🌷 انا لله و انا الیه راجعون🌷
🌴 و پدری دیگر از پدران صبور شهدا آسمانی شد
🏴 «حاج علی نوروزی نژاد» پدر شهید جاویدالاثر« عبدالحسین نوروزی نژاد» دارفانی را وداع گفت و به فرزند شهیدش پیوست.
💐الف دزفول ضایعه درگذشت این پدر بزرگوار را محضر خانواده محترم ایشان و مردم شهید پرور دزفول تسلیت عرض می نماید.
🔅غفران و رحمت الهی برای آنمرحوم و صبر و اجر برای بازماندگان از خدای متعال مسئلت دارم .
🌹شهید عبدالحسین نوروزی نژاد متولد ۱۳۴۴ در مورخ ۱۶ اردیبهشت ماه ۱۳۶۱ در عملیات بیت المقدس به شهادت رسید و پیکر پاک و مطهرش هیچگاه به شهر و دیارش رجعت نکرد. مزار یادبود این شهید والامقام در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
❤️ #روایت_عشق ❤️
🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید»
#خاطرات_عملیات_رمضان
🌹✍🏻 مروری بر خاطرات عملیات رمضان
⭕️ به روایت : مهران موحد فر
7️⃣2️⃣ قسمت بیست و هفتم
وقتی کار معاینه تمام شد برای استراحت به چادری رفتیم. چند تن از بچه ها که معترض این وضعیت بودند غر می زدند. عبدالرضا صادقی خطاب به آنها گفت برادران اجرتان را ضایع نکنید. لطف خدا شامل حال ما شده است. قدر آن را بدانید. صبور باشید و خدا را شکر کنید و دیگران را مواخذه نکنید. سر فرصت حرف مان را به فرمانده خواهیم گفت. پس از ساعتی برادر غلامعلی حداد فرمانده گردان آمد. چنان خوشحال بود که سر از پا نمی شناخت. تک تک بچه ها را بغل کرد و بوسید. بر سر و صورت و پیشانی محمد زارع بوسه زد. بعد به خط دوم رفتیم. بچه های گردان برای استقبال از سنگرها بیرون آمدند. قاسم حق خواه را دیدم . مرا که دید با حالتی متعجب گفت تو کجا بودی؟ از محمد حسن فتوحی پرسیدم گفتم دیروز آمد؟ گفت نه. یکی دو روز بعد، محمد حسن از رادیو عراق خبر اسارت خود را اعلام کرد. چند نفری به سنگر برادر حداد رفتیم. محمد زارع قضیه را برای فرمانده تیپ و گردان نقل کرد. آنجا از علیرضا باباخان زاده ذکری به میان آمد. از آن جمع تنها 26 نفر برگشت. در اسناد مانده از آن روزها همین تعداد ثبت شده است .
⬅️ ادامه دارد ...
🌎مرور این مطلب در سایت الف دزفول 👇🏻
🌎https://alefdezful.com/h264
🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻
🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
هدایت شده از الف دزفول
🔅#قصه_خورشید 🔅
🌷4️⃣قسمت چهارم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بسم رب الشهدا و الصدیقین
✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور »
🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد
✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
خبر شهادت «شهید محمد فرخی راد» در اثر شکنجه های نیروهای بعثی را هم در نامه ای برایم ارسال کرد. شهید فرخی معلم بود و در اسارت به اسرا سواد یاد داده بود و به جرم اینکه از او یک مداد گرفته بودند، زیر شکنجه، به شهادت رسیده بود.
بی تابی و ناراحتی اش را از لابلای واژه ها می شد حس کرد. از شکنجه هایی نوشته بود که به شهید فرخی داده بودند و خواست که به شوهر خواهرش خبر بدهم. البته این خبر زمانی به ما رسید که صلیب سرخ عکس پیکر شهید فرخی را برای خانواده اش ارسال کرده بود و خانواده ی این عزیز، داغدار شهادتش بودند.
روزگاری غریبی داشتم. هم باید پدر می بودم و هم مادر. کار ِ بزرگ کردن بچه ها کار ساده ای نبود. دست تنها باید وظیفه ی غلامحسین را هم به دوش می کشیدم و دم بر نمی آوردم! رسیدگی و تربیت و رتق و فتق امورات رضا و علی کار ساده ای نبود. از درس و مشقشان بگیر تا دوا و دکترشان. اما همه را به امید بازگشت خورشید و سر و سامان گرفتن دوباره ی زندگی و با توکل به خدا و معصومین انجام می دادم. دلتنگی امانم را بریده بود. خسته می شدم، اما هیچ وقت نبریدم.
امید، بزرگترین تکیه گاهی بود که به من توانایی می داد. روزگار غریبی بود. پسته می خریدم که اگر آمد ، بخورد و آن جسم نحیفش تقویت شود. عسل می خریدم و یک شیشه از آن را برایش کنار می گذاشتم و به بچه ها امید می دادم که بابایشان به زودی و به محض اینکه جنگ تمام شود، بر خواهد گشت، اما نه من و نه هیچ کس دیگر نمی دانست که این فراق، عمری ده ساله خواهد یافت.
بچه ها روز به روز قد می کشیدند و آنقدر این فراق طولانی شد که رضا و علی با خط خودشان برای بابا نامه می نوشتند و همین طور روزهای سپری شد تا جاییکه رضا سیزده ساله و علی ده ساله شدند.
