بنیاد بینالمللی غدیر
✨﷽✨ #داستان_مذهبی♥️ #رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️ #پارت22 _چشمامو بستم و نیت کردم و یہ فال برداشت
✨﷽✨
#داستان_مذهبی ♥️
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️
#پارت23
_گفت یکم مریض احوالے اومدم بهت سر بزنم...
اردلاݧ گفت❓
آره دیگہ مگہ مریض نیستے❓
دستمو گذاشتم جلوے دهنم و چند تا سرفہاے نمایشی کردم.🤧
دستم و گذاشتم رو سرمو گفتم چراااااا یکم ناخوش احوالم ...
آره معلومہ اسماء رنگتم پریدههااا چیکار میکنے با خودت😧
_هیچے بابا یکم کاراے دانشگاه و اینجور چیزا زیاد شده بخاطر هموݧ
آها.خوب دیگہ چہ خبر؟ درس و دانشگاه خوب پیش میره❓
آره عزیزم.درس و دانشگاه تو چے❓
اره خداروشکر
خوب زهرا بشیݧ اینجا برم دوتا چایے بیارم🥃🥃 نمیخواد اسماء زحمت نکش اومدم خودتو ببینم. بابا چہ زحمتے دو دیقہ اے اومدم....
_گوشیمو📱 از رو تخت برداشتم و رفتم آشپز خونہ. ماماݧ داشت میرفت بیروݧ
سلام ماماݧ
سلام دختر تو میاے نباید بیاے سلامے چیزے بدے❓
ببخشید ماماݧ سرم درد میکرد🤕
چرا چیزے شده❓
حالا تو میخواے برے بیروݧ برو
آره دارم با خانماے همسایہ میرم خرید واسہ زهرا میوه اینا ببر🍒🍇🍑
چشم ماماݧ
_سریع شمارهے اردلاݧ و گرفتم
الو اردلا، کجایے تو، واسہ چے الکے بہ زهرا گفتے مـݧ مریضم❓
سلام علیکم چہ خبرتہ خواهر جان نفس بگیر
آخہ ایݧ مسخره بازیا چیہ درمیارے اردلاݧ
إ چہ مسخره بازے گفتم شاید دلت براے دوستت تنگ شده💔
_نخیر شما نگراݧ چیز دیگہاے هستے ببیݧ اردلاݧ مݧ کارے نمیتونم بکنم گفتہ باشم، ماماݧ باید با مادرش حرف بزنہ بعد
إ اسماء حالا تو آمارشو بگیر خواستگار💞 اینا نداشتہ باشہ
خیلہ خب فقط تو بیا خونہ بہ حسابت میرسم خدافظ✋
_چاے و ریختم و میوه وپیش دستے رو آماده کردم و زهرا رو صدا کردم
زهراااااا بیا حال. کسے نیست خونہ
بہ بہ اسماء خانم چہ چایے خوش رنگے🥃 دیگہ وقتشہهاااا
خندیدم و گفتم آره دیگہ ...برو بشیݧ رو مبل الاݧ میارم
چادرتم در بیار کسے نیست
باشہ😊
_خوب چہ خبر زهرا❓
سلامتے
چقدر،از درست مونده
یہ ترم دیگہ لیسانسمو میگیرم
إ بسلامتے ایشالا
نمیخواے ازدواج کنے❓دیر میشہ هاااا میمونے خونتوݧ دیگہ از دست مام کارے برنمیاد
چرا دیگہ بخاطر تو از امروز بهش فکر
میکنم🤔
إ زهراااا مسخره بازے در نیار جدے نمیخواے ازدواج کنے❓
چرا خوب، ولے هنوز موردے کہ میخوام نیومده، مگہ تو چے میخواے❓
خوب اسماء جا، براے مݧ اعتقادات طرف مقابلم خیلے مهمہ، تو خوانواده ما فقط ماییم کہ مذهبے و مقیدیم خواستگاراے منم اکثرا زیاد پایپند ایݧ اصول نیستند، سر همیݧ قضیہ هم ما با خالم اینا قطع رابطہ کردیم
إ چرا❓
خالم خیلے دوست داشت مݧ عروسش👰 بشم ولے خوب مݧ پسرخالم اصلا بهم نمیخوریم
آهاݧ خب یادمہ چندتا خواستگار مذهبے هم داشتے از همیݧ مسجد🍃 خودمو...
