الفلاممیم
۵- روبروی آن گنبد طلا با خودم میگفتم اصلش هم همین است. زود به زود برسیم به محضر حضرتتان. همین یک ما
۳-آدم خوب است حسرت به دلش نماند. نگاه که میکنم سال را، دویدم، خندیدم، گریستم و رسیدم؟ رسیدن که چه عرض کنم، به دلم نماند. هربار بیشتر دلتنگت شدم. آن موقع که برایت نوشتم «هیچ موقع اینقدر...»، صنوبری را از سینه کندم، تحویل محل شارژهای حرم دادم. مرا به دل چه کار. حالا که شد، بیدل برای خود بخوانم: «بیدل چنانکه سایه به خورشید میرسد/من نیز رفته رفته به دلدار میرسم».
الفلاممیم
۴- تا یادم است، امین الله را برای دو امام خواندهام. حضرت مولا و حضرت سلطان. ماه رمضان میرسد و رفیق
۴-ماه رمضان میرسد و این بار به ما قرعه خورد. ابن قولویه نقل میکند، رسید خدمت حضرت صادق و عرضه داشت: «فدایت شوم، به خدمت شما رسیدم و قبر امیرالمومنین را زیارت نکردم». آدم از دل کسی خبر ندارد، خوش خیالی لابد. حضرت فرموده باشد اگر از شیعیان ما نبودی، نگاهت نمیکردم. بدان که «أن أميرالمؤمنين أفضل عند الله من الأئمة كلهم».
۵-نقل قول میکنم از پیامهای ذخیره شده، نه ِشهریورِ ۱۴۰۰: «من به فدای آن رویا، بوسیدن آن نقطهی باء، جان به قربان آن حالت یله و رها، مستی و کمی بعدتر خماریِ مانده به جا، آه، آه، آه».
در اختصاص است، شیخ مفید نقل میکند. حضرت دستورالعملی میدهند برای دیدن ائمه در رؤیا. بعد راوی عرضه میدارد: «آقای من، فلانی شما را در رؤیا میبیند و حالی که شرابخوار است». حضرت فرمودند: «ليس النبيذ يفسد عليه دينه إنما يفسد عليه تركنا وتخلفه عنا»، نبیذ که دین را خراب نمیکند، ترک ما و تخلف از ما دینش را خراب میکند.
الفلاممیم
به کمال عجز گفتم که به لب رسید جانم ز غرور و ناز گفتی: تو مگر هنوز هستی؟
شبان تیره امیدم به صبح روی تو باشد
و قد تفتش عین الحیات فی الظلمات
هدایت شده از الفلاممیم
۱-من قبلتر هم گفتهام. متنها حال و فکر آن لحظهی مناند. یک سال بعد، یک روز بعد، شاید یک دقیقه بعدش قبول نداشته باشم. اصلش هم همین است. آدم تغییر میکند. آدم دستش از واقعیت کوتاه است و به حقیقت دست میآویزد.
۲-چند ماه قبل، بحث امر به معروف را از کتاب جهاد شرح لمعه شهید درس میگرفتم. حاصل فکر آن روزها این شد. شریعت، فرهنگ سوز و فرهنگ ساز است. احکام نیز بر فرهنگ بار میشوند. یعنی ظرف احکام، فرهنگ جامعه است. فرهنگ که از بین رفت، دیگر احکام جایی برای اجرا ندارند. حال، نکته امر به معروف چیست؟ حفاظت و پایش این فرهنگ. پس مرحله اول ساخت این فرهنگ است و مرحله بعد حفظ آن.
۳-شنبه که دیشبش با اتوبوس آمدم، بابا میپرسید آن طرف بیحجاب را امر به معروف کردی یا نه؟ با خودم فکر میکردم حقیقتش «ولگ را آب برده». نمیدانم این ضرب المثل فقط برای ما یزدیهاست یا شما هم به کار میبرید. حاصلش آن است که کشاوز برای آبیاری باید راه آب جاری در جو را ببندد. چطور؟ باید ولگ درست کند. با خاک و گل، سریع و با دقت راه آب را بگیرد. حالا اگر فشار آب زیاد شود، یا ولگ را خوب نبسته باشد، ولگ را آب میبرد. ضرب المثلش یعنی چه؟ یعنی کار از کار گذشته.
۴-به نظرم میرسد اول باید حجاب، فرهنگ شود و بعد «یامرون بالمعروف». زمانی که معروف عند الشارع، معروف عند العرف نباشد چه؟ نمیدانم. البته این فکرها هیچ اهمیتی ندارد. فتوا آن است که طرف تشخیص تاثیر بدهد. اگر در موضوعی تشخیص دادید که فتوا ملاک است و این حرفها در عمل جایی ندارد.
۵-امروز «نون نوشتن» را برای بار دوم میخواندم. حرفهای دولت آبادی در مورد نویسنده جالب است. شاید فکرها یکی نباشد. به ذهنم میزند. نویسنده در کش و قوس است. نویسنده که یک گوشه نگاه میکند. نویسنده که مرد تهافت است، که اهل تناقض است. نویسنده که فکر میکند، که میاندیشد. که حرص میخورد. که باید دستگیر هر امیدی شود از ورطه این ناامیدیها. که دلواپس است.
الفلاممیم
۱-من قبلتر هم گفتهام. متنها حال و فکر آن لحظهی مناند. یک سال بعد، یک روز بعد، شاید یک دقیقه بعد
به بهانه این غائله اخیر، یادم افتاد به این مطلب(نوشته در ۱۰ مهر ۱۴۰۲). لااقل هنوز هم در ذهنم پررنگ است. چه میدانیم.
۱-یاد است دیگر. مگر این حرفها چون و چرا بردار است؟ عشق است دیگر. لیت و لعل نمیشناسد. یک کلمه؛ این حرفها در این مقام جایی ندارد، که تا صحبتی شود، بگوید: سندش کجاست و چه کسی گفته و از کجا که راست است و... . رها کنید. بر فرض که جعل. اصلا به مجعولات دلخوشیم. به دستور ِ«وابتغوا الیه الوسیله» به مجعولات دستآویزیم.
۲-یکْ شب، ششم از دهه هست و یکی هم پنجمِ ماه مبارک. بهانه است. مقاتل را دور خودم جمع کنم. ابی مخنف چه گفته؟ همان نیم صفحه روایتِ حمید بن مسلم. سید در لهوف چه آورده؟ مقرم چگونه قلم زده؟ کاشفی و آن داستان. کاشفی و آن حنابندان. همه و همه با نهایت تفصیل مگر چقدر است؟ جواب میدهم، برای خود میخوانم: «یک عمر میتوان سخن از زلف یار گفت/در بند آن مباش که مضمون نمانده است».
۳-آدم خوب است بلدِ راه باشد. دو دوتا چهارتای عشقبازی بداند. شیرین است. آمد، سر کشید در ضریح مولا، بویید، بوسید، باز بویید: «السلام علیک یا مولای، یا امیرالمومنین، صبحک الله بالخیر».
باید راه جُست. شبِ جمعهی کربلا، پایِ مقام علی اکبر. جوانک دست به شبکههای ضریح. مداحی از گوشیاش پخش میشد. سرش به گوشهی مقام. کوبید، کوبید، کوبید.
از راه نباید ایستاد و باید نشست، کشتیِ شکست خوردهیِ طوفان ِکربلا، باید نشست. جوانهای عراقی، سیگار به دست روی پلههای کنار مقام حضرتش.
۴-الغرض. گوشهی حرم مولا نشستم و از سیزدهساله، ماهپاره، سبطِ نوجوانش خواندم و نوشتم. بیا و حدیث مفاخره بخوان که از این بحر بیرون نیامده، غریق آن بحر دیگریم. بعونک یا لطیف.
الفلاممیم
بهترین کتابی که ۱۴۰۱ خواندید؟ بهترین فیلم یا سریالی که دیدید؟ http://abzarek.ir/service-p/msg/10372
بهترین کتابی که ۱۴۰۲ خواندید؟
بهترین فیلم یا سریالی که دیدید؟
https://daigo.ir/secret/235755239
۱-مَرد نیستیم. به خودش که مرد نیستیم. مرد خواهرش بود. مرد آن زنی بود که یک سال نشده خودش را رساند. عرض من این که، یک کلمه، ما چه میفهمیم. باقیاش روضه است. روضهخوان باید بخواند. روضهخوان بایست بگوید: چند عشق، زبانزد عالم است. از شرطِ ازدواج با عبدالله بگوید. بگوید، بگوید و نهایتا بخواند: «ولی آی مردم...».
۲-«بازم یاد تو میفتم...». همینقدر که میشود. همین اندازه که میتوانم. «همین که یک نسیم سرد میپیچه دور اطرافم...». نقل است دیگر. شیطان گفت «همین؟». نقل است، سخت گرفت. خدای عالم سخت گرفت. خورشید گرمتر تابید. زره سختتر بر بدن آمد. میدانید دیگر. «هوا ز جور مخالف چو قیرگون گردید...».
۳-«یه وقتا از غمِ دوریت، نمیدونم کجا هستم...». خواب بود. خواب. بغل باز میکردی پایین پا، گوشهی علی اکبر. راه گم میکردی خیابان سدره، مقام علی اکبر. بعضی چیزها گفتنی نیست. خیلی چیزها. گفتنی نیست از او بپرسی. در مقام سوال باشی. آخر «چه معجزی است تو را در بریدن از علی اکبر/ به روی خاک نشستی و از آفتاب گذشتی». گفتنی نیست. مثلاً قدم بشماری از مخیمِ حسینی، از بعضی خیمهها تا مقامِ جناب علی اکبر. یک کلمه روضهی سیدحسین مومنی مانده بود برایم: «این عبا زیر پا گیر میکنه...».
۴-«همین که اولِ هر روز طلوعِ صبحو میبینم...». بعد از غروب، طلوع ِ تو هم رسید. نقل است چهل روز آسمان خون گریست. از گریهی آسمان سوال شد. فرمودند: خورشید در طلوع و غروب سرخ میشد. طلوعت یک بار و دو بار نبود. معروف است چهل منزل طلوع کردی. منتظرم. منتظر میمانم. زیر خاک نباشیم برایت میخوانم: «تو چه خورشید جمالی، که طلوع رخ تو/اوّل طلعت سال قمری می آید».
۵-از دوری چه بگویم. من اشکهای دلتنگی را در بابالقبله حرمت ریختهام. الغرض که. حرف است دیگر. ما اهل حرفیم. بگذار بخوانیم برایت. همزبان خواهرت باشیم. بگوییم دیگر «روبروی من عزیزم، روزگار روشنی نیست/من ازت خاطره دارم، خاطره چیز کمی نیست».
۱-«پایان».
۲-پایان انشای ما، اول صفحه است. چه عرض کنم. عمرِ نوح دارم. چشیدهام، کاویدهام، دویدهام، خواندهام، ماندهام، دیدهام، شنیدهام. عمرهایی را یک ساعته گذراندهام. شخصیت داستانها را دیدهام. فکر کردهام. یکی شدهام. تولد، زندگی، مرگ. آنقدر از سر گذراندهام، آنقدر نرسیدن دیدهام. آدمها برای من، خودِ مناند. من؟ من راننده تاکسی خطیِ میدان مطهری تا زنبیلم. خانهام در موناکو است. اسمم در پیادهروی هالیوود نقش بسته. پیرمرد ِکفن فروش ِ شارعالرسولم. خیابانهای فلورانس را حفظم، آنجا عشقها، گذرانده..، از سر دواندهام. حافظم، بهار است و شعر میخوانم. بارِ کامیونتم ترهبار است، نرسد خراب شده. به فکرِ جمع ِ بحارم، مجلسیام در جستوجوی لجنه. در آرزوی دیدار، اویسم در خدمت مادر. مغروقم، در دستگیری به کشتیِ نوح. اسیرم، مغضوبِ رومولوس. فیلسوفم، در محضر کندی. به خون آغشتهام، سرِ فرزند در آغوشم. مُردهام، افتاده از درخت نارگیلِ جزیرهی بینام. زندهام، محبوسِ غارِ نموری در آمازون. در فکر دیس دادن به حریفم با رپ. در حال آشپزیِ خیابانی در هند. ابراهیمِ نبی را در آتش انداختهام. میان آتش نشستهام، سرد، دلپذیر. کاش آنروز اوپنهایمر را کشته بودم. به صحنه کات میدهم. بس است. «پایان».
۳-نهایتا «کدام کیکِ تولد، کدام شمعِ مزار/توهم است که ما آمدیم و ما رفتیم». فروردین. عید شد. چهار سال از این کانال گذشت. ماه رمضان تمام شد. بیست و یک سال از من. داستان اسرائیل و ایران. و تمام شد. فروردین هم گذشت. نمیدانم، «پایانِ» داستان، اولِ داستان است یا آخر داستان. اولِ داستان میخواندیم «یکی بود، یکی نبود...» و آخرش «کلاغه به خونش نرسید» یا برعکس؟ سلام ابتدای سخن است یا انتها؟ «حدیثِ زلفِ درازِ تو کوته است از این رو/که گفتهایم به هم اول معاشقه شب خوش». بالاخره که اولِ داستان، آخرِ داستان است. همه داستانها نهایتا به هم میرسند. تکرار در تکرار، ادوار در ادوار.
۴-«به نام خدا»!
سوال بردار نیست. آسمان، آیینهی دریاست. آسمانِ چشمِ او؟ آیینهی دریا. غافل، دل در گرو ایوان آیینهی اوست. آسمان، آیینهی دریاست. ایوان آینهاش، ساکن صحن امام رضاست. به حسب آیینه بودن اوست، «فداها ابوها»ی پدرش. به حسب آیینه بودن اوست، زیارت چهارده نور در زیارت او، که «عارفان در مزار یکدگرند».
«میکده حمام نیست»، ادب دارد. «لنگ و لوک و خفته شکل و بی ادب» جایی ندارد. با ادب بایست بر ضریحش بوسه زد. از آن جهت که «غالبا جام مستها دهنی است»، تو ادب کن و «پیاله دهنی را ببوس و بعد بنوش/که پیش از تو ندانی که خورده است شراب».