eitaa logo
بنیاد بین‌المللی غدیر
3.2هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2.3هزار ویدیو
51 فایل
✅زنده نگه داشتن غدیر، به یک معنا زنده نگه داشتن اسلام است. ♦️مقام معظم رهبری 🌹همه مبلغ غدیر باشیم🌹 ادمین کانال: @Sajjad_sa73
مشاهده در ایتا
دانلود
' بِہ‌‌نام‌آفریدگاࢪ:(🌿!
بخند‌کھ‌جهان‌؛با‌اندوه‌تو‌دگرگون‌نمۍشود🌻! منهاج∫
چہ‌شقایق‌باشد… چہ‌گل‌نرگݜ‌و‌یاس🍃 جا؎یڪ‌گل‌… همچنان‌خالیسټ🌱! و‌ او‌خواهد‌آمد🚶‍♀️🎻 °•اللهُم‌عَجل‌لوَلیِڪَ‌الفَرج‌•° [•➩@Beheshtf
دو‌پارت‌از تقدیم‌نگاهتون🌝🖇
بنیاد بین‌المللی غدیر
🌻﷽🌻 #داستان_مذهبی♥️ #رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶‍♀♥️ #پارت6 بعد دانشگاه منتظر بودم ڪه سجادے بیاد و حرف
🌻﷽🌻 ♥️ 🚶‍♀️♥️ تعریف گذشته... رامین پشتش چیزے قایم کرده بود... اومد طرف مـن و با لبخند سلام کرده یہ دستہ گل💐 و گرفت سمت مـن _با تعجب بہ بچہ‌ها نگاه کردم😳 زیر زیرکے  نگاهمون میکردن و میخندیدن جواب سلامشو دادم و گفتم: بابت؟؟ چند قدم🚶 رفت عقب و گفت بابت امروز ک قراره چهره‌ے منو بکشید اما... _دیگہ اما نداره اسماء خانم لطفا قبول کنید ایـن گلها رو هم بگیرید اگہ قبول نکنید ناراحت میشم😔 _گل هارو ازش گرفتم یہ دستہ گل قرمز بزرگ💐 گل و گذاشتم رو صندلے  و کاغذ و تختہ شاسے و برداشتم رامیـن کلے ذوق کرد و پشت سرهم ازم تشکر میکرد🙏 _خندم گرفتہ بود😄 بچہ‌ها ازمون دور شدن و هر کس به کارے مشغول بود فقط من و رامین موندیم به صندلے روبروم که ۵-۶ متر با صندلے مـن فاصلہ داشت اشاره کردم و ازش خواستم اونجا بشینہ و در سکوت شروع کردم ب کشیدن✍ رامیـن شروع کرد بہ حرف زدن اسماء خانم میدونید گل رز قرمز🌹 نشانہ‌ے علاقست❓❓ _با سر حرفشو تایید کردم وقتے بہ یہ نفر میدے ینے بهش علاقہ دارے بہ روے خودم نیوردم و خودمو زدم ب اون راه مـن دانشجوے عکاسے📸 هستم و ۲۳سالمہ وقتے مینا گفت یکے از دوستاش استعداد فوق‌العاده‌اے تو طراحے داره مشتاق شدم ک ببینمتون شما خیلے میتونید به مـن کمک کنید _حرفشو قطع کردم و گفتم: ببخشید میشہ حرف نزنید شما نباید تکون بخورید وگرنہ من نمیتونم بکشم.😐 بلہ بلہ چشم. معذرت میخوام نیم ساعت بعد کارم تموم شد رامیـن هم تو ایـن مدت چیزے نگفت به نقاشے یہ نگاهے کردم خیلے خوب شده بود از جاش بلند شد و اومد سمتم تختہ شاسے و ازم گرفت و با اخم نگاهش کرد 😖 بعد تو چشام نگاه کرد و گفت:ایـن منم الان❓❓ _با تعجب گفتم بله شبیهتون نشده؟؟ خوب نشده؟ خندید و گفت: ینے قیافہ ے مـن انقد خوبه😅 واے عالیہ کارت اسماء مینا الکے ازت تعریف نمیکرد تشکر کردم🙏 و گفتم محمدے هستم خندید و گفت نه همون اسماء خوبہ انقد سروصدا کرد که بچہ‌ها دورمون جم شدن و کلے سر و صدا کردن و از نقاشے تعریف میکردن👌 _و در گوش هم یہ چیزایے میگفتـن کلے ذوق کردم و از همشون تشکر کردم🙏 هوا کم کم داشت تاریک میشد وسایلمو از روے صندلے برداشتم و از همہ خدافظے کردم _مخصوصا گلها💐 رو بر نداشتم تو اون شلوغے دیگہ رامیـن و ندیدم مینا هم نبود که ازش خدافظے کنم منتظر تاکسے🚕 بودم که یہ ماشیـن مدل بالا  که اسمشم نمیدونستم جلوم نگہ داشت😳 توجهے نکردم ولے دست بردار نبود با صداے مینا ک داخل ماشیـن بود به خودم اومد اسماء بیا بالا _إ شمایید مینا جون ببخشید فکر کردم مزاحمہ پیداتون نکردم خدافظے کنم ازتون ایرادے نداره بیا بالا رامیـن میرسونتت ممنون با تاکسے🚕 میرم زحمت نمیدم به شما بیا بالا چرا تعارف میکنے مسیرامون یکیہ اخہ.... رامیـن حرفمو قطع کرد و با خنده گفت😁 بیا بالا خانم محمدے _سوار ماشیـن شدم🚙 وسطاے راه مینا ب بهانہ ے خرید پیاده شد کلے تو دلم بهش بدو بیراه گفتم کہ مـن و تنها گذاشتہ استرس گرفتہ بودم .یاد حرفهاے امروز رامیـن هم کہ میوفتادم استرسم بیشتر میشد رامیـن برگشت سمتم و گفت بیا جلو بشیـن در برابرش مقاومت کردم و همون پشت نشستم نزدیک خونہ بودیم ترجیح دادم سر خیابون پیاده شم که داداشم اردلان نبینتم ازش تشکر کردم🙏 داشتم پیاده میشدم که صدام کرد اسماء ؟؟؟؟ 📝 ... ✍ [•➩@Beheshtf
بنیاد بین‌المللی غدیر
🌻﷽🌻 #داستان_مذهبی ♥️ #رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶‍♀️♥️ #پارت7 تعریف گذشته... رامین پشتش چیزے قایم کرده
✨﷽✨ ♥️ 🚶‍♀️♥️ _اسماء؟؟ بله گلها💐 رو جا گذاشتے برا تو آوردمشوݧ اے واے آره خیلے ممنوݧ لطف کردید چہ لطفے ایـݧ گلها رو براے تو آورده بودم لطفا به حرفاے امروزم فکر کـݧ کدوم حرفا؟؟😳 _گل رز🌹 و عشق، علاقہ و ایـݧ داستانا دیگہ چیزے نگفتم گل و برداشتم و خدافظے کردم میخواستم گلها💐 رو بندازم سطل آشغال ولے سر خیابوݧ وایساده بود تا برسم خونہ از طرفے خونہ هم نمیتونستم ببرمشوݧ رفتم داخل خونہ شانس آوردم هیچ کسے خونہ نبود ماماݧ برام یاداشت📝 گذاشتہ بود _ما رفتیم خونہ مامان بزرگ گلدوݧ و پر آب کردم و همراه گلها بردم اتاق گلدوݧ و گذاشتم رو میز، داشتم شاخہ‌ها رو از هم جدا میکردم بزارم داخل گلدوݧ که یہ کارت پستال کوچیک آویزونش بود روش با خط خوشے نوشتہ بود📝   _"دل دادم و دل بستم و، دلدار نفهمید رسوای جهان گشتم و، آن یار نفهمید" تقدیم بہ خانم هنرمند دوستدارت رامیـݧ ناخدا گاه لبخندے😊 رو لبام نشست با سلیقہ‌ے خاصے گلها رو چیدم تو گلدوݧ و هر از چند گاهے بوشوݧ میکردم؛ احساس خاصے داشتم که نمیدونستم چیہ🤔 _و همش ب اتفاقات امروز فکر میکردم از اوݧ به بعد آخر هفتہ‌ها کہ میرفتیم  بیروݧ اکثرا رامیـݧ هم بود طبق معمول مـݧ و می‌رسوند خونہ _یواش یواش رابطم با رامیـݧ صمیمے‌تر شد تا حدے کہ وقتے شمارشو📲 داد قبول کردم وازم خواست کہ اگہ کارے چیزے داشتم حتما بهش زنگ📞 بزنم. _اونجا بود کہ رابطہ مـݧ و رامیـݧ جدے شد و کم کم بهش علاقہ پیدا کردم و رفت و آمداموݧ بیشتر شد من شده بودم سوژه‌ے عکاسے‌هاے رامیـݧ در مقابل ازم میخواست که چهرشو در حالت‌هاے مختلف بکشم اوایلش رابطموݧ در حد یک دوستے ساده بود اما بعد از چند ماه رامیـݧ از ازدواج💞 و آینده حرف میزد اولش مخالفت کردم ولے وقتے اصرارهاش و دیدم باعث شد بہ ایـݧ موضوع فکر کنم🤔 _اوݧ زماݧ چادرے نبودم اما بہ یہ سرے چیزا معتقد بودم مثلا نمازم و می‌خوندم و تو روابط بیـݧ محرم و نامحرم خیلے دقت میکردم🍃 _رامیـݧ هم ب تمام اعتقاداتم احترام میگذاشت تو ایـݧ مدت خیلے کمتر درس میخوندم📚 دیگہ عادت کرده بودم با رامیـݧ همش برم بیروݧ _حتے چند بارم تصمیم گرفتم کہ رشتم و عوض کنم و از ریاضے برم عکاسے اما هر دفعہ یہ مشکلے پیش میومد رامیـݧ خیلے هوام و داشت و همیشہ ازم میخواست که درسام و خوب بخونم همیشہ برام گل🌹 می‌خرید وقتے ناراحت بودم یہ کارایے میکرد کہ فراموش کنم چہ اتفاقے افتاده _دوتاموݧ هم پر شر و شور بودیم💑 کلے مسخره بازے در میوردیم و کاراے بچہ‌گانہ می‌کردیم گاهے اوقات دوستام به رابطموݧ حسادت میکردݧ بعضے وقتا بہ ایـݧ همہ خوب بودݧ رامیـݧ شک میکردم _اوݧ نسبت به مـݧ تعهدے نداشت مـݧ هم چیزے رو در اختیارش نذاشتہ بودم کہ بخواد بخاطر اوݧ خوب باشہ اوݧ زماݧ فکر میکردم بهم علاقہ داره❤️ یہ سال گذشت خوب هم گذشت اما.. _اونقدر گذشت و گذشت که رسید به مهر، مـݧ سال آخر بودم و داشتم خودم و واسہ کنکور آماده میکردم _اواخر مهر بود که رامیـݧ یہ بار دیگہ قضیہ ازدواج💞 و مطرح کرد اما ایندفہ دیگہ جدے بود و ازم خواست کہ هر چہ زودتر با خانوادم صحبت کنم👨‍👩‍👧 _تو موقعیتے نبودن کہ بخوام ایـݧ پیشنهاد و تو خوانوادم مطرح کنم اما مـݧ رامیـݧ و دوست داشتم😍 ازش فرصت خواستم کہ تو یہ فرصت مناسب به خوانوادم بگم اونم قبول کرد چند ماه به همیـݧ منوال گذشت رامیـݧ دوباره ازم خواست کہ به خوانوادم بگم و مـݧ هر دفعہ یہ بهونہ میوردم برام سخت بود😐 _میترسیدم به خوانوادم بگم و اونا قبول نکنن تو ایـݧ مدت خیلے وابستہ‌ے رامیـݧ شده بودم و همیشہ ترس از دست دادنش و داشتم....😳😔 📝 ... ✍ [•➩@Beheshtf
بِسم‌الله‌رحمٰان‌رحیم!
بہ‌قم‌بر‌چادرش‌افتاده‌جمعۍ‌یا‌رضا‌ گویان‌گروهۍ‌حضرت‌معصومه‌گویان‌ درخراسانش🌹 (ص)
فرشتھ‌ها‌همیشہ‌وجود‌ دارن اما‌بعضۍ‌وقتا‌چون‌بال‌ندارن! بهشون‌میگن♥️・ᴗ・ ♡دختـــ✿ــــر➩♡ روزتون‌مبارکꔷ͜ꔷ|
خدا‌آمد‌لبخندش‌را‌نقاشۍ‌کند ‌دختر‌را‌آفریدꔷ͜ꔷ♥️! [•➩@Beheshtf
کریمھ‌بودنت‌مثل‌گدایی‌کردنم‌ذاتۍ‌ست‌من‌از‌نسل‌گدایانم،تو‌از‌نسل‌کریمانۍ🍃! (ص)
💯 میگفت: توحیفۍ؛تو‌گناه‌نکن🔥! تو‌بخاطر‌خدا‌عاشق‌بمان♥️• تو‌بخاطر‌خدا‌هیچ‌چرا‌غ‌قرمزۍ‌را🚦➣ رد‌نکن…🚶‍♀️ [•➩@Beheshtf
دو‌پارت‌از تقدیم‌نگاهتون🌝🖇
بنیاد بین‌المللی غدیر
✨﷽✨ #داستان_مذهبی♥️ #رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶‍♀️♥️ #پارت8 _اسماء؟؟ بله گلها💐 رو جا گذاشتے برا تو آور
🌻﷽🌻 ♥️ 🚶‍♀️♥️ _۵ دیقہ بعد رامین رسید.. سوار ماشین🚙 شدم بدون اینکہ حرفے بزنہ حرکت کرد. _نگاهش نمیکردم به صندلے تکیہ داده بودم بیرون و نگاه میکردم همش صداے سیلے و حرفاے مامان تو گوشم میپیچید باورم نمیشد.😳 اون من بودم کہ با مامان اونطورے حرف زدم❓ واے کہ چقدر بد شده بودم _باصداے بوق ماشین بہ خودم اومدم رامیـن و نگاه کردم👀 چهرش خیلے آشفتہ بود خستگے رو تو صورتش میدیدم چشماش قرمز بود مثل این کہ دیشب نخوابیده بود😔 دستے بہ موهاش کشید و آهی از تہ دل دلم آتیش🔥 گرفت آشوب بودم طاقت دیدن رامیـن و تو اون وضعیت نداشتم _ناخودآگاه قطره اشکی😢 از چشمام سرازیر شد رامیـن نگام کرد چشماش پر از اشک بود😭 ولے با جدیت گفت: اسماء نبینم دیگہ اشک و تو چشمات اشکم و پاک کردم و گفتم: پس چرا خودت.... حرفم و قطع کرد و گفت بخاطر بیخوابے دیشبہ😑 بیخوابے❓چرا❓_آره نگرانت بودم خوابم نبرد جلوے یہ کافے شاپ نگہ داشت رفتیم داخل و نشستیم سرش و گذاشت رو میز و هیچے نگفت چند دیقہ گذشت سرش و آورد بالا نگاه کرد تو چشام👀 و گفت: اسماء نمیخواے حرف بزنے چرا میخوام خوب منتظرم رامیـن مامان مخالفت کرد دیشب باهم بحثمون شد خیلے باهاش بد حرف زدم اونقدرے که...😔 اونقدرے که چی اسماء❓ اونقدرے که فقط با سیلے ساکتم کرد دیشب انقدر گریہ کردم😭 که خوابم برد و نفهمیدم زنگ زدے پوفے کرد و گفت مُردم از نگرانے اما حال خرابش بخاطر چیز دیگہ بود ترجیح دادم چیزے نگم و ازش نپرسم اون روز تا قبل از تاریکے هوا باهم بودیم همش بهم میگفت که همه چے درست میشہ و غصہ نخورم😐 چند بار دیگہ هم با مامان حرف زدم اما هر بار بدتر از دفعہ‌ے قبل بحثمون میشد و مامان با قاطعیت مخالفت میکرد😵 اون روزها حالم بد بود دائم یا خواب بودم یا بیرون حال و حوصلہ‌ے درس و مدرسہ هم نداشتم میل بہ غذا هم نداشتم خیلے ضعیف و لاغر شده بودم روزهایے که میگذشت تکرارے بود در حدے که میشد پیش بینیش کرد😞 رامیـن هم دست کمے از من نداشت ولے همچنان بر تصمیمش اصرار میکرد و حتے تو شرایطے که داشتم باز ازم میخواست با خانوادم حرف بزنم اوایل دے بود امتحانات ترمم شروع شده بود یہ روز رامیـن بهم زنگ📱 زد و گفت باید هم و ببینیم  ولے نیومد دنبالم بهم گفت بیا همون پارکے که همیشہ میریم تعجب کردم😳 اولین دفعہ بود کہ نیومد دنبالم لحنش هم خیلے جدے بود نگران شدم سریع آماده شدم و رفتم رو نمیکت نشستہ بود خیلے داغون بود...😔 _رفتم کنارش نشستم. سرش و به دستش تکیہ داده بود سلام کردم بدوݧ ایـݧ کہ سرشو برگردونہ یا حتے نگام کنہ خیلے سرد و خشک جوابم و داد حرف نمیزد نمیفهمیدم دلیل رفتاراشو کلافہ شده بودم بلند شدم که برم کیفم و گرفت👜 و گفت بشیـݧ باید حرف بزنیم_با عصبانیت نشستم و گفتم: جدے❓خوب حرف بزݧ ایـݧ رفتارا یعنے چے اصلا معلومہ چتہ❓ قبلنا غیرتت اجازه نمیداد تنها بیام بیروݧ چیشده که الاݧ.. 😖 حرفم و قطع کرد و گفت اسماء بفهم دارے چے میگے وقتے از چیزے خبر ندارے حرف نزݧ اولیـݧ بار بود که اینطورے باهام حرف میزد مـݧ که چیز بدے نگفتہ بودم. ادامہ داد ... 📝 ... ✍ [•➩@Beheshtf
بنیاد بین‌المللی غدیر
🌻﷽🌻 #داستان_مذهبی♥️ #رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶‍♀️♥️ #پارت9 _۵ دیقہ بعد رامین رسید.. سوار ماشین🚙 شدم
🌻﷽🌻 ♥️ 🚶‍♀️♥️ ببیـݧ اسماء ۱ سال باهمیم💑 چند ماه بعد از دوستیموݧ بحث ازدواج و پیش کشیدم و با دلیل و منطق دلیلش و بهت گفتم شرایطمم همینطور همـوݧ روز هم بہ خانوادم👨‍👩‍👧‍👦 گفتم جریان و اما بہ تو چیزے نگفتم. از همـوݧ موقع خانوادم منتظر بودݧ ک مـݧ بهشوݧ خبر بدم کے بریم براے خواستگارے اما مـݧ هر دفعہ یہ بهونہ جور میکردم چند وقت پیش همون موقعے ک تو با مامانت حرف زدے خانوادم منو صدا کردݧ و گفتـݧ ایـݧ دختر بہ درد تو نمیخوره وقتے خوانوادش اجازه نمیدݧ برے خواستگارے💞 پس برات ارزش قائل نیستـݧ چقد میخواے صبر کنے.... ولے مـݧ باهاشوݧ دعوام شد😔 حال ایـݧ روزام بخاطر بحث هرشبم با خوانوادمہ دیشب باز بحثموݧ شد. بابام باهام اتمام حجت کرد و گفت حتے اگہ خوانواده‌ے تو هم راضے بشـݧ اوݧ دیگہ راضے نیست ببین اسماء گفتـݧ ایـݧ حرفها برام سختہ اما باید بگم دیشب تا صبح فکر کردم حق با خوانوادمہ خوانواده‌ے تو منو نمیخواݧ منم دیگہ کارے ازم بر نمیاد مخصوصا حالا کہ...😔 گوشیش زنگ📱 خورد هل شد و سریع قطعش کرد نزاشتم ادامہ بده از جام بلند شدم شروع کردم بہ خندیدݧ😁 و دستهام و بہ هم میزدم👏 آفریـݧ رامیـݧ نمایش جالبے بود با عصبانیت بلند شد و روبروم ایستاد اسماء نمایش چیہ جدے میگم باید هم و فراموش کنیم اصلن ما بہ درد هم نمیخوریم از اولم... از اولم چے رامیـݧ اشتباه کردیم❓یادمہ میگفتے درست‌تریـݧ تصمیم زندگیتم، بدوݧ مـݧ نمیتونے زندگے کنے چیشده😳 حالا!! اسماء جاݧ تو لیاقتت بیشتر از اینهاست اره معلومہ که بیشتر تو لیاقت من و عشق❤️ پاکے بهت دارم و ندارے فقط چطورے میخواے روزهایے که با تو تباه کردم و بهم برگردونے❓ سکوت کرد😐 دوباره گوشیش زنگ📱 خورد و قطع کرد پوزخندے بهش زدم و گفتم هہ جواب بده تصمیم جدید زندگیت از دستت ناراحت میشہ‌ از جاش بلند شد اومد چیزے بگہ کہ اجازه ندادم حرف بزنہ بهش، گفتم برو دیگہ نمیخوام چیزے بشنوم😲 سرش و انداخت پاییـݧ و گفت ایشالا خوشبخت بشي و رفت براے همیشہ باورم نمیشد پاهام شل شد و افتادم زمیـݧ بہ یہ گوشہ خیره شده بودم اما اشک نمیریختم آرزوهام و تصوراتم از آینده روسرم خراب شد😳 از جام بلندشدم چشمام سیاهے میرفت نمیتونستم خودم و کنترل کنم یہ ساعتے بود رامیـݧ رفتہ بود خودم و به جلوے در پارک رسوندم صحنہ‌اے رو که میدیدم باورم نمیشد😳 رامیـݧ بایکے از دوستام دست در دست👫 و با خنده میومدݧ داخل پارک احساس کردم کل دنیا داره دور سرم میچرخہ قلبم به تپش💓 افتاده بود و یہ صدایے تو گوشم میپیچید دیگہ چیزے نفهمیدم از حال رفتم... 📝 ... ✍ [•➩@Beheshtf
بِسم‌‌رَبّ‌شھدا🍃!
تلنگرانه💯 مواظب‌چشمات‌باش" نکنھ‌‌بہ‌چیز؎‌نگاه‌کنۍ‌کھ‌اون‌دنیا‌بگۍ🌱 ا؎ڪاش‌کور‌بودم:)💔! [•➩@Beheshtf
تو‌تمام‌دلتنگۍ‌هاۍ‌مرا‌میدانے‌‌*خدا*♥️! منهاج∫
دو‌پارت‌از تقدیم‌نگاهتون🌝🖇
بنیاد بین‌المللی غدیر
🌻﷽🌻 #داستان_مذهبی♥️ #رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶‍♀️♥️ #پارت10 ببیـݧ اسماء ۱ سال باهمیم💑 چند ماه بعد از
🌻﷽🌻 ♥️ 🚶‍♀️♥️ وقتے چشمام و باز کردم تو بیمارستاݧ بودم؛ ماماݧ بالا سرم بود و داشت گریہ😭 می‌کرد بابا و اردلاݧ هم بودݧ _خواستم بلند شم کہ ماماݧ اجازه نداد سِرُم هنوز تموم نشده بود دوباره دراز کشیدم و چشام گرم شد😴 نمیتونستم چشام و باز کنم اما صداهارو می‌شنیدم بابا اومد جلو که بپرسہ چہ اتفاقے افتاده اما ماماݧ اجازه نداد❌ _دلم میخواست بلند شم و بپرسم کے منو آورده اینجا اما تواناییش و نداشتم آروم آروم خوابم برد😴 با کشیدݧ سوزن سِرُم از دستم بیدار شدم دکتر👨‍⚕ بالا سرم بود ماماݧ و بابا داشتـݧ باهاش حرف میزدݧ _آقاے دکتر حالش چطوره❓ خدا رو شکر در حال حاضر حالش خوبہ اینطور که معلومہ یہ شوک کوچیک بهش وارد شده بود و فشارش افتاده بود ولے باز هم بہ مراقبت احتیاج داره بابا کلافہ دستے به موهاش کشید و بہ ماماݧ گفت اخہ چہ شوکے میتونہ بہ یہ دختر ۱۸سالہ وارد بشہ🤔 چیشده خانم چہ خبره❓ ماماݧ جواب نداد و خودش و با مرتب کردݧ تخت مـݧ مشغول کرد _بلند شدم و نشستم ماماݧ دستم و گرفت و گفت: اسماء جاݧ چیشده چہ اتفاقے افتاده❓دکتر چے میگہ❓ نمیتونستم حرف بزنم هر چقدر ماماݧ ازم سوال میپرسید خیره😳 بهش نگاه میکردم از بیمارستاݧ مرخص شدم یہ هفتہ گذشت تو ایـݧ یہ هفتہ دائم خیره به یه گوشہ بودم و صداے رامیـݧ و حرفاش و دیدنش با اون دختر میومد تو ذهنم😔 نہ با کسي حرف میزدم نه جواب کسے رو میدادم حتے یہ قطره اشک😢 هم نریختہ بودم اگہ گریہ‌هاے ماماݧ نبود غذا هم نمیخوردم _اردلاݧ اومد تو اتاقم و ملتمسانہ در حالے که چشماش برق میزد⚡️ ازم خواهش کرد چیزے بگم و حرفے بزنم ازم میخواست بشم اسماء قبلے اما مـݧ نمیتونستم....😔 _ماماݧ رفتہ بود سراغ مینا و فهمیده بود چہ اتفاقے افتاده اما جرأت گفتنش به بابا رو نداشت همش باهام حرف میزد و دلداریم میداد یہ هفتہ دیگہ هم گذشت باز مـݧ تغییرے نکرده بودم یہ شب صداے بابا رو شنیدم کہ با بغض با ماماݧ حرف میزد و میگفت دلم براے شیطنت‌هاش، صداے خندیدݧ بلندش😂 و سربہ‌سر اردلاݧ گذاشتنش تنگ شدہ💔 او شب بخاطر بابا یہ قطره اشک از چشمام جاری شد😢 _تصمیم گرفتـݧ من و ببرݧ پیش یہ روانشناس👨‍💼 ماماݧ من و تنها برد و قضیہ رو براے دکتر گفت اوݧ هم گفت تنها راه در اومدݧ دخترتوݧ از ایـݧ وضعیت گریہ کردنہ باید کمکش کنید گریہ کنہ اگر همینطورے پیش بره دچار بیمارے قلبے میشہ😱 _اما هیچ کسے نتونست کمکم کنہ بهمن ماه بود مـݧ هنوز تغییرے نکرده بودم تلوزیوݧ داشت تشیع شهداے گمنام🌷 و مادرهایے رو کہ عکس بچشوݧ تو دستشوݧ بود اروم زیر چادرشوݧ اشک میریختـݧ😭 رو منتظر جنازه‌ے بچہ‌هاشوݧ بودݧ رو نشوݧ میداد خیلے وقت بود تو ایـݧ وادیا نبودم با شنیدݧ ایـݧ جملہ که مربوط به مادراے شهداے گمنام🌷 بود بغضم گرفت: گرچه میدانم نمی‌آیی ولی هر دم زشوق سوی در می‌آیم و هر سو نگاهی می‌کنم اوݧ روز تو دلم غم عجیبے بود شب با همیـݧ افکار بہ خواب رفتم...😴😴 📝 ... ✍ [•➩@Beheshtf
بنیاد بین‌المللی غدیر
🌻﷽🌻 #داستان_مذهبی♥️ #رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶‍♀️♥️ #پارت11 وقتے چشمام و باز کردم تو بیمارستاݧ بودم؛
🌻﷽🌻 ♥️ 🚶‍♀️♥️ _با همیـݧ افکار به خواب😴 رفتم... چند روزم با همیـݧ افکار گذشت هر روز کانال‌هاے تلوزیون و این ور و اونور می‌کردم که شاید یہ برنامہ‌اے مستندے چیزے درباره‌ے شهدا🌷 نشوݧ بده اما خبرے نبود😔 _بعد از مدتها رفتم سراغ گوشیم📱 پیداش نمی‌کردم همہ جاے کشو کمد و گشتم نبود کہ نبود رفتم سراغ مامانم می‌خواستم ازش بپرسم کہ گوشیم کجاست اما نمیشد نمیتونستم بعد دو ماه حرف بزنم مظلومانہ نگاش می‌کردم و نمیتونستم حرف بزنم آخرم پشیموݧ شدم و رفتم تو اتاقم😔 _بعد از مدت‌ها یہ بغض کوچیکے تو گلوم بود دلم می‌خواست گریہ کنم اما انگار اشک چشام خشک شده بود😑 _تنهاچیزے کہ ایـݧ روزها یکم آرومم میکرد فکر کردݧ به اوݧ برنامہ‌اے کہ درباره‌ے شهداے گمنام🌷 بود. اوݧ شب بعد از مدتها با خدا حرف زدم: "خدا جوݧ منم اسماء هنوز منو یادت هست❓یادم نمیاد آخریـݧ دفعہ کے باهات حرف زدم بگذریم... حال و روزم و میبینے اسماء همیشہ شاد و خندوݧ افسردگے گرفتہ و نمیتونہ حرف بزنہ اسمائے کہ شاگرد اول کلاس بود و همہ بهش میگفتـݧ خانم مهندس الاݧ افتاده گوشہے اتاقش حتے اشک هم نمیتونہ بریزه😔 نمیدونم تقصیر کیه❓مخالفت ماماݧ یا بے معرفتے رامیـݧ یا شاید حماقت خودم یا حتی شاید قسمت نمیدونم..."🤔 _خدایا نقاشیام همہ سیاه و تاریکـݧ نمیدونم قراره آینده چہ اتفاقے براے خودم و زندگیم بیوفتہ کمکم کـݧ نزار از اینے کہ هستم بدتر بشم همونطور خوابم😴 برد...اون شب یہ خوابے دیدم کہ راه زندگیمو عوض کرد خواب دیدم یہ مرد جوون کہ چهرش مشخص نیست اومد سمت مـݧ و ازم پرسید اسم شما اسماء خانمہ❓ _بلہ اسمم اسماست بعد در حالے کہ یه چادر مشکے دستش بود اومد سمت مـݧ و گفت بیا ایـݧ یہ هدیه🎁 است از طرف مـݧ بہ تو چادر و از دستش گرفتم و گفتم ایـݧ چیہ حضرت _زهرا شما کے هستید چرا چهرتوݧ مشخص نیست؟😳 مـݧ یکے از اوݧ شهداے گمنامم🌷 ک چند روزپیش تشیعش کردݧ _خب مـݧ چرا باید ایـݧ چادر و سر کنم❓ مگہ دیشب از خدا🍃✨ کمک نخواستے چرا اما... اما نداره خیلے وقت پیشا باید ازش کمک میخواستے خیلے وقت بود منتظرت بود ایـݧ چادر کمکت میکنہ کمکت میکنہ کہ گذشتت و فراموش کنے و حالت خوب بشہ مـݧ و بقیہ‌ے شهدا🌷 بخاطر حفظ حرمت ایـݧ چادر جونموݧ و دادیم اوݧ پیش تو امانتہ مواظبش باش ...😳 باصداے اذاݧ صبح🍃✨ از خواب بیدار شدم حال عجیبے داشتم بلند شدم وضو گرفتم کہ نماز بخونم آخریـݧ بارے کہ نماز خوندم سہ سال پیش بود _نمازم و کہ خوندم احساس آرامش میکردم تا حالا ایـݧ حس و تجربہ نکردم سر سجاده‌ے نماز بودم تسبیح و گرفتم📿 دستم و مشغول ذکر گفتـݧ شدم _بہ خوابے کہ دیدم فکر میکردم ماماݧ بزرگ همیشہ می‌گفت خوابے کہ قبل اذاݧ صبح ببینے تعبیر میشہ اشک تو چشام😭 جم شد یکدفہ بغضم ترکید و بعد از مدتها گریہ کردم😭😭 بلند بلند گریہ میکردم اما دلیلش و نمیدونستم مطمعـݧ بودم بخاطر رامیـݧ نیست ماماݧ و بابا اردلاݧ سریع اومدݧ تو اتاق کہ ببیننـݧ چہ اتفاقے افتاده وقتے من و رو سجاده نماز در حالے کہ هق هق گریہ میکردم😭 دیدݧ خیلے خوشحال شدݧ ماماݧ اشک میریخت و خدا رو شکر میکرد اردلاݧ و بابا هم اشک تو چشماشوݧ جمع شده بود و همو در آغوش کشیده بودند.... 📝 ... ✍ [•➩@Beheshtf
بہ‌نام‌او'!
💯 مشتیا‌جوونا‌! بیا‌ اگہ‌گناه‌مۍ‌کنیم‌ نگیم‌جوونی‌کردم🚶‍♀️! بھ‌جوونۍ‌علۍ‌اکبࢪ‌*؏*‌بر‌مۍ‌خوره"💔 :)💔🍃 [•➩@Beheshtf
دو‌پارت‌از تقدیم‌نگاهتون🌝🖇
بنیاد بین‌المللی غدیر
🌻﷽🌻 #داستان_مذهبی ♥️ #رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶‍♀️♥️ #پارت12 _با همیـݧ افکار به خواب😴 رفتم... چند روز
🌻﷽🌻 ♥️ 🚶‍♀️♥️ خیلے دوست داشتم تو مراسم تشییع شهدا🌷 شرکت کنم تا حالا نرفتہ بودم براے همیـن قبول کردم. کتاب‌هایے رو کہ زهرا دوستم داده بود و شروع کردم بہ خوندن، خیلے برام جذاب و جالب بود.👌 وقتے میخوندم کہ با وجود تمام عشق و علاقہ‌اے کہ بیـن یہ شهید و همسرش وجود داشتہ😍 با ایـن حال بہ جنگ میره و اون و تنها میزاره و در مقابل همسرش صبورانہ منتظر میمونہ و شهادت شوهرش و باعث افتخار میدونہ قلبم بہ درد میومد.😔 یا پسرے کہ بہ هر قیمتے کہ شده پدر و مادرش و راضے می‌کرد کہ به جبهہ بره😳 پسر بچہ هایے کہ تو شناسنامہ‌هاشون دست میبردند تا اجازه‌ے رفتـن بہ جبهہ رو بهشون بدن. دختر بچہ‌هایے کہ هر شب منتظر برگشت پدرشون، چشمشون بہ نور بود و شهادت🌹 پدرشون و باور نمیکرد. و... واقعا ایـن ارزش‌ها قیمت نداره، هر کتابے📕 رو کہ تموم میکردم در موردش یہ نقاشے میکشیدم یہ بار عکس همون شهید و بر اساس عکسایے کہ تو کتاب بود ، یہ بار عکس دختر بچہ‌اے منتظر، یہ بار عکس مادر پیرے کہ قاب عکس پسرش دستشہ و منتظره کہ جنازه‌ے پسرے رو کہ ۲۰ سال براش زحمت کشیده و بزرگش کرده رو براش بیارن.😔 هوا خیلے گرم بود قرار بود با زهرا بریم بهشت زهرا براے مراسم تشییع شهدا🌷 خیلے چادر سرکردن برام سخت بود با ایـن کہ چند ماه از چادرے شدنم هم میگذشت ولے بازم سخت بود دیگہ هر جورے کہ بود تحمل کردم و رفتم.🍃 بهشت زهرا خیلے شلوغ بود انگار کل تهران جمع شده بودن اونجا فکر نمیکردم مردم انقدر معتقد باشـن، جدا از اون همہ جور آدم و میشد اونجا دید پیر و جوون، کوچیک و بزرگ، بی‌حجاب و باحجاب و...😳 شهدا🌹 دل همہ رو با خودشون برده بود. پیکر شهدا رو آوردن همہ دویدن بہ سمتشون، یہ عده روے پرچم ایران🇮🇷 کہ روی جعبہ رو باهاش پوشونده بودن، یہ چیزایـے مینوشتـن، یہ عده چفیہ هاشون و تبرک میکردن، یہ عده دستشون و گذاشتہ بودن رو جعبہ و یہ چیزایے میگفتـن، در عین حال همشون هم اشک میریختـن😭😭 پیرزنے رو دیدم کہ عقب وایستاده بود و یہ قاب عکس دستش بود و از گرما بے‌حال شده بود🤕 رفتم پیشش و ازش پرسیدم: مادر جان ایـن عکس کیہ⁉️ لبخند زد😊 و گفت عکس پسرمہ منتظرشم گفتہ امروز میاد، بطرے آب و دادم بهش و ازش پرسیدم شما از کجا میدونے امروز میاد⁉️ گفت: اومد بہ خوابم😴 خودش بهم گفت کہ امروز میاد، بهش گفتم خوب چرا نمیرید جلو⁉️ گفت: بهم گفتہ مادر شما وایستا خودم میام دنبالت، اشک😭 تو چشام جمع شد، دلم میخواست بهش کمک کنم، بهش گفتم: مادر جان اخہ ایـن شهدا🌹 هویتشون مشخص شده اگہ پسر شمام بود حتما بهتون میگفتـن، جوابمو نداد. بهش گفتم: مادر جان شما وایستا اینجا مـن الان میام رفتم جلو زهرا هم پیشم بود قاطے جمعیت شدیم و هولمون داد، جلو نفهمیدم چیشد سرم و آوردم بالا دیدم کنار جنازه‌ے شهدام🌹، یہ احساسے بهم دست داد دست خودم نبود، همینطورے اشک از چشام میومد😭 دستمو گذاشتم رو یکے از جعبہ‌ها یاد اون پیرزن افتادم زیر لب گفتم: خودت کمک کـن بہ اون پیرزن خیلے سختہ انتظار 😔 جمعیت مارو بہ عقب برگردوند با زهرا گشتیم دنبال اون پیرزن، پیداش نکردیم نیم ساعت دنبالش گشتیم اما نبود دیگہ ناامید شده بودیم گفتیم حتما رفتہ داشتیم برمیگشتیم کہ دیدیم یہ عده جمع شدن و آمبولانس هم اومده رفتیم ببینیم چیشده پیرزن اونجا افتاده بود...😱😳 📝 ... ✍ [•➩@Beheshtf
بنیاد بین‌المللی غدیر
🌻﷽🌻 #داستان_مذهبی ♥️ #رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶‍♀️♥️ #پارت13 خیلے دوست داشتم تو مراسم تشییع شهدا🌷 شرک
🌻﷽🌻 ♥️ 🚶‍♀️♥️ _پیرزن اونجا افتاده بود... _با زهرا دوییدیم سمتش، هر چقدر صداش می‌کردیم جواب نمیداد، اعصابم خورد شده بود گریہ میکردم😭 و بلند بلند صداش می‌کردم اما جواب نمیداد، تموم کرده بود.😭😭 _مامور آمبولانس🚑 اومد سمتمون و گفت خانم ایشون تموم کردن، چیکار می‌کنید⁉️ _نسبتے با شما دارن⁉️ _زهرا جواب داد: نسبتے ندارم، بلند شدم با صداے بلند کہ عصبانیتم قاطیش بود از آدمايے کہ اطرافموݧ بودن علت ایــن اتفاق و میپرسیدم.😲 _یہ عده میگفتـن کہ گرما زده شده یہ عده میگفتـن زیر دست و پا مونده و...😳 _هرکی یہ چیزی میگفت، کلافہ شده بودم، یہ نفر اومد دستش و گذاشت رو شونم و صدام کرد: خانم⁉️ _برگشتم یہ خانم میان سال محجبہ بود کہ چهره‌ے مهربونے هم داشت، ازم پرسید: ایـن خانم باهاتون نسبتے دارن⁉️ _گفتم:نه چطور⁉️ _گفت: مـن شما رو دیدم کہ کنارشون وایساده بودید و حرف میزد بعد از رفتـن شما ایـن پیرزن از جاش بلند شد، در حالے کہ لبخند بہ لب داشت😊 بہ سمت جمعیت میدویید فریاد میزد و میگفت بالاخره اومدے⁉️محمدجان اومدے⁉️ _بعد قاطے جمعیت شد و زیر دست و پا موند، مـن دوییدم طرفش کہ نزارم بره اما بهش نرسیدم و این اتفاق افتاد😔 _متأسفم واقعاً... _اشک از چشام جارے شد😭 رفتم سمت پیرزن، هنوز قاب عکس تو بغلش بود قاب عکس و برداشتم پشتش نوشتہ بود "محمد جعفرے"🌹 _یاد حرفاش افتادم پس واقعا پسرش اومد دنبالش و اونو برد پیش خودش.😔 _آمبولانس🚑 پیرزن رو برد، قاب عکس دست مـن موند حال بدے داشتم وقتے برگشتم خونہ هوا تاریک شده بود. _تو خونہ همش یاد اتفاق امروز میوفتادم و اشک میریختم😭، قاب عکس و همراه خودم آوردم خونہ، شیشش شکستہ بود، داشتم عکس و از داخل قاب در میوردم کہ متوجہ شدم یہ کاغذ پشتشہ.😳 _کاغذ و برداشتم یہ نامہ بود: 🍃🌹به نام خدا🌹🍃 _مادر عزیزتر از جانم سلام _مرا ببخش کہ بدون اجازه‌ے شما بہ جبهہ آمدم فرمان امام بود و من مجبور بودم از طرفے چطور میتوانستم ببینم دشمن جلوے چشمانم بہ خاک وطنم تجاوز کرده و بہ نوامیس کشورم چشم دارد. _اگر مـن بہ جبهه نمیرفتم در قیامت چگونہ جواب مادرم حضرت زهرا را میدادم، چگونہ در چشمان مولایم سید و الشهدا نگاه میکردم.😔😭 _مطمعـنم خداوند بہ شما و پدرجان صبر دورے و شهادت🌹 مـن را خواهد داد. _مادرجان بعد از مـن بہ جوانان کشور بگو کہ محمد براے حفظ عزت کشور جنگید بگو قرمزی خون و خود را داد تا سیاهے چادرهایشان حفظ شود. _مادر جان براے شهادتم دعا کـن...🍃✨ _میگویند دعاے مادر در حق فرزندش، میگیرد _حلالم کـن...😔 _پسر خطا کارت "محمد جعفری" _با خوندن نامہ از گذشتم شرمنده شدم تازه داشتم مفهوم چادرے کہ روسرمہ رو درک میکردم، طرز فکرم کاملا عوض شده بود دیگه اسماء قبلے نبودم بہ قول مامان داشتم بزرگ میشدم👌 _از طرفے هم جدیدا همش برام خواستگار میومد در حالے کہ مـن اصلا بہ فکر ازدواج💞 نبودم و هنوز زمان میخواستم کہ خودمو پیدا کنم و بہ ثبات کامل برسم. _اون سال کنکور دادم با ایـن کہ همیشہ آرزوم بود مهندسے برق قبول شم ولے عمران قبول شدم چاره‌اے نبود باید میرفتم... 📝 ... ✍ [•➩@Beheshtf
بِسمِ‌ربّ‌نوࢪ!'