*****
خبری مثل باد توی شهرها پیچید که قرار است اسرا آزاد شوند. حال خودم را نمی فهمیدم. شبیه یک خواب بود. خوابی که بارها و بارها دیده بودم. اینکه او برمی گردد و زندگی ما رونقی دوباره خواهد گرفت. قصه ی بازگشت خورشید باورکردنی نبود، اما وقتی اتوبوس هایی را در تلویزیون می دیدم که مسافرانش دستهایشان را از پنجره بیرون آورده اند و خنده بر لب به ابراز احساسات مردم پاسخ می دهند ، باورم شد که دیگر فراق تمام شد. باورم شد که مسافرم برخواهد گشت.
بارها و بارها خودم را برای این روز آماده کرده بودم. بارها و بارها در تصوراتم برای این روز برنامه ریزی کرده بودم که چگونه به استقبالش بروم. دل توی دلم نبود. همان چند روز به اندازه ی ده سال اسارتش برایم طولانی شده بود. خیلی از اسرای دزفول که آن روزها معروف شدند به «آزاده» برگشتند، اما خبری از غلامحسین نبود و این آغاز یک دلشوره ی مجدد بود...
⚠️ادامه دارد ...
🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇
🌐http://alefdezful.com/5252
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌹شادی ما از بازگشت عزیز دوام نیاورد
✍🏻 روایت آزاده شهید عزیز عباس مقبل
🌹 از عزیز تنی نحیف بر تخت افتاده بود و خس خس نفسی و چشمانی نیمه باز و نگاهی که نمی شناخت. عظیم از او لاغرتر شده بود. کنار تخت عزیز نشستیم و با او گفتگو کردیم. می شنید اما نمی شناخت. خنده های ما الکی بود.
🌴 عزیز لاغر لاغر شده بود. حاج اقا نجفی صندلی اش را به تخت عزیز چسباند و دستش را در دست گرفت و شروع کرد به گفتگو با او. وی در دو موضوع گفتگو کرد. اول اینکه مرگ حق است. دوم اینکه من دعا می کنم سلامت خود را بدست آوری و قول می دهم به همراه ایشون ( اشاره به من ) دزفول می آیم و در عروسی ات می رقصم. بعد حاج آقا نجفی دستانش را بالا برد و برای خنده عزیز آنها را به علامت شادی تکان داد و باعث خنده عزیز شد. اما برادرش عظیم خنده اش با بغض بود.
✍🏻 روایت دردناک عزیز عباس مقبل را در الف دزفول ببینید👇🏻
🌐https://alefdezful.com/fvip
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
هدایت شده از الف دزفول
#با_شهدای_بیت_المقدس
6️⃣🌹 روایت ششم
🎁 روایت یوسف جبهه های ایران ، شهید عبدالحسین نوروزی نژاد
🎥 انتشار فیلم مصاحبه با یک شهید جاویدالاثر دزفولی ، فیلمی که پس از 38 سال منتشر شد
🌷ماه کامل شد ...🌷
🌴ده فصل کوتاه از روایت یک «ماه پاره»
🌹 روایت یک نشانه ، یک نشانه ی سوخته از ماه. از ماهی که «ماه پاره » شد
🌴 تعدادی از بچه های ذخیره سپاه، می روند و کلاه های پارچه ای تهیه می کنند و مشخصاتشان را زیر لبه های کلاه می نویسند. یکی شان با خنده می گوید :«اگر طوری شهید شدیم که چیزی از بدنمان باقی نماند، از روی مشخصات زیر کلاه ، شناساییمان می کنند» و بقیه هم می زنند زیر خنده!
☀️انگار پاره های «ماه پاره » به هم چسبینده اند و ماه کامل شده است. آری! خودش است. الف دزفول در آرشیوی خاک گرفته، عبدالحسین را می بیند که سر به زیر و محجوب ، اما جانانه و مقتدرانه لب به سخن گشوده است.
عجب خنکایی است این یک دقیقه ، برای آنانکه عطش دیدار ماه پاره ، زندگی شان را کویر کرده است و حسرت شنیدن صدایش بی تابشان کرده است.
🎁 الف دزفول را ببینید👇🏻
🌐https://alefdezful.com/1014
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
هدایت شده از الف دزفول
🔅#قصه_خورشید 🔅
🌷5️⃣قسمت پنجم
خیلی از اسرای دزفول برگشتند، اما خبری از غلامحسین نبود و این آغاز یک دلشوره ی مجدد بود. اما بالاخره برگشت.
برگشت. بعد از 118 ماه و 28 روز فراق! این مدت دوری و بی خبری به گفتن هم ساده نیست، اما به لطف خدا و به هر مشقتی که بود گذشت.
باورکردنی نبود، اما وعده ی « فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً ، إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً » پروردگار را به وضوح می دیدم. وعده ی « أَلَا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِيبٌ» را و تمام آیات و روایاتی را که در این ده سال با آن زیسته بودم.
آمد ، اما چه آمدنی. تصور کن روی یک اسکلت یک پوستِ آفتاب سوخته کشیده باشند. اگر نبودند دو سه تا عکسی که از عراق فرستاده بود، شناختنش خیلی سخت و شاید غیرممکن بود. اما مهم این بود که بالاخره دیوار فاصله ها فروریخته و پشت و پناه و تکیه گاهم دیگر حالا کنارم بود.
در همان دیدار اول با لبخندی که برآمده از تک تک سلول هایم بود گفتم: «موندی اردوگاه رو جارو بزنی و بیای! اولی رفتی و آخری باید برمی گشتی؟ »
لبخند تلخی زد و گفت:«بعضی از بچه هایی که برا عراقیا جاسوسی می کردن و بچه ها رو لو می دادن، نمی خواستن برگردن! می ترسیدن! من موندم و باهاشون حرف زدم و راضیشون کردم که برگردن به شهرهاشون! گفتم که سالهاست زن و بچه تون منتظرن! گفتم من ضمانت می کنم تو ایران کاری بهتون نداشته باشن! اما تو جبهه دشمن نرید و با این منافقای خائن همراه نشید! موندم تا راضیشون کنم برگردن!»