اره ولے خوب اوناهم همچیݧ خوب نبودݧ
واااا زهرا سخت گیریا بعد ماماݧ بہ مݧ میگہ؛ حتما منتظرے از ایݧ برادرانے کہ شبیہ شهیداݧ زندهاند بیاݧ خواستگاریت😳
_با دست زد پشتمو گفت اسماء قسمت هر چے باشہ هموݧ میشہ،اگہ یہ نفر واقعا قسمت آدم باشہ همہ چے خود بخود پیش میره باور کݧ مݧ سختگیر نیستم.
نمیدونم چرا یاد سجادے افتادم
و گفتم آهاݧ بلہ استفاده بردیم از صحبتهاتوݧ زهرا خانوم😊
_خوب دیگہ مݧ پاشم برم کلے کار دارم
إ کجا بودے حالا بموݧ واسہ شام
ن دیگہ قربانت باید برم کار دارم
باشہ پس سلام برسوݧ بہ مامانتینا
چشم حتما
تو هم بیا پیش ما خدافظ
چشم حتما خدافظ✋
_اوووووف خدا بگم چیکارت نکنہ اردلاݧ
رفتم اتاقم ولو شدم رو تخت و از خستگے خوابم برد😴
با تکوݧهاے اردلاݧ بیدار شدم
بیدار شو تنبل خانم ساعت ۱۰پاشو شام حاضره
پتورو کشیدم رو سرمو گفتم شام نمیخورم🛌
پتو رو از روم کشید و گفت خب نخور پاشو ببینم چیشد آمارشو گرفتے❓
خندیدم و گفتم اهاݧ پس واسہ امار اومدے😁
خواستم یکم اذیتش کنم
خیلے جدے بلند شدم و دستم و گذاشتم رو شونہے اردلاݧ و گفتم:خیلے دوسش داری😍
با یہ حالت مظلومانہاے گفت :اووهووم
سرمو انداختم پاییݧ و با ناراحتے گفتم
متاسفم اردلاݧ یکے دیگرو دوست داره.باید فراموشش کنے...😳😔
_دستمو از رو شونش برداشت و آهے کشیدو گفت بیا شام حاضره واز اتاق رفت بیروݧ
سر سفرهے شام اردلاݧ همش باغذاش بازے میکرد
ماماݧ نگراݧ پرسید اردلاݧ چیزے شده غذارو دوست ندارے❓
ݧ ماماݧ جاݧ اشتها ندارم
إ تو کہ گشنت بود تا الاݧ
دلم براش سوخت بادست بهش اشاره دادم و بهش گفتم شوخے کردم
چشماشو گرد کرد و انگشت اشارشو بہ نشونہے تحدید تکوݧ دادو گفت بہ حسابت میرسم👆
وشروع کرد بہ تندتند غذا خوردݧ ...
اوݧ شب با ماماݧ صحبت کردم
ماماݧ وقتے فهمید میخواست از خوشحالے بال دربیاره و قرار شد فردا با مادر زهرا صحبت کنہ
انقد خوشحال بود کہ یادش رفت بپرسہ کہ امروز چیشد❓با سجادے کجا رفتم❓چی گفتیم❓
هییییی ....
📝 #ادامـــــهدارد ...
✍ #بهقلمخانمعلیآبـــــادی
[•➩@Beheshtf
بنیاد بینالمللی غدیر
✨﷽✨ #داستان_مذهبی ♥️ #رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️ #پارت23 _گفت یکم مریض احوالے اومدم بهت سر بزنم..
