eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدارو صد هزار مرتبه شکر که دستمون پیش کسی دراز نیست                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اجرای بسیارزیباودلنشین تنصیف آهنگ(مریم،مریم) باصدای استادفرج علیپور                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
6.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این جهان، زایشگاه روح آدمی است نه آسایشگاه جسم.                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ ✨صبحتان متبرك بہ اسماء اللہ یا اللہ و یا ڪریم یا رحمن و یا رحیم یا غفار و یا مجید یا سبحان و یا حمید ‌ سلاااام الهی به امیدتو💖 ➥ @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
بیا که رنج فراقت بُرید امان مرا💔😔 به یُمن آمدنت تازه کن جهان مرا بیا بهار حقیقی و از سر احسان به غمزه‌ایی نظری کن دل خزان مرا 🔸علیرضا بشارتی @hedye110
| دعای روزهای ماه رمضان 🏷 (دعای روز هشتم) 🤲 خدایا همنشینی با نیکان را نصیبم فرما...@hedye110
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 چیزی تا منفجر شدن مرد نیست. لبم را می گزم و از جایم بلند می شوم و از بنگاه می آیم بیرون. صدای فریاد مرد می ریزد تو خیابان. - برو بیرون. برو بیرون. من لونه سگم به تو نمی دم. فرھاد می آید بیرون و کنارم می ایستد. تا چشممان به ھم می افتد می زنیم زیر خنده. شیطنت ھای گاه گاه فرھاد به طرز باور نکردنی دوست داشتنی است. شاید ھمین شیطنت ھای کوچک، راحتی در حرف زدن و گفتن افکارم باعث می شود خودم را به او نزدیک احساس کنم. -چرا سربه سرش گذاشتی؟!. -به جرم نکرده محکوممون کرد. نشناخته قضاوت. ھنر شده ھیولا و افتاده به جون مردم. به راه می افتد. ھنوز قدمی برنداشته ام که شکمم تیر می کشد. به جلو خم می شوم و نفسم بند می رود. زانوھایم خم می شوند و یواش یواش روی زمین می نشینم. به مانتویم چتگ می زنم. حالا نه!. حالا نه!. فرھاد جلویم زانو می زند: -چی شد؟!. نفس زنان می گویم: -قرصم تو کوله امه. جیب جلو. بطری آبم ھست. قرص را می خورم و می روم روی نیمکت می نشینم. ھیچ کدام حرفی نمی زنیم. سوالی نمی پرسد. فقط کنارم می نشیند و منتظر می ماند. کمی که بھتر می شوم و دردش قابل تحمل تر به آن طرف خیابان اشاره می کنم. -یکی ام اونور ھست.کوله را برمی دارد. -می تونی؟!. سرتکان می دھم. -می تونم. بعد دل به دریا می زنم و سوالی که در ذھنم می چرخد را می پرسم. -تو. تو تا حالا عاشق شدی؟! -آره یه بار. عاشق شایسته. دخترعموم. دلم می ریزد. -وقتی نوجوون بودم و شایسته موھای طلاییشو به بھونه شونه زدن می ریخت روی شونه ھاش و آروم آروم برس می کشید من دیوونه می شدم. مسخ می شدم و دست و پام لمس می شد. تا وقتی با ناز موھاشو جمع می کرد من حتی نمی تونستم یه بند انگشتمو تکون بدم. دستش را پشتم می گذارد و به آن طرف خیابان ھدایت می کند. -وقتی می رفت تو خونه انگار جادو تموم شده باشه من تازه به خودم میومدم و سر می خوردم زمین. دوباره و دوباره شونه کردن موھاشو تو ذھنم دوره می کردم. موھایی که باد زیرش می زد و دل من می ریخت پایین. می ایستم میان خیابان. برمی گردد و نگاھم می کند. قیافه اش جدی است. روبرویم می ایستد. چشم می دوزد در چشمم. -وقتی به جوونی رسیدم شایسته با لبایی که اون موقع ھا فکر می کردم فقط واسه من سرخش می کنه، با موھایی که فکر میکردم فقط واسه من بھش شونه می کشه با چادری که وقتی راه می رفت روی زمین کشیده می شد و از بالا روی شونه ھای باریکش میفتد منو به بند کشید. شایسته شد خواب و خیال. پامو کردم تو یه کفش که الا و بلا شایسته باید مال من شه. آقا بزرگ رفت خواستگاری و چند روز بعد شایسته شد محرم من. ولوله ای در قلبم به پا می شود. شلوغ پلوغ می شود. دلیلش را نمی فھمم ولی وقتی اینطور مستقیم در چشمانم زل می زند و از شیفتگی اش به شایسته می گوید ھیچ خوشم نمی آید. می پرسم: -فکر می کردی؟!. لبخند می زند. -ھمشو می خوای الآن بدونی؟!. قصه دوست داری؟!. می چرخد و به راھش ادامه می دھد. می رود داخل املاکی. ظاھرا امروز را کاسب نیستیم. خبری از خانه نیست. از دور جمعیتی می بینم. جلو می روم. پیرمردی که شالی سبز دور کمرش بسته و کلاھی به ھمان رنگ روی سرش گذاشته، پرده ای را به دیوار آجری میخ کرده است و چوبی دستش گرفته و می خواند. عبای شتری کھنه ای روی دوشش انداخته. برایم جالب است. صدای پیرمرد گرم است. می روم جلوتر. روی پرده چندین چادر سفید کشیده شده است و چند مرد سبزپوش که روی زمین افتاده اند. دستی بریده یه گوشه. چند تا نخل و مردی با لباس سرخ. اسبی که چند تیر به بدنش خورده و خون از آن جاریست. پیرمرد با شور و ھیجان از عاشورا می گوید. از عباس. از علی اکبر. علی اصغر. فرھاد کنارم می ایستد. -تا حالا پرده خونی ندیدی؟!. سرم را به نشونه "نه" تکان می دھم. پیرمرد چوبش را روی عکس پسری جوان و رشید می گذارد. -فدای لب تشنه ات قمر بنی ھاشم. فرھاد کنار گوشم می گوید: -گروه واسه آھنگمون کامل شد. با خوشحالی به طرفش برمی گردم. پیرمرد می گوید: -خواھرم. برادرم. چراغ اولو روشن کن که صد در دنیا ھزار در آخرت خیر ببینی. فرھاد ادامه می دھد: -یه کم دیگه صبر کنی نوبت من و تو میشه. من صبر می کنم ولی زندگی برای من صبر نمی کند. کسی دست به جیب نمی شود. پیرمرد از حسین می گوید. دست پرچروکش را روی چشمانش می گذارد و بنا می کند گریه کردن. چند ردیف آدم نسشته اند و چھار پنج نفر سرپا ھستند. پیرمرد با سرآستین اشک
ھایش را پاک می کند. می روم و پشت آخرین نفر می نشینم. فرھاد ھم می نشیند. زانوھایمان را بغل می کنیم. -یه پول سیاه بنداز جوون که الھی دس بریده ابلفضل پشت و پناھت. نمیری تا کربلا رو زیارت کنی. خود پسر پیغمبر حاجت روات کنه. چارستون بدنت سالم باشه. الھی که به تیر غیب گرفتار نشی جوون. از پرده خوانی یک چیز دستگیرم می شود. علی اصغر در شش ماھگی شهید شد و علی اکبر در ھجده سالگی و من در بیست و شش سالگی خواھم مرد. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
8.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دارم‌می‌چینم‌سفره‌هفت‌سین‌امّا🤍!'🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