشی مامان. روزھای سخت تر از
این در انتظار توست. باید خیلی قوی باشی. خیلی.
*
در را باز می کند و ھمزمان می گوید:
-بیا تو.
داخل که می روم به استقبالم می آید.
-سلام.
با دست به داخل اشاره می کند.
-سلام. خوش اومدی.
کلافه به نظر می رسد. اخم کمرنگی میان ابروھایش نشسته. وسط ھال می ایستم و برگه
ھا را از کیفم بیرون می آورم.
-رفتم استودیو بسته بود.برگه ھا را می گیرد. اخمش شدیدتر می شود. با حرص می گوید:
-آره. بچه ھا تمرین امروز رو تعطیل کردن. ممنون بابت ترجمه. زحمت کشیدی.
شروع می کند به چک کردن برگه ھا. دلم می خواھد بپرسم" چرا؟!. اتفاقی افتاده؟!." ولی
زبان به دھان می گیرم. من من می کنم.
-من... من برم دیگه!.
سرش را بالا می گیرد. کمی نگاھم می کند.
-بازم ممنون.
با لبخندی می گویم:
-خواھش می کنم. فقط یه ...
صدای زنگ در خانه می پیچد. فرھاد گوشی آیفون را برمی دارد:
-بله!.
نمی توانم چھره اش را ببینم ولی مکث می کند.
-اومدی اینجا چکار؟!.
خشمگین است. گوشی را روی پایه اش می کوبد. دست به کمر می شود. مثل اینکه امروز،
روز او نیست. به طرفش می روم.
-من برم.
بدون اینکه نگاھم کند می گوید:
-نه بمون.
در را باز می کند و چند قدم عقب می آید و کنار من می ایستد. معنی این کارش را نمی
فھمم. مردی بلند قد و چھارشانه توی چارچوب در می ایستد. کت و شلوار شیک و عیانی
تنش است. با ساعتی که داد می زند قیمتش خیلی خیلی بالاست. قیافه اش خیلی شبیه
فرھاد است. ھر دو با اخم به ھم زل زده اند. فرھاد دست به سینه است. مرد می گوید:
-به داداشت تعارف نمی کنی بیاد تو؟!.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
در نبندیم به نور، ⛅️
در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم 🦋
رو به این پنجره، باشوق سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است... 🌺
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
سوس ماست نداشت این جمله⁉️👏👏
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
✨صبحتان متبرك بہ اسماء اللہ
یا اللہ و یا ڪریم
یا رحمن و یا رحیم
یا غفار و یا مجید
یا سبحان و یا حمید
سلاااام
الهی به امیدتو💖
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم 💚
مرا روزی مباد آندم که
بی یاد تو بنشینم...💔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتپنجاههفتم♻️
🌿﷽🌿
مرد نگاھش را روی من سر می دھد. یکبار از بالا به پایین، بار دیگر از پایین به بالا. کمی
خودم را جمع می کنم. فرھاد با نارضایتی آشکاری در صدایش می گوید:
-دلیلی واسه دعوتت نمی بینم. بگو چی باعث شده داداش بزرگه افتخار بده و بیاد تو این
دخمه؟!.
مرد پوزخند صداداری می زند که شکمش تکان می خورد.
-ھنوزم مثل اون موقع ھات بی چشم و رویی. ھنوزم حرمت حالیت نمیشه.
فرھاد با صدای سردی جوابش را می دھد.
-نمیومدی تا دیدن این بی چشم و رو اذیتت نکنه.
باورم نمی شود این فرھاد را. تلخ است و سرد. مرد تشر می زند مثل اینکه حرف فرھاد
برایش سنگین تمام می شود.
-به جای اینکه تو بیای بیفتی به دست و پای ما، ما باید دنبال تو بیفتیم. دو قورت و نیمتم
باقیه.
فرھاد به در اشاره می کند.
چشم ھای مرد درشت می شود. سینه اش تند تند حرکت میکند. صدایش را بالا می برد و-
کسی مجبورتون نکرده. این شماھا بودید که غریبه رو به خودی ترجیح دادید.
یک قدم می آید جلوتر. با انگشت روی سینه فرھاد می زند.
-تو به شایسته بدبخت میگی غریبه؟!. اون که از دست تو خونه نشین شد.
فرھاد ھم داد می کشد.
-آره. من پسر اون خانواده بودم. شایسته یه پا غریبه تر بود. نبود؟!.
تو بودی که گند بالا آوردی؟!. تو به اون خیانت کردی. تو بدبختش کردی. تو کاری
کردی که شب و روزش یکی شد. آبرو واسش نذاشتی.
گوشه لب فرھاد به پوزخندی بالا می رود.
-چی شده سنگ اونو اینقدر به سینه می زنی؟!. نگو که اومدی حرفھای قدیمی رو تکرار
کنی؟!.
مرد لبی تر می کند و دستی به یقه کتش می کشد.
-چون شده زن من.
به فرھاد نگاه می کنم. از شوک شنیدن این حرف دھانش باز مانده. کمی طول می کشد تا
خودش را جمع کند.
-پس بیکار ننشسته. کلاه گشادشو کشیده رو سر تو.
رگ گردن مرد باد می کند. می ترسم. کاش رفته بودم. سینه به سینه فرھاد می ایستد و
می غرد.
-مواظب حرف زدنت باش. اون الآن زن منه. گرفتمش تا گند تورو ماسمالی کنم. این تو بودی
که رفتی پی زن دیگه. این توبودی که آتیش انداختی به جون دو خانواده. آقا بزرگو سکته
دادی. حالا دوقورتونیمتم باقیه؟!.
صورت فرھاد قرمز می شود. رگ پیشانی اش بیرون می زند. گردن می کشد و صورتش را
می برد نزدیک برادرش.
-ببین!. من خیانت کردم. خوب کردم. من مثل تو احمق نیستم بذارم بکنه تو پاچه ام. بازم
حرفیه؟!
زیر چشم برادرش از خشم می پرد. دستش را بالا می برد و محکم تو صورت فرھاد می کوبد.
دست روی دھان می گذارم و جیغ کوتاھی می کشم. نفسم از ترس بند می رود. دست و
پایم به لرزه می افتند. صورت فرھاد کج می شود و چشمان غمگینش در چشمانم می افتد.
غم چشمھایش چه می گوید؟!. دلم می گیرد.
من نباید اینجا باشم. به طرف در می روم که فرھاد از مانتو ام می گیرد و می کشد عقب.
-تو کجا؟!. مگه نگفتم بمون.
چشم می بندم و نفسم را از بینی می دھم بیرون. برمی گردم و کناری می ایستم.
فرھاد اینبار به برادرش می گوید:
-خبرتو دادی. منم میگم مبارکه. برو به سلامت.
پشیمانی را می شود در چشمان مرد دید. دست به صورتش می کشد. شروع می کند به
قدم زدن. رو به من می گوید:
-شما یه چیزی بھش بگین. راضیش کنین بیاد دست بوسی آقابزرگ.
فرھاد جلوی من می ایستد.
-پای اینو نکش وسط.
-وقتی اینجاست یعنی پاش وسطه. برگرد خونه. من پشتتم. دیگه خونه مثل اون موقع ھا
نیست. من دارم می بینم آقابزرگ منتظرته ولی به زبون نمیاره.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