#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتپنجاهششم🌺
-فعلا چیزی ندونی بهتره نمیخوام نقشه هامو به گند بکشونی،به موقعش همه چیز رو میفهمی،اونوقت قیافت دیدن داره...حرومزاده....
-حرومزاده تویی که معلوم نیست از زیر کدوم بته به عمل اومدی،حتما مادرت...!
با سیلی محکمی که آیاز توی صورتش کوبید ادامه جمله اش ناتموم موند...صورتش حسابی برافروخته بود با ترس کمی به آرات نزدیک شدم نفس نفسی زد و داد. کشید:-اسم مادر منو به زبون کثیفت نیار،یه کلمه دیگه صدا از جفتتون در بیاد میدم صفدر همینجا خونتون رو بریزه،با کشتن شما دونفر هم میتونم انتقام مرگ مادرمو بگیرم!
اینو گفت و عصبی از کلبه بیرون زد،آرات نگاهی بهم انداخت و آب دهنش رو تف کرد بیرون و زل زد به رو به رو!
با دیدنش با بغض نالیدم:-معذرت میخوام به خاطر من تو هم توی دردسر افتادی،چطوری پیدام کردی؟
کمی سرجاش جابه جا شد و گفت:-داستانش مفصله!
-لیلا کجاست؟خوبه؟
-مطمئنن وضعیتش از الان تو بهتره،نمیخواد نگران باشی خیلی زود از اینجا میریم،
کمکم کن از جا بلند شم!
با چشمای گشاد شده نگاهش کردم:-چی؟؟؟نکنه زده به سرت؟نشنیدی چی گفت؟میخوای به کشتنمون بدی؟
-زودباش الان برمیگرده،اگه میخوای بری بیرون فقط کمکم کن بلند شم!
نفسم رو صدا دار بیرون دادمو و خم شدمو شونمو گذاشتم زیر دستاش و کم کم خودمو بالا کشیدم،فشاری به شونه هام وارد کرد و سرپا ایستاد و آروم خودش رو رسوند به دسته علوفه و روشو کرد سمتمو چاقو رو بیرون کشید و همزمان با باز شدن در خودش رو روی زمین رها کرد...
صدای تپیدن قلبم رو به وضوح میشنیدم کم مونده بود پس بیفتم مطمئن بودم اگه صفدر چاقو رو بیینه حتما بلایی به سرمون میاره:-اینجا چه غلطی میکنی،برگرد سر جات،لگدی به پهلوش کوبید و داد زد:-یالا!
آرات نفسی بیرون داد و خودش رو عقب کشید،خدا رو شکر که چاقو رو ندیده بود،از فکر احمقانه اش اخمامو توی هم کشیدم خیال کرده بود با یه چاقو میتونه از پس صفدر بر بیاد،اگه با هم در گیر میشدن حتما اونی که کشته میشد آرات بود!
نگاهی به نیمرخ مردونه اش انداختم،چقدربودنش اینجا بهم حس خوبی میداد حتی با دستای بسته،قطرات عرقی که از پیشونی اش جاری بود رو با شونه هاش گرفت و نگاهی بهم انداخت توی اون لحظه به چشمم درست شبیه عمو آتاش به نظر میرسید،مثل سیبی که از وسط دو نیم کرده باشن،چطور آیاز درموردش همچین حرفی میزد؟
مطمئنن دروغ میگفت،همینجور که راجع به آقام اشتباه فکر میکرد!
بینیمو بالا کشیدم و رو بهش پرسیدم:-صورتت درد میکنه!
همونجور که سرش رو به دیوار تکیه داده بود به نشونه نه داد و همزمان ضربه ای به در خورد،صفدر دست روی زانوهاش گذاشت و از جا بلند شد و در کلبه رو باز کرد!
از فکر اینکه دوباره آیاز برگشته باشه و دوباره بخواد آسیبی بهمون برسونه ترس برم داشت،با باز شدن در خودم رو به آرات نزدیک تر کردم،نفسی بیرون داد و آروم در گوشم لب زد:-نترس!