چند روزی طول کشید تا برو و بیاهای اقوام و خویشاوندانمان و همچنین رفقایش کمتر شد. هنوز فرصتی نشده بود که خودمان یک دل سیر او را تماشا کنیم و تلافی این همه سال نبودنش را در بیاوریم.
چقدر لحظه های شیرین و تکرارنشدنی بود آن ثانیه های وصال. آن لحظه هایی که تمامی غم و غصه ها و سختی هایی را که در نبودنش کشیده بودم به پایان رسیده بود و خداوند اجر و پاداش تمام صبوری هایم را داده بود.
بالاخره بعد از ده سال دوباره دور هم جمع شدیم. من، غلامحسین ، رضا و علی. با این تفاوت که حالا رضا سیزده ساله و علی ده ساله و بابایشان 43 ساله بود. البته با آن وضعیتی که برگشته بود، بیشتر به شصت ساله ها می خورد تا چهل ساله ها!
و دوباره زندگی مان رنگ تازه ای گرفت. شور و شوق و طراوت و تازگی در شریان هایمان جریان گرفت.
گمانم این بود که همه چیز خوب می شود و آرامش دوباره برمی گردد و پس از مدت ها مشقت و سختی در روزهای بدون او بودن، با آمدنش به آسایش خواهیم رسید. اما هنوز چند روزی نگذشته بود که تمام خیال ها و تصوراتی را که در ذهنم پرورانده بودم و تمام نقشه هایی را که برای روزهای با او بودن کشیده بودم، نقش بر آب شد.
بازگشت غلامحسین، پایان یک دسته از سختی ها و شروع مشکلاتی جدید شد. مشکلاتی که روز به روز بیشتر و پیچیده تر و رازآلودتر می شد؛ اما همینکه در کنارمان بود، همینکه در کنارمان نفس می کشید، تمام مشکلات را کوچک و ناچیز می کرد.
مشکلات یکی دوتا نبود. علی که از بابا هیچ تصویری به خاطر نداشت و رضا هم که گذشت ده سال ، بیشتر خاطراتش را پاک کرده بود. انس گرفتن رضا و علی با بابایشان که حالا بسیار تکیده و شکسته شده بود، خودش مشکل بزرگی بود که زمان زیادی طلب می کرد. رفیق شدنشان و ارتباط گرفتن با بابایی که فقط نامه هایش را می دیدند و هر از چند سالی عکسی تازه از او، برایشان سخت بود و نیاز به گذشت زمان داشت.
از طرف دیگر او با ده ها درد و جراحتی که از سال های اسارت بر پیکرش داشت، برگشته بود و حالا با این یادگاری ها زندگی کردن، کار را مشکل می کرد.
تا یک سال کابوس می دید. از بس شکنجه اش داده بودند، خواب آرامی نداشت و خواب شکنجه می دید و وقتی با دلهره و فریاد و بدنی که به شدت عرق کرده بود، از خواب می پرید، باور نمی کرد که در خانه ی خودش است. هنوز گمانش این بود که در اردوگاه است و دارند شکنجه اش می دهند. باورش نمی شد که دیگر آن روزها گذشته است و فصل جدیدی از زندگی را آغاز کرده است.
تا اینکه اتفاق وحشتناک دیگری افتاد...
⚠️ادامه دارد ...
🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇
🌐http://alefdezful.com/5252
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷 انا لله و انا الیه راجعون🌷
🌴 و مادری دیگر از مادران صبور شهدا آسمانی شد
🏴 مادر شهیدان والامقام «میرزاعلی و صفرعلی رضازاده» دارفانی را وداع گفت و به فرزندان شهیدش پیوست.
💐الف دزفول ضایعه درگذشت این مادر بزرگوار را محضر خانواده محترم ایشان و مردم شهید پرور دزفول تسلیت عرض می نماید.
🔅غفران و رحمت الهی برای آنمرحومه و صبر و اجر برای بازماندگان از خدای متعال مسئلت دارم .
🌹 شهید میرزاعلی رضازاده متولد ۱۳۳۶ در مورخ ۱۳ مهرماه ۱۳۶۰ در فیاضیه آبادان و شهید صفرعلی رضازاده متولد ۱۳۴۲ مورخ ۱۲ اسفندماه ۱۳۶۲ در عملیات خیبر و در منطقه پاسگاه زید به درجه رفیع شهادت نائل آمدند. مزار مطهر این برادران شهید در گلزار شهدای شهید آباد دزفول ، زیارتگاه عاشقان است.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
هدایت شده از الف دزفول
🌷به والله پیکر صفر علی در لَحَد نیست! 🌷
✍🏻 روایت تکان دهنده و شگفت انگیز شهادت و تدفین شهیدان میرزاعلی و صفرعلی رضازاده
☀️ راز همسایگی دو برادر
🌷کفن باز می شود. حیرت سراسر غسالخانه را فرا می گیرد. بعد از سه روز از شهادت، هنوز چشم های صفرعلی باز است
🌹 حاج مهدی شروع می کند با پسر حرف زدن که ناگهان می بیند از گوشه ی چشم های پسر اشک جاری می شود
🌴ناگهان صدای کسی که خشت ها را می چیند به حیرت بلند می شود: «حاج مهدی! حاج مهدی! » حاج مهدی که از آن بالا دارد با اشک هایش زیارت وداع می خواند، پاسخ می دهد:
- «بله! بابا!»
- « حاجی! به والله پیکر صفر علی در لَحَد نیست! » . . .
☀️ متن کامل را به همراه تصاویر در الف دزفول ببینید👇🏻
🌐https://alefdezful.com/12141
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
⚫️ بازنشر به بهانه وفات مادر شهیدان میرزاعلی و صفرعلی رضازاده🔻🔻🔻
✅این مطلب را بهمن ماه سال ۱۳۹۷ در خصوص حاج مهدی رضا زاده نوشته بودم
🔻🔻🔻🔻
هدایت شده از الف دزفول
🌷این تصویر برای شرمندگی تمامی مسئولین کافی است🌷
☀️حاج مهدی، پیرمرد انقلابی ، مؤمن و خوش زبان دزفولی است که چهره اش برای خیلی ها آشناست. با آن چفیه ای که همیشه دور سرش می بندد و غالباً مرتب و اتوکشیده است.
🌴سال های سال سر و کارش با درخت و گل و گیاه بوده و چند سالی است که دیگر کار نمی کند.
⭕️دیدنش نه تشریفات می خواهد و نه وقت ملاقات. از صف اول نماز جماعت که بگذری، زیباترین تصویر از حاج مهدی را زمانی می توانی ببینی که صبح یا عصر پنج شنبه، کنجی از قطعه 2 گلزار شهیدآباد دزفول بمانی و نگاهت را بدوزی به ردیف اول.
💐دست حاجیه خانم در دست، آرام آرام با قدم هایی کوتاه نزدیک می شود. حاجیه خانم مدتی است پاهایش همراهی اش نمی کنند و همین باعث شده حاج مهدی قدم هایش را کوتاه تر بردارد. خوب که خیره شوی، مفهوم حقیقی عشق را در همین گام برداشتن دو نفره ی حاج مهدی و حاجیه خانم می توانی ببینی. از همان عشق های ریشه دار و آسمانی.
❌حاج مهدی از آن انقلابی هایی است که انقلابی بودنش را با هیچ چیزی از جنس ماده معامله نکرد وسهم او از سفره ی انقلاب شده است همین دو مزاری که هر پنجشنبه با وجود پا درد حاجیه خانم، زائرشان می شوند.
🌹«میرزاعلی» پسر بزگترش ، سال 1360 در «فیاضیه آبادان» آسمانی شد و «صفرعلی» دو سال بعد از «پاسگاه زید» پرکشید تا به برادر بزرگترش برسد.
✅حاج مهدی همیشه صف اول است. نه از آن صف اولی هایی که برای دوربین ها و رسانه ها و انتخابات و پست و مقام ، صف اول می ایستند.
✅حاج مهدی همیشه صف اول است، نه از آن صف اولی هایی که صف اول بودن را پوششی قرار داده اند برای غارت کردن بیت المال.
✅نه از آن صف اولی هایی که برای فیلمِ صف اولی را بازی کردن، حق و حقوق نجومی می خواهند.
✅نه از آن صف اولی هایی که اگر نقدشان کنی، بددهنی می کنند و بعدش هم حسابت با کرام الکاتبین خواهد بود.
❌نه!
جنس صف اول بودن حاج مهدی خیلی فرق می کند.
☀️او همیشه صف اول است، با چفیه ای که دور گردنش می اندازد و قاب عکس شاخ شمشادهایش که همیشه بالای سرش می گیرد و استوار قدم بر می دارد تا ثابت کند، هنوز هم گوش به فرمان رهبر است و پای انقلاب ایستاده است و ولایت مداری اش ، مثل برخی ها لقلقه ی زبان نیست.
🌹در همه ی فرار و نشیب های انقلاب ، او صف اولی است و با اینکه دو عصای دستش را با دست های خودش داده است دست خاک، ذره ای از آرمانهایش کوتاه نیامده است.
🌴به گمانم این تصویر حاج مهدی برای شرمندگی همه ی مسئولین کافی است. خصوصاً آن مسئولینی که نانِ نظام را می خورند و به جای خادم، خائنند.
⭕️باید صف اول بودن و انقلابی بودن را همه از «حاج مهدی رضا زاده» بیاموزند. پدر شهیدان میرزاعلی و صفرعلی رضا زاده! مردی که با اینکه همه هست و نیستش را برای انقلاب هزینه کرده است، میزان انقلابی بودنش با کم و زیاد شدن رقم فیش حقوقی اش بالا و پایین نمی شود.
✅مردی که وجودش و حضورش در راهپیمایی 22 بهمن ماه و در جشن 40 سالگی انقلاب، برای شرمندگی تمامی مسئولین کافی است.
🌷راستی اگر عمری بود، قصه ی شهادت پسرهایش را هم روزی خواهم نوشت. قصه ی حیرت انگیز و شگفتی است.
یاعلی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌹برای عضویت درکانال های رسمی ( الف دزفول ) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
❤️ #روایت_عشق ❤️
🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید»
#خاطرات_عملیات_رمضان
🌹✍🏻 مروری بر خاطرات عملیات رمضان
⭕️ به روایت : مهران موحد فر
8️⃣2️⃣ قسمت بیست و هشتم
یکی دو روز بعد از رهایی از محاصره برای کاری به سنگر برادر حداد فرمانده گردان رفتم. کسی را دیدم که قیاقه اش همیشه در ذهنم ماندگار است. از روزهای اول جنگ او را دیده بودم. برخی شبها برای دیدن بچه های مسجد کرناسیان می آمد و تقریبا تمام بچه های مسجد به او علاقمند شده بودند. خودش می گفت مرا از بچه های مسجد بدانید. شبی هم برای مان از جنگ و لزوم پایمردی گفت. روزی هم او را در کرخه دیدم و از من خواست که در کنارش بمانم تا عکس یادگاری بگیریم و من هم با افتخار امرش را اطاعت کردم. آن روز هم وقتی در سنگر فرماندهی او را دیدم کلی خوشحال شدم. او هم لبخندی زد و حال و احوالی کردیم. من حرفم را زدم و از او خداحافظی کردم. شهید یدا... صبور همیشه برای من زنده است.کم کم بچه ها را برای مرحله بعد آماده کردند. این مرحله یک تفاوت عمده داشت. فرمانده گروهان ما تغییر کرد. محمد زارع را به دلیل تألمات روحی از گروهان جدا کردند و بجای او حاج احمد نونچی فرمانده شد.
⬅️ ادامه دارد ...
🌎مرور این مطلب در سایت الف دزفول 👇🏻
🌎https://alefdezful.com/h264
🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻
🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
هدایت شده از الف دزفول
🔅#قصه_خورشید 🔅
🌷6️⃣قسمت ششم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بسم رب الشهدا و الصدیقین
✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور »
🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد
✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
تا اینکه اتفاق وحشتناک دیگری افتاد. این کابوس های مکرر به حدی پیشرفت کرد که دستانش را دور زانوهایش زنجیر می کرد و مچاله می شد و فریادهای مبهم و زجرآوری می کشید.
دل سنگ آب می شد از حال و روزی که داشت. داد میزد: « الله اکبر! الله اکبر! لا اله الا الله!» آخ و ناله ای در کار نبود. انگار که زیر شکنجه باشد و با فریاد فقط ذکر بگوید. باید به شدت تکانش می دادم تا چشمانش را باز کند و برایش تکرار می کردم که: « بیدار شو! چیزی نیست! تو الان ایرانی! تو خونه خودتی! پیش زن و بچه ات! شکنجه ای در کار نیست!»
چند دقیقه ای طول می کشید تا آن شوک دست از سرش بردارد و وقتی به خود می آمد، آرام آرام کمکش می کردم تا سرش را بگذارد روی بالش و بخوابد. برایم خیلی سخت بود این حال روز او را دیدن! عذاب محض بود. اگر بگویم بیشتر از او زجر می کشیدم، بیراه نگفته ام. این وسط حال و روز بچه ها هم که هنوز به داشتن بابا عادت نداشتند، تعریفی نداشت. آن ها هم بهت زده نگاه می کردند و همپای پدر درد می کشیدند.
تا عادت کند که آن روزهای سخت و کتک و شکنجه و دوری تمام شده است و به روال عادی برگردد، یک سال طول کشید و این خواب های پریشان و شکنجه های توی خواب، شبی نبود که دست از سرش بردارند.
این کابوس ها و فریادهای توی خواب، تازه یک گوشه از کل ماجرا بود. دردهای مکرری در سر و گردن و ستون فقرات عذابش می داد. چندین بار از این دکتر به آن دکتر رفتیم. پاسخ دکترها یکسان بود: « به خاطر ضربه ی شدیدی که با قنداق اسلحه به گردنش خورده است و در اثر ضربات مکرر کابل به مهره های کمرش، احتمال قطع نخاع شدنش بالاست. نباید بذارین چیز سنگینی بلند کنه! حتی یک کیلو میوه! اگر کوچکترین بی احتیاطی صورت بگیره، اگه کوچکترین ضربه ای ببینه، قطع نخاع میشه!»
رعشه افتاد به سرتاسر وجودم. «قطع نخاع» مفهومی نبود که بشود به سادگی از کنارش گذشت. فکرش هم عذابم می داد. اینکه کاملاً فلج شود و بیفتد توی رختخواب. زیر لب شیطان را لعنت کردم و باز نگاهم را دوختم به آسمان.
این خبر، خبر خوبی برای من و بچه ها نبود. باید شبانه روز مراقبش می بودیم تا چیزی بلند نکند. نمی گذاشتیم دست به سیاه و سفید بزند و این موضوع هم استرس و التهابی برای من بود و هم برای خودش عذاب آور که با اینکه مرد زندگی است، نمی تواند بسیاری از کارها را انجام دهد.
و باز هم این تمام ماجرا نبود. او با کلکسیونی از دردهای متنوع برگشته بود. به دلیل ضربات متعدد کابلی که به سرش خورده بود، دچار آلزایمر شده بود و فراموشی داشت. برخی کارها و خاطرات و اتفاقات را فراموش می کرد.
مثلاً اگر آب می خواست بجای اینکه برود سمت یخچال ، جای دیگری می رفت. یک پایمان در مطب متخصص مغز و اعصاب بود و پای دیگرمان در مطب پزشک اعصاب و روان. برای اینکه این بیماری، هم مهار شده و هم تشدید نشود.
کلیه هایش هم از دوران اسارات، دچار مشکل شده بود. مدام برایش حوله گرم می کردم تا دور کمرش بپیچد و درد کلیه هایش تسکین یابد.
با این همه مشکلی که داشت، همکارانش از اداره کار آمدند و خواستند که برگردد اداره. با اوضاع جسمی بدی که داشت قبول کرد و رفت اداره. طبیعی بود که با آن همه مشکلات جسمی و روحی و خصوصاً آلزایمر که روز به روز تشدید می شد، نتواند کارایی مناسبی داشته باشد. اما برای سرگرمی و تجدید روحیه اش خوب بود. حال و هوایش را عوض می کرد. هر وقت هم اوضاعش خیلی به هم می ریخت، همکارانش به او می گفتند :«برات مرخصی رد کردیم!» و او را می آوردند خانه!
روزگارمان با چنین شرایطی سپری می شد و شاکر خداوند بودم به خاطر تمامی داده ها و نداده ها و گرفته هایش. سخت بود، ولی وجود او و توکلی که به خدا داشتیم، سختی ها را برایمان هموار می کرد.
در چنین حال و روزی بودیم که خداوند امتحانمان را سخت تر کرد و اتفاق دیگری افتاد ...
⚠️ادامه دارد ...
🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇
🌐http://alefdezful.com/5252
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
❤️ #روایت_عشق ❤️
🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید»
#خاطرات_عملیات_رمضان
🌹✍🏻 مروری بر خاطرات عملیات رمضان
⭕️ به روایت : مهران موحد فر
9️⃣2️⃣ قسمت بیست و نهم
من حاج احمد نونچی را قبل از جنگ یکی دو بار دیده بودم. خوش اخلاق و سلیم النفس. برادرش محمدرضا نونچی در همین عملیات به شهادت رسید. حاج احمد وقتی فرمانده شد به تک تک سنگرها سر زد و بچه ها را آماده کرد. البته شرکت در مرحله بعد برای آن تعدادی که از محاصره برگشته بودند داوطلبانه بود اما همه آمدند. او وقتی مرا دید گفت بیا با تو کار دارم. از سنگر خارج که شدم گفت تو شب عملیات " حمل مجروح " باش. گفتم اصلا به من می آید که بتوانم برانکارد بلند کنم. گفت بله اتفاقا خوب هم می آید. بعد برانکاردی آورد و یک نفر روی آن دراز کشید و یک سرش را خودش بلند کرد و به من گفت سمت دیگرش را بلند کنم. بعد از چند قدمی طرف را زمین گذاشتیم و گفت دیدی می توانی !
مرحله سوم عملیات شب عید فطر یعنی روز آخر تیرماه سال 61 انجام شد. بعد از ظهر وسایل را جمع کردیم . این بار قمقمه ام را پر کردم. وقتی آماده حرکت شدیم چشم حاج احمد به من افتاد که اسلحه بر دوش گوشه ای ایستاده ام. نگاهی همراه با لبخند به من انداخت و قبل از اینکه چیزی بگوید گفتم من نمی توانم مجروح حمل کنم. دیگر چیزی نگفت. شب که شد به خط مقدم رفتیم. عراقیها مرتب آسمان منطقه را با گلوله های منور روشن کرده و خط را زیر آتش گرفته بودند . وقتی فرمان حرکت داده شد در یک ستون یکی یکی از خط جدا شدیم و به طرف تانکهای دشمن حرکت کردیم. عراق خط پدافندی نداشت و نیروهای دشمن در سراسر دشت پراکنده بودند. به محض اینکه از خاکریز خودی سرازیر شدیم یکی از بچه ها تیر خورد و از همانجا برگشت. عبور زوزه کشان گلوله های آتشین از کنارمان وحشتناک بود. برای همین مرتب دراز می کشیدیم و بلند می شدیم. هر وقت حجم آتش تیربارها کم می شد می دویدیم و هرگاه بصورت خطی دشت را زیر آتش می گرفتند دراز می کشیدیم. انفجار خمپاره های عراق هم کار را برایمان سخت کرده بود. خمپاره ای نزدیک من بر زمین خورد و ترکشی ریز به کمرم اصابت کرد که تا یکی دو ساعت اول متوجه آن زخم نشدم. وقتی نزدیک سنگرهای تانک رسیدیم ناگهان یکی از عراقیها فریاد زد و چیزهایی گفت و بعد تیربارهای دشمن بی امان تمام ستون را زیر آتش گرفتند.
⬅️ ادامه دارد ...
🌎مرور این مطلب در سایت الف دزفول 👇🏻
🌎https://alefdezful.com/h264
🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻
🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
هدایت شده از الف دزفول
🔅#قصه_خورشید 🔅
🌷7️⃣قسمت هفتم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بسم رب الشهدا و الصدیقین
✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور »
🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد
✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
در چنین حال و روزی بودیم که خداوند امتحانمان را سخت تر کرد و اتفاق دیگری افتاد ...
علاقه ی زیادی داشت که دوباره صاحب فرزند شویم. می گفت: «من پدری نکردم! بچه بزرگ نکردم! دوست دارم برا بچه م لالایی بخونم! کنارش باشم! دوست دارم قد کشیدن و بزرگ شدن بچه م رو ببینم!» راست می گفت. روزگاری که باید همبازی شیطنت های رضا و علی می شد، روزهایی را که باید دست محبت روی سرشان می کشید، بغلشان می کرد، دستشان را می گرفت و می برد گردش و با دیدن خنده هایشان، ذوق می کرد، نبود. نبود که ببیند. در کنجی از زندان های عراق حسرت دیدن بچه هایش به دلش مانده بود. بخشی زیبایی از احساس خوش پدر بودن را از کتاب زندگی اش جدا کرده بودند و همین دل آزرده اش کرده بود.
بالاخره به لطف خدا، آرزویش تحقق یافت و خداوند در سال 1370 سومین هدیه اش را به نام «محمدعلی» به ما عطا کرد، اما متأسفانه محمدعلی دچار معلولیت ذهنی بود. وقتی موضوع معلولیت محمدعلی را فهمیدیم، خیلی ناراحت شدیم. خودش را سرزنش می کرد و می گفت:« این اتفاق همه اش بخاطر بیماری های منه!»
بزرگ کردن و مراقبت از محمدعلی در کنار تمامی شرایط سخت و حساس خودش با آن همه درد و جراحت و بیماری، کار ساده ای نبود؛ اما خدا می داند که یک لحظه شکر خدا از زبانش نیفتاد و حتی یک بار گله و شکایت به خدا نکرد. راضی بود به رضای حق و تسلیم بود در مقابل خواسته ی معبود. محمدعلی را مثل رضا و علی دوست داشت. اگر بگویم عشق و علاقه اش به او بیشتر از رضا و علی بود، اما کمتر نبود و هر چه در توان داشت، محبت به پایش می ریخت. همیشه می گفت:«هر عزتی که خدا بهم داده بخاطر این پسره! هر لطفی خدا بهمون می کنه به خاطر محمدعلیه! محمدعلی مایه ی خیر و برکت این خونه است!»
و حالا دیگر زندگی، جلوه و رنگ و بوی جدیدی به خود گرفته بود. همه دور هم بودیم و با وجود تمام سختی ها و مشکلات، شکرگزار. سعی من و بابای خانه این بود که صفا و صمیمیت و محبت را روز به روز بیشتر کنیم تا مشکلات کمتر به چشم بچه ها بیاید و این کنار هم بودن چقدر شیرین بود. من، غلامحسین، علی، رضا و محمدعلی.
**********
مشتاق بودیم که از خاطرات روزهای اسارتش بشنویم و برایمان تعریف کند که در این ده ساله چه بر او و دوستانش گذشته است، اما از روزهای اسارت خیلی کم حرف می زد.
هم می خواست ما ناراحت نشویم و هم اینکه دوست داشت سکوت کند و دردهایی را که کشیده است، مخلصانه با خدا معامله کند. مدام می گفت: « من میخوام این زخم ها رو با خودم ببرم اون دنیا! شکنجه هایی که به من دادن نیازشون دارم! نمیخوام تو این دنیا بمونن! من اون روزی که بهت گفتم ساکم رو ببند با خدا معامله کردم!» و با این استدلال ها کمتر حرف می زد. اما گاهی می نشستم و از زیر زبانش برگ هایی از دفتر چندهزار برگ سرگذشتی را که بر او رفته بود، بیرون می کشیدم.
می گفت: «چهل نفرمان را تپانده بودند توی یک اتاق کوچک. بدنهایمان پر از زخم و زخمهایمان هم پر از عفونت. اگر سهمیه بخور و نمیر غذایمان را نمی دادند، اما سهمیه کتک خوردنمان با آن همه زخم و عفونت به راه بود که بالاخره خدا خواست و بعد از مدت ها، صلیبی ها پیدایمان کردند. بعد از آن هم به خاطر همین اتفاق کتک ویژه ای خوردیم! »
می گفت: «نمی دانم چه تقدیری بود که بدترین زندانها سهم من می شد. زمستان ها در موصل بودم و تابستان ها هم در گرم ترین اردوگاه های عراق. زیر بارش شعله های خورشید، مرا می انداختند داخل یک بشکه ی بزرگ آهنی و آنقدر با آهن و چوب به دیواره ی آن ضربه می زدند تا خودشان عرق ریزان و بی حال گوشه ای می افتادند و این وسط سر من بود که انگار منفجر می شد با هر ضربه! »
⚠️ادامه دارد ...
🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇
🌐http://alefdezful.com/5253
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
❤️ #روایت_عشق ❤️
🤝 با همکاری کانال «خاطرات یاران سید جمشید»
#خاطرات_عملیات_رمضان
🌹✍🏻 مروری بر خاطرات عملیات رمضان
⭕️ به روایت : مهران موحد فر
0️⃣3️⃣ قسمت سی ام
عملیات قبل از غافلگیری دشمن لو رفت و بعد از آن آرپی جی ها یکی بعد از دیگری به سمت تانکهای دشمن شلیک شد و با انفجار یکی دو تانک تمام منطقه روشن شد. در آن تاریکی می دویدم که خودم را در کنار سنگر تانکی دیدم. تانک هنوز در سنگر بود. لحظاتی روی سینه خاکریز دور سنگر نشستم. مانده بودم چه کنم.
لحظاتی بعد محمدی همان همشهری مسن باصفا که قبلا او را معرفی کرده بودم تکبیر گویان آمد به من که رسید هنوز تکبیر می گفت و تفنگش در دست راستش بود و چفیه همیشگی اش را بر گردن داشت. چفیه محمدی با چفیه بچه ها فرق می کرد. از آن چفیه های قدیمی بود که یک جورایی به چفیه عراقیها شباهت داشت. وقتی به من رسید با اشاره به او گفتم ساکت باشد. بعد کنارم نشست.آهسته با هم حرف زدیم ، گفتم آقای محمدی توی این سنگر یک تانک است. بعد دست بردم یکی از نارنجک هایم را برداشتم اما چاشنی آن افتاده بود. نارنجک دوم را از جیبم خارج کردم چاشنی آن هم شل شده بود و چیزی نمانده بود که بیفتد. چاشنی اش را محکم بستم و سینه خیز، از سینه خاکریز بالا رفتم. در همان لحظه سرباز عراقی که بر جایگاه - که بر برجک تانک واقع شده - نشسته بود داخل تانک شد و دریچه مخصوص فرمانده تانک را بست. ضامن نارنجک را کشیدم و دستم را بلند کردم که آن را بطرف تانک پرت کنم که ناگهان چشمانم برقی زد و بعد خون از سرم و گوشم سرازیر شد و تمام صورتم را پوشاند و گرمای آن را احساس کردم .
⬅️ ادامه دارد ...
🌎مرور این مطلب در سایت الف دزفول 👇🏻
🌎https://alefdezful.com/h264
🔻لینک عضویت کانال «خاطرات یاران سید جمشید»👇🏻
🆔https://eitaa.com/sayedjamshid
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻
🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
هدایت شده از الف دزفول
🔅#قصه_خورشید 🔅
🌷8️⃣قسمت هشتم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بسم رب الشهدا و الصدیقین
✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور »
🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد
✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
از آزمایشاتی می گفت که روی آنان انجام می دادند. می گفت: «شده بودیم موش آزمایشگاهی شان! هر روز با سرنگ هایی به جانمان می افتادند و آزمایش پشت آزمایش! پوستمان تکه تکه کنده می شد و به حال و روزی افتاده بودیم که خدا نصیب کسی نکند! بر اثر آن آزمایشاتی که نمی دانم چه بود، موهایم روز به روز بیشتر می ریخت و حالم روز به روز بدتر می شد.»
او می گفت و من بغض می کردم. تحمل چنین شکنجه هایی از حد تصور آدم هم خارج بود. مانده بودم که با آن بدن بیمار و نحیف چگونه تاب آورده بود. خودش حرف نمی زد. باید پاپیچش می شدیم تا هر بار، جلوه ای از آن روزهای سخت را بیان کند.
یک روز که بچه ها خیلی اصرار کردند، آهی کشید و اینچنین روایت کرد:
«کمترین شکنجه ای که دیدیم ریختن آب جوش بر روی زخم های عفونت کرده مان بود و بعد هم با کابل می افتادند به جانمان! آنقدر می زدند تا خسته می شدند!. دیگر بماند آن روزهایی که پودر رختشویی توی غذایمان می ریختند و درب آسایشگاه را قفل می کردند. مسموم شدن بچه ها در مکانی که هیچ امکان بهداشتی وجود نداشت، شکنجه ی روحی سنگینی بود! اما بچه ها غیرتمندانه در مقابلشان می ایستادند و تحمل می کردند و با صبوری هایشان آنان را به زانو در می آوردند.
قصه ی اسارت سه زن را هم برای بچه ها روایت کرد که : « سه تا از خواهرانمان در اردوگاه ما در یک سلول زندانی بودند. بچه ها مثل عقاب مراقب بودند که عراقی ها به این عزیزان دست درازی نکنند و هتک حرمتی صورت نگیرد. یک روز که یکی از سربازان عراقی در حالت مستی به سمت سلول آنان رفته بود، به محض بلند شدن صدای خواهران، بچه ها چنان قیامتی در اردوگاه به پا کردند که از آن روز به بعد عراقی ها حتی جرأت نداشتند غذایشان را درب سلول ببرند. ظرف غذا را با فاصله می گذاشتند و خواهرها خودشان می آمدند و برمی داشتند. بچه های ما در اسارت هم چنین غیرتی از خود نشان می دادند که معلوم نبود ما اسیر آنانیم یا آنها اسیر ما؟!»
گاهی هم از محرم های اسارت می گفت. از پاییدن نگهبانان عراقی با یک تکه آینه و عزاداری ها و سینه زنی ها و روضه هایی که باید با طنینی آرام انجام می دادند تا در پس آن کتک کاری و شکنجه نباشد.
یک بار هم از شکنجه ی دردناک و عجیب و غریب دیگری برایمان پرده برداشت وگفت: «اوایل اسارت، به خاطر شرایط محل نگهداریمان ، ریشمان را حدود یک سال نزده بودیم و ریش های بچه ها بلند شده بود. اصلاً حمام نداشتیم! چیزی به عنوان نظافت و بهداشت وجود نداشت! حالا همین قیافه ها بهترین دلیل برای شکنجه ای دردناک بود. می گفتند شما روحانی هستید. شما پاسداران خمینی هستید. ریشمان را می گرفتند و با ریش روی زمین می کشاندند.» لحظه های سخت و نفس گیر و دردناکی بود که به وصف نمی آید. فکرش هم بدن آدم را به مور مور می اندازد!
گاهی از رادیویی می گفت که از عراقی ها به قول خودش کف رفته بودند. می گفت:«اگر می گرفتنمون جز اعدام سرنوشتی نداشتیم! اما به داشتنش می ارزید. خبرهای ایران را می گرفتیم و هر بار که خبر پیروزی بچه ها در عملیاتی را می شنیدیم از خوشحالی خوابمان نمی گرفت ، اما هنوز صبح نشده، تلافی این پیروزی بچه ها را با کابل و چوب و میلگرد و شلنگ های قطور سر ما در می آوردند.
آدم تو داری بود. در همان معدود خاطراتی هم که می گفت بیشتر از رفقایش می گفت تا خودش. برخی روایات را باید از زبان رفقای آزاده اش می شنیدم. خودش که اصلاً این چنین مواردی را به زبان نمی آورد.
⚠️ادامه دارد ...
🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇
🌐http://alefdezful.com/5253
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
📚1️⃣ انتشار برای اولین بار در الف دزفول
🌹 🌴در سجده شهید شد
✍🏻 روایت هایی از شهید عبدالعلی عیدی فراش
🌷یه خواب خیلی عجیب دیده بودم. خواب چهار بانوی محجبه که اومده بودند بالای گهواره ی عبدالعلی و به من میگفتند: «می خوایم او رو ببریم.» من هم خودم رو روی گهواره انداختم و نمیذاشتم.
💌گفت:« میخوام برم جبهه! ولی مادر و پدر اجازه نمیدن و برگه ی من رو امضا نمی کنند.» مـــن هم خواستم خوشحالش کنم،گفتم:« خب من برات امضا میزنم!» خیلی خوشحال شد یه دفعه از جاش پرید و برگه را از توی جیب شلوارش در آورد وگفت:« بیا امضا بزن!»
❤️عقب نشینی که شد، پیکرش ماند. موقعیتی نبود که بتوانیم شهدا را عقب بیاوریم. ماند تا ۱۲ سال بعد که استخوان های سوخته اش برگشت💌
✅ مشروح روایت ها را در الف دزفول را مرور کنید 👇🏻
🌎https://alefdezful.com/tn6g
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال تلگرام الف دزفول👇🏻
🌐 https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc