eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
210 ویدیو
28 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✔️استـــاد رفیــــعی✔️ : 🌀موضوع: انتخاب حضرت فاطمه (س) وقتی امام علی علیه السلام برای خواستگاری آمد، نخستین سؤالی که فاطمه از پدر پرسید این بود: أرَضِیَ اللهُ؛ آیا از این ازدواج من راضی است؟ اینکه پول دارد یا ندارد؛ خانه اش کجاست و... از ناحیۀ فاطمه مورد پرسش قرار نمی گیرد، تنها رضایت خداوند برایش مطرح است. 🔶 @Alamdarkomeil
داشتند از جنسِ و یقین دارم این آرامش را از بہ غنیمت برده بودند @Alamdarkomeil
☘️ سلام بر ابراهیم ☘️ 💥قسمت دوم : محبت پدر ✔️ راوی : رضا هادی 🔸درخانه اي کوچک و مستاجري درحوالي ميدان خراسان تهران زندگي ميكرديم. اولين روزهاي ارديبهشت سال 1336 بود. پدر چند روزي است كه خيلي خوشحال است. خدا در اولين روز اين ماه، پسري به او عطا کرد. او دائماً از خدا تشكر ميكرد. هر چند حالا در خانه سه پسر و يك دختر هستيم، ولي پدر براي اين پسر تازه متولد شده خيلي ذوق مي كند. البته حق هم دارد. پسر خيلي با نمكي است. اسم بچه را هم انتخاب كرد: «ابراهيم » 🔸پدرمان نام پيامبري را بر او نهاد كه مظهر صبر و قهرمان توكل و بود. و اين اسم واقعاً برازنده او بود. بستگان و دوستان هر وقت او را مي ديدند با تعجب مي گفتند: حسين آقا، تو سه تا فرزند ديگه هم داري، چرا براي اين پسر اينقدر خوشحالي ميكني؟! پدر با آرامش خاصي جواب مي داد: اين پسر حالت عجيبي دارد! من مطمئن هستم كه من، بنده خوب خدا م يشود، اين پسر نام من را هم زنده مي كند! راست مي گفت. محبت پدرمان به ، محبت عجيبي بود. هر چند بعد از او، يك پسر و يك دختر ديگر به خانواده ما عطا كرد،اما از محبت پدرم به چيزي كم نشد. ٭٭٭ 🔸 دوران دبستان را به مدرسه طالقاني در خيابان زيبا رفت. اخلاق خاصي داشت. توي همان دوران دبستان نمازش ترك نميشد. يكبار هم در همان سال هاي دبستان به دوستش گفته بود: باباي من آدم خيلي خوبيه. تا حالا چند بار امام زمان (عج) را توي خواب ديده. وقتي هم كه خيلي آرزوي زيارت داشته، حضرت عباس را در خواب ديده كه به ديدنش آمده و با او حرف زده. زماني هم كه سال آخر دبستان بود به دوستانش گفته بود: پدرم مي گه، آقاي كه شاه، چند ساله تبعيدش كرده آدم خيلي خوبيه. حتي بابام مي گه: همه بايد به دستورات اون آقا عمل كنند. چون مثل دستورات امام زمانه(عج) می مونه. 🔸دوستانش هم گفته بودند: ابراهيم ديگه اين حرف ها رو نزن. آقاي ناظم بفهمه اخراجت ميكنه. شايد براي دوستان ابراهيم شنيدن اين حرف ها عجيب بود. ولي او به حرفهاي پدر خيلي اعتقاد داشت. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
☘️ سلام بر ابراهیم ☘️ 💥قسمت نهم : قهرمان ✔️راوی : حسين الله كرم 🔸مسابقات قهرماني 74 کيلو باشگاهها بود. همه حريفان را يکي پس از ديگري شكست داد و به نيمه نهائي رسيد. آن سال ابراهيم خيلي خوب کرده بود. اکثر حريفها را با شکست داد. 🔸اگر اين مسابقه را ميزد حتماً در ميشد. اما در نيمه نهائي خيلي بد کشتي گرفت. بالاخره با يک امتياز بازي را واگذار كرد! آن سال ابراهيم مقام سوم را کسب کرد. اما سالها بعد، همان پسري که حريف نيمه نهائي ابراهيم بود را ديدم. آمده بود به ابراهيم سر بزند. آن آقا از خاطرات خودش با ابراهيم تعريف ميکرد. همه ما هم گوش ميکرديم. 🔸تا اينکه رسيد به ماجراي آشنائي خودش با ابراهيم و گفت: آشنائي ما بر ميگردد به نيمه نهائي کشتي باشگاهها در وزن 74 کيلو، قرار بود من با ابراهيم بگيرم.اما هر چه خواست آن ماجرا را تعريف کند ابراهيم بحث را عوض ميکرد! آخر هم نگذاشت كه ماجرا تعريف شود! روز بعد همان آقا را ديدم وگفتم: اگه ميشه قضيه کشتي خودتان را تعريف کنيد. او هم نگاهي به من کرد. نَفَس عميقي کشيد و گفت: 🔸آن سال من در نيمه نهائي حريف ابراهيم شدم. اما يکي از پاهايم شديداً ديد.به ابراهيم که تا آن موقع نميشناختمش گفتم: رفيق، پاي من آسيب ديده هواي ما رو داشته باش. ابراهيم هم گفت: باشه داداش، چَشم. بازيهاي او را ديده بودم. توي كشتي بود. با اينکه شگرد ابراهيم فنهایي بود که روي پا ميزد. اما اصلاً به پاي من نزديک نشد! ولي من، در کمال نامردي يه خاک ازش گرفتم و خوشحال از اين پيروزي به رفتم. ابراهيم با اينکه راحت ميتونست من رو شکست بده و قهرمان بشه، ولي اين کار رو نکرد. 🔸بعد ادامه داد: البته فكر ميكنم او از قصد كاري كرد كه من بشم! از شکست خودش هم ناراحت نبود. چون قهرماني براي او تعريف ديگه اي داشت.ولي من خوشحال بودم. خوشحالي من بيشتر از اين بود که حريف فينال، بچه محل خودمون بود. فکر ميکردم همه، مرام و داش ابرام رو دارن. 🔸اما توي فينال با اينکه قبل از مسابقه به دوستم گفته بودم که پايم آسيب ديده، اما دقيقاً با اولين حرکت همان پاي آسيب ديده من را گرفت. آه از نهاد من بلند شد. بعد هم من را انداخت روي زمين و بالاخره من ضربه شدم. آن سال من دوم شدم و ابراهيم سوم. اما شک نداشتم ابراهيم قهرماني بود. از آن روز تا حالا با او رفيقم. چيزهاي عجيبي هم از او ديد هام. را هم شکر ميکنم که چنين رفيقي نصيبم کرده. 🔸صحبتهايش که تمام شد خداحافظي کرد و رفت. من هم برگشتم. در راه فقط به صحبتهايش فکر ميکردم. يادم افتاد در مقر گيلان غرب روي يكي از ديوارها براي هر كدام از رزمنده ها جمله اي نوشته شده بود. در مورد ابراهيم نوشته بودند: «ابراهيم هادي رزمنده اي با خصائص پورياي ولي » 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 @Alamdarkomeil 👈
☘️ سلام بر ابراهیم ☘️ 💥قسمت نهم : قهرمان ✔️راوی : حسين الله كرم 🔸مسابقات قهرماني 74 کيلو باشگاهها بود. همه حريفان را يکي پس از ديگري شكست داد و به نيمه نهائي رسيد. آن سال ابراهيم خيلي خوب کرده بود. اکثر حريفها را با شکست داد. 🔸اگر اين مسابقه را ميزد حتماً در ميشد. اما در نيمه نهائي خيلي بد کشتي گرفت. بالاخره با يک امتياز بازي را واگذار كرد! آن سال ابراهيم مقام سوم را کسب کرد. اما سالها بعد، همان پسري که حريف نيمه نهائي ابراهيم بود را ديدم. آمده بود به ابراهيم سر بزند. آن آقا از خاطرات خودش با ابراهيم تعريف ميکرد. همه ما هم گوش ميکرديم. 🔸تا اينکه رسيد به ماجراي آشنائي خودش با ابراهيم و گفت: آشنائي ما بر ميگردد به نيمه نهائي کشتي باشگاهها در وزن 74 کيلو، قرار بود من با ابراهيم بگيرم.اما هر چه خواست آن ماجرا را تعريف کند ابراهيم بحث را عوض ميکرد! آخر هم نگذاشت كه ماجرا تعريف شود! روز بعد همان آقا را ديدم وگفتم: اگه ميشه قضيه کشتي خودتان را تعريف کنيد. او هم نگاهي به من کرد. نَفَس عميقي کشيد و گفت: 🔸آن سال من در نيمه نهائي حريف ابراهيم شدم. اما يکي از پاهايم شديداً ديد.به ابراهيم که تا آن موقع نميشناختمش گفتم: رفيق، پاي من آسيب ديده هواي ما رو داشته باش. ابراهيم هم گفت: باشه داداش، چَشم. بازيهاي او را ديده بودم. توي كشتي بود. با اينکه شگرد ابراهيم فنهایي بود که روي پا ميزد. اما اصلاً به پاي من نزديک نشد! ولي من، در کمال نامردي يه خاک ازش گرفتم و خوشحال از اين پيروزي به رفتم. ابراهيم با اينکه راحت ميتونست من رو شکست بده و قهرمان بشه، ولي اين کار رو نکرد. 🔸بعد ادامه داد: البته فكر ميكنم او از قصد كاري كرد كه من بشم! از شکست خودش هم ناراحت نبود. چون قهرماني براي او تعريف ديگه اي داشت.ولي من خوشحال بودم. خوشحالي من بيشتر از اين بود که حريف فينال، بچه محل خودمون بود. فکر ميکردم همه، مرام و داش ابرام رو دارن. 🔸اما توي فينال با اينکه قبل از مسابقه به دوستم گفته بودم که پايم آسيب ديده، اما دقيقاً با اولين حرکت همان پاي آسيب ديده من را گرفت. آه از نهاد من بلند شد. بعد هم من را انداخت روي زمين و بالاخره من ضربه شدم. آن سال من دوم شدم و ابراهيم سوم. اما شک نداشتم ابراهيم قهرماني بود. از آن روز تا حالا با او رفيقم. چيزهاي عجيبي هم از او ديد هام. را هم شکر ميکنم که چنين رفيقي نصيبم کرده. 🔸صحبتهايش که تمام شد خداحافظي کرد و رفت. من هم برگشتم. در راه فقط به صحبتهايش فکر ميکردم. يادم افتاد در مقر گيلان غرب روي يكي از ديوارها براي هر كدام از رزمنده ها جمله اي نوشته شده بود. در مورد ابراهيم نوشته بودند: «ابراهيم هادي رزمنده اي با خصائص پورياي ولي » 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 @Alamdarkomeil 👈
☘️ سلام بر ابراهیم ☘️ 💥قسمت دوازدهم : يدالله ✔️راوی : سيد ابوالفضل كاظمي 🔸ابراهيم در يکي از مغاز ههاي مشغول کار بود. يك روز را در وضعيتي ديدم که خيلي تعجب کردم! دو کارتن بزرگ اجناس روي دوشش بود. جلوي يک مغازه،کارتنها را روي زمين گذاشت. 🔸وقتي کار تحويل تمام شد، جلو رفتم و سلام کردم. بعد گفتم: آقا ابرام براي شما زشته، اين کار باربرهاست نه کار شما! نگاهي به من کرد و گفت: که عيب نيست، بيکاري عيبه، اين کاري هم که من انجام ميدم براي خودم خوبه، مطمئن ميشم که هيچي نيستم. جلوي غرورم رو ميگيره! 🔸گفتم: اگه کسي شما رو اينطور ببينه خوب نيست، تو ورزشكاري و... خيلي ها ميشناسنت. خنديد وگفت: اي بابا، هميشه كاري كن كه اگه تو رو ديد خوشش بياد، نه مردم. ٭٭٭ 🔸به همراه چند نفر از نشسته بوديم و در مورد ابراهيم صحبت ميكرديم. يكي از دوستان كه ابراهيم را نميشناخت تصويرش را از من گرفت و نگاه كرد. بعد با تعجب گفت: شما مطمئن هستيد اسم ايشون ابراهيمه!؟ با تعجب گفتم: خُب بله، چطور مگه؟! 🔸گفت: من قبلاً تو سلطاني مغازه داشتم. اين آقا ابراهيم دو روز در هفته سَر بازار مي ايستاد. يه كوله هم مي انداخت روي دوشش و بار ميبرد. يه روز بهش گفتم: اسم شما چيه؟ گفت: من رو صدا كنيد! 🔸گذشت تا چند وقت بعد يكي از دوستانم آمده بود بازار، تا ايشون رو ديد با تعجب گفت: اين آقا رو ميشناسي!؟ گفتم: نه، چطور مگه! گفت: ايشون واليبال و كشتيه، آدم خيلي باتقوائيه، براي شكستن نفسش اين كارها رو ميكنه. اين رو هم برات بگم كه آدم خيلي بزرگيه! بعد از آن ماجرا ديگه ايشون رو نديدم! 🔸صحبتهاي آن آقا خيلي من رو به فكر فرو برد. اين ماجرا خيلي براي من عجيب بود. اينطور مبارزه كردن با اصلاً با جور در نمي آمد ٭٭٭ 🔸مدتي بعد يكي از دوستان را ديدم. در مورد كارهاي ابراهيم صحبت ميكرديم. ايشان گفت: قبل از انقلاب. يك روز ظهر آقا ابرام آمد دنبال ما. من و برادرم و دو نفر ديگر را برد چلوكبابي، بهترين و سالاد و نوشابه را سفارش داد.خيلي خوشمزه بود. تا آن موقع چنين غذائي نخورده بودم. بعد از غذا آقا گفت: چطور بود؟ گفتم: خيلي عالي بود. دستت درد نكنه، گفت: امروز صبح تا حالا توي بازار باربري كردم. خوشمزگي اين غذا به خاطر زحمتيه كه براي پولش كشيدم!! 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 @Alamdarkomeil 👈
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت بیست وپنجم : شروع جنگ ۱ ✔️ راوی : تقی مسگرها 🔸صبح روز دوشنبه سي و يكم شهريور 1359 بود. و برادرش را ديدم. مشغول اثاث كشي بودند. سلام كردم وگفتم: امروز عصر قاسم با يك ماشين تداركات ميره كردستان ما هم همراهش هستيم. با تعجب پرسيد: خبريه؟! گفتم: ممكنه دوباره درگيري بشه. جواب داد: باشه اگر شد من هم مييام. 🔸ظهر همان روز با حمله هواپيماهاي عراق جنگ شروع شد. همه در خيابان به سمت آسمان نگاه ميكردند. ساعت 4 عصر، سر خيابان بوديم. قاسم تشكري با يك جيپ آهو، پر از وسايل تداركاتي آمد. علي خرّمدل هم بود. من هم سوار شدم. موقع حركت ابراهيم هم رسيد و سوار شد. گفتم: داش ابرام مگه اثاث كشي نداشتيد؟! گفت: اثاثها رو گذاشتيم خونه جديد و اومدم. روز دوم جنگ بود. قبل از ظهر با سختي بسيار و عبور از چندين جاده خاكي رسيديم سرپل ذهاب. هيچكس نميتوانست آنچه را ميبيند باور كند. مردم دست هدسته از شهر فرار ميكردند.از داخل شهر صداي گلوله هاي توپ و خمپاره شنيده ميشد. 🔸مانده بوديم چه كنيم. در ورودي شهر از يك گردنه رد شديم. از دور بچه هاي را ديديم كه دست تكان ميدادند! گفتم: قاسم، بچه ها اشاره ميكنند كه سريعتر بياييد! يكدفعه ابراهيم گفت: اونجا رو! بعد سمت مقابل را نشان داد. 🔸از پشت تپه تانكهاي عراقي كاملاً پيدا بود. مرتب شليك ميكردند. چند گلوله به اطراف ماشين اصابت كرد. ولي خدا را شكر به خير گذشت. از گردنه رد شديم. يكي از بچه هاي سپاه جلو آمد و گفت: شما كي هستيد!؟ من مرتب اشاره ميكردم كه نياييد، اما شما گاز ميداديد! قاسم پرسيد: اينجا چه خبره؟ فرمانده كيه؟! آن هم جواب داد: آقاي بروجردي تو شهر پيش بچ ههاست. امروز صبح عراقيها بيشتر شهر را گرفته بودند. اما با حمله بچه ها عقب رفتند. 🔸حركت كرديم و رفتيم داخل شهر، در يك جاي امن ماشين را پارك كرديم. قاسم، همان جا دو ركعت خواند! ابراهيم جلو رفت و باتعجب پرسيد: قاسم، اين نماز چي بود؟! قاسم هم خيلي با آرامش گفت: تو كردستان هميشه از ميخواستم كه وقتي با دشمنان و انقلاب ميجنگم اسير يا معلول نشم. اما اين دفعه از خدا خواستم كه رو نصيبم كنه! ديگه تحمل رو ندارم! 🔸ابراهيم خيلي دقيق به حرفهاي او گوش ميكرد. بعد با هم رفتيم پيش محمد بروجردي، ايشان از قبل قاسم را ميشناخت. خيلي خوشحال شد. بعد از كمي صحبت، جائي را به ما نشان داد و گفت: دو گردان سرباز آنطرف رفتند و فرمانده ندارند. قاسم جان، برو ببين ميتوني اونها رو بياري تو شهر. 🔸با هم رفتيم. آنجا پر از سرباز بود. همه مسلح و آماده، ولي خيلي ترسيده بودند. اصلاً آمادگي چنين حمله اي را از طرف عراق نداشتند.قاسم و ابراهيم جلو رفتند و شروع به صحبت كردند. طوري با آنها حرف زدند كه خيلي از آنها غيرتي شدند. آخر صحبتها هم گفتند: هر كي مَرده و داره و نميخواد دست اين بعثيها به ناموسش برسه با ما بياد. 🔸سخنان آنها باعث شد كه تقريباً همه سربازها حركت كردند.قاسم نيروها را آرايش داد و وارد شهر شديم. شروع كرديم به سنگربندي. چند نفر از سربازها گفتند: ما توپ 106 هم داريم. قاسم هم منطقه خوبي را پيدا كرد و نشان داد. توپها را به آنجا انتقال دادند و شروع به شليك کردند. با شليك چند گلوله توپ، تانكهاي عراقي عقب رفتند و پشت مواضع مستقر شدند. بچه هاي ما خيلي روحيه گرفتند. 🔸غروب روز دوم جنگ بود. قاسم خانه اي را به عنوان مقر انتخاب كرد كه به سنگر سربازها نزديكتر باشد. بعد به من گفت: برو به ابراهيم بگو بيا دعاي توسل بخوانيم. شب چهارشنبه بود. من راه افتادم و قاسم مشغول نماز مغرب شد. هنوز زياد دور نشده بودم كه يك گلوله جلوي درب همان خانه منفجر شد. گفتم: خدا رو شكر قاسم رفت تو اتاق. اما با اين حال برگشتم. ابراهيم هم كه صداي انفجار را شنيده بود سريع به طرف ما آمد. 🔸وارد اتاق شديم. چيزي كه ميديديم باورمان نميشد. يك تركش به اندازه دانه عدس از پنجره رد شده و به سينه خورده بود. قاسم در حال نماز به آرزويش رسيد! محمد بروجردي با شنيدن اين خبر خيلي ناراحت شد. آن شب كنار پيكر قاسم، دعاي را خوانديم. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 @Alamdarkomeil 👈
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت بیست و هفتم : تسبیحات ✔️ راوی : امیر سپهر نژاد 🔸دوازدهم مهر 1359 است. دو روز بود كه ابراهيم مفقود شده! براي گرفتن خبر به ستاد اسراي جنگي رفتم اما بيفايده بود. تا نيمه هاي شب بيدار و خيلي ناراحت بودم. من ازصميم يترين دوستم هيچ خبري نداشتم. بعد از نماز صبح آمدم داخل محوطه. سكوت عجيبي در پادگان ابوذر حکم فرما بود. روي خاكهای محوطه نشستم. تمام خاطراتي كه با ابراهيم داشتم در ذهنم مرور ميشد. 🔸هوا هنوز روشن نشده بود. با صدايي درب پادگان باز شد و چند نفري وارد شدند. ناخودآگاه به درب پادگان نگاه كردم. توي گرگ و ميش هوا به چهره آنها خيره شدم. يكدفعه از جا پريدم! خودش بود، يكي از آ نها ابراهيم بود. دويدم و لحظاتي بعد در آغوش هم بوديم. خوشحالي آن لحظه قابل وصف نبود. ساعتي بعد در جمع بچه ها نشستيم. 🔸ابراهيم ماجراي اين سه روز را تعريف ميكرد: با يك نفربر رفته بوديم جلو، نميدانستيم عراقيها تا كجا آمده اند. كنار يك تپه محاصره شديم، نزديك به يكصد عراقي از بالاي تپه و از داخل دشت شليك ميكردند. ما پنج نفرهم دركنار تپه در چال هاي سنگر گرفتيم و شليك ميكرديم. تا غروب مقاومت كرديم، با تاريك شدن هوا عراقيها عقبنشيني كردند. دو نفر از همراهان ما كه راه را بلد بودند شهيد شدند. از سنگر بيرون آمديم، كسي آن اطراف نبود. به پشت تپه و ميان درختها رفتيم. 🔸در آنجا پيكر شهدا را مخفي كرديم. خسته و گرسنه بوديم. از مسير غروب آفتاب قبله را حدس زدم و نماز را خوانديم. بعد از نماز به دوستانم گفتم: براي رفع اين گرفتاريها با دقت حضرت زهرا را بگوئيد. 🔸بعد ادامه دادم: اين تسبيحات را ، زماني به دخترشان تعليم فرمودند كه ايشان گرفتار مشكلات و سختيهاي بسيار بودند.بعد از تسبيحات به سنگر قبلي برگشتيم. خبري از عراقيها نبود. مهمات ما هم كم بود. يكدفعه در كنار تپه چندين عراقي را ديدم. اسلحه و خشاب و نارنجكهاي آنها را برداشتيم. مقداري آذوقه هم پيدا كرديم و آماده حركت شديم. اما به كدام سمت!؟ 🔸هوا تاريك و در اطراف ما دشتي صاف بود. تسبيحي در دست داشتم و مرتب ذكر ميگفتم. در ميان دشمن، خستگي، شب تاريك و... اما آرامش عجيبي داشتيم! نيمه هاي شب در ميان دشت يك جاده خاكي پيدا كرديم. مسير آن را ادامه داديم. به يك منطقه نظامي رسيديم که دستگاه رادار در داخل آن قرار داشت.چندين هم در اطراف آن بودند. سنگرهائي هم در داخل مقر ديده ميشد. 🔸ما نميدانستيم در كجا هستيم. هيچ اميدي هم به زنده ماندن خودمان نداشتيم، براي همين تصميم عجيبي گرفتيم! بعد هم با تسبيح استخاره كردم و خوب آمد. ما هم شروع كرديم! با ياري توانستيم با پرتاب نارنجك و شليك گلوله، آن مقر نظامي را به هم بريزيم. وقتي رادار از كار افتاد، هر سه از آنجا دور شديم. ساعتي بعد دوباره به راهمان ادامه داديم. 🔸نزديك صبح محل امني را پيدا كرديم و مشغول استراحت شديم. كل روز را استراحت كرديم. باور كردني نبود، آرامش عجيبي داشتيم. با تاريك شدن هوا به راهمان ادامه داديم و با ياري خدا به نيروهاي خودي رسيديم. ادامه داد: آنچه ما در اين مدت ديديم فقط عنايات خدا بود. 🔸تسبيحات حضرت زهرا گره بسياري از مشكلات ما را گشود. بعد گفت: دشمن به خاطر نداشتن ، از نيروهاي ما ميترسد. ما بايد تا ميتوانيم نبردهاي نامنظم را گسترش دهيم تا جلوي حملات دشمن گرفته شود. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 @Alamdarkomeil 👈
💠🔹حجت الاســلام پناهــیان: بیائید با خدا زندگی کنیم نه اینکه گاهی به او ســـــر بزنیم تا با کسی نڪنی نمیـــتوانی او را بشـــناسی و با او انــــس بگـــیری. اگر مدتی شب و روز با کسی زندگی کنی به او انس خواهی گرفت اگر با انـس پیدا کنی شــدیدا به او علاقــمند می‌شـوی. 👌خدا تنها انیسی است که مأنوس خــود را هرگز نمی‌گـــــذارد. •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• 👉 @Alamdarkomeil 👈
هر کس را در مسیر پر پیچ و خم دنیا فراموش کرده آدرس را به او بدهید. این ، ها را می کند و یکی از های رسیدن تا .. 👉 @Alamdarkomeil 👈
تنها برای شهـــدا نیست می تونی زنده وسرباز (س) باشی اما یه شرط داره ؛ باید فقط برای کار کنی نه ... 👉 @Alamdarkomeil 👈
حضرت ما؛ حکایت مرد یخ فروشی است که از او پرسیدند: فروختی؟ گفت: نخریدند، ولی تمام شد!!! معنی این کلام آیت الله بهجت را نمی فهمیدم، تا اینکه ‌ دیدم نوشته شده: شهید نشوی ، می مــیری ! فهمیدم که و را اگر به نفروشیم! از دست خواهیم داد! ✋ 👉 @Alamdarkomeil 👈
🌷🍃 سردار شهید «حاج محمد ابراهیم » #۱۲ فروردین ۱۳۳۴ در شهرضا چشم به گشود. وی #۱۷ اسفند ۱۳۶۳ در منطقه جزیره مجنون به درجه رفیع نائل آمد. متن را که از این شهید والامقام به یادگار مانده به این شرح است : «به تاریخ 19 دی 1359 ساعت ۱۰:۱۰ شب چند سطری وصیت‌نامه می‌نویسم: هر ستاره‌ای را به زمین می‌کشند و باز این آسمان غم‌زده غرق ستاره است، مادر جان می‌دانی تو را بسیار دوست دارم و می‌دانی که فرزندت چقدر عاشق است و عشق به شهیدان دارد. ، حاکم بر یک جامعه انسان‌ها را به تباهی می‌کشد و حکومت‌های مکمل‌های این جهل‌اند و شاید قرن‌ها طول بکشد که انسانی از سلاله پاکان زائیده شود و بتواند یک جامعه سر در گم و سر در لاک خود فرو برده را در دست گیرد و امام تبلور ادامه‌دهندگان راه و شهامت و شهادت است. مادرجان، به خاطر داری که من برای یک اطلاعیه امام حاضر بودم بمیرم؟ کلام او الهام‌بخش روح پرفتوح اسلام در سینه و وجود گندیده من بوده و هست. اگر من افتخار شهادت داشتم از امام بخواهید برایم دعا کنند، تا شاید خدا من روسیاه را در درگاه با عظمتش به عنوان یک شهید بپذیرد. مادر جان من متنفر بودم و هستم از انسان‌های سازشکار و بی‌تفاوت و متاسفانه جوانانی که شناخت کافی از اسلام ندارند و نمی‌دانند برای چه زندگی می‌کنند و چه دارند و اصلا چه می‌گویند ، بسیارند.‌ ای کاش به خود می‌آمدند. از طرف من به جوانان بگوئید چشم شهیدان و تبلور خونشان به شما دوخته است. بپاخیزید و اسلام را و خود را دریابید. نظیر انقلاب اسلامی ما در هیچ کجا پیدا نمی‌شود. نه شرقی – نه غربی؛ اسلامی که: …‌ ای کاش تحت فشار مثلث زور و زر و تزویر به خود می‌آمدند و آن‌ها نیز پوزه استکبار را بر خاک می‌مالیدند. مادر جان، جامعه ما انقلاب کرده و چندین سال طول می‌کشد تا بتواند کم کم صفات و اخلاق را از مغز برخی انسان‌ها بیرون ببرد، ولی روشنفکران ما به این انقلاب بسیار لطمه زدند، زیرا نه آن را می‌شناختند و نه برایش زحمت و رنجی متحمل شده اند از هر طرف به این نو نهال آزاده ضربه زدند، ولی خداوند، مقتدر است اگر هدایت نشدند مسلما مجازات خواهند شد. پدر و مادر؛ من زندگی را دوست‌دارم، ولی نه آنقدر که آلوده‌‌اش شوم و خویشتن را گم و فراموش کنم علی‌وار زیستن و شهید شدن، زیستن و حسین‌وار شهید شدن را دوست می‌دارم شهادت در قاموس اسلام کاری‌ترین ضربات را بر پیکر ظلم، جور، شرک و الحاد می‌زند و خواهد زد. ببین ما به چه روزی افتاده‌ایم و استعمار چقدر جامعه ما را به لجنزار کشیده است، ولی چاره‌ای نیست این‌ها سد راه اسلامیند؛ پس سد راه اسلام باید برداشته شودند تا راه تکامل طی شود. مادر جان به خدا قسم اگر گریه کنی و به خاطر من گریه کنی اصلا از تو راضی نخواهم بود. وار زندگی کن و مرا نیز به بسپار (اللهم ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک)؛ و السلام. 🌷🌷 🌹🌹 @Alamdarkomeil
کانال شهید ابراهیم هادی
تصادفی نیست پروردگارا، من با چشمانی باز و باآگاهی بر این که چه راهی را می روم و باایمان به تو و طرفداری از حق و مبارزه با کفر بدین راه آمدم. شهادت انسان را به درجه اعلای ملکوتی می رساند و چقدر شهادت در راه زیباست و من به طور یقین درک کرده ام که شهادت تصادفی نیست بلکه و است بزرگ که نصیب همه ما نمی گردد بلکه نصیب آنهایی می گردد که از تمام خوشیهای زندگی خود گذشتند و در راه خدا می جنگند. خدایا میدانم لیاقت شهادت در راهت را ندارم، ولی ای خدای بزرگ از تو عاجزانه میخواهم که هرچه زودتر این سعادت بزرگ را نصیبم بگردان. 🌷 👉 @Alamdarkomeil 👈
کانال شهید ابراهیم هادی
‍ 🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼 🍂🌼 که میخواهم بکنم نگاهی به آسمان می اندازم... که نکند در خلوتم یادم برود تنها نیستم و نظاره‌گر است.. یاد نگاه های ابراهیم هادی که می‌افتم دور گناه را برای همیشه خط میکشم! 🌸مانند شهدا باشیم 👉 @Alamdarkomeil 👈
کانال شهید ابراهیم هادی
این منم خدا میگویم : خدای من ای خدای مهربان آیا این منم که نام تو را بر زبان می آورم این منم که خدا خدا میگویم، همیشه احساس میکنم تا لبیکی از مقام شامخت تارهای قلبم را نلرزاند، این نام بزرگ در زبانم طنین نمی اندازد از خود بی خود میشوم و نمیدانم چه بگویم. پروردگارا ما چون صدای منادی حق را شنیدیم که میگفت آوردید، ایمان آوردیم. پروردگارا هر کس در دنیا آرزویی دارد ولی من آرزویی ندارم بجز پاک بودن در دنیا و شدن در راه خودت 👉 @Alamdarkomeil 👈
4_5839460324738074640.mp3
17.12M
میخوام کنم و از فکر گناه خلاص بشم.. میخوام تنهاییم رو با قسمت کنم نه با . ایا با این همه گناه خدا منو میبخشه⁉️ ✅حتما گوش کنید. 👌👌👌
کانال شهید ابراهیم هادی
صدای اذان شنیده شد، خدمتگزار وارد اتاق شد و گفت : غذا آماده است، سرد می‌شود، اگر اجازه می‌فرمایید بیاورم شهید رجائی فرمودند :‌ خیر بعد از نماز. وقتی كه خدمتگزار از اتاق خارج شد،‌ ایشان با چهره‌ای متبسم و دلی آرام خطاب به من فرمودند: عهد كرده‌ام هیچ وقت قبل از نماز ناهار نخورم اگر زمانی ناهار را قبل از نماز بخورم باید یك روز روزه بگیرم... یکبار ایشان داشت سخنرانی می کرد اول وقت شد. گفت: آقایان اگر الان وسط سخنرانی تلفن از یک شخصیت مهم مملکتی باشد که با بنده کار داشته باشد ، اجازه می دهید بروم گوشی را بردارم ؟ مردم همه گفتند : بله بروید گوشی را بردارید ایشان گفت : الان پشت خط است ، تلفن خدا زنگ می ‌زند ، وقت اذان است او رفت برای نماز و همه مردم هم رفتند نماز. 🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨ 👉 @AlamdarKomeil 👈
گاهی بعضی نگاه ها چشم دل را بسوی باز می کند! مخصوصاً اگر آن نگاه از قابِ چشم های آسمانی یک شهید باشد 🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨ 👉 @AlamdarKomeil 👈
شهدا 🌸عاشق اند... معشوقشان 🌸شاگردند... معلمشان (ع)است... 🌸معلم اند... درسشان است 🌸مسلح اند... سلاحشان است 🌸مستحکم اند... تکیه گاهشان ست...🍃 🌸مسافرند... مقصدشان است 🕊 شب جمعه شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات 🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨ 👉 @AlamdarKomeil 👈
✅ لحظه به خدا نیاز داریم کتاب دعای کمیل همیشه باهاش بود؛ بعد هر نمازی فرازهایی از دعا را میخواند. یک بار به شوخی بھش گفتم: دعای کمیل مال شب های جمعه ست. چرا شما هر روز بعد از هر نمازی دعا می خونی؟ گفت: مگر انسان فقط شب های جمعه به نیاز دارد؟! ما هر لحظه به خدا نیاز داریم! دعا کردن پاسخ به همین نیاز های ماست. 🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨ 👉 @AlamdarKomeil 👈
✅ علمدار کانال کمیل در پیچ و تاب زندگی... دلم درگیر روزها و شبهای در قلب است... ای کاش میتوانستم من هم مثل تو در این پستی ها و ناهمواری ها کانالی بزنم که مقصد برسد... به بی کران ها... به معبودم ... 🌺 سلام بر ابراهیم ؛ علمدار کانال کمیل 🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨ 👉 @AlamdarKomeil 👈