نگاهم به صفدر بود که درو باز کرده بود و مستاصل نگاهی به اطراف می انداخت انگار کسی پشت در نبود،آرات از این فرصت استفاده کذد و دستش رو جلو آورد و شروع کرد به بریدن طنابای دور پاهاش که دوباره صفدر داخل شد تازه فهمیده بودم چاقو رو برای چه کاری میخواسته،اما با این جثه ای که صفدر داشت آرات با دست باز هم کاری از پیش نمیبرد!
صفدر خم شد و تا خواست بشینه این بار ضربه محکم تری به در خورد و ایبار سریعتر از قبل به سمت در رفت و بازش کرد و با ضربه ای که توی سرش خورد گیج از در کلبه فاصله گرفت شوک زده نفسمو توی سینه حبس کردم آرات فشاری خیلی سریع طناب دور پاشو پاره کرد و از جا بلند شد و از پشت طنابی دور گردنش پیچید و داد زد:-دیگه داشتم از اومدنت نا تمید میشدم یالا خلاصش کن!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتپنجاهششم♻️
🌿﷽🌿
صدایش خوابالود است. خمیازه ای می کشد.
-اینکارو براش بکن لیلی. بابی تو رو خیلی دوست داره.
بغض لعنتی دوباره می آید توی گلویم جا خوش می کند. نه او چیزی می گوید نه من. با
خداحافظی قطع می کنم. باید بعد از خوب شدن بابی با امیریل صحبت کنم. دیگر به
آموزشگاه نمی روم. با رفتن به آنجا وقتم را سوخت می کنم. فردا باید بروم و متن ترجمه
شده ترانه را به فرھاد تحویل بدھم. سرم را می گذارم روی زانوھایم. آواز!. آواز خودم!.
چشمم می افتد به بگونیا لبه پنجره بسته. می روم و لبه پنجره می نشینم. خیلی وقت
است گنبد فیروزه ای را ندیده ام. حس می کنم "او" آن طرف پنجره ایستاده تا حرف ھای مرا
بشنود. چشم از برگ ھای سبز و قھوه ای بگونیا برنمی دارم. نفسی می گیرم و شروع می
کنم به حرف زدن.
-اومدم چونه ھامو بزنم. نه فکر کنی برا خودم. نه!. برای بابی.
چیزی به ذھنم خطور می کند. چشم ھایم را تنگ می کنم و زل می زنم به پرده افتاده روی
پنجره بسته.
-نکنه تمامی اینا نقشه است؟!. شاید این بلا رو سر بابی آوردی تا من بیام و باھات چونه
بزنم؟!. یا نه باز بابی خودشو واسطه کرده تا ما رو رودررو کنه؟!.
ھیچ صدایی نمی آید. دارد گوش می دھد.
-شاید از اینکه اینجا نشسته ام ته دلت خوشحالی. من اگه بیام پیشت فقط مامان خیلی
اذیت میشه ولی اگه بابی بیاد به جز مامان، الھه و ھستی و امیریل ھم ھستن. کیه که
دوست نداشته باشی طولانی عمر کنه ولی حالا که قراره چونه بزنیم ازت می خوام بابی و
بذاری بمونه و منو ببری. ھا؟!.
پشت گوشم را می خارانم. صدای باد می پیچد.
-می خندی؟!. دارم سرت کلاه می ذارم؟!. کار من که تمومه و یه مھره سوخته ام؟!.
نفسم را محکم فوت می کنم بیرون.
-ھمین از دستم برمیاد. دوست داشتی بگو باشه. اگرم دوست نداشتی که دیگه ھیچی.
گوش ھایم را تیز می کنم شاید جوابی بدھد. صدای باد افتاده است. نکند دارد فکر می
کند؟!. کمی منتظر می مانم و وقتی چیزی دستگیرم نمی شود بلند می شوم. تا وسط اتاق
می روم که اذان با صدای موذن زاده در خانه می پیچد و چیزی درون من فرو می ریزد. اشک
روی گونه ھایم می ریزد. به توافق رسیده ایم.
