هدایت شده از معرفی و فروش کتاب وارثین
#خبرـمهم
به اطلاع علاقه مندان کتاب و کتابخوانی می رساند از امروز لغایت30مرداد تخفیف20درصدی شامل همه ی کتب در کتابفروشی وارثین دزفول ارائه می شود.
علاقه مندان می توانند به نشانی: دزفول-خیابان امام خمینی(ره) شمالی- تقاطع بوذرجمهری روبروی بانک کشاورزی مراجعه نمایند.ساعت8الی24
به کانال کتابفروشی وارثین در پیامرسان ایتا بپیوندید:
https://eitaa.com/varesinbook
کانال ما در سروش:
http://sapp.ir/varesin88
🔅 این تصویر سنگ مزار مردی است که 14 شبانه روز با بخشی از روایت زیستنش ، گریستیم.
🌷«غلامحسین خورشید» 🌷
🌹مردی که تا بود شناخته نشد و وقتی هم که رفت انگار غربتش قرار است دنباله دار باشد
مردی که ده سال در زندان های رژیم بعث عراق زجر کشید و وقتی با آن همه زخم برگشت، جراحاتش لحظه ای دست از سرش بر نداشتند تا آسمانی اش کردند.
🌹جانباز 50 درصدی که 100درصد زندگی اش را برای آرامش کسانی تقدیم اسلام و انقلاب کرد که پشت میز بنشینند و طلبکارانه به دردهایش توجهی نکنند.
🌴⁉️⁉️ اگر برایتان سوال است که چرا بر سنگ مزار چنین مردی که روایت زخم هایش را چهارده شبانه روز خواندید، به جای «شهادت» ، نوشته اند «وفات» ، از من نپرسید! قلم من توان نگارشش را ندارد!
⭕️بروید از آنان بپرسید که می گویند: « ما باید تشخیص بدهیم که چه کسی شهید است و چه کسی شهید نیست!»
🔅 اما غلامحسین خورشید به استناد آیه «ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا...» برای ما تا قیام قیامت «شهید غلامحسین خورشید» خواهد بود.
💐و حالا که در سالروز بازگشت پیروزمندانه حاج غلامحسین خورشید و سایر آزادگان سرفراز این مرز و بوم هستیم، عصر امروز پنجشنبه ، بر مزارش در قطعه ی صالحین شهیدآباد حاضر می شویم و با اشک و بغض آرام زیر لب می گوییم: «مسافر عزیزِ شهیدمان» سالروز بازگشتت مبارک باد.
#الف_دزفول
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
🌷راز ظرف خَتمی🌷
✍🏻 روایتی تکان دهنده از مادر چهار شهید دزفولی که خود نیز به شهادت رسید
✍🏻روایتی برای این روزها، روزهایی که کمتر به رزق حلال و برکت خدا به این رزق توجه می کنیم
✍🏻این روایت را بخوانید و برای کاسبکاران شهر بفرستید. خصوصاً آنان که گمان می کنند با احتکار، نان شان در روغن خواهد افتاد.
🌿 مادرم با دسترنج حاصل از فروش خَتمی ( سدر ) بزرگمان کرد. برگ های درخت کُنار(سدر) را خشک می کرد و توی جَوَن ( چیزی شبیه به هاون بزرگ از جنس چوب) می کوبید و ختمی ها را الک می کرد و می فروخت. این تنها رزق حلالی بود که سر سفره مان می آمد.
⚖ یک ترازوی زنبیلی داشتیم که مادرم در آن خَتمی وزن می کرد و می فروخت. روزی هنگام فروختن ختمی کنارش بودم و دیدم که زنبیل وزنه ها بالا رفت و زنبیل ختمی ها آمد پایین. خیلی بیشتر از وزنه های توی زنبیل ختمی کشید برای مشتری. تازه وقتی خواست ختمی ها را به مشتری تحویل بدهد، یک مشت دیگر هم ریخت رویشان.
❌ تعجب کردم و زبانم به اعتراض باز شد. گفتم:«مادر! این چه طرز وزن کردن است؟! خیلی بیشتر از پولی که گرفتی ختمی دادی! اینطوری که ضرر می کنی! پس این چند ساله همه اش اینگونه ختمی فروخته ای؟!»
