eitaa logo
من و خاطراتم
281 دنبال‌کننده
37 عکس
12 ویدیو
0 فایل
نویسنده ، محقق و پژوهشگر https://eitaa.com/joinchat/1522861211C68d7638d66 @abdi_ayeh1403
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ✍ ماه رمضان بود. می‌گفتند در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها افطاری میدهند. تصمیم گرفتیم از اراک حرکت کنیم و برای افطار خودمان را به حرم برسانیم. دم دمایِ تلاوت قرآنِ قبلِ نماز به حرم رسیدیم . در بین صفوف نماز نشسته بودم که بغل دستیم به من گفت : اگر می‌خواهی به افطار بِرسی امام جماعت ، السّلام علیکمِ آخرِ نماز را که گفت ، کفشهایت را بزن زیر بغلت و به سمت درهای منتهی به سفره‌های افطار بُدو. به محضِ اتمام نمازِ عشاء دیدم جمعیت با سرعت به سمت درب محل افطاری می‌دویدند. صحنهٔ جالبی نبود. حالت نمازم را بهم نزدم. سرم را پایین گرفتم و شروع کردم تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها را خواندم. تسبیحات که تمام شد. آمدم بلند شوم ، حسی بهم میگفت حالا که همه به سمتِ سفرهٔ افطار می‌دوند ، تو برگرد و به سمت ضریح برو. بلند شدم و به سمت ضریح حرکت کردم. در بین مسیر ، یکی از همشهریانم که در اراک مسافرکش بود را دیدم. به گرمی مرا تحویل گرفت و از من خواست تا مطلب مهمی را برایم تعریف کند. با وجود آنکه ضعف شدیدی داشتم ، دلم داشت قار و قور می‌کرد و حوصلهٔ تک و تعریف با کسی را نداشتم و دوست داشتم هر چه زودتر حداقل با یک دانه خرما روزه ام را باز کنم ، رویش را زمین ننداختم و با حوصله به حرفهایش گوش دادم. شروع کرد با آب و تاب ماجرایی که در همان روز برایش اتفاق افتاده بود را برایم تعریف کرد. گفت: قبل از اینکه از اراک راه بیفتم رفتم سر مزار شهید پژمان و با او درد دل کردم. گفتم ای شهید عزیز با زبان روزه آمدم و از تو میخواهم دستم را بگیری. از نظر اقتصادی وضعیت مناسبی ندارم. یه کاری کن شرمنده زن و بچه ام نشوم! همین را گفتم و از گلزار شهدا بیرون آمدم. ابتدای جادهٔ کمربندی که رسیدم ، دیدم یک آقا و خانم کنار جاده ایستاده اند. نگه داشتم. آن آقا به من گفت : جناب ، قم دربست می‌بری ؟ پیش خودم گفتم شهید دمت گرم! که نگذاشتی پنج دقیقه از حرفم بگذرد! به آن آقا هم گفتم سوار شوید ، ما نوکر حضرت معصومه و زائرانش هم هستیم. آقای راننده با بغضِ در گلویش صحبتهایش را نیمه کاره تمام کرد. معلوم بود شیدای کرامت شهید پژمان شده بود. به او گفتم خوش به سعادتت که این شهید بزرگوار صدایت را شنید. یواش، یواش با هم خداحافظی کردیم و با همان حسّ خوبی که به من انتقال داده بود ، به سمت ضریح حرکت کردم. شاید باورتان نشود فقط من ، یک زائر و دو خادم دیگر در کنار ضریح بودیم و در این شرایط زیارت برایم بسیار گوارا شده بود و روزه ام را با بوسه بر ضریح حضرت باز کردم. انگار اطراف ضریح را برایمان قُرُق کرده بودند. بعد از یک زیارت دلچسب با خودم گفتم بروم به سمت آن دری که رو به سفرهٔ افطار باز می‌شود بالاخره حتی اگر سفره را هم جمع کرده باشند ، حداقل یک خرما پیدا میشود که افطار کنم. وقتی به آن در رسیدم دیدم هنوز هم بساط افطاری برقرار است. یکی از خادمین حرم ، بنده را بر سرِ سفرهٔ افطار دعوت نمود. انگار تازه سفره را پهن کرده اند. با خودم گفتم بی علّت نیست که این خانم را کریمهٔ اهل بیت علیهم‌السلام نامیده اند. خاطرهٔ سی‌ و هفتم برای عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید👈 @alabd68 ❤️ 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾 ۱_ شهید سیدمجتبی پژمان از شهدای دفاع مقدّس هستند که کرامت هایشان در شهر اراک زبان زد است.