به اتاق مامان می روم. می خزم روی تختش. دستم را دور شکمش حلقه می کنم. چقدر
بدنش گرم است. بینی ام را به مھره ھای کمرش می چسبانم و عطر تنش را وارد ریه ھایم
می کنم. برمی گردد و او ھم دستش را روی شانه ھای من می اندازد. ھر دو ساکتیم. ھر
دو پشت ھم آه می کشیم.
با بغض می گویم:
-خوب می شه مامان. قول میدم. من مطمئنم.
شکمش می لرزد. شانه ھایش می لرزند. بی صدا گریه می کند. سعی می کنم آرام باشم.
دستم را روی کتفش می کشم. نازش می کنم. باید قوی باشی مامان. روزھای سخت تر از
این در انتظار توست. باید خیلی قوی باشی. خیلی.
*
در را باز می کند و ھمزمان می گوید:
-بیا تو.
داخل که می روم به استقبالم می آید.
-سلام.
با دست به داخل اشاره می کند.
-سلام. خوش اومدی.
کلافه به نظر می رسد. اخم کمرنگی میان ابروھایش نشسته. وسط ھال می ایستم و برگه
ھا را از کیفم بیرون می آورم.
-رفتم استودیو بسته بود.برگه ھا را می گیرد. اخمش شدیدتر می شود. با حرص می گوید:
-آره. بچه ھا تمرین امروز رو تعطیل کردن. ممنون بابت ترجمه. زحمت کشیدی.
شروع می کند به چک کردن برگه ھا. دلم می خواھد بپرسم" چرا؟!. اتفاقی افتاده؟!." ولی
زبان به دھان می گیرم. من من می کنم.
-من... من برم دیگه!.
سرش را بالا می گیرد. کمی نگاھم می کند.
-بازم ممنون.
با لبخندی می گویم:
-خواھش می کنم. فقط یه ...
صدای زنگ در خانه می پیچد. فرھاد گوشی آیفون را برمی دارد:
-بله!.
نمی توانم چھره اش را ببینم ولی مکث می کند.
-اومدی اینجا چکار؟!.
خشمگین است. گوشی را روی پایه اش می کوبد. دست به کمر می شود. مثل اینکه امروز،
روز او نیست. به طرفش می روم.
-من برم.
بدون اینکه نگاھم کند می گوید:
-نه بمون.
در را باز می کند و چند قدم عقب می آید و کنار من می ایستد. معنی این کارش را نمی
فھمم. مردی بلند قد و چھارشانه توی چارچوب در می ایستد. کت و شلوار شیک و عیانی
تنش است. با ساعتی که داد می زند قیمتش خیلی خیلی بالاست. قیافه اش خیلی شبیه
فرھاد است. ھر دو با اخم به ھم زل زده اند. فرھاد دست به سینه است. مرد می گوید:
-به داداشت تعارف نمی کنی بیاد تو؟!.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتپنجاهششم🦋
🌿﷽🌿
تواتاقم داشتم یکی ازپروژه هاروبررسی میکردم که تویه
قسمتی یه مشکلی پیداکردم خوشحال
ازاینکه شاید مفیدواقع شم ازاتاقم بیرون رفتم آیه
نبودبیخیال به سمت اتاق بابا رفتم تقه ای به
درزدم وسریع دروبازکردم:بابااین پروژه...بادیدن صحنه روبه
روم هم قدرت حرکت ازم گرفته
شدهم تکلم...آیه رومبل نشسته بودبابا دستشو پشتش
گذاشته بودخم شده بودسمتش وصورتش به
صورت آیه خیلی نزدیک بودهم زمان باپوزخندم ناخوداگاه
اخمی روصورتم نشست ...پس این
حدسمم درست بود!! دین!؟مزخرفه برای دست به
سرکردن من یه مشت چرت وپرت تحویلم دادن
اماخب ماه که هیچوقت پشت ابرنمیمونه وهمینطورهیچ
چیزازنگاه تیزبین من دورنمیمونه...تامتوجه
من شدن بابا بلند شد وبه سمتم اومد:چی شده؟
به آیه نگاه کردم ناراحت بود چشماش اشک
