🔅#سلمان🔅
🌷2️⃣ قسمت دوم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅«سلمان» یک داستان است. اما معمولاً قصه ها را حقایقی که دور و بر آدم ها رقم می خورد می سازند. «سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود تا به برخی ها بر نخورد وگرنه کوچه پس کوچه های این دیار پر است از «عمار»های قصه ی سلمان.
✍️ هر روز یک قسمت از قصه ی «سلمان» در الف دزفول منتشر می شود.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
… سلمان کمی عصبانیت چاشنی بغضش می کند و می گوید :
– حتماً باید کسی چیزی بگه؟! حتماً باید اتفاقی بیفته بابا! یه نگاهی به دور و برت بنداز! ….
اون روزی که تو و رفیقات تو جبهه بودین! اون روزی که رفیقات تیکه تیکه شدن! اون روزی که تو به این روز افتادی ، اینا کجا بودن؟! داشتن چیکار می کردن؟! از ترس، تو کدوم سوراخی قایم شده بودن که حالا اینطوری باهات برخورد می کنن؟!
کاش می شد یه ذره از دردایی رو که می کشی ، اینا می کشیدن تا بفهمن دنیا دست کیه؟!
اینا کجان ببینن چه دردی می کشی تا یه بار نفست بالا و پایین بره؟
اینا کجان ببینن وقتی نفست بالا نمیاد چطوری سیاه و کبود می شی ؟
کجان ببینن وقتی موج میاد سراغت، با همین بدن نحیف چطوری میفتی به جون من و مامان و سارا و هر چه دم دستته پرت می کنی؟
کجان ببینن چطوری کتکمون می زنی؟!
کجان ببینن وقتی به خودت میای، چطوری میفتی به دست و پامون و گریه می کنی؟!
کجان ببینن بابا! کجان ببینن!!
چرا تنهات گذاشتن و سراغی ازت نمی گیرن؟!
چرا بی خیال تو و دردات شدن؟! مگه تو واسه این مملکت به این حال و روز نیفتادی بابا؟
بابا آرام ماسک را از صورتش بر می دارد و بعد از چندین سرفه ی خشک که مثل صدای پتک توی فضا می پیچد و قلب سلمان را از جا می کند، می گوید:
– سلمان! بابا! پسرم! بازم که داری از این حرفا می زنی! مگه قرارمون نبود دیگه از این حرف و حدیثا نداشته باشیم!؟ مگه همه حرفامونو با هم نزده بودیم! مگه من بهت نگفته بودم که …
سلمان با دست هایش چرخ های ویلچرش را حرکت می دهد و از تخت بابا فاصله می گیرد و صدایش را این بار بالاتر می برد…
– چرا گفته بودی! همه حرفات هم یادمه! منم قول داده بودم دیگه تمومش کنم! ! اما … اما واقعا دیگه به اینجام رسیده! دیگه نمی تونم تحمل کنم بابا!
سفیدی این سقف رو روزی چند ساعت باید ببینی آخه؟
این نفسای بریده بریده ای که دردش جونتو به لبت می رسونه تا کی آخه؟!
چرا نباید یه نفر بیاد سراغتو بگیره؟
چرا شیپورچیای فوتبال رو مفتی مفتی اعزام می کنن خارج واسه بوق زدن، اما برا تو تَرِه هم خورد نمی کنن! یعنی تو به اندازه ی یه شیپورچی فوتبال هم براشون ارزش نداری و به دردشون نمی خوری؟!
– سرفه های بابا شدیدتر می شود و تا می خواهد جمله ای را روی لب جاری کند، سرفه ها مانع می شود و دوباره ماسک را باید روی دهان و بینی اش بگذارد. هر چند این اولین بار نیست که پسرش اینگونه از دست روزگار شاکی شده است، اما چاره ای نیست! باید دل آتش گرفته ی سلمان را آرام کند.
– ببین سلمان! چند بار بگم بابا! من با کس دیگه ای معامله کردم! من که بخاطر اینا نرفتم جبهه که حالا طلبکار باشم! من توقعی از کسی ندارم بابا! من …
سلمان ولیچرش را دوباره رو به سمت تخت بابا بر می گرداند و در حالی که اشک هایش سرازیر شده است می گوید:
– چرا آخه؟! چرا توقعی نداری؟! مگه الان اگر زن و بچه و ناموس اینا تو امنیت زندگی می کنن، بخاطر تو و رفیقات نیست! مگه الان پست و مسئولیت و ریاست اینا از برکت خون رفیقای تو نیست! پس چرا امروز که بهشون نیاز داری نگات هم نمی کنن؟!!
بابا که اشک گوشه ی چشمش جمع شده است آرام سرش را می اندازد پایین و می گوید:
– سلمان! تو رو به روح شهدا بس کن بابا! چرا با خودت اینطوری می کنی؟! توکل به خدا! خدا بزرگه! بالاخره مشکل ما رو خودش یه جوری حل می کنه!
مادر و سارا با بالاگرفتن صدای سلمان و سرفه های بابا وارد اتاق بابا می شوند و مادر با تعجب می پرسد:
⚠️ ادامه دارد .....
🔅سلمان را در «الف دزفول» هم می توانید بخوانید👇
🌷https://alefdezful.com/0401
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
☀️ به نام خدا
🎁 پست ویژه + فیلم
❓🌴این شیر زن دزفولی را می شناسید؟❓
🌹 مگر کجای تاریخ نوشته اند که پهلوان ها همیشه باید مرد باشند؟
☀️ مانند او ، کمتر می توان پیدا کرد. قهرمانی بی نام و نشان و مجاهدی خستگی ناپذیر که گاه هیبت مردان در مقابل همت او کم می آورد.
