✨﷽✨
✍ شبهای حلب خیلی استخوان سوز بود و ما دسترسی به گاز شهری نداشتیم.
مدت زیادی بود حمام نرفته بودیم و به معنای واقعی کلمه چرک و چاقال شده بودیم.
تصمیم گرفتیم برای گردان ، حمام درست کنیم. یه آقایی از بچههای بالا اومد ، مقداری لوله آب و اتصالات با خودش آورده بود و لوله کشی رو برامون انجام داد.
ناچار بودیم ، جعبه مهماتهای توپخانهای که شلیک شده بود رو به مقر بیاریم و با کمک بچهها خُردشون کنیم و تکههای خُرد شده رو با طناب ببندیم و به بالای پشت بام حمام ببریم.
بالای پشت بام حمام ، یه تانکر متوسطی بود که یه روز در میون ، یه مرد سوری با پسر ۱۰ ، ۱۲ سالش میومدن و مخزن آب رو با پمپ پر میکردن و ما در عوض زحمتی که میکشیدن ، بهشون کنسرو کالباس و نوشابه میدادیم.
پسرک عاشق کنسرو کالباس بود در حالی که کنسرو کالباس برای ما چیز بسیار حال به هم زنی به شمار میومد. هفت ، هشتا و گاهی یه کارتن کنسرو کالباس بهش میدادیم ، میخواست از زور خوشحالی بال و پر در بیاره.
وقتی تانکر بالای پشت بام پر میشد ، چوبهای شکسته شده رو زیر تانکر میریختیم و با خرجهای خمپاره و خرجهای توپ ، آب تانکر رو گرم میکردیم تا بچهها دوش بگیرن.
اما اول صبح چنان آب جوش میشد که هیچ کس جرأت نمیکرد زیر دوش آب بره و شبا هم که آب سرد میشد ، احتمال داشت تو اون شرایط سرما بخوری که اگر مریض میشدی ، وا مصیبتا بود.
۴۶_ #شبهای_سرد_حلب
جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68
❤️
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨
✍ تو اون گیر و دار جنگ و درگیری ، دوستم آقارضا فاز طب سنتی زده بود به سرش.
نمیدونم از کجا خونده بود هر نقطه از بدن که دچار درد میشه ، اگه یه زنبور عسل اون نقطه رو نیش بزنه ، هم دردش میفته و هم خاصیت درمانی داره!
هی میرفت اینور و اونور دنبال زنبور میگشت. پیدا میکرد ، مینداخت تو قوطی کبریت و از بچهها میپرسید: آقایون جاییتون درد نمیکنه؟
یکی از بچهها مثلاً میگفت آقارضا کمرم خیلی درد میکنه. فوراً پیراهنش رو میداد بالا یه زنبور مینداخت روی مهرهٔ کمرش و زنبور بیچاره رو مجبور میکرد تا کمر اون بنده خدا رو نیش بزنه تا کمردردش خوب شه!
بارها این کار رو روی کمر و زانو و مچ پای خیلی از بچهها امتحان کرد. اصلاً این کار براش تبدیل به عادت و تفریح شده بود.
وقتی تو جمع نمیدیدیمش ، میدونستیم دوباره رفته دنبال زنبور.
یک شب در یک خانه روستایی بودیم ، شام رو خوردیم و خاموشی زدیم و رفتیم زیر پتو.
نیم ساعتی دراز کشیده بودم. تازه چشمانم داشت گرم خواب می شد. یک دفعه دیدم روی پای چپم داغ شد و حسابی سوز میزد.
اوّل فکر کردم عقرب نیشم زده ، سریع پتو رو کنار زدم ، چراغ قوه گرفتم روی پام ، دیدم بَه بَه یکی از همون زنبورای آقارضا از قوطی فرار کرده شانس اومده پای منو نیش زده.
کلاً اون شب خواب از سرمون پرید و تا صبح با دوستان مشغول خندیدن به دست گلای آقارضا بودیم.
۴۷_ #نیش_زنبور_عسل
جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68
❤️
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨
✍ بعد از عملیاتی که منتهی به شهادت محمّد (زهره وند) و سعید (مسلمی) شد ، ما به خانات (حومه حلب) برگشتیم و متوجه موضوع حیرت آوری شدیم!
در اوج درگیری که گلوله های زیادی بین بچههای ما و دشمن غدّار در تاریکی شب رد و بد میشد ، به بدنهٔ راکت آر پی جی یکی از دوستانم به اسم میثم که آر پی جی زن گروهانمون بود ، گلوله مستقیم اصابت کرده بود که این گلوله با سر او کمتر از یک وجب فاصله داشت.
از طرفی در جان لولهٔ سلاح دوست دیگرم محمّد ( یکی از دوستان صمیمی شهید محمّد زهره وند) که داشت به سمت داعشیان هدفگیری میکرد ، گلوله ای وارد شده بود که در مسیر زیر گلوی او بود.
به نظرم اینها نشانه هایی بود که به ما ثابت میکرد ، شهادت نوع مرگ را تغییر میدهد ، نه زمان مرگ را!
یقین دارم ، برای محمّد و سعید ، نوشته شده بود که باید در همان جا آسمانی شوند.
۴۸_ #گلولهای_در_جان_لوله
جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68
❤️
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