آلودبود...هه!حتماسلاح شوبرای بابای ساده لوح من
روکرده ...حرصم گرفت ازساده بودن بابا...ازحدسیات
درستم ...ازآیه ی متظاهر...بااینکه
قبلا میدونستم آیه خوب نیست...اما چرا بااثباتش به خودم
حالم انقدر بدشده...عصبانیتم
بیشترشده...فقط گفتم:هیچی بعدا میام
وسریع ازاتاق خارج شدم ودرو بهم کوبیدم رفتم تواتاقم
دروقفل کردم به سمت میزرفتم و وسایلای
روشو ریختم زمین فریادکنترل شده ای کشیدم ولگدپرت
کردم به هرچی که جلوم بودحرصی بودم
دلم میخواست آیه الان جلوم ایستاده
بودتا استخووناشو خردکنم ...دختره ...با بابای من ریخته
روهم
داره گولش میزنه ومی تیغتش....کورخونده اگه بذارم
پولای بابای بدبختمو بالا بکشه بهش حالی
میکنم پاکان کیه وچه کارایی ازدستش برمیاد...وقتی به
دست وپام افتادکه ولش نکنم حال و روزش
دیدن داره...خیلی عصبی بودم ...اماهرچقدرهم که
میخواستم خودموگول بزنم یه صدایی ازدرونم
فریادمیزد درد تویه چیز دیگست...
همچنان داشتم حرص میخوردم که تقه ای به در وارد شد
و بابا اومد تو اتاق رو به من گفت :پاکان
بابا کاری داشتی؟
گفتم:گفتم که بعدا میام بهتون میگم
-خوب الان که خودم اومدم بگو
-چیه میترسین دوباره بیام و برای یه بار دیگه دستتون رو
بشه ؟؟؟
بابا بلند خندید و گفت :دست چیم رو بشه پسر ؟تو حتی
واینستادی حرفای منو بشنوی
منم خر شدم خوشحال و شاد واسه-
دوباره میخواستین یه دروغ تحویلم بدین و با این فکر که
خودتون بگردید؟؟برای چی باید کاری کنم که احمق
فرض بشم ؟دوتا حرف قشنگ قشنگ راجب
دین و مرگ پدر این دختره میارین تحویل من میدین و
فکر میکنین که من نمیفهمم ؟
بابا با آرامش گفت :اون حرفای قشنگ قشنگ همش
حقیقت محض بود و من فقط آیه رو دختر
خودم میدونم و بس و به هیچ چشم دیگه ای هم بهش نگاه نمی کنم تو هم بهتره این افکارتو
بندازی دور چون فقط خودتو عذاب میدی
همدیگه رو بغل میکنن و با هم حرف-
عههه پدر و دختری هوووم؟کدوم پدر و دختری اونطوری
میزنن
بابا تک خنده ای کرد و گفت :همه ی پدر و دخترا
هم دیگه رو بغل میکنن اما آقا پاکان من آیه رو
بغل نکرده بودم چون اون دختر اجازه ی این کار رو بهم
نمیده دوما داشتم در مورد یه چیزی
باهاش حرف میزدم که یهو گریه اش گرفت منم برای
اینکه آرومش کنم یه ذره بهش نزدیک شدم
گریه اشون گرفت-
میشه بپرسم راجب چی حرف میزدین که خانم خانوما
-راستش رفتار دیشب اون پسره بود اسمش فرهود بود به
نظرم یه ذره عجیب اومد امروز به آیه
نظرمو گفتم و گفتم که احساس میکنم فرهود بهش
احساسی داره که آیه هم اولش انکار میکرد که
ازش پرسیدم نکنه خودشم دوستش داره که خیلی قاطع
گفت فرهود رو فقط به عنوان یه برادر
دوست داره و از اینکه احساس میکنه برادری داره که
پشتشه احساس خوبی داره و منم وقتی بهش
اخطار دادم که شاید حس فرهود بهش همون حسی که
آیه نسبت به فرهود داره نباشه و بهتره که
یه ذره مواظب روابطشون باشن آیه هم ناراحت شدکه
نکنه برادری مثل فرهود رو از دست بده
وزدزیرگریه
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