🌴راویان از روایتگری او کوتاهی کردند و قلم ها ، قصور کردند از ثبت او و همین است که کمتر کسی نام «فاطمه سلطان کواکب» را به عنوان یک زن قهرمان دزفولی می شناسد.
⭕️زنی که بر خرابه های خانه اش ، رجز می خواند. . .
🌷این رجز خواندنش را سنگ هم ببیند، بغض می کند و ترک بر می دارد.
🎥 کلیپی از یک شیرزن دزفولی که کمتر نام او را شنیده اید
⭕️ الف دزفول را ببینید:
🌐https://alefdezful.com/816
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌹 او هنوز از رمل های داغ فکه دل نکنده است . . . .
✍🏻 روایت فرماندهی که 41 سال است کنار بی سیم چی اش مانده است و هنوز هیچکدامشان هوای بازگشت ندارد
🌹مداحی اش را خیلی ها به خاطر دارند، برای اولین بار پس از 41 سال تکه فیلمی از نوحه خوانی اش بین آسمانی های آن روز را منتشر خواهیم کرد
🌴روایت هایی از شهید جاویدالاثر عبدالعلی ملک ذاکر
⌛️ به زودی در الف دزفول
⏳ منتظر باشید . . . .
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅#سلمان🔅
🌷3️⃣ قسمت سوم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅«سلمان» یک داستان است. اما معمولاً قصه ها را حقایقی که دور و بر آدم ها رقم می خورد می سازند. «سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود تا به برخی ها بر نخورد وگرنه کوچه پس کوچه های این دیار پر است از «عمار»های قصه ی سلمان.
✍️ هر روز یک قسمت از قصه ی «سلمان» در الف دزفول منتشر می شود.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
. . . مادر و سارا با بالاگرفتن صدای سلمان و سرفه های بابا وارد اتاق بابا می شوند و مادر با تعجب می پرسد:
– باز چی شده سلمان؟! مگه دکتر صدبار نگفت که ناراحتی و استرس برا بابات مثلِ سَم می مونه؟! مگه نگفت نگرانی و اضطراب بهش شوک وارد می کنه؟!
آخه پسرم! عزیزم! چرا نمی خوای با شرایط کنار بیای؟! چرا نمی خوای باور کنی که دیگه بابات و امثال بابات برا خیلی از مسئولین مهم نیستن؟! چقدر گفتی و نفهمیدن؟! چقدر گفتیم و کمک نکردن! چقدر رو زدیم و التماس کردیم!
اینایی که حاضر نیستن کپسولای اکسیژن باباتو تهیه کنن، میان اعزامش کنن آلمان؟!
اینایی که زخمی شدن یه پلنگ و دوا درمونش براشون از زخم بابای تو مهم تره، دیگه چه انتظاری ازشون داری مادر؟!
تو رو خدا بس کن پسرم!
سلمان با تأسف سرش را تکان می دهد و صدای بغض آلودش می پیچد توی اتاق:
– چطوری آخ بس کنم مامان! چطوری؟!
مگه خودت نمی گی گاهی اوقات خدا گرهِ مشکلات بنده هاشو با دست بنده های دیگه وا می کنه! الان حال بابا خوب نیست! الان باید بیان و اعزامش کنن آلمان. پس چرا دست رو دست گذاشتن تا پیش چشم من و تو و سارا آب بشه؟ پس چرا براش کاری نمی کنن!
لرزش صدای سلمان به دستهایش هم سرایت کرده است. تمام عصبانیتش را می ریزد توی انگشت هایی که به چرخ های بزرگ ویلچر گره خورده است و ویلچر از جاکنده می شود و دوباره می رود نزدیک تخت پدر.
– اصلا بابا! تو فکر می کردی یه روزی با تو و رفیقات یه همچین معامله ای بکنن؟
اصلا فکر می کردی برا یه دستگاه اکسیژن ساز بهت بگن :«یه جانباز شیمیایی بدحال داریم. یه کم صبر کن چند روز دیگه شهید میشه! اونوقت دستگاه اکسیژن سازشو می دیم به تو!»
اینطوری بود یا نبود بابا؟ بود یا نبود؟
بابا به نشانه ی تأیید سرش را پایین می آورد و تند و تند سرفه می کند.
حرف های سلمان یک جورهایی همه ی خاطرات گذشته را از پیش چشمان مادر عبور می دهد. سارا خیلی سعی می کند خودش را کنترل کند، اما صدای ترکیدن بغض مادر، صدای گریه ی سارا را هم در می آورد. حالا دیگر همه دارند گریه می کنند. همه بجز بابا!
ناگهان انگار درد می پیچد توی کل وجود بابا. همه ی عضلاتش خشک می شود و صورتش می رود به سمت کبود شدن. این اتفاق تازه ای نیست. مادر سریع خودش را کنار تخت می رساند. سَر بابا را کمی بالا می آرود و با دست ماسک را می چسباند به صورتش. سلمان و سارا هم بلافاصله خودشان را به بابا می رسانند و شروع می کنند به ماساژ دادن دست و پای بابا!
– چی شد عمار! عمارجان نفس بکش! نفس بکش عمار! آروم باش عزیزم! نفس بکش! آروم نفس بکش!
