🌹ذاکرِ شب های بی تکرار( قسمت اول)🌹
✍🏻 روایت هایی از شهید عبدالعلی ملک ذاکر
🌷عبدالعلی ملک ذاکر، چهره ای نام آشنا بین بچه های قدیمی جنگ است. دلاوری شیردل و مداحی روشن ضمیر که در شب عملیات والفجر مقدماتی به همراه بیسیم چی اش خلیل امیدیان در عمق خاک عراق روی جاده شنی متصل به جاده العماره در آن شب سرد بیست و یکم بهمن ماه سال ۶۱ برای همیشه ماندگار شد. نه خودش برگشت و نه خلیل.
⭕️لبخند از لبهای عبدالعلی جز در مرثیه خوانی اباعبدالله محو نمی شد. هر وقت کنارش بودم، برایم اوج آرامش و آسایش و راحتی بود. نه خشن بود، نه زبانش نیش داشت و نه اهل ایراد و اشکال گرفتن های بیخود. وجود عبدالعلی سراسر خیر و نیکی بود.
🌹چشمانم را که باز کردم، خودم را در چادر کُرهای فرماندهی گروهان دیدم. چشمانم گره خورد توی چشمان فرمانده. مهربانی از نگاهش می ریخت. عبدالعلی یک منقل با ذغال های قرمز و گُرگرفته گذاشته بود وسط چادر و دستان مرا توی دستانش ماساژ می داد و بالای حرارت منقل می گرفت. عین پدری که دلسوزانه دارد فرزند بیمارش را پرستاری می کند.
✳️ قسمت اول آشنایی با شهید عبدالعلی ملک ذاکر در الف دزفول 👇
🌐https://alefdezful.com/0zc8
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅#سلمان🔅
🌷5️⃣ قسمت پنجم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅«سلمان» یک داستان است. اما معمولاً قصه ها را حقایقی که دور و بر آدم ها رقم می خورد می سازند. «سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود تا به برخی ها بر نخورد وگرنه کوچه پس کوچه های این دیار پر است از «عمار»های قصه ی سلمان.
✍️ هر روز یک قسمت از قصه ی «سلمان» در الف دزفول منتشر می شود.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
. . . و صدای خس خس نفس های بابا در هق هق گریه ی مادر گُم می شود.
مادر آرام زیر بغل های بابا را می گیرد و کمک می کند تا بلند شود. سارا بالش را بر می دارد و می گذارد پشت بابا تا تکیه بزند به آن و سلمان در حالی که با پشت آستینش دارد اشک هایش را پاک می کند، جسم نحیف بابا را تماشا می کند.
تنفس بابا کمی بهتر شده است و رنگ کبودی چهره ی بابا در حال باز شدن است. یک دستش را روی ماسک اکسیژن فشار می دهد و دست دیگرش را روی قفسه ی سینه اش. معلوم است که می خواهد حرف بزند، اما نمی تواند.
مادر چند باری کف دستش را رو به زمین بالا و پایین می برد و بعد انگشت اشاره اش را جلوی دهان و بینی اش می گیرد و می گوید: «آروم باش عمار! آروم باش عزیزم! ساکت! نمی خواد هیچی بگی!»
بابا چندین بار «سینِ» سلمان را تلفظ می کند، اما نفس های بریده اش او را تا «لامِ» سلمان نمی رساند. صدای سارا هم درمی آید:
- بابا آروم باش. سلمان ناراحته. برای تو ناراحته! خداشاهده دلنگرانی ما همه تویی بابا! زخمای من و پاهای سلمان همه فدای یه تار موت بابا! درد سلمان بی وفایی مردمه! بی وفایی اونایی که از بابت درد تو الان دردی ندارن! اونایی که الان برا خودشون میز و مسئولیتی بهم زدن، اما دغدغه ی امثال تو رو ندارن! تو رو خدا آروم باش بابا!
سلمان! جون سارا ، جون مامان تو هم دیگه بس کن!
بابا هنوز دارد تلاش می کند لابلای نفس های بریده اش سلمان را مخاطب قرار دهد اما نمی تواند.
سلمان یک دست به لبه ی تخت گرفته است و با دست دیگرش با پیچ کپسول اکسیژن ور می رود.
رنگ رخساره ی بابا کم کم بر می گردد به همان زردِ سابق و ماسک را بر می دارد و این بار به سختی «سلمان» را تلفظ می کند:
- سلمان. . . ! بابا. . !
سلمان از روی صندلی چرخدارش به سمت بابا خم می شود و دست های بابا را می گیرد توی دستش و می بوسد و دوباره می زند زیر گریه!
بابا با دستهای لرزانش سر سلمان را به سینه اش می چسباند و یک سرفه در میان می گوید:
- چشمت. . . فقط. . . به خدا... باشه . . . بابا!
منم. . . ان شاالله. . . به یاری خدا. . . بهتر ... می شم!
بابا. . . صدبار. . . گفتم و. . . دوباره هم... میگم!. . . من . . . از کسی. . . توقعی. . .
و تکرار سرفه ها اجازه ی بیشتر حرف زدن به بابا نمی دهد.
سلمان همانطور که سرش را به سینه ی بابا چسبانده است، صدای گریه اش را ول می دهد توی فضای اتاق و لابلای گریه هایش می گوید:
- شاید تو توقعی نداشته باشی! شاید مامان مثل همیشه ساکت باشه و گله و شکایت نکنه! اما من و سارا انتظارمون اینه که اگر به درد ما نمی رسن، به درد تو برسن!
تو اینجوری رو تخت افتادی و درد می کشی! از منم که کاری بر نمیاد! هزینه دوا و دکتر من و سارا هم که قوز بالاقوزه!
راستی می دونی مامان دیروز برای خرج دوا و درمون سارا حلقه ی ازدواجش رو هم فروخت؟! می دونی بابا؟ می دونی ؟
هنوز این جمله از دهان سلمان خارج نشده است که مادر با صدایی کشدار و پر از تحکم و بازخواست فریاد می زند: سلماااااان...
بابا سر سلمان را از سینه اش جدا می کند و چشم می دوزد توی چشم هایش و بعد نگاهش را در نگاه مادر قفل می کند!
- این. . . چی. . . میگه. . . . زی . . . نَب؟!
مادر سرش را انداخته است پایین و با گوشه ی روسری اشکش را پاک می کند!
- زی. . . زی. . . زی. . .نَب ... تو . . . تو . . . چی. . . کار . . . کر.. . دی؟!
با این حرفِ سلمان حال بابا یکباره به هم می ریزد. دستش را بیشتر روی قفسه ی سینه اش فشار می دهد و نفسش بالا نمی آید. با دست بی رمقش ماسک را روی دهان و بینی اش می فشرد و سعی می کند تا نفس بکشد. اما نمی شود که نمی شود. انگار راه تنفسش بسته شده است. چهره اش کبود و کبودتر می شود و ماسک از دستش رها شده و پیکر استخوانی اش رها می شود روی تخت.
مادر و سلمان و سارا هر یک در تلاشند که بابا نفس بکشد، اما ، نمی شود که نمی شود....
صداهای فریادها در هم گم می شود. . .
⚠️ ادامه دارد .....
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌹ذاکرِ شب های بی تکرار( قسمت دوم)🌹
✍🏻 روایت هایی از شهید عبدالعلی ملک ذاکر
🌷عبدالعلی ملک ذاکر، چهره ای نام آشنا بین بچه های قدیمی جنگ است. دلاوری شیردل و مداحی روشن ضمیر که در شب عملیات والفجر مقدماتی به همراه بیسیم چی اش خلیل امیدیان در عمق خاک عراق روی جاده شنی متصل به جاده العماره در آن شب سرد بیست و یکم بهمن ماه سال ۶۱ برای همیشه ماندگار شد. نه خودش برگشت و نه خلیل.
⭕️عبدالعلی پوست روشنی داشت و قدری هم بور بود. قبل از عملیات والفجر مقدماتی ، حوالی عصر بود که دیدم دارد سرش را با آبی که در حلب های جای روغن نباتی گرم می کردیم، شستشو می دهد.
🌹غلامحسین پرچه خوارزاده هم آمد وسط بحث و گفت: «تازه خبر نداری ، نامزدم داره. . . !» گفتم:« دیگه بدتر! پس دیگه دور شهادت رو خط بکش! دیگه شهادتی در کار نیست! چون خودت رو گره زدی به دنیا! » لبخندی زد و گفت: . . . .
✳️ قسمت دوم آشنایی با شهید عبدالعلی ملک ذاکر در الف دزفول 👇
🌐https://alefdezful.com/cqul
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅#سلمان🔅
🌷6️⃣ قسمت ششم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅«سلمان» یک داستان است. اما معمولاً قصه ها را حقایقی که دور و بر آدم ها رقم می خورد می سازند. «سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود تا به برخی ها بر نخورد وگرنه کوچه پس کوچه های این دیار پر است از «عمار»های قصه ی سلمان.
✍️ هر روز یک قسمت از قصه ی «سلمان» در الف دزفول منتشر می شود.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
گوشه ای از حیاط مسجد، سلمان روی ویلچر نشسته است و تعدادی از بچه ها دوره اش کرده اند.
روایت شهادت بابا که به اینجا می رسد سلمان سرش را می اندازد پایین و آرام آرام گریه می کند. انگار تصاویر آخرین لحظه های بابایش یکی پس از دیگری از پیش چشمانش عبور می کنند.
– همیشه با خودم می گم ای کاش جریان حلقه مادرمو نمی گفتم. یک لحظه هم خیال این ماجرا دست از سرم بر نمی داره! به مادرم قول داده بودم که در اون مورد چیزی به بابا نگم. اما نمی دونم لابلای اون همه درددل کردنا، چطوری از دهنم پرید؟!
و گریه سلمان دیگر بی صدا نیست.
رضا آهسته می زند روی شانه ی سلمان . . .
– آروم باش سلمان جون! تو نباید خودتو مقصر بدونی! همه ی بچه ها می دونن که تو با این وضعیتت چقدر برا حاج عمار زحمت کشیدی! چقدر بهش رسیدگی کردی و خداییش هیچی کم نذاشتی!
سلمان با حسرت سرش را به این طرف و آن طرف تکان می دهد و با کف دست محکم می زند روی پایش و کلماتش به خاطر گریه کشدار می شوند…
– نباید می گفتم! با اون حال بابام نباید می گفتم! مادرم لابد یه چیزایی می دونست که از من و خواهرم قول گرفت فروختن حلقه اش رو بابام نفهمه!
انگار با شنیدن ماجرای فروختن حلقه، بهش شوک وارد شد. نمی دونم! حالش یه دفعه بدجوری بد شد و نفسش بند اومد. اول فکر کردیم مثل همیشه با دستگاه اکسیژن ساز و کپسول و ماساژ دست و پاش بهتر میشه! اما این بار یه جور دیگه شده بود. کل بدنش سیاه و کبود شد. وقتی دیدم تلاش ما بی فایده است ، زنگ زدم اورژانس! یه آقایی جواب داد:
– همه ماشینامون بیرونن. آمبولانس نداریم.
التماس کردم و با گریه فریاد می زدم پشت تلفن:
– آقا تو رو خدا! یه کاری بکنین! بابام جانبازه! تو رو خدا به دادم برسین! من خودم فلجم! رو ویلچرم! نمی تونم کاری بکنم!
– می گم ماشین هامون همه ماموریتن! ماشین نداریم! چندبار بگم!
– آقا تو رو جان فاطمه زهرا(س) بابام داره میمیره! جانباز شیمیاییه! تو رو به جون پدر و مادرت یه آمبولانس بفرستین!
– من می گم نَرِه! تو می گی بدوش! جانبازه که جانبازه! میگم آمبولانس نداریم پسر جون . . .
اینو گفت و گوشی رو قطع کرد.
خودمو از ویلچر انداختم پایین و کشون کشون رفتم سمت کوچه!
فقط گریه می کردم و داد می زدم: کمک … تو رو خدا کمک کنین.
یکی دوتا از همسایه ها اومدن بیرون و من رو که با اون اوضاع دیدن، خودشون رو رسوندم بهمون! حاج حسین همسایه روبرویی مون بابامو کول کرد و انداخت عقب وانتش. مادرم فقط وقت کرد چادرش رو بندازه رو سرش . اونم خودشو انداخت عقب وانت و رفتن بیمارستان!
من و خواهرم مونده بودیم تو کوچه و همسایه هایی که می خواستن بهمون دلداری بدن!
نه شماره حاج حسین رو داشتم و نه مادرم با خودش گوشی شو برده بود.
چیز زیادی نگذشته بود که حاج حسین برگشت. از چشماش می شد همه چی رو فهمید! دستشو گذاشت رو شونه هامو و بغضش ترکید.
– خدا صبرت بده سلمان! دکترا خیلی تلاش کردن. اما. . .
گریه ی سلمان دوباره اوج گرفت.
همه ی بچه ها سرشان را انداخته بودند پایین و بعضی هایشان همپای گریه ی سلمان اشک می ریختند. چند لحظه ای سکوت در حیاط مسجد حکمفرما شده بود که مهدی سکوت را شکست:
– بسه دیگه سلمان! دیگه بیشتر از این خودتو اذیت نکن! بابای تو برا همه بچه های مسجد مثل بابا بود. مثل یه برادر بزرگتر! حال و روز ما هم چیزی از تو کم نداره! خوش به سعادتش که با شهادت رفت. مگه همیشه نمیگفتی بابام آرزوش شهادت بود؟! حالام به آرزوش رسید و الان پیش بقیه ی رفقاشه!
علی هم برای تسکین سلمان ساکت نماند:
– آره! بالاخره بابای تو شهیده! درسته بنیاد با این همه درد و زخم و جراحت باباتو شهید حساب نکرد و نذاشت تو قطعه شهدا دفنش کنن! ولی این جور آدما حقیقتاً شهید هستن و برای مردم حرمت و احترام شهید دارن!
رضا انگار که نکته مهمی یادش آمده باشد حرف های علی را برید و گفت:
⚠️ ادامه دارد .....
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅 عروس آسمانی 🔅
🌷«شهید مرضیه بلوایه» همعروس «شهید عصمت پورانوری» است. دو تازه عروسی که با هم و به همراه مادرشوهرشان «شهید فاطمه صدف ساز» در ۱۹ آذرماه ۱۳۶۰ در حمله هوایی رژیم بعث عراق به دزفول به شهادت می رسند.
🌹 از «عصمت» در الف دزفول زیاد گفته ام و مردم هم به لطف کتاب «عصمت» ، شهید عصمت پورانوری را خوب می شناسند. حس کردم باید از «مرضیه» هم گفت. نوعروس شانزده ساله ای که در ایمان و حجاب و حیا و عفاف و سبک زندگی مؤمنانه و ازدواجی ساده و بی غَل و غش، شبیه عصمت است، اما از او کمتر گفته شده است.
🌴 به لطف حضرت زهرا(س) و با عنایت شهید ، در 5 قسمت و در روایتی کوتاه و داستانی و البته مستند در الف دزفول از «شهید مرضیه بلوایه» روایت کرده ام.
🔅⭕️لینک این 5 قسمت به صورت یکجا تقدیم می گردد👇🏻 :
1️⃣ عروس آسمانی ( قسمت اول ) :
🌐https://alefdezful.com/1020
2️⃣ عروس آسمانی ( قسمت دوم ) :
🌐https://alefdezful.com/1021
3️⃣ عروس آسمانی ( قسمت سوم ) :
🌐https://alefdezful.com/1022
4️⃣ عروس آسمانی ( قسمت چهارم ) :
🌐https://alefdezful.com/1025
5️⃣ عروس آسمانی ( قسمت آخر ) :
🌐https://alefdezful.com/1026
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷 دوستان بزرگوار من در «هیات رزمندگان اسلام شهرستان دزفول» در اقدامی زیبا و قابل تقدیر ، این روایت را به صورت پادکست در پنج قسمت تهیه و تدوین کرده اند که همینجا دست بوس تلاش ارزشمند این عزیزان هستم.
1️⃣ ✅ هر روز یک قسمت از این پادکست که حاصل زحمات این بزرگواران هست تقدیم می شود.
🤲🏻 به امید اینکه همیشه زمانه و زندگی شهدای والامقام الگو و سرلوحه زیستنمان باشد. ان شاالله
✴️ لینک عضویت کانال هیات رزمندگان اسلام دزفول👇🏼
🆔 https://eitaa.com/Razmandegan_Dezful
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
32.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔅به نام خدا🔅
🎤 پادکست عروس آسمانی ( قسمت اول )
📀 تهیه شده توسط هیات رزمندگان اسلام شهرستان دزفول
✍🏻یکی از موضوعات کمتر روایت شده هشت سال دفاع مقدس ، روایت بانوان شهید است. شهرستان دزفول با دارا بودن قریب به 400 بانوی شهید ، صدرنشین تعداد بانوان شهید کشور است، شهدایی که نام و یاد و روایت زیستنشان می تواند الگویی بی بدیل برای نسل امروز باشد.
❤️«عروس آسمانی» روایت «شهید مرضیه بلوایه» ، شهید شانزده ساله دزفولی است که چند ماه پس از عقد و اردواجش در حادثه اصابت راکت هواپیماهای رژیم بعثی به پل قدیم دزفول در مورخ 19 آذرماه 1360 به شهادت می رسد.
🌷«عروس آسمانی » روایتی داستان گونه و مستند از زمانه و زندگی بانوی شهیدی است که طول عمری کوتاه و عرض عمری عمیق دارد و می تواند برای بسیاری از دختران این مرز و بوم الگویی دست یافتنی و عملی، برای طی طریق کمال و رسیدن به رضایت و قرب الهی باشد.
5️⃣🎁 این روایت در پنج قسمت تقدیم شما می گردد، امید که خط و نشانی باشد برای آنانکه در جستجوی صراط مستقیم الهی هستند.
✴️ لینک عضویت کانال هیات رزمندگان اسلام دزفول👇🏼
🆔 https://eitaa.com/Razmandegan_Dezful
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅#سلمان🔅
🌷7️⃣ قسمت هفتم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅«سلمان» یک داستان است. اما معمولاً قصه ها را حقایقی که دور و بر آدم ها رقم می خورد می سازند. «سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود تا به برخی ها بر نخورد وگرنه کوچه پس کوچه های این دیار پر است از «عمار»های قصه ی سلمان.
✍️ هر روز یک قسمت از قصه ی «سلمان» در الف دزفول منتشر می شود.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
. . . رضا انگار که نکته مهمی یادش آمده باشد حرف های علی را برید و گفت:
– راستی سلمان! بابات وصیت نامه داره؟!
سلمان لبخند تلخی روی لبش آورد و با اشاره ی سر پاسخ مثبت داد.
مهدی که کارهای گرافیکی مسجد و هیات را انجام می داد و طراحی ها و پوستر هایش شاهکار بود رو کرد به سلمان و گفت:
خب خیلی خوبه! وصیتنامه بابات رو بیار که چاپ کنیم و تو هیات پخش کنیم!
– آره سلمان! مهدی راست میگه! حتما اسکنش کن که با دست خط خود بابات باشه! اینطوری خیلی تأثیرگذار تره. مهدی هم حتما روش کار میکنه و یه کار خوب و تمیز ان شاالله چاپ می کنیم.
علی سری به تاسف تکان داد :
وصیت شهدا باید خونده بشه! باید عمل بشه! هر چقدر هم مهدی روی طراحی و چاپش زحمت بکشه، اگر ما به این وصیت ها عمل نکنیم ، بی فایده است. خدا می دونه تو این وصیت نامه های شهدا چه رمز و رازهایی وجود داره و ما بی خبریم؟!
رمز و راز؟! سلمان با تعجب می پرسد و همزمان نگاهش را در چشم های غمگین علی قفل می کند.
– چه رمز و رازی علی آقا؟!
– آره برادر ! رمز و راز ! می دونی چرا می گم رمز و راز؟! آخه حضرت امام درباره ی وصیت شهدا یه جمله ی عجیب و غریب داره!! صبر کن الان بهت می گم.
گوشی اش را از جیبش در می آورد و چند بار انگشت اشاره اش را می چرخاند روی صفحه ی گوشی و بالا و پایین می کند:
– آهان! پیداش کردم! همه تون خوب گوش بدین. این جمله ی مرحوم امام خمینیه:
«پنجاه سال عبادت كردید، و خدا قبول كند، یك روز هم یكى از این وصیت نامه ها را بگیرید و مطالعه كنید و تفكر كنید»
حتما باید یه رمز و رازی تو وصیت شهدا باشه که امام کنار ۵۰ سال عبادت، دستور به خوندن وصیت نامه ها داده! تازه تأکید امام فقط رو خوندن نیست. بیشترش رو تفکر و تأمل کردن رو وصیت نامه ی شهداست. چیزی که ما خیلی بهش توجه نداریم. نه تو زندگی شخصیمون و نه تو کارای مسجد و جلسه قرآن و هیأت!
رضا دستش را از روی شانه ی سلمان بر می دارد و چند باری می کشد به ریش نرم و حالت گرفته اش.
– آره! منم این جمله ی امام رو شنیده بودم علی! اما واقعاً موندم که چرا خیلی از مردم و مسئولینمون ، حتی گاهی خودِ ماها بی خیال این وصیت نامه ها شدیم و بهش عمل نمی کنیم؟!
اصلاً عمل کردن پیشکش! بعضی مسئولین حتی سراغ حرف و خواسته های شهدا نمی رن که ببینن چی خواستن؟
درخواست های یه آدمی رو که از دنیا رفته، باید انجام داد. اینو هم قانون میگه و هم شرع. حالا چه برسه به خواسته های شهدا! اونایی که جونشون رو برا دین و مملکت و ناموسشون دادن و همه مدیون اونا هستن؟!
علی با آهِ سردی که می کشد ، حرف رضا را تایید می کند:
– ببینید بچه ها! ما همه مون باید دغدغه مون این باشه که خلاف جهت شهدا حرکت نکنیم. درسته خیلی از مردم و مسئولینمون بی خیال شهدا شدن! درسته حتی بعضی از اونایی که یه روزی با شهدا بودن و کنارشون جنگیدن هم، امروز پول و پست و مقام و خیلی چیزای دیگه راهشون رو عوض کرده!
اما تکلیف ما اینه که تا میتونیم تلاش کنیم راه اونا و یاد اونا زنده بمونه و فراموش نشه! حضرت آقا میگه زنده نگهداشتن یاد شهدا، کمتر از شهادت نیست! باید قهرمان هایی مثل بابای سلمان رو به مردم معرفی کنیم!
– راستی سلمان! عکس وصیتنامه بابات همراهت نیست ببینیمش!؟
سلمان رو به مهدی شانه هایش را بالا می اندازد و می گوید:
نه مهدی جان! اصلاً به عکس احتیاجی نیست! شاید تعجب کنی اگه بهت بگم وصیت نامه ی بابام فقط یک خطه! یک خط!
چهره ی سلمان سیبل نگاه همگی بچه ها می شود و تعجب در قیافه ی هر کدامشان یک جور خودش را نشان می دهد، اما پرسش همه ، یکی است. همه با هم ، آهنگین و کشدار حرف سلمان را تکرار می کنند:
یه خط . . . . ؟
و سلمان با بغض سرش را می اندازد پایین و می گوید:
آره! فقط یک خط . . . .
⚠️ ادامه دارد .....
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
📹 دانلود کنید
✳️🎁 اختصاصی الف دزفول
🎁 تجدید خاطره ای پس از 21 سال
⚫️ به مناسبت بیست و یکمین سالروز تشییع و تدفین هشت شهید گمنام دفاع مقدس مدفون در مرکز فرهنگی دفاع مقدس دزفول
🗓بیست و یک سال پیش در 28 صفر سال 1423 هجری قمری مصادف با 21 اردیبهشت ماه سال 1381، همزمان با سالروز شهادت امام حسن مجتبی(ع) ، امام رضا(ع) و رسول مکرم اسلام (ص) ، پیکر پاک و مطهر 8 شهید گمنام هشت سال دفاع مقدس در مرکز فرهنگی دفاع مقدس دزفول به خاک سپرده شد.
📽 انتشار تصاویر تشییع و تدفین و کلیپ بخش هایی از مراسم تشییع این هشت شهید گمنام برای اولین بار در الف دزفول
🎥فیلمی که با تمام کهنگی اش، یاد و خاطره ی آن روز را زنده می کند. شهدای گمنامی که یادمانشان فراز و نشیب های زیادی را پشت سر گذاشت و امروزه میزبان عاشقانی است که دل در گرو محبت شهدا دارند.
🌹 به امید نیم نگاهی از این غریب های بی نام و نشان
🖐🏻 با تشکر از دوست بزرگوارم جناب آقای پیش نظری برای ارسال این فیلم ارزشمند
🌹 تصاویر و کلیپ را در الف دزفول ببینید 👇🏼
🌎 https://alefdezful.com/t3uu
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌹اینجا روی دوش هیچ کسی درجه نیست
⚫️🌴 به مناسبت اربعین رحلت جانباز سرافراز هشت سال دفاع مقدس، حاج ناصر اسدمسجدی
✍🏻 متنی متفاوت ، جملاتی خاص و عباراتی ویژه ، از زبان حاج ناصر برای همرزمانش اما به قلم الف دزفول
🌹تمام این متن تصاویر ذهنی و تصویرسازی های من از پرواز حاج ناصر است. تلفیقی از آیات و روایات و آنچه عمدتاً در رویاهای صادقه از شهدا روایت می شود.
🌴در این متن ، حاج ناصر از لحظات عروجش می گوید و اتفاقاتی که پس از آن بر او گذشته است. متنی متفاوت که من قدری به خود جرأت و جسارت داده ام در نگارش آن . . . .
⌛️ به زودی در الف دزفول
⏳ منتظر باشید . . . .
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅#سلمان🔅
🌷8️⃣ قسمت هشتم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅«سلمان» یک داستان است. اما معمولاً قصه ها را حقایقی که دور و بر آدم ها رقم می خورد می سازند. «سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود تا به برخی ها بر نخورد وگرنه کوچه پس کوچه های این دیار پر است از «عمار»های قصه ی سلمان.
✍️ هر روز یک قسمت از قصه ی «سلمان» در الف دزفول منتشر می شود.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
تخت حاج عمار خالی است و فقط یک گلدان شمعدانی در کنار عکس او روی تخت خودنمایی می کند. از کپسول اکسیژن و دستگاه اکسیژن ساز دیگر خبری نیست. همان فردای روزی که حاج عمار تشییع شد، از بنیاد تماس گرفتند که دستگاه و کپسول را بیاورید و تحویل بدهید.
انگار توی مغز سلمان آب جوش ریخته باشند، صدایش را بلند کرده بود و گفته بود: نگران نباشید. اختلاسشان نمی کنیم. بگذارید کفن بابایم خشک شود، برایتان می آورم.
نیمه شب است و فکر و خیال ها و خاطرات نمی گذارد خواب به چشمان سلمان بیاید. باز هم به دور از چشم مادر و سارا ، آرام و بی صدا آمده است در اتاق بابا، سجاده ی او را پهن کرده و مشغول نماز خواندن است. این سفارش حاج عمار است که برای آرامش گرفتن در هر تلاطمی برود سراغ حرف زدن با خدا.
سلمان سلام نماز را می دهد و چشمش که به تسبیح و شیشه ی عطر بابا می افتد، نا خودآگاه اشک از چشمانش سرازیر می شود.
سرِ شیشه ی عطر را باز می کند و عطر بابایش می پیچد توی اتاق.
قرآن بابا را برمی دارد و لای آن را باز می کند و باز هم چشمش می خورد به وصیتنامه ی بابا! یاد حرف های دیشب علی در حیاط مسجد می افتد که می گفت : « حتما باید رمز و رازی در وصیت شهدا باشد که امام دستور به خواندن وصیت نامه ها داده است» .
برگه را بر می دارد. می بوسد و چند بار بو می کند و به چشم هایش می کشد و از پشت پرده ی اشک، همان یک خط وصیت بابایش را برای بار چندم مرور می کند.
بسم الله الرحمن الرحیم.
فقط نگذارید حرف رهبری روی زمین بماند. همین. به تکلیفتان عمل کنید و بدانید که عاقبت بخیری در تداوم راه شهدا است.
والسلام
عمار حسینی ۳۰/ شهریور /۱۳۹۴
چند بار همین یک خط وصیت بابا را مرور می کند و دنبال رمز و رازی می گردد که علی درباره اش حرف زده بود. نگاهش را می دوزد به قاب عکس بابا و شروع می کند به حرف زدن.
– سردرگُمم بابا! یه خط وصیت نوشتی که در عین سادگی یه عالمه معنی و مفهوم داره! یه عالمه رمز و راز! تو این اوضاع بد روزگار که خیلی انقلابی های قدیمی هم به حرف آقا گوش نمیدن، من چیکار کنم که حرفش رو زمین نمونه؟!
من یه نفرم نه یه لشکر. چه کاری ازم ساخته اس آخه؟!
من چیکار کنم که به تکلیفم عمل کرده باشم. الان واقعا تکلیف من چیه؟ درس خوندن؟ مسجد رفتن؟ زیر پر و بال سارا و مامان رو گرفتن؟ من باید چیکار کنم که به وصیتت عمل کرده باشم؟! که تو و رفیقای شهیدتو راضی نگه دارم!
خودت یه راهی نشونم بده بابا! خودت یه نشونه بفرست برام!
و بغض مثل سنگ بزرگی که مسیر عبور چشمه ای را ببندد، راه گلوی سلمان را می بندد. اختیار صدایش را دارد که بلند نشود و مادر و سارا را بیدار نکند، اما اختیار اشک هایش را نه.
آشوبی است توی دلش که آرام نمی شود. مثل آتشفشانی که لحظه به لحظه بیشتر گُر می گیرد. وصیت نامه ی بابا را دوباره می گذارد لای قرآن و دوباره محو تصویر بابا می شود. انگار بابایش هم محو چهره ی سلمان است. سلمان دست هایش را ستون می کند و پاهای بی حس و لَختش را روی زمین دنبال خودش می کشد و آرام آرام به تخت بابا نزدیک می شود. با این پرده ی اشکی که چشمانش را پوشانده است، تصویر بابا از نزدیک هم واضح نیست چه برسد از چند متر دورتر. نگاهش را در چشمان خسته ی بابایش گره می زند و دوباره سرِ درد دلش باز می شود.
⚠️ ادامه دارد .....
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅به نام خدا🔅
🎤 پادکست عروس آسمانی ( قسمت دوم )
📀 تهیه شده توسط هیات رزمندگان اسلام شهرستان دزفول
✍🏻یکی از موضوعات کمتر روایت شده هشت سال دفاع مقدس ، روایت بانوان شهید است. شهرستان دزفول با دارا بودن قریب به 400 بانوی شهید ، صدرنشین تعداد بانوان شهید کشور است، شهدایی که نام و یاد و روایت زیستنشان می تواند الگویی بی بدیل برای نسل امروز باشد.
❤️«عروس آسمانی» روایت «شهید مرضیه بلوایه» ، شهید شانزده ساله دزفولی است که چند ماه پس از عقد و اردواجش در حادثه اصابت راکت هواپیماهای رژیم بعثی به پل قدیم دزفول در مورخ 19 آذرماه 1360 به شهادت می رسد.
🌷«عروس آسمانی » روایتی داستان گونه و مستند از زمانه و زندگی بانوی شهیدی است که طول عمری کوتاه و عرض عمری عمیق دارد و می تواند برای بسیاری از دختران این مرز و بوم الگویی دست یافتنی و عملی، برای طی طریق کمال و رسیدن به رضایت و قرب الهی باشد.
5️⃣🎁 این روایت در پنج قسمت تقدیم شما می گردد، امید که خط و نشانی باشد برای آنانکه در جستجوی صراط مستقیم الهی هستند.
✴️ لینک عضویت کانال هیات رزمندگان اسلام دزفول👇🏼
🆔 https://eitaa.com/Razmandegan_Dezful
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌹دیدن همیشه چشم نمی خواهد
⚫️🌴 به مناسبت اربعین رحلت جانباز سرافراز هشت سال دفاع مقدس، حاج ناصر اسدمسجدی
✍🏻 متنی متفاوت ، جملاتی خاص و عباراتی ویژه ، از زبان حاج ناصر برای ما ، اما به قلم الف دزفول
🌹تمام این واژه ها تصویر ذهنی من از عروج حاج ناصر است. متنی که قدری به خود جرأت و جسارت دادم برای نوشتن آن. متنی که بر اساس شناختم از حاج ناصر و شهدا و آیات و روایات و نقل قول های دیدار شهدا پس از شهادت است.
🌴در این متن ، حاج ناصر از لحظات عروجش می گوید و اتفاقاتی که پس از آن بر او گذشته است و توصیه هایی که برای ما دارد. رازهایی را که افشا می کند و خبرهایی از آینده که برایمان می گوید و مواردی که مرورش خالی از لطف نیست.
🎁 الف دزفول را در خلوتی آرام مرور کنید 👇🏼
🌎 https://alefdezful.com/6qr4
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc