ر
رئیس جمهور، بنویس شهید جمهور. راء رجایی. راء رئیسی. بخوان راه. راهشان. از همان ۹۶. کف زدنِ دستبند بنفشهایِ ستادِ بغلی بود و سرودهای انقلابی و پرچمِ ایرانِ ستاد او. من که به دلم بود، به دلم ماند. ماند تا ۱۴۰۰ با بعضیها.
الف
الفِ اوج. آدمها، کلماتاند. آدمها برای من، جملاتاند. آدمها برای من، یک لحظهاند. نهایت و اوج و لحظهی ابراهیم رئیسی برای من یک جمله است. «غذای هیئت هم باشه عیب نداره... تبرکه، مال امام حسینه...».
ه
هوش، هوا و هوس نیست. دو دره بازی و نیرنگ که هوش نیست. حضرت فرمود عقل آنچه است که با او عبادت رحمان میشود و اکتساب بهشتها. راوی گفت معاویه چه؟ باهوش نبود؟ حضرت فرمود در معاویه نیرنگ بود، شیطنت بود، شبیه به عقل بود و عقل نه. الغرض دو دره بازی عقل نیست. سید را هر قدر ساده بدانند، عاقل بود.
ی
«یریٰ»، میبیند، میبیند، میبیند. تا ده بار. راوی میپرسد چه میبیند و حضرت میفرمایند «یری، میبیند». راوی میگوید به گریه افتادم. قربان آن دل، دلشان به رحم آمد. شروع فرمودند به روایت کردن: به خدا که آن دو را میبیند. رسول الله بالای سر محتضر میآید، علی علیهالسلام پایین پایش مینشیند. رسول الله رو به او میکنند، صورت به صورت میفرمایند «ای ولی خدا! خوشحال باش! من از هرچه از دنیا به جا گذاشتی بهترم». حضرت رسول میایستد. حضرت امیر رو به او میکنند، صورت به صورت:«ای ولی خدا! خوشحال باش، من علی بن ابی طالبم، همان علی که دوستش داشتی، امروز به تو نفع میرسانم». روایت ادامه دارد. الغرض که مرگ، چشم روشنی مومن است.
میم
میمِ تمت. میمِ تمام. مزهی کاه دادن است. برای من آن لحظات، تاریکی محض بود. صدایِ استغاثه بود. یکی به فریاد میخواند «تازه داماد حرم». حاصل پنجم رمضان مانده بود و آن عشق.
لحظهی آخرِ تو؟ خبر که نداریم. فکر میکنم برای تو کسی دم گرفته بود، زمزمه میکرد، میخواند که «ای صفای قلب زارم...». خوش به حالت. غبطهی ماست و آن آغوش.
الفلاممیم
شبان تیره امیدم به صبح روی تو باشد و قد تفتش عین الحیات فی الظلمات
چنان به عشق تو مستغرقم که همچو توئی
ستاده پیش من و چشم بر زمین دارم
همهی انتخابها و دوگانهها را به چشم سنجهی عقل میبینم. هفت تیر کسی باید برود، اگر نه، کسی باید خرج آبرو کند و بماند. هشت تیر هر فرد است و عقلش. رأی بدهد یا نه؟ اصلح کیست؟
امروز هم سنجهی عقل است. پای کسی بمانیم یا نه؟ مشارکت برای من مهم است یا نه؟
عقل _بخوانید وظیفه_ حمایت همه جانبه از جلیلی است. تردیدی نیست که بایست بذل وسع کنیم برایش.
والحمدلله.
من که اهلِ حساب و کتاب نیستم. نسبت طلایی و اعداد و اینها با همان فیبوناچی و زیبایی شناسان. یک کلمه برای من حتم است، یقین. لحظه به لحظه کربلا، زیبایی است، صحنه به صحنه واقعه. بهترین عکسِ عکاس است، سوژه دقیق و حساب شده در زاویه طلایی. در همه سبکهای نقاشی بهترین، ترکیب رنگ حساب شده، یک سبز میان این همه سرخ، میان این همه سیاهی. یک ترکِ شاهکارِ موسیقی است، یک فریاد میانِ این همه سکوت، نتها همه حساب شده، دقیق. یک نوشته، خطِ خوش. یک بشقاب، تمامِ هنرِ سرآشپز. شاهکارهایِ بشر به پای شاهکارِ خدای عالم نمیرسد. نقاشان قلممو بشکنند، عکاسان دوربینها، خطاطان قلمها، موسیقیدانها ابزار و عالم، دست به دست هم دهند، زیبایی صحنهی طف به روز دهمِ محرمِ شصت و یک بیتکرار است.
حقیقت این است که شب عاشورا، شب آرامش است. شب عشق است. شب نازکشی است. شب عاشورا، شب اضطراب و عطش نیست. نقل روایت است علی اکبر برای اهل حرم آب آورده. احتمالا طفلان حرم در خواباند. شب عاشورا، شب ناز است. ابی عبدالله اول معشوق امشب است. و لاجرم: «میانِ عاشق و معشوق فَرق بسیار است/چو یار ناز نماید، شما نیاز کنید». فرمود: همه بروید که «ان القوم یطلبونی» اینها با من کار دارند. اولین خریدار عباس است: «لا ارانا الله ذلک ابدا»، خدا چنین روزی را نیاورد. ناز یوسف کربلا خریدن دارد. فی المجلس هفتاد و دو نفر خریدار شدند و هزار هزار در حسرت آن شب یا لیتنی خواندند.
دومْ عشق بازیِ شب عاشورا، مربوط است به جناب عقیله، زینب کبرا. نقل نافع بن هلال است. خواهر، دل نگران برادر است، دل نگرانِ تنهاییاش. گرچه عالم خریدار ناز حسین است، ابی عبدالله ناز خواهر میکشد. نافع خبر حادثه را به حبیب میرساند. خوشا به غیرت پیرمردِ اصحاب. با همه میرسند به خدمت خیمهی بانو. عرض وفاداری میرسانند.
الغرض روضهی لیلهی عاشورا، روضه آرامش است. روضهی خریدن ناز. روضهی عشق بازی.
«سیگار لبت بوسد و بوسم لب سیگار
دیدی به چه حیلت ز لبت بوسه گرفتم؟»
حالا تو اصرار کن که این حرفها اینجا جا ندارد. بایست شاه و گدا بخوانی. «سحر آمدم به کویت...» بخوانی. دست من نیست. خودش یک ضرب میخواند و میخواند: «سیگار لبت بوسد و بوسم لب سیگار». ذهنم روبروی ضریح گریز میزند. یک صحنه در کربلا برای من جای سوال است. قاتل بر روی سینه نشسته. جنگ تمام شده است. اسب با جبههی خونین راهی خیام است. از مردهای قبیله کسی نمانده برای دفاع. عاشقان با جسم خونین بر صحرا. بر تن شاه جای سالم نیست. دست فرود میآید به محاسنِ سرخ، پشت زمینه سفید و خضاب با خون. حضرت به لبخند نظر به شمر بفرماید. خطاب فرموده باشد: «لقد ارتقیت مرتقا عظیما.» بالا نشین شدهای. بر چه مقامی نشستهای. این صحنه جای سوال من است. بالاسر میایستم. «سیگار لبت بوسد و بوسم لب سیگار». رفیقی دارم از بالاسر ابی عبدالله. عکس از حرم امام رضا برایش فرستادم و او از ضریحِ زیر قبهی سامیه. «عارفان در مزار یکدگرند». برای من جای سوال است. این جمله، مقام تعریض است؟ ابی عبدالله و تعریض؟ یعنی شمر، ابی عبدالله را دوست نداشته؟ مگر میشود؟ مگر میشود حسین را دوست نداشت. حقیقتا حسین دوستداشتنی است. مگر میشود؟ از من قبول میکنید اگر بگویم مقامِ سخن، بشارت است؟ مرحبای ابی عبدالله است به شمر. آفرین. رسیدی. خوشا. من از شما میپرسم، اگر دستتان به ماه میرسید، از آسمان نمیچیدیداش؟ «لقد ارتقیت مرتقا عظیما»، خوشا، خودت هم باورت میشود؟ «دیدی به چه حیلت ز لبم بوسه گرفتی».