✨﷽✨
#داستان_مذهبی ♥️
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️
#پارت24
چقد سختہ تصمیم گیرے کاش یکے کمکم میکرد یکے امیدوارم میکرد بہ آینده...🍃
_بعد از یک هفتہ کلنجار رفتݧ باخودم بالاخره جواب سجادے رو دادم
با مریم داشتیم وارد دانشگاه میشدیم کہ سجادے و محسنے و دیدیم👥
تا ما رو دیدݧ وایسادݧو همونطورے کہ بہ زمیݧ نگاه میکردند سلام دادݧ
مریم کہ ایݧ رفتار براش غیرعادے بود با تعجب داشت بهشوݧ نگاه میکرد😳
خندم گرفت و در گوشش گفتم:
_اونطورے نگا نکݧ الاݧ فک میکنن خلے ها😁
جواب سلامشونو دادیم
داشتند وارد دانشگاه میشدند کہ صداش کردم
آقاے سجادے❓
با تعجب برگشت سمتم و گفت بله😳بامنید❓
بلہ باشمام اگہ میشہ چند لحظہ صبر کنید یہ عرض کوچیک داشتم خدمتتوݧ
_بلہ بلہ حتما
بعد هم بہ محسنے اشاره کرد کہ تو برو تو
مریم هم همراه محسنے رفت داخل
خوب بفرمایید در خدمتم خانم محمدے
راستش آقاے سجادے مـݧ فکرامو کردم
خیلے سخت بود تصمیم گیرے اما خوب نمیتونستم شما رو منتظر نگہ دارم😊
_سجادے کہ از استرس همینطور با سوویچ ماشیݧ🔑 بازے میکرد پرید وسط حرفمو گفت:
خانم محمدے اگہ بعد از یک هفتہ فکر کردݧ جوابتوݧ منفیہ خواهش میکنم بیشتر فکر کنید
مـݧ تا هر زمانے کہ بگید صبر میکنم😐
_خندیدم و گفتم:مطمعنید صبر میکنید❓شما همیݧ الاݧ هم صبر نکردید مݧ حرفمو کامل بزنم😳
معذرت میخوام خانم محمدے
در هر صورت مݧ مخالفتے ندارم
سرشو آورد بالا و با هیجاݧ گفت جدے میگید خانم محمدے❓
بلہ کاملا😍
_پس اجازه هست ما دوباره خدمت برسیم با خوانواده❓
اینو دیگہ باید از خوانوادم بپرسید با اجازتوݧ
وارد کلاس شدم و رفتم پیش مریم نشستم اما سجادے نیومد
مریم زد بہ شونم و گفت:إ اسماء سجادے کو پس😳
نمیدونم والا پشت سرم بود
چے بهش گفتے مگہ❓
هیچے جواب خواستگاریشو دادم.
_حتما جواب منفے دادے بہ جووݧ مردم رفتہ یہ بلایے سر خودش بیاره
بازوشو فشار دادم و با خنده گفتم نخیر اتفاقا برعکس😍
إ خرشدے بالاخره❓پس فکر کنم ذوق مرگ شده.اسماء شیرینے یادت نرهها
باشہ بابا کشتے تو منو بعدشم هنوز خبرے نیست کہ
_وارد خونہ شدم کہ ماماݧ صدام کرد
اسماااااء❓
سلام جانم❓
بیا کارت دارم
باشہ ماماݧ بزار لباسامو...
نذاشت حرفم تموم بشہ
_همیـݧ الاݧ بیا..
بلہ ماماݧ
مادر سجادے زنگ زده بود تو ازجوابے کہ بہ سجادے دادے مطمعنے❓
مگہ براے شما مهمہ ماما❓
چپ چپ👀 نگاهم کرد و گفت ایݧ حرفت یعنے چے❓
_خب راست میگم دیگہ ماماݧ همش فکرت پیش اردلانہ تو ایݧ یہ هفتہ ۴ بار رفتے با مادر زهرا حرف زدے تا بالاخره راضیشوݧ کنے اما یہ بار از مݧ پرسیدے میخواے چیکار کنے نظرت چیہ❓😔
_اسماء مݧ منتظر بودم خودت بیاے باهام حرف بزنے و ازم کمک بخواے ترسیدم اگہ چیزے بگم مثل دفعہے قبل...😳
حرفشو قطع کردم و گفتم ماماݧ خواهش میکنم از گذشتہ چیزے نگو
_باشہ دخترم مگہ میشہ تو برام مهم نباشے❓
مگہ میشہ حالا کہ قراره مهمتریݧ تصمیم زندگیتو بگیرے بہ فکرت نباشم بعدشم تو عاقلتر از ایݧ حرفایے مطمعݧ بودم تصمیم درستے میگیرے👌
_باشہ ماماݧ مݧ خستم میرم بخوابم😴
وایسااا.مݧ بهشوݧ گفتم با پدرت حرف میزنم بعد بهشوݧ خبر میدم الاݧ هم بابا و اردلاݧ رفتݧ واسہ تحقیق😎
تو دلم گفتم چہ عجب و رفتم تو اتاقم
_اردلاݧ و بابا تحقیق هاشونو کرده بودند و راضے بودن و قرار شده بود سجادے خوانوادش آخر هفتہ بیاݧ براے گذاشتـݧ قرار مدار عقد.💞
یک شب قبل از بلہ بروݧ اردلاݧ اومد تو اتاقمو گفت...