💐 آرام لبخندی زد و گفت:«مادر! مشتری را دیدی که با لبخند از اینجا رفت؟» گفتم: «آری! دیدم!» گفت :«همین لبخند برای من کافی است! همین که با رضایت و دل خوش از اینجا می رود بیرون، من مزدم را گرفته ام! »
⁉️گفتم:«پس رزق و روزی ما چه می شود؟» گفت: «رزق و روزی ما دست خداست! تو چرا ناراحت شدی؟! خدا خودش برکت می دهد به درآمدی که داریم!»
🎁این را گفت و دستم را گرفت و برد سمت ظرف بزرگ خَتمی ها و گفت: «مادر خوب نگاه کن و بگو این ظرف چقدر ختمی دارد؟!»
گفتم:«تقریباً پر است» لبخند معنادار دیگری زد و گفت: « مادر! سه ماه است که دارم از این ظرف ختمی می فروشم و هنوز کم نشده است!» هر چه بیشتر به مشتری ها می دهم تا تمام شود و دوباره برگِ کنار بیاورم و بکوبم، تمام نمی شود. خدا اینگونه به من می بخشد و من هم همانگونه می بخشم. این برکت خداست پسرم. خدا وقتی به رزق آدم برکت بدهد همین می شود. این را گفت و رفت و من هنوز با چشم هایی بهت زده ظرف ختمی ها را نگاه می کردم.
✅ پانویس: این مادر بزرگوار به همراه فرزندانش فرمانده شهید حسن بویزه، محمدعلی بویزه و صغری بویزه در تاریخ 30/7/1362 در اثر موشکباران رژیم بعث عراق به شهادت می رسد و فرزند دیگرش حسین بویزه در تاریخ 5/12/1364 در عملیات والفجر8 و در حادثه ی اصابت راکت هواپیما به اتوبوس گردان بلال به شهادت می رسد. قصه ی شهادت خانواده ی بویزه که خود داستان غریبی دارد را در پست های بعدی برایتان خواهم نوشت.
ان شاءالله
با تشکر از هیات محبان ابالفضل العباس
✳️این مطلب را به همراه تصویر در «الف دزفول» ببینید!👇
🌷http://alefdezful.blogfa.com/post-377.aspx
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
😞به حال این«خندیدن» باید «گریست»😞
💐خندیدن و خنداندن قیمتی دارد. نباید به هر قیمتی خندید و به هر قیمتی خنداند.
❌ اهل دیدن برنامه ی «خندوانه» نبوده و نیستم. اما این روزها کلیپ هایی ازمسابقه ی «خنداننده شو» در فضای مجازی دست به دست می شود. از افرادی که با هم برای بهتر خنداندن مردم رقابت می کنند.
⁉️برایم جالب است که برترین های این مسابقه، سوژه ی خنده شان واژه ای است به عظمت «پدر» و سعی دارند با تمسخر رابطه ی پدر و فرزندی مردم را بخندانند.
🌴یاد حدیثی از پیامبر افتادم در خصوص ویژگی های آخرالزمان که فرمودند: « در آن زمان، فحش دادن به پدر و مادر یکدیگر، خوش طبعی ایشان می گردد.» (نوائب الدهور، ج۱، ص۲۹۳)
به عبارتی با توهین و سوژه کردن پدر و مادرهایشان می خندند و شاد می شوند که به حال این «خندیدن» باید «گریست».
🌷یاد شهدا بخیر که مقدس ترین نام ها در وصیت نامه هایشان بعد از نام امام ، پدر و مادرشان بود و وصیت به حرمت کردن به این دو عظمت بی نظیر خلقت.
🌷یاد شهدا بخیر که ذره ای ناراحتی در دل والدین به جا نگذاشتند و بعد از سی و چند سال هنوز با یادآوری نامشان چشمان پدر و مادرهایشان پر از اشک می شود.
🙌🏻 خداوندا! توفیقمان ده تا رضایت این دو عزیز تکرار نشدنی را در زندگی بگیریم ، چرا که رضایت تو در رضایت اینان است.
# الف_دزفول
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
با سلام
🌷 در ایام حج ابراهیمی لازم است یادی بکنیم از قریب به 300 شهید جمعه خونین مکه ( 9 مرداد 1366) و سردار رشید اسلام «شهید حاج عبدالحمید بادروج» جانشین فرماندهی لشکر 7 ولیعصر(عج) که در این واقعه رشادت ها از خود نشان داد و به دست نیروهای ملعون سعودی به شهادت رسید و در گلزار شهدای دزفول تا قیام قیامت آرام گرفت.
🌷راوی این سطرها، «حاج محمدعلی بهرامی » است. پدر شهید «حمیدبهرامی » از شهدای اتوبوس آسمانی گردان بلال. او تنها شاهد عینی ماجرای شهادت شهید بادروج است.
⭕️ این روایت را سال 1391 منتشر کردم، اما به مصلحت هایی مجبور شدم بخش هایی از آن را سانسور کنم و آن بخش هم انتقام خون شهید بادروج و به درک واصل شدن قاتل ایشان توسط یک شیرمرد ایرانی است که کمتر کسی از این ماجرا باخبر است.
✍🏻 امروز که دستان پلید و خون آشام سعودی در کشتار مردم مسلمان و مظلوم رو شده است، این روایت را در چند قسمت و بدون سانسور و با اندکی باز نویسی تقدیم می کنم و هر روز یک قسمت از آن در الف دزفول منتشر می شود.
🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅
🌴 با بادروج تا عروج
1⃣🌷 قسمت اول : آخرین شب
🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅
نشسته بودیم سر سفره شام. حاج ملا عبدالرضا[1] ، بادروج و من کنار هم بودیم. شام کباب بود. داشتیم سر به سر ملا می گذاشتیم.
بنده خدا چشمانش که نمی دید. تا کبابش تمام می شد، یک کباب دیگر می انداختم توی بشقابش. او هم دست می برد توی بشقاب و با تعجب لقمه برمی داشت. کم کم انگار متوجه شیطنت ما شده باشد، ناگهان برگشت سمت من و گفت :
«امشو مری مخه کُشِیُم. دگه نخُم»[2]
مرد شوخ طبعی بود. برخاستیم و قدم زنان در حالی که هنوز داشتیم سر به سر ملا می گذاشتیم رفتیم سمت اتاق.
یک پرتقال بزرگ هم پوست گرفتم و دادم دست ملا. گفتم این را بخور کباب ها هضم شوند. خندید و پرتقال را از دستم گرفت .
رفتیم توی اتاق. بادروج لباس هایش را برداشت و رفت سمت حمام. رو کرد به من و گفت : «حاجی. آماده شهادت باش. فردا شهید می شویم. من می روم غسل شهادت کنم.»
تعجب کردم. گفتم : « چی می گی. شهادت چیه؟ چیزی نمیشه! مگه جنگ رو با خودت آوردی اینجا؟ یا که اینجا خط مقدمه؟!»
چهره اش عجیب نورانی شده بود. نورانیت عجیبی سراسر وجودش را فراگرفته بود. بدون اغراق آن لحظه من بادروج را در هاله ای از نور می دیدم. این نور و آن حرف هایی که از شهادت می زد، کمی دلم را لرزاند اما آن لحظه حرفی نزدم.
بادروج آدم زرنگی بود. فوق العاده هوشیار و دقیق. از فرماندهان پرکارو تیزهوش جنگ بود.از اوضاع و احوالی که رصد می کردیم، احتمال این بود که فردا اتفاقاتی بیفتد. برای همین چندین شب من، بادروج و تعدادی دیگر، نقشه خیابان ها و مسیرها را بررسی می کردیم تا احیاناً در صورت وقوع اتفاقاتی ، سردرگم نمانیم.
غسلش را که کرد و از حمام آمد بیرون دوباره رو کرد به من و گفت : « اگر فردا شهید شدم، برای محمد پسرم یک دوچرخه بخر و برایش ببر.»
هنوز حیران حرف های قبلی اش بودم. به زور لبخندی روی لبم آوردم و گفتم: « این چه حرفیه داری می زنی؟! ول کن تو رو خدا!»
خواستم کمی فضا را عوض کنم . گفتم: « مگه تو دزفول دوچرخه نیست؟ خب از همونجا براش بگیر!»
گفت : «نه. بهش قول دادم از مکه براش دوچرخه بخرم. اگر بلایی سرم اومد ، حتماً برا پسرم یک دوچرخه بخرین.»
⚠️ ادامه دارد ...
[1] مرحوم حاج ملاعبدالرضا دزفولیان ، مداح روشندل اهل بیت(ع) که سال ها پیش به دیار باقی شتافت
[2] امشب انگار می خواهید مرا بکشید. دیگر نمی خواهم.
✳️روایت «با بادروج تا عروج » را به همراه تصاویر در الف دزفول بخوانید👇
🌷http://alefdezful.blogfa.com/post-378.aspx
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دانلود کنید:
🌹مستند کمتر دیده شده ی «مرثیه» ساخته ی شهید سیدمرتضی آوینی در خصوص حج خونین سال 1366
#الف_دزفول
🌴✅@alefdezful
🌴 با بادروج تا عروج
2️⃣🌷 قسمت دوم : روز واقعه
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🔅بسم رب الشهدا و الصدیقین🔅
✍🏻 اگر ما از مسئله قدس بگذریم، اگر ما از صدام بگذریم، اگر ما از همه کسانى که به ما بدى کردند بگذریم، نمى توانیم از آل سعود بگذریم« امام خمینی (ره) »
🌷«با بادروج تا عروج» روایتی است از واقعه جمعه خونین مکه در 9 مرداد ماه سال 1366 و شهادت سردار رشید اسلام «شهید حاج عبدالحمید بادروج» جانشین فرماندهی لشکر 7 ولیعصر(عج) خوزستان .
🌷راوی این سطرها، «حاج محمدعلی بهرامی » است. پدر شهید «حمیدبهرامی » از شهدای اتوبوس آسمانی گردان بلال دزفول. او تنها شاهد عینی ماجرای شهادت شهید بادروج است.
🌷بسیاری از بخش های این روایت برای اولین بار منتشر می شود . مطمئن باشید از خواندن بسیاری از فصل های این روایت حیرت زده خواهید شد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
عصرروز نهم مرداد 66 بود. تعدادی از دوستان به عنوان انتظامات مراسم برائت از مشرکین انتخاب شده بودند. برخی بازوبند سبز بسته بودیم و برخی بازوبند قرمز. هر کدام از این رنگ ها نشانه ی خاصی داشت. کسانی که بازوبند سبز داشتند، باید هم انتظامات حوالی خیابان اصلی وهم سایرخیابان های فرعی را عهده دار می شدند و کسانی که بازوبند قرمز داشتند، فقط باید مراقب اوضاع خیابان اصلی بوده و چهارچشمی وضعیت را رصد می کردند.
طبق برنامه ریزی قبلی، من و «بادروج » بازوبند سبز داشتیم و وظیفه مان سنگین تر بود. نگران بودم. اوضاع عادی بود؛ اما وقتی شرایطی را که این چند روزه بررسی کرده بودیم و حرف و حدیث های دیشب بادروج را کنار هم می گذاشتم، اندکی دلشوره می گرفتم. اکثر حجاج آدم های پا به سن گذاشته ای بودند. اگر اتفاقی رخ می داد، از مهلکه بیرون کشیدنشان کار سختی بود. مشغول سر و کله زدن با دلم بودم که یکی از حجاج به نام حاج عبدالحسین [1] آمد و گفت: « دوتا خانم اومدن و می خوان مسئول کاروان رو ببینن. میگن خبر مهمی دارن که حتماً باید بهش بگن!» یکباره دلم لرزید. بلافاصله گفتم:«بیا بریم ببینیم چیکار دارن؟»
با حاج عبدالحسین راه افتادیم و با عجله رفتیم ببینیم که هستند و چه پیغام مهمی آورده اند. مسیر انگشت اشاره حاج عبدالحسین، دو خانم با چادر بلند عربی را نشان می داد که پوشیه هم انداخته بودند.
سلام کردم و گفتم: «بفرمایید! امرتون؟!» فارسی را خیلی به سختی و دست و پاشکسته حرف می زدند و من هم عربیِ خوبی نمی دانستم. به هر ترتیب سلامم را پاسخ داده و نداده گفتند: «شما رئیس کاروان هستین؟» گفتم:«نه! ولی مسئول انتظامات هستم! هر چی هست به خودم بگین! ».
از لابلای حرف هایشان فهمیدم دنبال عکس امام(ره) هستند. دو تا عکس کوچک از حضرت امام به همراه داشتم که دادم بهشان. اما انگار حرف های مهم تری هم داشتند.
یکی از آنان با دست اندکی پوشیه اش را بالا داد و آرام حرف هایی گفت که همان دست و پا شکسته فهمیدنش هم دلم را لرزاند: « قرار است شما را قتل عام کنند. زنها را از معرکه خارج کنید.» این را گفت و پوشیه اش را دوباره انداخت و سریع با خانم همراهش رفتند. چند لحظه ای مات و متحیر مانده بودم.
این پیام حدس های مختلف این چند روزه ی ما را تکمیل می کرد. باید کاری می کردیم. زمان به سرعت در حال سپری شدن بود. از دفتر بعثه رهبری خیلی فاصله داشتیم، اما خبر، مهم تر از آنی بود که به سادگی از کنارش عبور کنیم. حتی اگر خبر اشتباه هم بود، اما قابل تأمل بود.
با هر مشقتی بود، خودم را رساندم به دفتر بعثه و وضعیتی را که این چند روزه رصد کرده بودیم، به همراه پیام آن دو زن به مسئولین رساندم؛ اما توجه نکردند و خیلی ساده از کنار آن گذشتند و گفتند: « تبلیغات است. می خواهند مردم را بترسانند تا مراسم برگزار نشود!»
بی فایده بود. برگشتم. اواخر سخنرانی نماینده حضرت امام بود. با پایان سخنرانی، مردم صلوات فرستادند و راهپیمایی شروع شد. ساعت چیزی حوالی 4 و نیم عصر را نشان می داد. شور عجیبی بین حجاج بود و طنین فریاد ها در فضا می پیچید. جمعیت موج می زد و اضطراب و نگرانی هم از طرف دیگر در دل من موج برداشته بود و خدا خدا می کردم که همه ی این نشانه ها، فقط تبلیغاتی برای دلسرد کردن حجاج وصِرف ایجاد و رعب و وحشت باشد. اما هنوز چند دقیقه ای از شروع راهپیمایی نگذشته بود که جمعیت متوقف شد.
⭕️⭕️ ادامه دارد ...
[1] ایشان امروز در دزفول بنگاه معاملاتی دارد. آدم زرنگی بود. قبل از درگیری عکس امام را چسباند روی کمر یکی از پلیس های موتور سوار عربستان و مدام به این صحنه لبخند می زد.
✳️روایت «با بادروج تا عروج » را به همراه تصاویر در الف دزفول بخوانید👇
🌷http://alefdezful.blogfa.com/post-378.aspx
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
🌴 با بادروج تا عروج
3️⃣🌷 قسمت سوم : قیامت
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🔅بسم رب الشهدا و الصدیقین🔅
✍🏻 اگر ما از مسئله قدس بگذریم، اگر ما از صدام بگذریم، اگر ما از همه کسانى که به ما بدى کردند بگذریم، نمى توانیم از آل سعود بگذریم« امام خمینی (ره) »
🌷«با بادروج تا عروج» روایتی است از واقعه جمعه خونین مکه در 9 مرداد ماه سال 1366 و شهادت سردار رشید اسلام «شهید حاج عبدالحمید بادروج» جانشین فرماندهی لشکر 7 ولیعصر(عج) خوزستان .
🌷راوی این سطرها، «حاج محمدعلی بهرامی » است. پدر شهید «حمیدبهرامی » از شهدای اتوبوس آسمانی گردان بلال دزفول. او تنها شاهد عینی ماجرای شهادت شهید بادروج است.
🌷بسیاری از بخش های این روایت برای اولین بار منتشر می شود . مطمئن باشید از خواندن بسیاری از فصل های این روایت حیرت زده خواهید شد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هنوز چند دقیقه ای از شروع راهپیمایی نگذشته بود که جمعیت متوقف شد. سر و صداها بالاگرفت و وَلوَلِه افتاد بین مردم. خواستم سریع تر خودم را به جلو جمعیت برسانم تا ببینم چه اتفاقی رخ داده است که ناگهان دیدم از بالای برخی ساختمان های اطراف سطل ها و کیسه های پر از شِن می اندازند روی سر مردم.
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. سر و روی حجاج پر از خون شده بود و هر چند قدمی یک نفربا سر روی خونین افتاده بود روی زمین. هر کس به سویی می دوید و سعی داشت خودش را به نقطه ی امنی برساند.
جلوتر که رسیدم، دیدم که نیروهای آل سعود با باتوم و میله گرد و چوب افتاده اند به جان مردم. پیر و جوان هم حالی شان نمی شد و در این بین افراد مُسِن تر که نمی توانستند از خود دفاع کنند بیشتر مجروح می شدند.
تعداد زیادی ماشین آتش نشانی در اطراف خیابان ها قرار داشت. در چشم بهم زدنی از بالای ماشین ها، آب را با فشار بسیار شدیدی به سمت مردم گرفتند. آبی که به سمت مردم پاشیده می شد، می سوزاند. یا آب جوش بود یا چیزی با آب ترکیب کرده بودند.
قیامتی شده بود. مات و متحیر مانده بودم و نمی دانستم باید چکار کنم. واقعاً همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود و مهلت فکر کردن نداشتیم. یکی از دوستان تا چشمش به من افتاد، خودش را به من رساند و نفس نفس زنان گفت: « بچه های دزفول یکی از ماشین های آتش نشانی رو گرفتن. اما نمی دونن چطوری کار می کنه؟!»
نگذاشتم حرفش تمام شود. به همراهش دویدم سمت ماشین. یک نفر نشسته بود بالای ماشین، اما نمی توانست شیرآب را باز کند. دوره کار کردن با این وسایل را دیده بودم. خودم را از ماشین بالاکشیدم و شیر آب را باز کردم. حالا می شد اندکی از مردم بی دفاع، دفاع کرد. آب را گرفتند سمت نیروهای سعودی و عین پرِکاه پخش شدند روی زمین.
برخی هاشان باتوم برقی داشتند که به مردم شوک الکتریکی وارد می کرد. برخی از همین ناجوانمردها در اثر برخورد آب خودشان دچار شوک الکتریکی شدند و خداوند اساسی ازشان تقاص گرفت.
اینجا بود که یکباره صدای رگبار گلوله به گوش رسید. فریاد زدم:«یا حسین!» درگیری ها شدید و شدیدتر می شد. هر کس به سمتی در حال دویدن بود. پیرمردها و پیرزن ها و جانبازان می ماندند زیر دست و پا و گوشه به گوشه خیابان زخمی ها و شهدا افتاده بودند.
قرار بر این شده بود که هر جانباز را یک یا دو نفر همراهی کنند. اما در این آشفته بازار برخی جانبازان که روی ویلچر دست تنها مانده بودند، شده بودند بهترین هدف برای سعودی های ملعون و مورد حمله قرار می گرفتند.
تنها کاری که از دستمان بر می آمد هدایت مردم به سمت خیابان های فرعی و خلوت تر بود. اما در آن هیر و ویر کسی به حرف کسی گوش نمی کرد.
در این میان چشمم افتاد به برادر جانبازی که روی ویلچر نشسته بود. هر دو دستش قطع بود. یکی از نیروهای آل سعود را دیدم که باتوم به دست به سمت او می دود. من هم شروع کردم به دویدن. او زودتر از من رسید و باتوم را بالاآورد. دلم ریخت. بنده خدا دست نداشت که روبروی صورتش بگیرد و از خود محافظت کند. تند و تند فقط سرش را به چپ و راست می چرخاند.می دویدم و فریاد می زدم:«نزن! نزن نامرد!»
⭕️⭕️ ادامه دارد ...
✳️روایت «با بادروج تا عروج » را به همراه تصاویر در الف دزفول بخوانید👇
🌷http://alefdezful.blogfa.com/post-378.aspx
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
⚫️اطلاعیه مراسم تشییع و ترحیم مرحوم کایدخورده
▪️مراسم خاکسپاری کربلایی حاجیعلی کایدخورده پدر شهید مدافع حرم عارف کاید خورده روز سه شنبه ۶ شهریور ماه ساعت ۱۸ از منزل پدری ایشان واقع در کوی اندیشه نبش خیابان امید ۱۱ به طرف گلزار شهدای شهیدآباد برگزار میشود.
▪️همچنین مجلس ترحیم و ختم آن مرحوم روز سه شنبه ۶ شهریور ساعت ۲۱:۳۰ الی ۲۳ در مسجد اعظم شمالی در خیابان ناصر خسرو برگزار خواهد شد.