.
پنجم
.
تمام دکمه های پالتویش را بسته . دست هایش را توی جیب هایش فرو کرده و .روی روسری سیاهش کلاه سر کرده بود.ساعت هفت و نیم شب هست.روی صندلی مچاله نشسته. منتظر تاکسی هست برود یزد . نگران می گوید نکند تاکسی دیر کند . بلیط امشب هواپیما ی یزد_مشهد را توی جیبش لمس می کند. به حرف هایی که مادرش پشت تلفن با صدای لرزان زده بود فکر می کند . با خودش می گوید حتما پدر بزرگ مرده.خانه ی پدر بزرگ را در ذهنش مجسم می کند. تمام خاطرات از ذهنش می گذرد.سه ماهی بود فهمیدند سرطان دارد.
#داستان_دنباله_دار
#پنجم
@alef_laam_mim