eitaa logo
من و خاطراتم
283 دنبال‌کننده
37 عکس
14 ویدیو
0 فایل
نویسنده ، محقق و پژوهشگر https://eitaa.com/joinchat/1522861211C68d7638d66 @abdi_ayeh1403
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ✍ ده ، دوازده سالم بود که مادرم اوّل عید دو تا جوجه اردک برایم خرید. و با گذشت زمان وابستگیم به این جوجه‌اردک‌ها بیشتر و بیشتر می‌شد. هر روز صبح از مغازهٔ میوه فروشی برای آن‌ها خیارِسالادی و ضایعات کاهو میگرفتم و با رسیدگی زیادِ من ، آن‌ها خیلی زود پَروار شدند. کسانی که کفِ حیاطِ خانهٔ‌شان موزایک است و اردک دارند ، کاملاً می‌دانند که تمیز نگه‌داشتنِ حیاط خانه ، چقدر دشوار است. کثیف‌کاری‌هایِ اردک‌ها از یک‌طرف و بوی بدِ آن‌ها از طرفِ دیگر ، باعث شد که حتّی صدای همسایه‌هایمان نیز در بیاید. یک‌روز که دیگر مادرم طاقتش سر آمده بود ، به من گفت پسرم بیا بنشین و خیلی‌ منطقی با هم صحبت کنیم. گفت ببین پسرم مرغ‌ها و اردک‌ها وقتی به این اندازه می‌رسند یا باید تخم بگذارند و یا باید با آنها یک غذای لذیذ درست کرد. این‌اردک‌ها که الحمدالله تخم نمی‌گذارند ولی قول می‌دهم بتوانم یک‌ غذای خوشمزه با آنها برایت درست کنم. دیدم نه مثل اینکه مادرم واقعاً کمر همّت را بسته تا دیگر کارِ آنها را یکسره کند. کاسهٔ چکنم ، چکنم به دست گرفتم تا اینکه فکری به ذهنم زد تا شاید بتوانم جانِ اردک‌هایم را نجات بدهم. گفتم مادر ده روز دست نگهدار شاید فرجی شد و اردک‌ها تخم گذاشتند. بعد از ده روز اختیار با خودت. مغازهٔ رو به رویی خانهٔ‌مان فتیرپزی بود و هر روز صبح‌ برای صبحانه از آنجا چندتا فتیر تازه می‌گرفتم. نگاهم به شانهٔ تخم مرغی که روی میز کارِ مغازهِ‌دار بود ، افتاد. تخمِ‌مرغ‌های محلی با رنگِ قهوه‌ای! آیا می‌شد از آن تخمِ‌مرغ‌ها به جای تخمِ‌اردک استفاده کرد؟ آن روز اولویت زندگی من زنده نگهداشتن جانِ اردک‌هایی بود که با جان‌ و دل آن‌ها را بزرگ کرده بودم و حاضر نبودم از دستشان بدهم. با خودم گفتم اگر یکی از این تخمِ‌مرغ‌ها را در گوشهٔ باغچه بگذارم حتماً دل مادرم نرم می‌شود و از تصمیمش صرفه‌نظر می‌کند. همین کار را کردم. بعد از ظهر یک روز تابستانی وقتی مادرم در حالِ آب دادن به درختان باغچه بود متوجّه آن تخمِ‌مرغ شد. از روی خوشحالی با صدای بلند مرا صدا زد و من هم خودم را سریع به او رساندم. دیدم تخمِ‌اردک (تخمِ‌مرغ) را در دست گرفته و منتظر واکنش من است من هم که خودم را به آن‌ راه زده بودم یک جوری وانمود کردم که از همه جا بی خبرم الکی بالا و پایین می‌پریدم. از مادرم پرسیدم که دیگر آنها را نمی‌کُشی؟ گفت دلم نمی‌آید چون تخم‌گذار هستند ، گناه دارد. نمی‌دانید از آن روز به بعد مادرم چگونه به آن‌ها رسیدگی می‌کرد و چقدر محبتِ آن اردک‌ها به دل مادرم نشسته بود. این ماجرا ادامه‌ دارد.... جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68 خاطرهٔ بیست و هشتم ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨ ادامهٔ ماجرا .... حدود دو ماه هر روز تخمِ‌مرغ قهوه‌ای می‌خریدم و آن را در گوشهٔ باغچه می گذاشتم. بعد از مدّتی مادرم با یک حساب سرانگشتی به این نتیجه‌ رسید که تخم گذاشتنِ اردک‌ها به بوی بد آن‌ها و کثیف کاریشان نمی‌ارزد. این‌بار من دیگر تیغم نمی‌برید. ناچار بودم به هر تصمیمی که مادرم بگیرد ، تن دهم. مادرم می‌دانست من چقدر آن ارد‌ک‌ها را دوست دارم به همین خاطر آن اردک‌ها را به خانهٔ عمه ام بُرد و گفت هر وقت دلت برای اردک‌هایت تنگ شد برو آن‌جا و به آن‌ها سر بزن. بخشی از حیاط ِخانهٔ عمه‌ام خاکی بود (موزاییک نبود) و می‌شد اردک‌ها را در آن‌جا نگهداری کرد. امّا خانهٔ عمه ام با خانهٔ ما بسیار فاصله داشت و من نمی‌توانستم هر روز یک تخمِ‌مرغ ببرم و در باغچهٔ خانهٔ‌شان بگذارم! از طرفی اگر تخمِ‌مرغی در باغچهٔ خانهٔ‌شان نمی‌گذاشتم ، علاوه بر این‌که همه چیز لو می‌رفت ، جانِ اردک‌هایم نیز در خطر بود. پس یا باید به اشتباه ِخودم اعتراف می‌کردم و به خاطرِ پروژه ای که راه انداخته بودم ، آمادهٔ یک تنبیه جانانه می‌شدم ، یا اینکه ادامه می‌دادم و خودم را وارد یک بازیِ پیچیده‌تری می‌کردم. خیلی‌ با خودم کَلَنجار رفتم و نهایتاً تصمیم گرفتم ماجرا را ادامه دهم و تمامِ مسئولیتش را بپذیریم. همیشه سوالِ ذهنم این بود تا کِی باید هر روز به خانهٔ‌ عمه‌ام بروم و تخمِ‌مرغ در باغچهٔ‌ حیاطشان بگذارم؟ تا اینکه‌ یک تصمیمِ عجیب و اشتباهِ تاکتیکی بزرگ باعث شد ، همهٔ این دردِ‌سرها به پایان برسد. یه کارِ بسیار بچگانه که خودم هرگاه به این خاطره فکر میکنم تا دو ساعت خنده‌ام می‌گیرد. برای اینکه زحمت ِخودم را کم کنم نیم کیلو تخمِ‌مرغ گرفتم و در چند نقطه از حیاط ِخانهٔ عمه‌ام جاسازشان کردم و با خودم فکر می‌کردم حتماً هر روز یک دانه از آن‌ها را پیدا می‌کنند. وقتی به خانهٔ خودمان برگشتم ، دیدم مادرم تلفنی دارد با عمه‌ام صحبت می‌کند و می‌گوید آبجی اشتباه می‌کنی. مگر می شود ؟ گوشی ، گوشی ایناها الان خودش از درب آمد تو. بیا با خودش صحبت کن. خودم را به آن راه زدم و یواشکی به مادرم گفتم چه شده؟ همانطور که مادرم دستش را جلویِ دهانی گوشی گرفته بود به آرامی گفت عمه‌ات چه می‌گوید؟ می‌گوید اردک‌ها یک‌روزه هشت‌تا تخم گذاشتند! چه کسی می‌تواند حالِ آن لحظهٔ مرا درک کند؟ به‌ مادرم گفتم تلفن را قطع کن تا اوّل موضوع را به خودت توضیح بدهم. مادرم متوجّه شد که دوباره دستِ گُلِ جدیدی به آب داده‌ام. تلفن را قطع کرد و با حالِ پریشان نشست و من سیر تا پیازِ ماجرا را برایش تعریف کردم. بُهتش زده بود و اصلاً حرف هایم را باور نمی‌کرد. انقدر قسم و آیه آوردم تا آخر پذیرفت. با چهرهٔ برافروخته گفت همین الان به عمه‌ات زنگ می‌زنی و همه چیز را خودت به او توضیح میدهی. شمارهٔ‌شان را گرفتم. چون عمه‌ام مهربان بود میدانستم زود مرا می‌ببخشد. همین هم شد. ولی کمتر از یک هفته ، همهٔ فامیل قضیه را فهمیدند. من و اردک‌هایم مدّت‌ها سوژهٔ فامیل شده بودیم. برایم اهمیّتی نداشت که اطرافیانم چگونه مرا قضاوت می‌کنند همینکه می‌دانستم خدا از نیّتِ من با خبر است ، برایم کافی بود. جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68 خاطرهٔ بیست و نهم ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