صدای مادر است که سعی می کند بابا را آرام کند و جملاتش را لابلای چشم غره هایی که به سلمان می رود می گوید و سارا هم که مظلومانه کنار تخت بابا گریه می کند رو می کند به سلمان :
– داداش! تو رو فاطمه زهرا دیگه بسته! دل من از دست این آدما خیلی بیشتر پُرِه! دلِ همه مون پُره! اما چه فایده از گفتن! چه فایده از این همه حرص خوردنِ بی خودی من و تو! این همه گفتیم مگه فایده ای هم کرد؟!
با کمک مادر، تنفس بابا آرام می شود و عضلات دست و پایش که مثل چوب خشک شده بودند، به حالت عادی بر می گردند. صدای نفس های خشک و عمیق بابا مثل صدای سمباده ای که روی آهن کشیده می شود، توی جمجمه ی سلمان می پیچد.
سارا که حالا نفس راحتی کشیده است ، دوباره دردهایش را آوار می کند روی سر سلمان:
سالهای ساله دارم با درد و سوزش زخمِ تاول های بدنم می سوزم و می سازم! انگشت نمای بچه های مدرسه شدم. همه ی قشنگی یه دختر به صورتشه! خوب به صورت من نگاه کن! توی این صورت قشنگی می بینی؟! اما چیکار میشه کرد الان سلمان؟
من از بابا و مامان یاد گرفتم راضی باشم به خواست و تقدیر خدا. یاد گرفتم توقعی از این آدما نداشته باشم! یاد گرفتم چشمم به خدا باشه و کرامت همین آدمایی که الان عکسشون تو اتاق باباست.
صدای گریه ی سلمان بالا می رود.. . .
⚠️ ادامه دارد .....
🔅سلمان را در «الف دزفول» هم می توانید بخوانید👇
🌷https://alefdezful.com
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌹او چهره ی برزخی پیرمرد را دیده بود 🌹
✍🏻 روایتی تکان دهنده از سردار شهدای اهل قلم، *شهید حسین بیدخ*
🌷وقتی شهید حسین بیدخ، چهره ی برزخی یک پیرمرد بداخلاق را می بیند.
⭕️ حسین گفت: تا زنده ام حق نداری این روایت را برای کسی تعریف کنی
🎁 شهید حسین بیدخ را معمولا به وصیتنامه و دستنوشته های مشهور و بی نظیرش می شناسند، اما او قصه های عجیب روایت نشده ای دارد که انسان را به تفکر وا می دارد.
⭕️ این روایت را در خلوتی آرام بخوانید 👇
🌐https://alefdezful.com/6301
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅#سلمان🔅
🌷4️⃣ قسمت چهارم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅«سلمان» یک داستان است. اما معمولاً قصه ها را حقایقی که دور و بر آدم ها رقم می خورد می سازند. «سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود تا به برخی ها بر نخورد وگرنه کوچه پس کوچه های این دیار پر است از «عمار»های قصه ی سلمان.
✍️ هر روز یک قسمت از قصه ی «سلمان» در الف دزفول منتشر می شود.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
. . . صدای گریه ی سلمان بالا می رود.
شاید دلیل اوج گرفتن صدای گریه ی سلمان، درددل های خواهرش است. آخر مدت ها می شود که سارا دردهایش را به زبان نیاورده است. حداقل جلوی بابا! جلوی بابا هیچ وقت درد دل نمی کند. اما حالا در این هیر و ویر حال بد بابا لابد ثمره ی لبریز شدن کاسه ی صبرش است.
سلمان اولین باری است که چشم در چشم سارا دارد گریه می کند. با دست هایش دست های بابا را ماساژمی دهد و هم آهنگ گریه ی سارا گریه می کند.
سلمان هیچوقت بخاطر فلج بودن پاهایش گریه نکرده ، اما بارها و بارها برای مظلومیت سارا در خلوت و تنهایی هایش زار زده است. سارا مظلوم است و کم حرف و البته صبور. شاید بیشتر از سلمان از صبوری و سکوت بابا سهم برده و یا شاید اثر همنشینی بیشتر او با مادر باشد.
دردهای سارا کمتر از درد فلج بودن او نبود. از همان دوران کودکی پوست بدن سارا دچار زخم های متعددی می شد و مدام تاول های ریز و درشتی می زد که دکترها دارو و درمانی برایش نداشتند. حال و روز خودش هم که با آن پاهای بدون حس و آن ویلچر نیاز به گفتن نداشت. پدر و مادر هیچ گاه شیرینی و خنده ی چهاردست و پا راه رفتن او را هم نچشیده بودند ، چه برسد به اینکه با دیدن راه رفتن و دویدن پسر کوچکشان بخواهند ذوق کنند.
– ولی خداییش این رسمش نبود!
صدای سلمان است که سکوت پر از گریه ی اتاق را می شکند. . ..
– بابا! یه نگاه به من بنداز! یه نگا به سارا بنداز که روش نمیشه از خونه بزنه بیرون! اگه تو توقعی نداری ، ولی من دارم. اگر تو توقعی نداری ولی سارا داره!
گناه من چی بود که الان باید روی این ویلچر باشم؟! گناه سارا چی بود که الان باید کل بدنش پر از زخم و تاول باشه؟!
د بگو بابا؟!
آخه چرا بقیه حقیقت رو نمی بینن بابا؟ چرا فکر می کنن ماها خوردیم و بردیم و داریم حال می کنیم واسه خودمون؟
چرا این ویلچر رو نمی بینن؟
چرا تاول های بدن سارا رو نمی بینن؟! ها؟!
چرا اشک های مامان رو نمی بینن؟!
چرا این خونه ی کلنگی رو که هر لحظه ممکنه سقفش رو سرمون خراب بشه نمی بینن؟
چرا نمی بینن مامان با چه مصیبتی داره اجاره ی همین یه گُله جا رو تامین می کنه تا رویِ صابخونه تو روی تو باز نشه!؟
آخه کی خبر داره که پول داروهای تو رو هم باید مامان بده!
اصلا تو خودت روزی باورت می شد که اکسیژنِ نفس کشیدنت رو هم بهت بفروشن؟!
آخه چرا مردم این دردا رو نمی بینن!
کی میدونه من چه دردی می کشم که نمی تونم به مامان کمک کنم؟! ناسلامتی منم مَردَم توی این خونه! غیرت دارم! اما چیکار کنم با با این پاها! با این ویلچر!
آخه گناه مادر چیه؟! گناه من و سارا چیه؟! اصلاً کی می دونه من و سارا به خاطر شیمیایی بودن تو، معلول به دنیا اومدیم؟!
کی می دونه که ما هم جانبازیم. دو جانباز بدون پرونده ای که هیچوقت برای بنیاد جانباز محسوب نشدیم، نمیشیم و نخواهیم شد.
اونا تو رو تحویل نمی گیرن، حالا بیام دلشون به حال مشکل من و سارا بسوزه؟!
نفس های بریده بریده ی بابا، عادی نیست. چشم غره های مادر بی فایده است. صدایش را روی سلمان بلند می کند:
– گفتم دیگه بس کن! دیگه تمومش کن سلمان! نمی بینی حال بابات خوب نیست! تو چِت شده امروز! چرا این حرفا رو به بابات می زنی؟! مگه نمی بینی حال و روزش رو ؟ خب برو به اونایی بزن که نمی دونن! اونایی که می دونن و خودشون رو به ندونستن و نفهمیدن می زنن! اونایی که دم از تکلیف می زنن اما بلد نیستن با کدوم «ت» تکلیف رو می نویسن؟! چرا داری اعصاب باباتو به هم می ریزی ؟! چرا نمک رو زخم سارا و من می پاشی؟! سلمان بسته دیگه! تو رو خدا بسته دیگه!
و صدای خس خس نفس های بابا در هق هق گریه ی مادر گُم می شود. . .
⚠️ ادامه دارد .....
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌹ذاکرِ شب های بی تکرار( قسمت اول)🌹
✍🏻 روایت هایی از شهید عبدالعلی ملک ذاکر
🌷عبدالعلی ملک ذاکر، چهره ای نام آشنا بین بچه های قدیمی جنگ است. دلاوری شیردل و مداحی روشن ضمیر که در شب عملیات والفجر مقدماتی به همراه بیسیم چی اش خلیل امیدیان در عمق خاک عراق روی جاده شنی متصل به جاده العماره در آن شب سرد بیست و یکم بهمن ماه سال ۶۱ برای همیشه ماندگار شد. نه خودش برگشت و نه خلیل.
⭕️لبخند از لبهای عبدالعلی جز در مرثیه خوانی اباعبدالله محو نمی شد. هر وقت کنارش بودم، برایم اوج آرامش و آسایش و راحتی بود. نه خشن بود، نه زبانش نیش داشت و نه اهل ایراد و اشکال گرفتن های بیخود. وجود عبدالعلی سراسر خیر و نیکی بود.
🌹چشمانم را که باز کردم، خودم را در چادر کُرهای فرماندهی گروهان دیدم. چشمانم گره خورد توی چشمان فرمانده. مهربانی از نگاهش می ریخت. عبدالعلی یک منقل با ذغال های قرمز و گُرگرفته گذاشته بود وسط چادر و دستان مرا توی دستانش ماساژ می داد و بالای حرارت منقل می گرفت. عین پدری که دلسوزانه دارد فرزند بیمارش را پرستاری می کند.
✳️ قسمت اول آشنایی با شهید عبدالعلی ملک ذاکر در الف دزفول 👇
🌐https://alefdezful.com/0zc8
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅#سلمان🔅
🌷5️⃣ قسمت پنجم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅«سلمان» یک داستان است. اما معمولاً قصه ها را حقایقی که دور و بر آدم ها رقم می خورد می سازند. «سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود تا به برخی ها بر نخورد وگرنه کوچه پس کوچه های این دیار پر است از «عمار»های قصه ی سلمان.
✍️ هر روز یک قسمت از قصه ی «سلمان» در الف دزفول منتشر می شود.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
. . . و صدای خس خس نفس های بابا در هق هق گریه ی مادر گُم می شود.
مادر آرام زیر بغل های بابا را می گیرد و کمک می کند تا بلند شود. سارا بالش را بر می دارد و می گذارد پشت بابا تا تکیه بزند به آن و سلمان در حالی که با پشت آستینش دارد اشک هایش را پاک می کند، جسم نحیف بابا را تماشا می کند.
تنفس بابا کمی بهتر شده است و رنگ کبودی چهره ی بابا در حال باز شدن است. یک دستش را روی ماسک اکسیژن فشار می دهد و دست دیگرش را روی قفسه ی سینه اش. معلوم است که می خواهد حرف بزند، اما نمی تواند.
مادر چند باری کف دستش را رو به زمین بالا و پایین می برد و بعد انگشت اشاره اش را جلوی دهان و بینی اش می گیرد و می گوید: «آروم باش عمار! آروم باش عزیزم! ساکت! نمی خواد هیچی بگی!»
بابا چندین بار «سینِ» سلمان را تلفظ می کند، اما نفس های بریده اش او را تا «لامِ» سلمان نمی رساند. صدای سارا هم درمی آید:
- بابا آروم باش. سلمان ناراحته. برای تو ناراحته! خداشاهده دلنگرانی ما همه تویی بابا! زخمای من و پاهای سلمان همه فدای یه تار موت بابا! درد سلمان بی وفایی مردمه! بی وفایی اونایی که از بابت درد تو الان دردی ندارن! اونایی که الان برا خودشون میز و مسئولیتی بهم زدن، اما دغدغه ی امثال تو رو ندارن! تو رو خدا آروم باش بابا!
سلمان! جون سارا ، جون مامان تو هم دیگه بس کن!
بابا هنوز دارد تلاش می کند لابلای نفس های بریده اش سلمان را مخاطب قرار دهد اما نمی تواند.
سلمان یک دست به لبه ی تخت گرفته است و با دست دیگرش با پیچ کپسول اکسیژن ور می رود.
رنگ رخساره ی بابا کم کم بر می گردد به همان زردِ سابق و ماسک را بر می دارد و این بار به سختی «سلمان» را تلفظ می کند:
- سلمان. . . ! بابا. . !
سلمان از روی صندلی چرخدارش به سمت بابا خم می شود و دست های بابا را می گیرد توی دستش و می بوسد و دوباره می زند زیر گریه!
بابا با دستهای لرزانش سر سلمان را به سینه اش می چسباند و یک سرفه در میان می گوید:
- چشمت. . . فقط. . . به خدا... باشه . . . بابا!
منم. . . ان شاالله. . . به یاری خدا. . . بهتر ... می شم!
بابا. . . صدبار. . . گفتم و. . . دوباره هم... میگم!. . . من . . . از کسی. . . توقعی. . .
و تکرار سرفه ها اجازه ی بیشتر حرف زدن به بابا نمی دهد.
سلمان همانطور که سرش را به سینه ی بابا چسبانده است، صدای گریه اش را ول می دهد توی فضای اتاق و لابلای گریه هایش می گوید:
- شاید تو توقعی نداشته باشی! شاید مامان مثل همیشه ساکت باشه و گله و شکایت نکنه! اما من و سارا انتظارمون اینه که اگر به درد ما نمی رسن، به درد تو برسن!
تو اینجوری رو تخت افتادی و درد می کشی! از منم که کاری بر نمیاد! هزینه دوا و دکتر من و سارا هم که قوز بالاقوزه!
راستی می دونی مامان دیروز برای خرج دوا و درمون سارا حلقه ی ازدواجش رو هم فروخت؟! می دونی بابا؟ می دونی ؟
هنوز این جمله از دهان سلمان خارج نشده است که مادر با صدایی کشدار و پر از تحکم و بازخواست فریاد می زند: سلماااااان...
بابا سر سلمان را از سینه اش جدا می کند و چشم می دوزد توی چشم هایش و بعد نگاهش را در نگاه مادر قفل می کند!
- این. . . چی. . . میگه. . . . زی . . . نَب؟!
مادر سرش را انداخته است پایین و با گوشه ی روسری اشکش را پاک می کند!
- زی. . . زی. . . زی. . .نَب ... تو . . . تو . . . چی. . . کار . . . کر.. . دی؟!
با این حرفِ سلمان حال بابا یکباره به هم می ریزد. دستش را بیشتر روی قفسه ی سینه اش فشار می دهد و نفسش بالا نمی آید. با دست بی رمقش ماسک را روی دهان و بینی اش می فشرد و سعی می کند تا نفس بکشد. اما نمی شود که نمی شود. انگار راه تنفسش بسته شده است. چهره اش کبود و کبودتر می شود و ماسک از دستش رها شده و پیکر استخوانی اش رها می شود روی تخت.
مادر و سلمان و سارا هر یک در تلاشند که بابا نفس بکشد، اما ، نمی شود که نمی شود....
صداهای فریادها در هم گم می شود. . .
⚠️ ادامه دارد .....
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌹ذاکرِ شب های بی تکرار( قسمت دوم)🌹
✍🏻 روایت هایی از شهید عبدالعلی ملک ذاکر
🌷عبدالعلی ملک ذاکر، چهره ای نام آشنا بین بچه های قدیمی جنگ است. دلاوری شیردل و مداحی روشن ضمیر که در شب عملیات والفجر مقدماتی به همراه بیسیم چی اش خلیل امیدیان در عمق خاک عراق روی جاده شنی متصل به جاده العماره در آن شب سرد بیست و یکم بهمن ماه سال ۶۱ برای همیشه ماندگار شد. نه خودش برگشت و نه خلیل.
⭕️عبدالعلی پوست روشنی داشت و قدری هم بور بود. قبل از عملیات والفجر مقدماتی ، حوالی عصر بود که دیدم دارد سرش را با آبی که در حلب های جای روغن نباتی گرم می کردیم، شستشو می دهد.
🌹غلامحسین پرچه خوارزاده هم آمد وسط بحث و گفت: «تازه خبر نداری ، نامزدم داره. . . !» گفتم:« دیگه بدتر! پس دیگه دور شهادت رو خط بکش! دیگه شهادتی در کار نیست! چون خودت رو گره زدی به دنیا! » لبخندی زد و گفت: . . . .
✳️ قسمت دوم آشنایی با شهید عبدالعلی ملک ذاکر در الف دزفول 👇
🌐https://alefdezful.com/cqul
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅#سلمان🔅
🌷6️⃣ قسمت ششم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅«سلمان» یک داستان است. اما معمولاً قصه ها را حقایقی که دور و بر آدم ها رقم می خورد می سازند. «سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود تا به برخی ها بر نخورد وگرنه کوچه پس کوچه های این دیار پر است از «عمار»های قصه ی سلمان.
✍️ هر روز یک قسمت از قصه ی «سلمان» در الف دزفول منتشر می شود.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
گوشه ای از حیاط مسجد، سلمان روی ویلچر نشسته است و تعدادی از بچه ها دوره اش کرده اند.
روایت شهادت بابا که به اینجا می رسد سلمان سرش را می اندازد پایین و آرام آرام گریه می کند. انگار تصاویر آخرین لحظه های بابایش یکی پس از دیگری از پیش چشمانش عبور می کنند.
– همیشه با خودم می گم ای کاش جریان حلقه مادرمو نمی گفتم. یک لحظه هم خیال این ماجرا دست از سرم بر نمی داره! به مادرم قول داده بودم که در اون مورد چیزی به بابا نگم. اما نمی دونم لابلای اون همه درددل کردنا، چطوری از دهنم پرید؟!
و گریه سلمان دیگر بی صدا نیست.
رضا آهسته می زند روی شانه ی سلمان . . .
– آروم باش سلمان جون! تو نباید خودتو مقصر بدونی! همه ی بچه ها می دونن که تو با این وضعیتت چقدر برا حاج عمار زحمت کشیدی! چقدر بهش رسیدگی کردی و خداییش هیچی کم نذاشتی!
سلمان با حسرت سرش را به این طرف و آن طرف تکان می دهد و با کف دست محکم می زند روی پایش و کلماتش به خاطر گریه کشدار می شوند…
– نباید می گفتم! با اون حال بابام نباید می گفتم! مادرم لابد یه چیزایی می دونست که از من و خواهرم قول گرفت فروختن حلقه اش رو بابام نفهمه!
انگار با شنیدن ماجرای فروختن حلقه، بهش شوک وارد شد. نمی دونم! حالش یه دفعه بدجوری بد شد و نفسش بند اومد. اول فکر کردیم مثل همیشه با دستگاه اکسیژن ساز و کپسول و ماساژ دست و پاش بهتر میشه! اما این بار یه جور دیگه شده بود. کل بدنش سیاه و کبود شد. وقتی دیدم تلاش ما بی فایده است ، زنگ زدم اورژانس! یه آقایی جواب داد:
– همه ماشینامون بیرونن. آمبولانس نداریم.
التماس کردم و با گریه فریاد می زدم پشت تلفن:
– آقا تو رو خدا! یه کاری بکنین! بابام جانبازه! تو رو خدا به دادم برسین! من خودم فلجم! رو ویلچرم! نمی تونم کاری بکنم!
– می گم ماشین هامون همه ماموریتن! ماشین نداریم! چندبار بگم!
– آقا تو رو جان فاطمه زهرا(س) بابام داره میمیره! جانباز شیمیاییه! تو رو به جون پدر و مادرت یه آمبولانس بفرستین!
– من می گم نَرِه! تو می گی بدوش! جانبازه که جانبازه! میگم آمبولانس نداریم پسر جون . . .
اینو گفت و گوشی رو قطع کرد.
خودمو از ویلچر انداختم پایین و کشون کشون رفتم سمت کوچه!
فقط گریه می کردم و داد می زدم: کمک … تو رو خدا کمک کنین.
یکی دوتا از همسایه ها اومدن بیرون و من رو که با اون اوضاع دیدن، خودشون رو رسوندم بهمون! حاج حسین همسایه روبرویی مون بابامو کول کرد و انداخت عقب وانتش. مادرم فقط وقت کرد چادرش رو بندازه رو سرش . اونم خودشو انداخت عقب وانت و رفتن بیمارستان!
من و خواهرم مونده بودیم تو کوچه و همسایه هایی که می خواستن بهمون دلداری بدن!
نه شماره حاج حسین رو داشتم و نه مادرم با خودش گوشی شو برده بود.
چیز زیادی نگذشته بود که حاج حسین برگشت. از چشماش می شد همه چی رو فهمید! دستشو گذاشت رو شونه هامو و بغضش ترکید.
– خدا صبرت بده سلمان! دکترا خیلی تلاش کردن. اما. . .
گریه ی سلمان دوباره اوج گرفت.
همه ی بچه ها سرشان را انداخته بودند پایین و بعضی هایشان همپای گریه ی سلمان اشک می ریختند. چند لحظه ای سکوت در حیاط مسجد حکمفرما شده بود که مهدی سکوت را شکست:
– بسه دیگه سلمان! دیگه بیشتر از این خودتو اذیت نکن! بابای تو برا همه بچه های مسجد مثل بابا بود. مثل یه برادر بزرگتر! حال و روز ما هم چیزی از تو کم نداره! خوش به سعادتش که با شهادت رفت. مگه همیشه نمیگفتی بابام آرزوش شهادت بود؟! حالام به آرزوش رسید و الان پیش بقیه ی رفقاشه!
علی هم برای تسکین سلمان ساکت نماند:
– آره! بالاخره بابای تو شهیده! درسته بنیاد با این همه درد و زخم و جراحت باباتو شهید حساب نکرد و نذاشت تو قطعه شهدا دفنش کنن! ولی این جور آدما حقیقتاً شهید هستن و برای مردم حرمت و احترام شهید دارن!
رضا انگار که نکته مهمی یادش آمده باشد حرف های علی را برید و گفت:
⚠️ ادامه دارد .....
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅 عروس آسمانی 🔅
🌷«شهید مرضیه بلوایه» همعروس «شهید عصمت پورانوری» است. دو تازه عروسی که با هم و به همراه مادرشوهرشان «شهید فاطمه صدف ساز» در ۱۹ آذرماه ۱۳۶۰ در حمله هوایی رژیم بعث عراق به دزفول به شهادت می رسند.
🌹 از «عصمت» در الف دزفول زیاد گفته ام و مردم هم به لطف کتاب «عصمت» ، شهید عصمت پورانوری را خوب می شناسند. حس کردم باید از «مرضیه» هم گفت. نوعروس شانزده ساله ای که در ایمان و حجاب و حیا و عفاف و سبک زندگی مؤمنانه و ازدواجی ساده و بی غَل و غش، شبیه عصمت است، اما از او کمتر گفته شده است.
🌴 به لطف حضرت زهرا(س) و با عنایت شهید ، در 5 قسمت و در روایتی کوتاه و داستانی و البته مستند در الف دزفول از «شهید مرضیه بلوایه» روایت کرده ام.
🔅⭕️لینک این 5 قسمت به صورت یکجا تقدیم می گردد👇🏻 :
1️⃣ عروس آسمانی ( قسمت اول ) :
🌐https://alefdezful.com/1020
2️⃣ عروس آسمانی ( قسمت دوم ) :
🌐https://alefdezful.com/1021
3️⃣ عروس آسمانی ( قسمت سوم ) :
🌐https://alefdezful.com/1022
4️⃣ عروس آسمانی ( قسمت چهارم ) :
🌐https://alefdezful.com/1025
5️⃣ عروس آسمانی ( قسمت آخر ) :
🌐https://alefdezful.com/1026
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷 دوستان بزرگوار من در «هیات رزمندگان اسلام شهرستان دزفول» در اقدامی زیبا و قابل تقدیر ، این روایت را به صورت پادکست در پنج قسمت تهیه و تدوین کرده اند که همینجا دست بوس تلاش ارزشمند این عزیزان هستم.
1️⃣ ✅ هر روز یک قسمت از این پادکست که حاصل زحمات این بزرگواران هست تقدیم می شود.
🤲🏻 به امید اینکه همیشه زمانه و زندگی شهدای والامقام الگو و سرلوحه زیستنمان باشد. ان شاالله
✴️ لینک عضویت کانال هیات رزمندگان اسلام دزفول👇🏼
🆔 https://eitaa.com/Razmandegan_Dezful
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
32.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔅به نام خدا🔅
🎤 پادکست عروس آسمانی ( قسمت اول )
📀 تهیه شده توسط هیات رزمندگان اسلام شهرستان دزفول
✍🏻یکی از موضوعات کمتر روایت شده هشت سال دفاع مقدس ، روایت بانوان شهید است. شهرستان دزفول با دارا بودن قریب به 400 بانوی شهید ، صدرنشین تعداد بانوان شهید کشور است، شهدایی که نام و یاد و روایت زیستنشان می تواند الگویی بی بدیل برای نسل امروز باشد.
❤️«عروس آسمانی» روایت «شهید مرضیه بلوایه» ، شهید شانزده ساله دزفولی است که چند ماه پس از عقد و اردواجش در حادثه اصابت راکت هواپیماهای رژیم بعثی به پل قدیم دزفول در مورخ 19 آذرماه 1360 به شهادت می رسد.
🌷«عروس آسمانی » روایتی داستان گونه و مستند از زمانه و زندگی بانوی شهیدی است که طول عمری کوتاه و عرض عمری عمیق دارد و می تواند برای بسیاری از دختران این مرز و بوم الگویی دست یافتنی و عملی، برای طی طریق کمال و رسیدن به رضایت و قرب الهی باشد.
5️⃣🎁 این روایت در پنج قسمت تقدیم شما می گردد، امید که خط و نشانی باشد برای آنانکه در جستجوی صراط مستقیم الهی هستند.
✴️ لینک عضویت کانال هیات رزمندگان اسلام دزفول👇🏼
🆔 https://eitaa.com/Razmandegan_Dezful
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅#سلمان🔅
🌷7️⃣ قسمت هفتم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅«سلمان» یک داستان است. اما معمولاً قصه ها را حقایقی که دور و بر آدم ها رقم می خورد می سازند. «سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود تا به برخی ها بر نخورد وگرنه کوچه پس کوچه های این دیار پر است از «عمار»های قصه ی سلمان.
✍️ هر روز یک قسمت از قصه ی «سلمان» در الف دزفول منتشر می شود.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
. . . رضا انگار که نکته مهمی یادش آمده باشد حرف های علی را برید و گفت:
– راستی سلمان! بابات وصیت نامه داره؟!
سلمان لبخند تلخی روی لبش آورد و با اشاره ی سر پاسخ مثبت داد.
مهدی که کارهای گرافیکی مسجد و هیات را انجام می داد و طراحی ها و پوستر هایش شاهکار بود رو کرد به سلمان و گفت:
خب خیلی خوبه! وصیتنامه بابات رو بیار که چاپ کنیم و تو هیات پخش کنیم!
– آره سلمان! مهدی راست میگه! حتما اسکنش کن که با دست خط خود بابات باشه! اینطوری خیلی تأثیرگذار تره. مهدی هم حتما روش کار میکنه و یه کار خوب و تمیز ان شاالله چاپ می کنیم.
علی سری به تاسف تکان داد :
وصیت شهدا باید خونده بشه! باید عمل بشه! هر چقدر هم مهدی روی طراحی و چاپش زحمت بکشه، اگر ما به این وصیت ها عمل نکنیم ، بی فایده است. خدا می دونه تو این وصیت نامه های شهدا چه رمز و رازهایی وجود داره و ما بی خبریم؟!
رمز و راز؟! سلمان با تعجب می پرسد و همزمان نگاهش را در چشم های غمگین علی قفل می کند.
– چه رمز و رازی علی آقا؟!
– آره برادر ! رمز و راز ! می دونی چرا می گم رمز و راز؟! آخه حضرت امام درباره ی وصیت شهدا یه جمله ی عجیب و غریب داره!! صبر کن الان بهت می گم.
گوشی اش را از جیبش در می آورد و چند بار انگشت اشاره اش را می چرخاند روی صفحه ی گوشی و بالا و پایین می کند:
– آهان! پیداش کردم! همه تون خوب گوش بدین. این جمله ی مرحوم امام خمینیه:
«پنجاه سال عبادت كردید، و خدا قبول كند، یك روز هم یكى از این وصیت نامه ها را بگیرید و مطالعه كنید و تفكر كنید»
حتما باید یه رمز و رازی تو وصیت شهدا باشه که امام کنار ۵۰ سال عبادت، دستور به خوندن وصیت نامه ها داده! تازه تأکید امام فقط رو خوندن نیست. بیشترش رو تفکر و تأمل کردن رو وصیت نامه ی شهداست. چیزی که ما خیلی بهش توجه نداریم. نه تو زندگی شخصیمون و نه تو کارای مسجد و جلسه قرآن و هیأت!
رضا دستش را از روی شانه ی سلمان بر می دارد و چند باری می کشد به ریش نرم و حالت گرفته اش.
– آره! منم این جمله ی امام رو شنیده بودم علی! اما واقعاً موندم که چرا خیلی از مردم و مسئولینمون ، حتی گاهی خودِ ماها بی خیال این وصیت نامه ها شدیم و بهش عمل نمی کنیم؟!
اصلاً عمل کردن پیشکش! بعضی مسئولین حتی سراغ حرف و خواسته های شهدا نمی رن که ببینن چی خواستن؟
درخواست های یه آدمی رو که از دنیا رفته، باید انجام داد. اینو هم قانون میگه و هم شرع. حالا چه برسه به خواسته های شهدا! اونایی که جونشون رو برا دین و مملکت و ناموسشون دادن و همه مدیون اونا هستن؟!
علی با آهِ سردی که می کشد ، حرف رضا را تایید می کند:
– ببینید بچه ها! ما همه مون باید دغدغه مون این باشه که خلاف جهت شهدا حرکت نکنیم. درسته خیلی از مردم و مسئولینمون بی خیال شهدا شدن! درسته حتی بعضی از اونایی که یه روزی با شهدا بودن و کنارشون جنگیدن هم، امروز پول و پست و مقام و خیلی چیزای دیگه راهشون رو عوض کرده!
اما تکلیف ما اینه که تا میتونیم تلاش کنیم راه اونا و یاد اونا زنده بمونه و فراموش نشه! حضرت آقا میگه زنده نگهداشتن یاد شهدا، کمتر از شهادت نیست! باید قهرمان هایی مثل بابای سلمان رو به مردم معرفی کنیم!
– راستی سلمان! عکس وصیتنامه بابات همراهت نیست ببینیمش!؟
سلمان رو به مهدی شانه هایش را بالا می اندازد و می گوید:
نه مهدی جان! اصلاً به عکس احتیاجی نیست! شاید تعجب کنی اگه بهت بگم وصیت نامه ی بابام فقط یک خطه! یک خط!
چهره ی سلمان سیبل نگاه همگی بچه ها می شود و تعجب در قیافه ی هر کدامشان یک جور خودش را نشان می دهد، اما پرسش همه ، یکی است. همه با هم ، آهنگین و کشدار حرف سلمان را تکرار می کنند:
یه خط . . . . ؟
و سلمان با بغض سرش را می اندازد پایین و می گوید:
آره! فقط یک خط . . . .
⚠️ ادامه دارد .....
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
📹 دانلود کنید
✳️🎁 اختصاصی الف دزفول
🎁 تجدید خاطره ای پس از 21 سال
⚫️ به مناسبت بیست و یکمین سالروز تشییع و تدفین هشت شهید گمنام دفاع مقدس مدفون در مرکز فرهنگی دفاع مقدس دزفول
🗓بیست و یک سال پیش در 28 صفر سال 1423 هجری قمری مصادف با 21 اردیبهشت ماه سال 1381، همزمان با سالروز شهادت امام حسن مجتبی(ع) ، امام رضا(ع) و رسول مکرم اسلام (ص) ، پیکر پاک و مطهر 8 شهید گمنام هشت سال دفاع مقدس در مرکز فرهنگی دفاع مقدس دزفول به خاک سپرده شد.
📽 انتشار تصاویر تشییع و تدفین و کلیپ بخش هایی از مراسم تشییع این هشت شهید گمنام برای اولین بار در الف دزفول
🎥فیلمی که با تمام کهنگی اش، یاد و خاطره ی آن روز را زنده می کند. شهدای گمنامی که یادمانشان فراز و نشیب های زیادی را پشت سر گذاشت و امروزه میزبان عاشقانی است که دل در گرو محبت شهدا دارند.
🌹 به امید نیم نگاهی از این غریب های بی نام و نشان
🖐🏻 با تشکر از دوست بزرگوارم جناب آقای پیش نظری برای ارسال این فیلم ارزشمند
🌹 تصاویر و کلیپ را در الف دزفول ببینید 👇🏼
🌎 https://alefdezful.com/t3uu
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc