📣📣 واحد کودک و نوجوان مرکز تخصصی مهدویت برگزار می کند:
🔶دوره مجازی تربیت مربی مهدویت در مقطع مهد و پیش دبستان🔶
با کمترین زمان و هزینه مربی فرزند خود باشید
برای این کار همه چیز را مهیا کرده ایم:
✅ دوره آموزشی مجازی .................. 24 ساعت (14 جلسه) 🙂
✅ کتاب کار ویژه نونهالان ................. 8 جلد 😃
✅ کتاب راهنمای مربی ................... 2 جلد 😉
✅ پشتیبانی ................................... 1 ساله 😊
✅ محتوای رسانه ای ..................... روزانه 🤗
✅ گواهینامه پایان دوره
برخی عناوین دوره: 👇
💎 روش ها و قالب های متنوع انتقال مفاهیم دینی
💎 بیان تیپ های شخصیتی
💎 جهت دهی ویژگی های طبیعی و فطری
💎 مهارت پاسخگویی به سوالات اعتقادی کودکان
💎 شعرخوانی روشمند
💎 شیوه های کنترل ناهنجاری ها
💎 50 روش خلاقانه در آموزش و تربیت
💎 مهندسی فرهنگی و سواد رسانه
💎 شیوه تدریس محتوای آموزشی یاران آفتاب شامل شیوه تدریس ریاضی، علوم، اجتماعی، مهدویت ، هوش و خلاقیت، بهداشتی و ایمنی و سایر مفاهیم آموزشی پایه
⏳ مهلت ثبت نام: تا 4 مهر 99
🗓 ساعات برگزاری دوره: 8 الی 10 صبح
این دوره به صورت آنلاین 🌏 و آفلاین 🖥 برگزار می گردد
☎️برای ثبت نام با آیدی یا شماره زیر تماس بگیرید 👇
02537841614
09391280018
@pish_dabestan_313
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت بیست و دوم_ #شبیه_پدر
وقتی کنار ملکه نشستم، دستهایم را گرفت و گفت: از اینجا دور نشو. دستهایش را نوازش کردم و با کنجکاوی گفتم: داشتی از گذشته ات میگفتی، لطفاً باز هم بگو! ملکه گفت: دیگر روزی نبود که خواستگار نیاد؛ از همسایه تا فامیل، از روستای خودمان تا روستاهای مجاور. مادرم به ازدواج من مشتاق بود و پدرم مخالفت میکرد. پدرم را خیلی به ندرت میدیدم؛ از صبح خیلی زود تا آخر شب کار میکرد و گاهی برای چند روز خانه نمیآمد.
میگفت آن روزها پدرش حدوداً 30 سال داشت اما به 50 ساله ها میماند؛ از بس در مزارع دیگران کار کرده بود، دستهایش زُمخت و زِبر شده بود و از بس بارهای سنگین بلند کرده بود، قامتش خمیده شده بود. کارکردنهای طولانی در آفتاب سوزان تابستان و سرمای کُشنده زمستان پوست صورتش را سوزانده بود، با این حال آنها همیشه گرسنه بودند و لباسهای مُندرس و کهنه ی دیگران را میپوشیدند.
ملکه گفت: پدر از شرمندگی ما عمداً زود میرفت و دیر می آمد تا با بچه ها رو به رو نشود. خواسته های ما را به عید سال بعد موکول میکرد و عید سال بعد هم دوباره حواله به عید سال دیگر میداد. روز موعود پدر ملکه، مثل صعود من، دست نیافتنی شده بود!
او لبخند تلخی زد و گفت: پدرم را خیلی دوست داشتم، همیشه در حسرت آغوش او بودم. دلم میخواست یک روز بیاید که پدر خانه بماند و من فقط در آغوش او بنشینم و او موهای مرا نوازش کند. شیرینی نوازش های کودکی ام را به خاطر داشتم که چقدر دستهای پدرم مهربان بود. ملکه گفت: باوجودیکه من دختر بزرگ پدرم بودم، اما او مایل به ازدواج من نبود و میگفت دخترم برای ازدواج کوچک است، گرچه درشت شده است.
ملکه جوری از پدرش حرف میزد که گویی داغی هزار ساله بر دل دارد و این داغ، سرد نشده و نخواهد شد. به ملکه گفتم بالاخره چه شد با چه کسی ازدواج کردید؟ گفت: با کسی که شبیه پدرم بود!
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat
شهید محمود رضا بیضایی
اگر " العجل " بگوییم
و براے ظهورآماده نشویم
کوفیــان آخــرالـزمــانـیــم
ظهور تو پایان جنگهاست ..🍃
#اللّٰھـُــم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجـْـ
#کوچه_شهید
🏴 @alborzmahdaviat
⭕️ امام زمان علیه السلام به شیخ مفید نامه نوشتند:
برای ظهور نه فقط دعا کنید بلکه زیاد دعا کنید که گشایش کار شما در فرج است. «أَكْثِرُوا الدُّعَاءَ بِتَعْجِيلِ الْفَرَجِ فَإِنَّ ذَلِكَ فَرَجُكُم»
قرار هر شب ۱۴ مرتبه ذکر شریف: #اللهم_عجل_لوليك_الفرج
Mehrab Ganjali 🏴
🏴@alborzmahdaviat
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت بیست و سوم_ #آش_نذری
ملکه دیگر یارای گفتن نداشت. بغضی قدیمی در گلویش سنگینی میکرد. چادرش را روی صورتش انداخت و دراز کشید و بی حرکت ماند. آنقدر بی حرکت ماند که گویی در زمان متوقف شد. رفته رفته صدای خُر و پُفُش بلند شد؛ چقدر همیشه خواب به موقع از راه میرسد و انسان را از دقّ نجات میدهد. با همه ی وجودم آرزو کردم که ایکاش ملکه خواب پدرش را ببیند. بی اختیار به یاد پدرم افتادم، چقدر دلم آغوش پدرم را میخواست. روز پدر هم بود، بی اختیار بغضی در گلویم نشست و به یاد روزی افتادم که دیگر پدرم نخواهد بود و چقدر ملکه وار دلم پدرم را بخواهد!
آرزو کردم که ایکاش قبل از آمدن به مصلی یک دل سیر پدرم را در آغوش میگرفتم. آنقدر حالم بد بود که فرصت فکر کردن به این موضوعات را نداشتم. اشک در چشمانم حلقه زد، شاید فقط یک دل سیر گریه کردن میتوانست آرامم کند. چه اشتباهی کردم! اگر به بالای برج هم رسیده بودم، برای فقط یک بوسه از پدر باید دوباره پائین می آمدم، ارزشش را داشت.
تنها فرازهای جوشن کبیر قادر بود، سیل اشکهای کهنه را به بیرون باز کند و سنگینی بغض در گلو نشسته را بکاهد. از فراز شانزدهم ادامه دادم از " یا مَن هو" تا " اللّهمَّ " و دوباره "یا مَن هو" و بعد "یا مَن لا" گفتنها. وقتی به "رازقَ الانام" فراز بیست و یکم رسیدم، بی اختیار به یاد شام ملکه افتادم. آذوقه ای که از قبل نگه داشته بودم، برای شام ملکه و افطار من کافی نبود.
من آمده بودم تا ریاضت بکشم، اما ملکه طاقت ریاضت کشیدن نداشت. نمیشد دائم به او نان و پنیر و خرما بدهم. او مدتی بود که خوابیده بود و عن قریب بود بیدار شود. ساعت از شش عصر گذاشته بود، ملکه اگر بیدار میشد حتماً عصرانه ای میخواست! بی اختیار مفاتیح را بستم و بلند شدم، باید فکری میکردم. از دور بوی آش رشته می آمد. کمی داخل شبستان چرخیدم و به گوشه ای که مشغول طبخ آش بودند، رسیدم. یک قابلمه بزرگ آش به اندازه ی 30 نفر، روی گاز پیک نیکی بود. معلوم بود که از قبل پخته بودند و فقط برای افطار آن را گرم میکردند. با خجالت جلو رفتم و به خانمی که بالای سر قابلمه بود گفتم: ببخشید آش نذری است؟
گفت: بله، اما برای گروه خودمان است. گفتم: بله متوجه ام، اما در آن سمت پیرزنی است که تنهاست و چیزی هم برای خوردن نیاورده است، برای او کمی آش میخواهم. آن خانم با ادب فراوان و با روی باز مقداری آش در یک ظرف یکبار مصرف ریخت و به من داد. رویش را بوسیدم و تشکر کردم. با خود فکر کردم که ایکاش آن شب در آن برج، آن زن، هم پله ای من بود. با ظرف آش به طرف ملکه آمدم. ملکه خوابیده بود. ظرف آش را بالای سرش گذاشتم و زیر لب گفتم یا "رازقَ الانام" شُکر.
نیم ساعتی گذشت تا ملکه بیدار شد. به محض بیدار شدن، ظرف آش را دید. به او گفتم: آش نذری است بخورید برای شما آورده ام. ملکه ظرف آش را برداشت و بی اختیار شروع به گریستن کرد. با تعجب به او گفتم: آش رشته که گریه ندارد! صدای گریه ی ملکه بلندتر شد و گفت پدرش عاشق آش رشته بود. قطره های اشک از اطراف چشمهای ملکه به زمین میچکید و به پهنای صورتش رسیده بود. از او خواستم آش را بخورد و برای پدرش فاتحه ای بفرستد، اما ملکه دست و دلش به خوردن نمیرفت. ظرف آش را در کناری گذاشته بود و مانند دخترکی ده دوازده ساله به در مصلی خیره مانده بود، گویی چشم به راه آمدن کسی بود؛ کسی که بیاید و ملکه، آش را دو دستی به او تقدیم کند!
به حالت نیم خیز بلند شدم تا دستم به شانه ی ملکه برسد، شانه اش را گرفتم و گفتم: آش را بخورید! فاتحه ای است، ثوابش به پدر شما هم میرسد. ملکه ظرف آش را برداشت و آرام آرام شروع به خوردن کرد. سرم را پائین انداختم تا راحت بخورد، اما همه ی حواسم به او بود. برعکس دفعات قبل این بار ولعی برای خوردن نداشت؛ گویی آش را به انسان درمانده ی در حال احتضار میداد. قاشق را نیمه پر میکرد و آرام به طرف دهانش میبرد و به آرامی آن را در دهانش میگذاشت و با کمی مکث آن را می بلعید. مدتی صبر میکرد و دوباره به همان نحو ادامه میداد. گویی در خیالش آش را به پدر مریض در بستر افتاده اش میخورانید! ملکه ندامت و پشیمانی بزرگی داشت که قابل جبران نبود.
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat
تو خلوت یاد امام زمان علیه السلام کنید❗️
🍃در محضر آیت الله بهجت : راه خلاصی از گرفتاری ها منحصر است به دعا در خلوت برای فرج ولیعصر (عج)، نه دعای همیشگی و لقلقه زبان بلکه دعا با خلوص و صدق نیت!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سلام_امام_مهربانم
🏴 @alborzmahdaviat
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت بیست و چهارم_ #کودکانه ها و عاشقانه ها
نیم ساعت به أذان مغرب مانده بود. ملکه تازه از وضوخانه برگشته بود. با سرعت به طرف وضوخانه رفتم تا دیر نشود؛ هرچه به وقت أذان نزدیک می شدیم وضوخانه شلوغتر میشد. وقتی به سرویسها رسیدم طول صف به چهار پنج نفر رسیده بود. سرویس بهداشتی نسبت به روز قبل خیلی کثیفتر شده بود و روی زمین پر از آشغال بود. همه زیر لب غرغر میکردند که چرا نظافتچی اینجا را تمیز نمیکند!
من در خانه ی خودمان همیشه خودم سرویس بهداشتی را تمیز میکردم و از این کار إبایی نداشتم. چادرم را روی رخت آویز گذاشتم و نایلونی را که در گوشه ای افتاده بود و ظاهراً تمیز بود، به دستم کشیدم و آشغالها را از اطراف جمع کردم. خانم دیگری هم همراه من شروع به تمیزکردن سرویسها کرد و از داخل یکی از سرویسها که به انباری تبدیل شده بود، جاروی دسته بلندی آورد و با شلنگی که به شیر آب وصل بود، شروع به شستن سرویسها کردیم. همه ی معتکفین که بعداً می آمدند، فکر میکردند که ما نظافتچی هستیم و به ما معترض بودند که چرا زودتر از اینها سرویسها را تمیز نکرده ایم. ما هم دوست نداشتیم که آنها جور دیگری فکر کنند!
نظافتچی مسجد و مصلی شدن لیاقت میخواست، شاید ما لایق شده بودیم. نیازی به افشای راز نبود. تمیز کردن سرویس بهداشتی مسجد و مصلی، مثل تمیز کردن پله ای است که منتظران از آن بالا میرود. هر پله ای را که تمیز کنی یک پله ی بالاترهم هست که آنرا هم باید تمیز کنی و همینطور بالا میروی و بقیه منتظران کنار می ایستند تا تو کارَت را تمام کنی! چه ایده ی خوبی به ذهنم رسید ایکاش نظافتچی آن برج بودم.
زمان زیادی طول کشید تا کار نظافت تمام شود. صدای أذان از مناره های مصلی به گوش میرسید. معتکفین به سرعت رفتند و ما دو نفر آخر از همه بیرون آمدیم. تمام راه دویدیم تا به نماز جماعت مغرب برسیم.
وقتی به در شبستان رسیدم نماز شروع شده بود و دیگر نمیشد از بین جمعیتی که تنگ هم ایستاده بودند، رد شد. مخالف هل دادن و له کردن دیگران بودم حتی برای رسیدن به صف نماز جماعت! دم در شبستان هم جای ایستادن نبود، انگار إذن نماز جماعت را از من گرفته بودند. کنار در نشستم تا نماز مغرب تمام شود.
حال و هوای خاصی داشت دم در نشستن و نمازگزاران را تماشا کردن. در حیاط مصلی، پسر بچه ها با قطعات آجر دروازه درست کرده بودند و فوتبال بازی میکردند. با هر گلی که میزدند فریاد شادمانه ی آنها به هوا برمی خاست و غوغایی در حیاط مصلی بر پا میشد. این طرف در، کودکان شادمانه به دنبال توپی می دویدند و آن طرف در، نمازگزاران خاضعانه به مهری خیره مانده بودند. این طرف در، بردن در دویدن و توپ زدن بود و آن طرف در، بردن در ایستادن و سر بندگی فرو آوردن بود. این طرف در، بردن در به هدف رساندن توپی و گُل زدن بود و آن طرف در، بردن در به حضور رساندن قلب و سر به گِل بندگی زدن بود. پله های این طرف از جنس گُل بود و پله های آن طرف از جنس گِل!
هر آنچه این طرف در بود، آن طرف در هم بود، با این تفاوت که این طرف کودکانه و آن طرف عاشقانه بود. من میان کودکانه ها و عاشقانه های مصلی گیر کرده بودم و نگران ملکه بودم که چقدر به در خیره مانده است تا من بیایم و چند بار به بقیه تذکر داده که اینجا جای کسی است و الان می آید و بعد از شروع نماز هم، هزار فکر به سرش زده که چرا دخترم نیامد!
با شنیدن صدای " السلام علیکم و رحمت الله و برکاته" به وجد آمدم. سریع از بین نمازگزاران رد شدم و به ملکه رسیدم. ملکه اجازه نداده بود کسی جای من بایستد. مثل اینکه در مسیر یک راه پله ی تنگ، راه باریکی باز شود و بگویند این مسیر، ویژه ی فلانی است، چقدر خط ویژه لذت بخش است. وقتی آمدم ملکه در حال ذکر فاطمه زهرا بود. زیر چشمی به من نگاهی کرد و دوباره مشغول ذکر شد. من نماز مغرب را فُرادی خواندم و به نماز جماعت عشاء رسیدم. نماز عشاء را به جماعت خواندم، در حالیکه وجودم از شور و هیجان کودکانه لبریز بود و اشتیاق بندگی در من دو صد چندان شده بود.
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat
آیت الله بهجت رحمه الله علیه
فردای قیامت که هیچ چیز از انسان نمیخرند اشک بر سید الشهدا علیهالسلام را مثل دانه دُرّی برایش نقد میکنند!
رحمت واسعه، ص۲۵۷
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سلام_امام_مهربانم
#ما_ملت_شهادتیم
🆔 @takhribchi110
🏴 @alborzmahdaviat
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت بیست و پنجم_#چادر نماز
بعد از نماز در هر گوشه ای سفره ی افطاری باز شد و هر کسی با دور و بری های خودش مشغول صرف افطار شد. من هم سریع سفره را برای ملکه باز کردم و از داخل ساک دستی ام هرآنچه را که داشتم بیرون آوردم و مقابل ملکه چیدم. نان بربری، حلوا شکری، پنیر، گوجه، و خیار که وعده اش را قبلاً به او داده بودم. در حین چیدن سفره، ملکه نگاهی به من کرد و گفت: وقتی اعتکاف تمام شد چادر نمازت را به من بده! با شنیدن این حرف متعجّب شدم، به ملکه گفتم که من فقط همین یک چادر نماز را دارم! ملکه سرش را پائین انداخت و گفت: من اصلاً چادر نماز ندارم.
با چادر مشکی به سختی نماز میخواند و چادر دائم از روی سرش سُر میخورد. من برای لحظه ای مردّد شدم که چه کنم؟ چادرم را موقع رفتن به او بدم یا ندهم! در همین حین ملکه مشغول خوردن شام شد و من با یک لقمه نان و پنیر افطار کردم. مردّد مانده بودم که به ملکه چه بگویم؟! راه گلویم بسته شد، دیگر نمیتوانستم چیزی بخورم، انگار در برابر یک آزمون سخت و پیچیده قرار گرفته بودم! سریع فلاسک را برداشتم و به آشپزخانه رفتم. در این فاصله میتوانستم بیشتر فکر کنم که چه جوابی به ملکه بدهم! صفهای طولانی برای گرفتن آب جوش و چای تشکیل شده بود. بر روی اجاق کِتریهای بزرگ در حال جوش بود و روی آن قوریهای بزرگ پر از چای قرار داشت که فضای آشپزخانه را گرم و غیر قابل تحمل کرده بود. هرکسی خودش باید آب جوش و چای میریخت.
در صف ایستاده بودم و به حرفهای ملکه فکر میکردم. کمی دلخور بودم؛ من همه ی غذایم را به او میدادم و مثل یک کنیز در خدمت او بودم، برایش چای و آب میبردم و حتی به خاطر او آش رشته را از کسی گدایی کرده بودم، با این حال، او باز هم از من توقّع داشت و این بار چادر نمازم را میخواست؛ چادری که هدیه ی مادرم بود. از طرفی دلم برایش میسوخت که در حسرت یک چادر نماز است!
اما من مسئول نداشته های او نبودم؛ تصمیم خود را گرفتم، نمیخواستم چادرم را به او بدهم. در عوض شاید میشد از کسی چادری برایش تهیه کرد. وقتی نوبت من شد، محتویات فلاسک را درون سطح بزرگ کنار اجاق خالی کردم. همیشه در کنار اجاق دستمال بزرگی برای برداشتن کتری و قوری بود، اما اینبار نبود. هر کسی برای برداشتن کتری و قوری از گوشه ی چادر خودش استفاده میکرد. من هم با چادرم قوری و کتری را برداشتم و چای و آب جوش داخل فلاسک ریختم.
وقتی خواستم از آشپزخانه خارج شوم چادرم را زیر بغلم زدم تا دست و پا گیرم نشود. احساس کردم چادرم زبر شده است؛ نگاه کردم دیدم از طرف چپ، چادرم به اندازه دو وجب سوخته و مچاله شده است! چشمانم از تعجب گرد شد؛ هرچه بود مربوط به وقتی بود که کنار اجاق بودم؛ حتماً وقتی در حال ریختن آب جوش بودم چادرم به شعله گرفته و جمع شده بود!
تا چند لحظه مبهوت و حیران به چادرم نگاه میکردم و یارای برگشتن نزد ملکه را نداشتم. باور کردنی نبود اما واقعیت داشت. چشم ملکه دنبال چادر نماز من بود، انگار چادر من هم به دنبال ملکه بود! ندامت غریبی وجودم را گرفت. ایکاش نیت میکردم که چادرم را موقع رفتن به او بدهم! اصلاً حقم بود که در پله های اول آن برج زیر دست و پا له شدم.
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat
میخواهم بهتون بگم آیا یادتون هست که
از بچگی تا الآن هر وقت هر کاری خوبی را کردیم و انجام میدیم بهمون میگفتن انشاء الله خیر ببینی... میگفتن
خیر ببینی پسرم
خیر ببینی دخترم
خیر ببینی جوان
وقتی صبح از خواب بیدار میشیم ، به یکدیگر میگوئیم :
صبح به خیر.
در طول روز به یکدیگر میگوئیم
روز به خیر
شاید در طول روز ، این کلمه رو چند بار تکرار کنیم ، و برای یکدیگر طلب خیر کنیم.
ولی واقعاً این خیری که همه در جستجوی او هستند، و از خدا میخواهند. چیست؟
قران کریم میفرماید : همه انسانها شدیداً در پی خیر هستند.
همه در جستجوی بهترینها هستند.
إنَّهُ لِحُبِّ الْخَيْرِ لَشَدِيد.
(عادیات/۸)
انسان بسیار دوستدار خیر است.
ولی هر کسی این خیر را در چیزی میبیند؟
یکی در خانه خوب
یکی در ماشین خوب
یکی در شغل خوب
یکی در همسر و فرزندان خوب
و هزاران چیز دیگر...
ولی واقعاً این خیرِ راستین چیست؟
قرآن کریم میفرماید حضرت موسی وقتی خائف و ترسان از بین فرعونیان میگریخت ، این جمله رو زمزمه میکرد
ربِّ إِنِّی لِما أَنْزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیر.
(قصص/۲۴)
پروردگارا. من به آنچه که تو از خیر بر من نازل کنی محتاجم...
خیلی از ماها ، این آیه رو در قنوت نمازهایمان میخوانیم و مدام از خدا طلب خیر میکنیم
خیری که حتّی نمیدونیم چی هست.
فقط همین قدر میدونیم که اون چیزی که مردم فکر میکنند ، نیست...
خُب حالا
میخواهید بدانید خیرِ واقعی تمام بشریت در چیست؟
یه آیه در قرآن هست که بارها و بارها آنرا دیده ایم و خوانده ایم و شنیده ایم ، ولی متاسفانه به راحتی از کنارش عبور کردیم. و اصلا به آن توجه نکردیم.
خدا به صراحت این خیر را در قرآنش به همگان معرفی کرده است که میفرماید
بقِيَّةُ اللهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ
بقية الله همان خیرِ شماست اگر از اهل ایمان باشید
این خیر که همه دنبالش هستند ، چیزی نیست جز بقیة الله
جز پدر مهربانم جز آقا و مولایم صاحب الامر امام زمانم (عجل الله تعالی فرجه الشريف )
اون خیری که همه رهایش کردند ، و آنرا به بهای اندکی فروختند
خیرِ واقعی یعنی اهلبیت
در زیارت جامعه کبیره خطاب به اهلبیت عرضه میداریم ؛
انْ ذُکِرَ الْخَیْرُ کُنْتُمْ اوَّلَهُ، وَ اصْلَهُ وَ فَرْعَهُ، وَ مَعْدِنَهُ وَ مَاْویهُ وَمُنْتَهاهُ.
هر جا صحبت از خیر باشد، شما اهلبیت اوّل و آخر و اصل و فرع و معدن و جایگاه آن خیر هستید
( أللَّهُمَ عَجِّلْ لِوَلیِکْ الفرج )
🌹 انتظار را دریابیم 🌹
آیتالله جوادی آملی:
اگر در ماه مبارک رمضان [شخصی] که روزه دارد [و] نَفَس میکشد مثل این [است] که بگوید سبحان الله اگر در عزای پسر پیغمبر آهی بکشد، یک آه! فرمود: نفَسُ الْمَهْمُومِ لِظُلْمِنَا [تَسْبِیح] این مثل سبحان الله است، حیف است که ما این را کم بگیریم! بله گریه میکنیم، اما بدانیم برای چه کسی گریه میکنیم برای چه گریه میکنیم، خیلی است این! این مجلس عزا را بُرده در سطح ضیافت خدا ! (۱)
اگر درباره ماه عظیم مهمانی خدا گفته شده:
نفَس کشیدن در ماه رمضان = تسبیح (عبادت)
اگر درباره عزای سید و سالار شهیدان با آن عظمت گفته شده:
نفَس محزون در عزای امام حسین علیه السلام = تسبیح (عبادت)
درباره انتظار فرج گفته شده:
انتظار فرج = برترین عبادت
⁉️ مگر در انتظار فرج چه عظمتی نهفته است که چنین تعبیری درباره آن به کار رفته است ⁉️
(1) http://javadi.esra.ir
۲. رسول خدا صلوات الله علیه و آله و سلم : برترين عبادت انتظار فرج است.
كمالالدين، ج۱، ص۲۸۷
🆔 @mehre_mahdi313
🏴 @alborzmahdaviat