📝 #ادامـــــهدارد ...
✍ #بهقلمخانمعلیآبـــــادی
[•➩@Beheshtf
#تلنگرانه💡
دقتکردیوقتےشارژِگوشیمون؛
درحالتِاخطارِچقدرسریعمیزنیمبہشارژ؟!
الانهم؛زمانِغیبت؛
توحالتِوضعیتقرمز!!
بایدسریعتقوامونوبزنیمبہشارژ...
رفیق. . .
دݪبڪن. . .
ازهرچیزۍڪہتورواز #امامزمان ♥
#دورمیڪنہ. . .💔🖐🏻
[•➩@Beheshtf
بنیاد بینالمللی غدیر
✨﷽✨ #داستان_مذهبی ♥️ #رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️ #پارت24 چقد سختہ تصمیم گیرے کاش یکے کمکم میکرد ی
✨﷽✨
#داستان_مذهبی♥️
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️ ♥️
#پارت25
_اردلان اومد تو اتاقمو گفت...
اسماء پاشو بریم بیروݧ
با بیحوصلگے گفتم کار دارم نمیتونم بیام
روسریمو بازور سرم کرد و چادرمم گرفت دستش و با زور هلم داد بیروݧ😳
_صداشو کلفت کرد و گفت وقتے داداش بزرگترت یہ چیزے میگہ باید بگے چشم
با داد و بیدادهام😲 نتونستم جلوشو بگیرم
خوب حداقل وایسا آماده شم
باشہ تو ماشیـݧ🚗 منتظرم زود باش
_سرمو تکیہ داده بودم بہ پنجره و با چشم👀 ماشیـݧهایے رو کہ با سرعت ازموݧ رد میشدݧ و دنبال میکردم
با صداے اردلاݧ بہ خودم اومدم.
اسماء تو چتہ❓مثلا فردا بلہ برونتہ💞 باید خوشحال باشے چرا انقد پکرے❓
_نکنہ از تصمیمت پشیمونے❓هنوز دیر نشدهها❓
آهے کشیدم و گفتم چیزے نیست
نمیخواے حرف بزنے❓
کجا دارے میرے اردلا❓برگرد خونہ حوصلہ ندارم.😔
_داشتم میرفتم کهف و الشهدا🌹 باشہ حالا کہ دوست ندارے برمیگردم الاݧ،
صاف نشستم و گفتم ݧ ݧ
_برو، کهف و دوست داشتم آرامش خاصے داشت.🍃
نیم ساعت داخل کهف بودم
خیلے آروم شدم تو ایـݧ یہ هفتہ همش استرس و نگرانے داشتم هم بخاطر جوابے کہ بہ سجادے دادم هم بے خیالے ماما.😐
اردلاݧ اومد کنارم نشست اسماء میدونم استرس دارے واسہ فردا😞
_آهے کشیدم و گفتم نمیدونے اردلاݧ مـݧ تو وضعیت بدیام یکم میترسم بہ کمک ماماݧ احتیاج دارم اما...😔
اینطورے نگو اسماء باور کـݧ ماماݧ بہ فکرتہ..
بیخیال بہ هر حال ممنوݧ بابت امشب واقعا احتیاج داشتم..🙏
یک ساعت بہ اومدݧ سجادے مونده بود...
_خونہ شلوغ بود ماماݧ، بزرگترهاے فامیلو دعوت کرده بود👥👥
همہ مشغول حرف زدݧ و باهم بودݧ
ماماݧ هم اینور و و اونور میدویید کہ چیزے کم و کسر نباشہ
_از شلوغے خونہ بہ سکوت اتاقم پناه بردم
روتخت🛌 ولو شدم و چشمامو بستم
تمام اتفاقاتے کہ تو این چند سال برام افتاده بود و مرور کردم یاد اولیـݧ روزے کہ سجادے اومد تو اتاقم افتادم و لبخند بہ لبم نشست😊
سجادے و حالا دیگہ باید بگم علے
درستہ کہ از آینده میترسم اما احساس میکنم با علے میتونم ایـݧ ترس و از بیـݧ ببرم😍
غرق در افکارم بودم کہ یدفعه....
بابا وارد اتاق شد
بہ احترامش بلند شدم
إ اسماء بابا هنوز آماده نشدے❓
_الاݧ میخوام بهت بگم بابا مـݧ تا آخر پشتتم اصلا نگراݧ نباش
مامانتم همینطور
دستم و گرفت و گفت:
چقد زود بزرگ شدے بابا😊
_بغضم گرفت و بغلش کردم و زدم زیر گریہ😭 نمیدونم اشک شوق بود یا اشک غم
اشکامو پاک کرد و گفت إ اسماء مـݧ فکر کردم بزرگ شدے دارے مث بچہها گریہ میکنے❓
📝 #ادامـــــهدارد ...
✍ #بهقلمخانمعلیآبـــــادی
[•➩@Beheshtf
بنیاد بینالمللی غدیر
✨﷽✨ #داستان_مذهبی♥️ #رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️ ♥️ #پارت25 _اردلان اومد تو اتاقمو گفت... اسماء پاشو
✨﷽✨
#داستان_مذهبی ♥️
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️
#پارت26
_پاشو پاشو آماده شو الاݧ از راه میرسن
کمدمو باز کردم یہ مانتوے سفید با روسرے گل بهے کہ مامان بزرگ از مکہ آورده بود و سر کردم🌸
_با یہ چادر سفید با گلهاے ریز صورتے
زنگ خونہ🛎 بہ صدا در اومد از پنجره بیرونو نگاه کردم
علے با ماماݧ و بابا و خواهرش جلوے در وایساده بودݧ
یہ کت و شلوار مشکی با یہ پیرهن سفید تنش بود🤵
_یہ دستہ گل یاس💐 بزرگ هم دستش بود سرشو آورد بالا و بہ سمت پنجره نگاه کرد سریع پرده رو انداختم و اومدم اینور
صداے یااللہهاے آقایوݧ و میشنیدم
_استرس داشتم نمیتونستم از اتاق برم بیروݧ😦
ماماݧ همراه با ماماݧ بزرگ اومدݧ تو اتاق
مامان:بزرگ بغلم کرد و برام "لا حول ولاقوه الاباللہ" میخوند🍃
_ماماݧ هم دستمو گرفت و فشرد و با چشماش👀 تحسینم میکرد
وارد حال شدم و سلام دادم.
علے زیر زیرکے نگاهم میکرد👀
_از استرس عرق کرده بود و پاهاشو تکوݧ میداد
مادرش و خواهرش بلند شدند اومدند سمتم و بغلم کردند
پدرش هم با لبخند نگاهم میکرد😀
_بزرگترها مشغول تعییݧ مهریہ و مراسم بودند🌸🍃
مهریہ مݧ همونطور کہ قبلا بہ مادرم گفتہ بودم یک جلد قرآن چندشاخہ نبات و ۱۴سکہ بهار آزادے بود
سفر کربلا و مکہ هم بہ خواست خوانوادهے علے جزو مهریم شد🍃
_همہ چے خیلے خوب پیش رفت و قرار شد فردا خطبہے محرمیت خونده بشہ تا اینکہ بعدا مراسم عقد💖 رو تعییݧ کنن
بعد از رفتنشوݧ هر کسے مشغول نظر دادݧ راجب علے و خوانوادش شد
بے توجہ بہ حرفهاے دیگراݧ دسته گل💐 و برداشتم گذاشتم تو اتاقم
_مثل همیشہ اتاق پر شد از بوے گل یاس
احساس آرامش خاصے داشتم.
ساعت ۸ و نیم صبح بود مامانینا آماده جلوے در منتظر مݧ بودݧ تا بریم محضر
چادرم و سر کردم و رفتم جلوے در😍
اردلاݧ در حال غر زدݧ بود:
اسماء بدو دیگہ دیر شد الاݧ میوفتیم تو ترافیک، دستشو گرفتم کشوندمش سمت ماشیݧ🚗 و گفتم: ایشالا قسمت شما
خندید😁 و گفت :ایشالا ایشالاـ
_علے جلوے محضر منتظر وایساده بود...
بابا جلوے محضر پارک کرد و ازموݧ خواست پیاده شیم
علے با دیدݧ ما دستشو گذاشت روسینشو همونطور کہ لبخند بہ لب😊 داشت بہ نشونہ سلام خم شد✋
_اردلاݧ خندید و گفت ببیـݧ چہ پاچہ خوارے میکنہ هیچے نشده😂
محکم زدم بہ بازوش و بهش اخم😖 کردم.
اردلاݧ دستم و گرفت و از ماشیݧ🚗 پیاده شدیم. ماماݧ و بابا شونہ بہ شونہے هم وارد محضر شدݧ
منو اردلاݧ هم با هم علے هم پشت ما
با ورود ما بہ داخل محضر همہ صلوات فرستادند🍃
_فاطمہ خواهر علے اومد و دستم از دست اردلاݧ کشید و برد سمت سفرهے عقد💞
دختره با مزهاے بود صورت گرد و سفید با چشماے مشکے، درست مثل چشماے علی.👀
_مادرش هم چادر مشکیمو از سرم برداشت و چادر سفید حریرے کہ بہ گفتہے خودش براے زݧ علے از مکہ آورده بود و سرم کرد و روصندلے نشوند😊
_هیچ کسي حواسش بہ علے کہ جلوے در سر بہ زیر وایساده بود نبود😳
عاقد علے و صدا کرد
آقا داماد بفرمایید بشینید همہ حواسشوݧ بہ عروس خانومہ👰 یکے هم هواے داماد و داشتہ باشہ🤵
_با خجالت رو صندلے کنارے مـݧ نشست
باورم نمیشد همہ چے خیلے زود گذشت و مـݧ الاݧ کنار علے نشستہ بودم😍 و تا چند دیقہے دیگہ شرعا همسرش میشدم
استرس تموم جونم و گرفتہ بود. 😥
📝 #ادامـــــهدارد ...
✍ #بهقلمخانمعلیآبـــــادی
[•➩@Beheshtf
دلمنگمشدهگرپیداشد'
بسپاریدبهامانترضاواگراز
تپشافتاد دݪمببریدشبهملاقاترضا…♥️
#امام_رضا
امروزآخیلۍدلمحالکبوتردارد🕊💔
انگاࢪکھبےقراࢪمشهدم🚶♀️💔'
#ولادت_امام_رضا💛
منهاج∫
بنیاد بینالمللی غدیر
✨﷽✨ #داستان_مذهبی ♥️ #رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️ #پارت26 _پاشو پاشو آماده شو الاݧ از راه میرسن کم
✨﷽✨
#داستان_مذهبی♥️
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️
#پارت27
_دستام میلرزید و احساس ضعف داشتم
عاقد از بزرگترها اجازه گرفت کہ خطبہ عقد و جارے کنہ💞
علے قرآن و گرفت سمتم و در گوشم گفت: بخونید استرستوݧ کمتر میشہ
قرآن رو باز کردم🍃
_"بسمِ اللہ الرحمـݧ ارحیم"
یــــس_والقرآن الکریم...
آیہهاے قرآن و تو گوشم میپیچید احساس آرامش🍃 کردم
تو حال و هواے خودم بودم کہ با صداے حاج اقا بہ خودم اومدم
_براے بار آخر میپرسم
خانم اسماء محمدے فرزند حسیـݧ آیا وکیلم شما را بہ عقد آقاے علے سجادے فرزند محمد با مهریہ معلوم در بیاورم❓آیا وکیلم❓
همہ سکوت کرده😐 بودند و چشمشوݧ بہ دهـݧ مـݧ بود
چشمامو بستم
خدایا بہ امید تو
_سعے کردم صدام نلرزه و خودمو کنترل کنم
با اجازهے آقا امام زماݧ، پدر مادرم و بقیہے بزرگتر ها
"بلہ"🎊🎉🎊
_صداے صلوات و دست باهم قاطے شد و همہ خوشحال بودݧ
علے اومد نزدیک و در گوشم گفت: مبارکہ خانوم😍
از زیر چادر حریر نگاهش کردم
خوشحالے و تو چهرش میدیدم.
حالا نوبت علے بود کہ باید بلہ میگفت.
با توکل بہ خدا و اجازهے پدر مادرم و پدر مادر عروس خانوم و بزرگترهاے جمع
"بلہ"🎊🎉🎊
_فاطمہ انگشتر💍 نشونو داد بہ علے و اشاره کرد بہ مـݧ
دستاے علے میلرزید و عرق کرد دست منو گرفت و انگشترو دستم کرد
سرشو آورد بالا و چادرمو کشید عقب و خیره بہ صورتم نگاه کرد👀
حواسش بہ جمع نبود همہ شروع کردݧ بہ دست زدݧ و خندیدن
دستشو فشار دادم و آروم گفتم:
زشتہ همہ دارݧ نگاهموݧ میکنن👀👀
_متوجہ حالت خودش شد و سرشو انداخت پاییـݧ
مامانینا یکے یکے اومدݧ با ما روبوسے کردݧ و براموݧ آرزوے خوشبختے میکردݧ🌸🍃
اردلان دستم و گرفت و در گوشم گفت
دیدے ترس نداشت خواهر کوچولو
دیگہ نوبتے هم باشہ نوبت داداشہ
خندیدم😁 و گفتم:انشا اللہ
علے و رو در آغوش کشید و چند ضربہ بہ شونش زد و گفت خوشبخت باشید💞
_بعد از محضر رفتم سمت ماماݧ اینا کہ برگردیم خونہ
مادر علے دستم رو گرفت و رو بہ مامانینا گفت
خوب دیگہ با اجازتوݧ ما عروسموݧ👰 رو میبریم...
علے هم کنار مـݧ وایساده بود و سرش رو انداختہ بود پاییـݧ 🙂
ماماݧ هم لبخند زد و گفت خواهش میکنم دختر خودتونہ😊
از بابا خجالت میکشیدم و نگاهش نمیکردم
_پدر مادر علے و خواهرش با ماشیـݧ🚙 خودشوݧ رفتـݧ
ماهم با ماشیـݧ علے
در ماشیـݧ رو برام باز کرد و گفت بفرمایید اسماء خانم
لبخند زدم☺️ و نشستم
خودش هم نشست و همینطورے چند دیقہ بهم زل زده بود😳
دستم و جلوے صورتش تکوݧ دادم و گفتم: بہ چے نگاه میکنید❓
لبخند زد و گفت: بہ همسرم، ایرادے داره❓
دستم و گرفتم جلوے دهنم و گفتم. نه چہ ایرادے ولے یجورے نگاه میکنید کہ انگار تا حالا منو ندیدید😳
خوب ندیدم دیگہ
چشمهام گردو شد و گفتم: ندیدی❓
خندید و گفت دروغ چرا ولے ݧه انقدر دقیق
خوب حالا میخواید حرکت کنیم❓مامانینا رفتن ها...
_خوب برݧ ما کہ خونہ نمیریم.😳
پس کجا میریم❓
امروز پنجشنبهاست ها فراموش کردے❓
زدم رو دستم و گفتم:
وااااے آره فراموش کرده بودم
بہ خودش اشاره کرد و گفت: معلوم نیست کے باعث شده فراموش کنے حتما خیلے هم برات مهم بوده...😍😁
خندیدم و گفتم بلہ بلہ خیلے
جلوے گل فروشے وایساد و دو تا دستہ گل یاس گرفت.💐💐
📝 #ادامـــــهدارد ...
✍ #بهقلمخانمعلیآبـــــادی
[•➩@Beheshtf
بنیاد بینالمللی غدیر
✨﷽✨ #داستان_مذهبی♥️ #رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️ #پارت27 _دستام میلرزید و احساس ضعف داشتم عاقد ا
✨﷽✨
#داستان_مذهبی ♥️
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️
#پارت28
_إ علے آقا چرا دوتا دستہ گل گرفتید؟
دستش و گذاشت رو قلبش❤️ و گفت آخ...
إ وااا چیشد؟
اسممو اینطورے صدا میکنے نمیگے قلبم وایمیسہ
إ خوبہ بگم آقاے سجادے❓
هموݧ علے خوبہ ایݧ دستہ گلم گرفتم براے عروسم👰
_رسیدیم بهشت زهرا
رفتیم بہ سمت قطعہ سرداراݧ بے پلاک
مثل همیشہ دوتا قبرو شستیم و گلهارو گذاشتیم روش
اسماء❓
بلہ❓
میدونے از شهیدت🌷 خواستم کہ تو رو بهم بده❓
خوب چرا از شهید خودتوݧ نخواستید❓
از اونم خواستم ولے میخواستم شهیدت پارتے بازے کنہ برام😳
خندیدم😂 و گفت ایشالا کہ خیره.
یہ ماه از محرم شدنموݧ میگذشت و هروز بیشتر عاشقش😍 میشدم
علے خوابیده بود.کنارش نشستہ بودم و نگاهش میکردم
بہ ایݧ فکر میکردم چطور تونستم بہ همیݧ سرعت عاشقش😍 بشم.
_واے کہ تو چقد خوبے علے
دستم گذاشتہ بودم زیر چونمو بهش خیره شده بودم😳
یکم سرجاش تکوݧ خورد و چشماشو باز کرد
و با لبخند و صداے خش دار گفت:سلام خانم کے اومدے؟
سلام نیم ساعتہ
إ پس چرا بیدارم نکردے❓
آخہ دلم نیومد...😊
_آخ علے بہ فداے دلت حالا دستمو بگیر بلندم کݧ ببینم
دستشو گرفتم و با تمام قدرت کشیدم سمت خودم
علے نمیتونم خیلے سنگینے
إ پس مـنم بیدار نمیشم😐
باشہ بیدار نشو منم الاݧ میرم خونمون خدافظ✋
دستم و گرفت و گفت کجا؟ دلت میاد برے❓
سرمو بہ نشونہے تایید تکوݧ دادم
باشہ باشہ بلند میشم تو فقط حرف از رفتݧ نزݧ بخدا قلبم میگره
دوتاموݧ زدیم زیر خنده😄
_در اتاق علے بہ صدا در اومد فاطمہ بود
داداش زنداداش ماماݧ معصومہ میگہ بیاید پاییݧ شام.🍽
_علے دستش و گذاشت رو شکمشو گفت آخ کہ چقد گشنمہ بریم
دستشو گرفتمو گفتم بدو پس
از پلہها اومدیم پاییݧ
باباے علے کہ بهش میگفتم بابا رضا اومده بود خونہ
رفتم سمتش
سلام بابا رضا خستہ نباشے
پیشونیمو بوسید😘 و گفت
سلامت باشے دختر گلم
با اجازتوݧ مݧ برم کمک ماماݧ معصومہ
فاطمہ دستم رو گرفت و گفت:کجااااا❓
مـݧ خودم همہ چیو آماده کردم شما بشیـݧ آقاتوݧ فردا نگہ از خانومم کار کشیدید😁
_دوتاموݧ زدیم زیر خنده
علے انگشتش و بہ نشونہے تحدید بہ سمت فاطمہ تکوݧ داد و گفت: باشہ عیب نداره نوبت تو هم میرسہ
فاطمہ از خجالت صورت سفیدش قرمز شدو رفت آشپزخونہ😊
بابا رضا و اردلاݧ زدݧ زیر خنده
آروم زدم بہ پهلوے علے و گفتم خبریہ؟؟؟
ݧه خانومم همینطورے گفتم
چپ چپ بهش نگاه کردم😒 و گفتم حالا دیگہ ما غریبہ شدیم؟؟باشہ علے آقا باشہ...
إ اسماء بخدا شوخے کردم
باشہ حالا قسم نخور
آخہ آدمو مجبور میکنے
خب ببخشید
نمیبخشم😬
إ علے
إ اسماء
فاطمہ اومد پیشموݧ .دستش و گذاشت رو کمرشو وگفت:دارید پشت سر مݧ غیبت میکنید؟؟.بسہ دیگہ بیاید سفره رو آماده کردم.🍽🍲
آخر هفتہ عقد اردلاݧ بود .نمیدونم بہ زهرا چے گفتہ بود کہ هموݧ جلسہ اول قبول کرده بود😍
با علے دنبال کارهاے خودموݧ و مراسم اردلاݧ بودیم...
📝 #ادامـــــهدارد ...
✍ #بهقلمخانمعلیآبـــــادی
[•➩@Beheshtf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے
#ساختخودمون!
#پیشنهادویژه
#چهارشنبههاامامرضا
یارضاگفتمواشدبھنگاهتگرها… 🚶♀️💔
منهاج∫