•|✨🌻|•
و او مۍ آید و جھان ؛🌱
پر مۍ شود از عطر مهربانۍ!🌸💕:)
#آقاۍمھربانےها♥️✨
--- --- --- --- --- --- --- ---
[•➩@Beheshtf🕊🌿]
#آیھگرافۍ|‼️'
بۍتردیدخداهموارہبسـیارآمرزندھ ومهرباناست🚶♀️💯'
منهاج∫
بنیاد بینالمللی غدیر
✨﷽✨ #داستان_مذهبی ♥️ #رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️ #پارت30 نزدیک داروالعجابه نشستہ بودم و منتظر حا
✨﷽✨
#داستان_مذهبی ♥️
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️
#پارت31
خلاصہ یہ چیزے مݧ میگفتم یہ چیزے زهرا، باباهم همینطورے نشستہ بود و بہ یہ گوشہ خیره شده بود و حرف نمیزد
اما ماماݧ راضے نمیشد کہ نمیشد❌
یہ هفتہ هم بابت ایـݧ موضوع با هیچکدومموݧ حرف نمیزد.😐
هر چقدر اردلاݧ و بابا باهاش حرف میزدݧ کوتاه نمیومد آخر حرفاشونم بہ بد شدݧ حال ماماݧ ختم میشد.😔
اوݧ روزا اردلاݧ خیلے داغوݧ بود😞 همش تو خودش بود زیاد حرف نمیزد همموݧ هم میدونستیم کہ بدوݧ رضایت ماماݧ نمیره.
دوهفتہ گذشت ما هر کارے میتونستیم براے راضے کردݧ ماماݧ کردیم حتے علے هم با ماماݧ حرف زد.
یه روز بعد از نماز صبح🍃 ماماݧ صداموݧ کرد کہ بریم پیشش.
نمازش رو تازه تموم کرده بود و همونطور کہ رو سجاده نشستہ بود و تسبیحش📿 دستش بود آهے کشید و با بغض بہ اردلاݧ نگاه کرد😳 و گفت:
برو مادر خدا پشت و پناهت.. و قطرهاے اشک از چشماش رو گونہهاش افتاد
همموݧ شوکہ شدیم.😭
اردلاݧ دست مامانو بوسید،😘 بغلش کرد و زد زیر گریہ😭
از گریہ اونها ماهم گریموݧ گرفتہ بود .
همونطور کہ اشکام و پاک میکردم گفتم:خوب دیگہ بستہ فیلم هندیش نکنید
اوݧ دوماه بہ سرعت گذشت و اردلاݧ دو هفتہ بعد از عروسیش💞 رفت سوریہ
هیج وقت اوݧ روزے کہ داشت میرفت و یادم نمیره
ماماݧ محکم اردلاݧ و بغل کرده بود گریہ میکرد😭
مـݧ هم دست کمے از ماماݧ نداشتم باورم نمیشد اردلاݧ داره میره .
میترسیدم براش اتفاقے بیوفتہ.😔
اما زهرا خیلے قوے بود و با یہ لبخند همسرشو راهے کرد بہ قول خودش علاوه بر ایݧ کہ همسر اردلاݧ بود همسفرش هم بود😍
خیلے محکم و قوے بود وقتے ازش پرسیدم چطورے تونستے راضے بہ رفتݧ اردلاݧ بشے، لبخندے زد و گفت همہ چیزم فداے حضرت زینب🍃✨
بابا اما یہ قطره اشک هم نریخت ،اما مݧ میدونستم چہ خبره تو دلش💓
علے هم اصلا حال خوبے نداشت .اشک نمیریخت اما میفهمیدم حالش رو بہ جاے اینکہ اوݧ منو دلدارے بده مـݧ باید دلداریش میدادم. البتہ حال خرابش بخاطر خودش بود.
روز خوبے نبود اما بالاخره تموم شد.
تازه بعد از رفتنش شروع شد غصہے ماماݧ💔
هر روز یا در حال خوندݧ دعاے طول عمر و آیةالکرسی براے اردلاݧ بود یا بے حوصلہ یہ گوشہ مینشست و با کسے حرف نمیزد😐
ولے وقتے اردلاݧ زنگ میزد☎️ چند روزے حالش خوب بود
دو هفتہ از رفتݧ اردلاݧ میگذشت
یکے دو روزے بود از علے خبر نداشتم، دانشگاه هم نمیومد نگرانش شدم و رفتم خونشوݧ.
وارد کوچشوݧ شدم ماشیݧ جلوے در بود
زنگ و زدم🛎
کیہ؟؟؟؟
منم فاطمہ باز کݧ
إ زݧ داداش تویے بیا تو
پلہهارو تند تند رفتم بالا
وارد خونہ شدم و بلند گفتم
سلااااااام✋
سلام زنداداش خوش اومدے ازینوارا؟؟؟؟
اومدم یہ سرے بزنم بهتوݧ کسے خونہ نیست
ݧه نیست اومدے بہ ما سر بزنے یا آقاتوݧ⁉️
چہ فرقے میکنہ؟؟؟
فرقے نداره دیگه
خندیدم😁 و گفتم :حالا نوبت خودتم میشہ علے و خونست؟؟؟
آره بالا تو اتاقشہ
از پلہها رفتم بالا و در زدم
جواب نداد
دوباره در زدم بازم جواب نداد
نگراݧ شدم درو باز کردم
علے رو تخت🛌 خوابیده بود اتاق تاریک تاریک بود
پردهها رو کشیدم کنار نور افتاد☀️✨ روصورتش و چشمشو اذیت کرد
دستشو گرفت جلوے چشمش و از جاش بلند شد
سلام ✋
علیک السلام علے آقا ساعت خواب ؟؟؟
دانشگاه چرا نمیاے؟؟؟گوشیتم📱 کہ خاموشہ نمیگے نگراݧ میشم ؟؟؟
ببخشید
همیـݧ فقط؟؟؟ببخشید؟؟
آهے کشید و کلافہ بہ موهاش دستے کشید
نگراݧ شدم دستم و گذاشتم رو شونش
چیشده علے⁉️
چیزے نیست
چیزے نیست و حال روزت اینطوره چیشده دارم نگراݧ میشما
هیچے اسماء رفیقم...
رفیقت چے؟؟؟
رفیقم شهید شد...🕊🌷
📝 #ادامـــــهدارد ...
✍ #بهقلمخانمعلیآبادی
[•➩@Beheshtf
بنیاد بینالمللی غدیر
✨﷽✨ #داستان_مذهبی ♥️ #رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️ #پارت31 خلاصہ یہ چیزے مݧ میگفتم یہ چیزے زهرا، با
✨﷽✨
#داستان_مذهبی ♥️
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️
#پارت32
رفیقم شهید شده
مات ومبهوت بهش نگاه میکردم😳
سرشو بیݧ دو دستاش نگہ داشت و بلند بلند شروع کرد بہ گریہ کردݧ
هق هق میزد😭😭 دلم کباب شد
تاحالا گریہے علے و بہ ایݧ شدت ندیده بودم نهایتش دوقطره اشک بود
ماماݧ همیشہ میگفت مردها هیچ وقت گریہ نمیکنݧ ولے اگر گریہ کـنݧ یعنے دیگہ چارهاے ندارݧ😔
حالا مرد مݧ داشت گریہ میکرد یعنے راه دیگہاے براش نمونده⁉️
یعنے شکستہ⁉️
ݧه علے قوےتر از ایݧ حرفهاست خوب بالاخره رفیقش شهید🌷 شده.
اصلا کدوم رفیقش چرا چیزے بہ مݧ نگفتہ بود تاحالا؟
گریہهاش شدت گرفت
دیگہ طاقت نیوردم بغضم ترکید و اشکام جارے شدݧ ناخودآگاه یاد اردلاݧ افتادم
ترس افتاد تو جونم😳
اشکامو پاک کردم و سعے میکردم خودمو کنترل کنم
اسماء قوے باش،خودتو کنترل کݧ،تو الاݧ باید تکیہگاه علے باشے
نزار اشکاتو ببینہ
صداے گریہهاے علے تا پاییݧ رفتہ بود
فاطمہ بانگرانے اومد بالا و سراسیمہ در اتاق و زد😳
داداش؟زݧ داداش؟چیزے شده؟
درو باز کردم و از اتاق رفتم بیروݧ بیا بریم پاییݧ بهت میگم .دستش و گرفتم و رفتم آشپزخونہ
فاطمہ رنگش پریده بود و هاج و واج بہ مݧ نگاه میکرد
زنداداش چرا گریہ😭 کردے؟؟؟داداش چرا داشت اونطورے گریہ میکرد؟؟دعواتوݧ شده؟؟
پارچ رو از یخچال برداشتم وهمونطور کہ آب و داخل لیواݧ میریختم گفتم: ݧه فاطمہ جاݧ دوست علے شهید🌷 شده
با دو دست زد تو صورتشو گفت:خاک بہ سرم مصطفے⁉️
با تعجب بهش خیره شدم😳 و گفتم:مصطفے؟؟مصطفےکیه؟؟
روصندلے نشست و بے حوصلہ گفت دوستِ داداش علے
بیشتر از ایݧ چیزے نپرسیدم لیواݧ آب و برداشتم چرخیدم سمتش و گفتم فاطمہ جاݧ بہ مامانینا چیزے نگیا
بعد هم رفتم بہ سمت اتاق علے
یکم آروم شده بود
پنجره رو باز کردم تا هواے اتاق عوض بشہ🍃
کنارش نشستم ولیواݧ و دادم دستش
لیواݧ رو ازم گرفت و یکمے آب خورد
از داخل کیفم دستمال کاغذے و درآوردم و گرفتم سمتش
دستمال و گرفت بو کرد
لبخند زد و گفت بوے تورو میده اسماء
تو اوݧ شرایط هم داشت دلبرے میکرد و دلم و میبرد
دستش رو گرفتم و باچهرهے ناراحت گفتم
خوبے علے جاݧ؟
تو پیشمے بهترم عزیزم
إ اگہ پیش مݧ بهترے چرا بهم خبر ندادے بیام پیشت😳
سرشو انداخت پاییݧ و گفت:تو حال و هواے خودم نبودم .ببخشید
بہ شرطے میبخشم کہ پاشے بریم بیروݧ
دراز کشید رو تخت🛌 و گفت :ݧ اسماء حال رانندگے و ندارم
دستش و گرفتم و با زور از روتخت بلندش کردم
دستم و گذاشتم رو کمرمو با اخم گفتم :خوب مݧ رانندگے میکنم بعدش یادت رفتہ امروز
حرفمو قطع کردو گفت میدونم پنچ شنبست اما ݧه ،دلم نمیخواد برم بهشت زهرا
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چے؟
سابقہ نداشت علے عاشق اونجا بود در هر صورت ترجیح دادم چیزے نگم
چادرم رو از زمیݧ برداشتم و گفتم:باشہ پس مݧ میرم
بلند شد جلوم وایساد کجا⁉️
برم دیگہ فک نکنم کارے با مݧ داشتہ باشے
ینے دارے قهر میکنے اسماء?
ݧ مگہ بچم؟
خوب باشہ برو ماشیݧ و روشݧ کݧ تا مݧ بیام
کجا؟
هرجا کہ خانم دستور بدݧ مگہ نمیخواستے حالمو خوب کنے؟؟
لبخندے زدم و گفتم :عاشقتم علے❤️
لبخندے تلخ زدو گفت مݧ بیشتر حضرت دلبر
ماشیݧ🚙 رو روشݧ کردم ساعت ۵بعدظهر بود
داشتم آینہ رو تنظیم میکردم کہ متوجہ جاے خالیہ پلاک شدم ناخودآگاه یاد حرفهاے فاطمہ افتادم
اسم مصطفے رو تو ذهنم تکرار میکردم اما بہ چیزے نمیرسیدم مطمعن بودم علے چیزے نگفتہ درموردش
از طرفے فعلا هم تو ایݧ شرایط نمیشد ازش چیزے پرسید.😐
چند دیقہ بعد علے اومد
خوب کجا بریم آقا؟
هرجا دوست دارے
ماشیݧ رو روشݧ کردمو حرکت کردم.اما نمیدونستم کجا باید برم
بیݧ راه علے ضبط رو روشݧ کرد
مداحے نریمانے:
"میخوام امشب با دوستاے قدیمم هم سخݧ باشم شاید مݧ هم بتونم عاقبت مثل شهیدا🌷 شم
میرم و تک تک قبراشونو با گریہ میبوسم بخدا مݧ با یاد ایݧ رفیقام غرق افسوسم"😔
فقط همینو کم داشتیم
تکیہ داده بود بہ صندلے ماشیݧ بہ روبرو خیره شده بود
بعد از چند دیقہ پرسید:اسماء کجا میرے؟؟؟
چند دیقہ مکث کردم یکدفعہ یاد کهف الشهدا افتادم
لبخند زدم و گفتم کهف و الشهدا احساس کردم کمے بهش آرامش میده
آهے کشید و گفت
کهف را عاشق شوے آخر شهیدت میکند🌷
هیییی یادش بخیر
چے یادش بخیر؟
هیچے با رفقا زیاد میومدیم اینجا
إ تا حالا چیزے نگفتہ بودے
پیش نیومده بود
آهاݧ باشہ
تو ذهنم پر از سوالهاے بے جواب بود اما نباید میپرسیدم
نزدیک ساعت ۶بود کہ رسیدیم کهف
خلوت بود
از ماشیݧ🚙 پیاده شدیم و وارد غار شدیم
همیݧ کہ وارد شدیم آرامش خاصے پیدا کردم
اصلا خاصیت کهف همیݧ بود وقتے اونجایے انگار از تعلقات دنیایے آزاد میشے هیچ چیزے نیست کہ ذهنت رو درگیر و مشغول کنہ🤔
ادامه دارد ....
✍ #بهقلمخانمعلیآبادی
[•➩@Beheshtf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے
#ساختخودمون!
#پیشنهادویژه
#شبجمعھ🚶♀️💔
سوزهمیشه؎جگرمباشیاحسین💔
منسینہمیزنمسپردمباشیاحسین🍃
شبجمعھهوایټنکنممیمیرم🚶♀️💔'
منهاج∫
روۍلبمبھشوقتوذڪرفرجنشاندهام
کاشبیاییازسفرهچشمبہراهماندهام!
#اللهمعجللولیکالفرج
دیدهدࢪحسرتدیداࢪشماماندههنوز
بهتمناےنگاهتدلماندههنوزジ♥️🚶♀️
#امام_زمان
منهاج∫
146.2K
#امام_زمان
اگهآمدماترکشنکنیمااا💔
خدایارحمکنسختۍهایبعدازظهور🚶♀️!
#استادعالۍ√
#بهشدتپیشنهادویژه!
#نشرحداکثر
منهاج∫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے
#ساختخودمون!
#پیشنهادویژه
#امام_زمان
اۍغروبجمعہ!مولایݦچهشد؟🌱'
یوسفگمگشته،آقایمچهشد؟🌱'
منهاج∫
•|🌱🌸|•
یارامامزمان[؏ج]ڪیھ؟!🦋
اونۍڪھهیچڪسبھشنظارتنمےڪنہ؛
دارھخودشوبراۍامامزمان[؏ج]مےڪشہ . . . !🌿✨
-- - -- - - -- - -- - -- - --
[•➩@Beheshtf🕊♥️]
بنیاد بینالمللی غدیر
✨﷽✨ #داستان_مذهبی ♥️ #رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️ #پارت32 رفیقم شهید شده مات ومبهوت بهش نگاه میکرد
✨﷽✨
#داستان_مذهبی♥️
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️
#پارت33
کنار قبرها نشستیم فاتحہ خوندیم
چند دیقہ بینموݧ سکوت بود😐
علے سکوت و شکست و بدوݧ هیچ مقدمہاے گفت:
پیکر مصطفے رو نتونستݧ بیارݧ عقب، افتاده دست داعش😔
چشماش پر از اشک شد و سرش رو تکیہ داد بہ دیوار
دو هفتہ بعد از عقدش دوباره رفت...
دلم خیلے هوایے شده بود
اکثرا تو مراسم تشییع پیکر شهداے🌷 مدافع حرم شرکت میکردم.
حالم خیلے خراب میشد یاد مصطفي میافتادم
مطمعن بودم کہ شهید میشہ خودمو تو مراسم تشییعش تصور میکردم😔
اما بخودم میگفتم مصطفے بدوݧ مݧ نمیپره بهم قول داده هواے منو هم داشتہ باشہ
ایـݧ سرے ۷۵ روز اونجا موند.
_وقتے کہ برگشت رفتم پیشش و پا پیچش شدم کہ باید هر جورے شده سرے بعد مݧ هم باخودش ببره
اما اوݧ برام توضیح میداد کہ ایراݧ خیلے سخت نیروهاشو میفرستہ اونجا و منو ظاهرا متقاعد میکرد اما فقط ظاهرا
قلبم آروم نمیشد. هر چقدر هم کہ میگذشت مشتاقتر میشدم کہ برم🍃
_همش از اونجا اتفاقاتے کہ میوفتاد کاراهایے کہ میکردݧ و میپرسیدم
خیلے مقاومت میکرد کہ نگہ اما اونقد پاپیچش میشدم کہ بالاخره یچیزایے میگفت😁
اسماء نمیدونے کہ اونجا چہ مظلومانہ بچہها بہ شهادت🌷 میرسـݧ ...
علے آهے کشید و ادامہ داد...
مصطفے میگفت بچہها کہ شهید میشدݧ تا درگیرے تموم شہ دشمـݧ پیشروے میکرد و توے شرایطے قرار میگرفتیم کہ دسترسے بہ جنازهها امکاݧ پذیر نبود😔
بدݧ بچہها چند روز زیر آفتاب میموند
بچہها هر طور شده میخواستݧ جنازهها رو برگردونݧ عقب، خیلےها هم تو ایݧ قضیہ شهید🌷 میشدن.
بعد از کلے درگیرے و عملیات کہ بہ جنازه میرسیدیم بدناشوݧ تقریبا متلاشی شده بود از هر طرفے کہ میخواستیم برشوݧ داریم اعضا بدنشوݧ جدا میشد😭😭
بعضی موقعها هم کہ جنازه شهدا🌷 میوفتاد دست دشمن
چشماش پر از اشک شد😭 و رفت تو فکر میدونستم یاد مصطفے و جنازش کہ برنگشتہ افتاده
مݧ هم حال خوبے نداشتم اصلا تاحالا ایݧ چیزایے و کہ میگفت و نشنیده بودم
چادرم رو کشیدم رو سرم و چند قطره اشک از چشمام جارے شد😭
دیدݧ علے تو اون شرایط چیزایے کہ میگفت، نبود اردلاݧ و میلش براے رفتݧ نگران و داغونم کرده بود😔
چادر و از رو صورتم کنار زدم و نگاهش کرد صورتش خیس خیس بود😭
با چادرم اشکاشو پاک کردم
نگاهم نمیکرد تو حال هواے خودش بود و بہ رو برو خیره شده بود😐
دلم گرفت از نگاه نکردنش ولے باید درکش میکردم
دستش رو گرفتم و بہ بقیہے حرفاش گوش دادم
۶ماه طول کشید تا براے بار سوم بره تو ایݧ مدت دنبال کارهاے عروسیش💞 بود یک ماه بعد از عروسیش باز هم رفت
دیگہ طاقت نیوردم دم رفتن رو کردم بهش و گفتم: مصطفے دفعہے بعد اگہ منو بردے کہ هیچے نوکرتم هستم اما اگہ نبردے رفاقتموݧ تعطیل❌
دوتا دستش و گذاشت رو شونہهام و محکم بغلم کرد و در گوشم👂 طورے کہ همسرش نشنوه گفت:
علے دیر گفتے ایشالا ایندفعہ دیگہ میپرم🕊 بعد هم خیلے آروم پلاکشو گذاشت تو جیبمو گفت: اما داداش بامعرفتم میسپرم بیارنت پیش خودم ایݧ پلاک هم باشہ دستت بہ عنواݧ یادگارے
آخریـݧ بارے بود کہ دیدمش😔
آخریـݧ بارے بود داداشمو بغل کردم
اسماء آخرم مثل امام حسیݧ روز عاشورا شهید🌷 شد
بچہها میگفتݧ سرش از بدنش جدا شد و جنازش سہ روز رو زمیݧ موند آخر هم تو مرز تدمر افتاد دست داعش کہ هیچ جوره برنمیگرده😭
_حالا مݧ بودم کہ اشکام ناخودآگاه رو گونہهام میریخت و صورتمو خیس کرده بود
علے دیگہ اشک نمیریخت
میبینے اسماء رفیقم رفت و منو تنها گذاشت😔
از جاش بلند شد رفت بیروݧ
بعد از چند دیقہ مݧ هم رفتم
کهف شلوغ شده بود
علے و پیدا نمیکردم
_گوشے و برداشتم و بهش زنگ زدم📱
چند تا بوق خورد با صداے گرفتہ جواب داد
الو❓
الو کجایے تو علے❓
اومدم بالاے کوه⛰ اونجا شلوغ بود
باشہ مݧ هم الاݧ میام پیشت
اسماء جاݧ برو تو ماشیݧ🚙 الان میام
إ علے میخوام بیام پیشت
خوب پس وایسا بیام دنبالت
باشہ پس بدو.
_گوشے رو قطع کرد.
۵ دیقہ بعد اومد
دستم و گرفت از کوه⛰ رفتیم بالا خیلے تاریک بود چراغ قوهے گوشیو روشݧ کرد
یکمے ترسیدم، خودمو بهش نزدیک کردم و دستشو محکم تر گرفتم
یکمے رفتیم بالا روے صخره نشستیم
هیپچکسے اونجا نبود
تمام تهراݧ از اونجا معلوم بود
سرمو بہ شونہے علے تکیہ دادم هوا سرد بود 🌬
دستش رو انداخت رو شونم
آهے کشید و ایݧ بیت و خوند
"مانند شهر تهران شدهام...
باران زدهای ک همچنان الودست..
به هوای حرمت محتاجم..."
بعد هم آهےکشید و گفت انشااللہ اربعیݧ باهم میریم کربلا...🍃✨
📝ادامه دارد ....
✍ #بهقلمخانمعلیآبادی
[•➩@Beheshtf
بنیاد بینالمللی غدیر
✨﷽✨ #داستان_مذهبی♥️ #رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️ #پارت33 کنار قبرها نشستیم فاتحہ خوندیم چند دیق
✨﷽✨
#داستان_مذهبی ♥️
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️
#پارت34
تاحالا کربلا نرفتہ بودم....چیزے نمونده بود تا اربعیݧ تقریبا یک ماه...
با خوشحالے نگاهش کردم و گفتم:جان اسماء راست میگی⁉️
_لبخندے زد و سرشو بہ نشونہے تایید تکوݧ داد😊
دوستم یہ کاروانے داره اسم دوتامونو بهش دادم البتہ برات سخت نیست پیاده اسماء❓
پریدم وسط حرفشو گفتم:مݧ از خدامہ اولیݧ دفعہ پیاده اونم با همسرجاݧ برم زیارت آقا.
آهے کشیدو گفت:انشااللہ ما کہ لیاقت خدمت بہ خواهر آقا رو نداریم حداقل بریم زیارت خودشوݧ😔
_از جاش بلند شد و دو سہ قدم رفت جلو،دستش و گذاشت تو جیبشو وهمونطور کہ با چشماش تموم شهر رو برانداز میکرد دوباره آهے کشید
هوا سرد🌬 شده بود و نفسهاموݧ تو هوا بہ بخار تبدیل میشد
کت علے دستم بود.
احساس کردم سردش شده گوشاش و صورتش از سرما قرمز شده بودݧ😐
کت و انداختم رو شونشو گفتم
بریم علے هوا سرده....🌬
_سوار ماشین شدیم ایندفعہ خودش نشست پشت فرمون. حالش بهتر شده بود اما هنوز هم تو خودش بود...
علے؟
جانم
بہ خوانوادهے مصطفے سر زدے
آره صب خونشوݧ بودم
خوب چطوره اوضاعشون❓
اسماء پدر مصطفے خودش زماݧ جنگ رزمنده بوده.امروز میگفت خیلے خوشحالہ کہ مصطفے بالاخره بہ آرزوش رسیده اصلا یہ قطره اشک😢 هم نریخت بس کہ ایݧ مرد صبوره مثل بابارضا دوسش دارم😍
_اما مادرش خیلے بہ مصطفے وابستہ بود.خیلے گریہ میکرد با حرفاش اشک هممونو درآورد😭
میگفت علے تو برادر مصطفے بودے دیدے داداشت رفت، دیدے جنازشو نیاوردن
حالا مݧ چیکار کنم❓
آرزو داشتم نوههامو بزرگ کنم،بعدشم انقد گریہ کرد از حال رفت...😭
علے طورے تعریف میکرد کہ انگار داشت درمورد پدر مادر خودش حرف میزد
آهے کشیدم و گفتم؛زنش چے علے
زنش مثل خودش بود از بچگے میشناسمش خیلے آرومہ🍃
آروم بے سروصدا اشک میریخت😭
اسماء مصطفے عاشق زنش بود فکر میکردم بعد ازدواجش دیگہ نمیره اما رفت خودش میگفت خانومش مخالفتے نداره؛ اخمهام رفت تو هم و گفتم:خدا صبرشون بده
سرمو بہ شیشہ ماشیݧ تکیہ دادم و رفتم تو فکر🤔
_اگہ علے هم بخواد بره مݧ چیکار کنم؟
مݧ مثل زهرا قوے نیستم
نمیتونم شوهرمو با لبخند راهے کنم من اصلا بدوݧ علے نمیتونم...😔
قطره هاے اشک رو صورتم جارے شد😭 و سعے میکردم از علے پنهانشو کنم
عجب شبے بود ...
بہ علے نگاه کردم احساس کردم داره میلرزه دستم گذاشتم رو صورتش خیلے داغ بود...🤒
علے،خوبے، بزن کنار
خوبم اسماء
میگم بزن کنار
دارے میسوزے از تب🤒
با اصرارهاے من زد کنار سریع جامونو عوض کردیم صندلے و براش خوابوندم و سریع حرکت کردم
لرزش علے بیشتر شده بود و اسم مصطفے رو زیر لب تکرار میکردو هزیوݧ میگفت
ترسیده بودم.😱اولین بیمارستاݧ نگہ داشتم
هر چقدر علے رو صدا میکردم جواب نمیداد
سریع رفتم داخل وگفتم یہ تخت بیارݧ
علے و گذاشتݧ رو تخت و بردن داخل
حالم خیلے بد بود دست و پام میلرزید و گریہ میکردم😭 نمیدونستم باید چیکار کنم. علے خوب بود چرا یکدفعہ اینطورے شد❓
براے دکتر وضعیت علے و توضیح دادم
دکتر گفت:سرما خوردگے شدید همراه با شوک عصبے خفیفہ
فشار علے رو گرفتݧ خیلے پاییـݧ بود براے همیـݧ از حال رفتہ بود
بهش سرم وصل کردݧ💉
ساعت۱۱بود.گوشے علے📱 زنگ خورد فاطمہ بود جواب دادم
الو داداش
_سلام فاطمہ جاݧ
إ زنداداش شمایے، داداش خوبہ❓
آره عزیرم
واسه شام نمیاید❓
بہ مامانینا بگو بیرو بودیم. علے هم شب میاد خونہ ما نگراݧ نباشݧ
نمیخواستم نگرانشو کنم و چیزے بهشون نگفتم
سرم علے تموم شد
بادرآوردݧ سوزݧ چشماشو باز کرد😶
میخواست بلند شہ کہ مانعش شدم
لباش خشک شده بود و آب میخواست
براش یکمے آب ریختم و دادم بهش
تبش اومده پاییݧ
لبخندے بهش زدم و گفتم🙂
خوبے،با زور از جاش بلند شدو گفت:خوبم
مݧ اینجا چیکار میکنم اسماء ساعت چنده❓
هیچے سرما خوردے آوردمت بیمارستاݧ🏥
خوب چرا بیمارستاݧ میبردیم درمانگاه
ترسیده بودم علے
_خوب باشہ مݧ خوبم بریم
کجا❓
خونہ دیگہ
ساعت ۳نصف شبہ استراحت کݧ صبح میریم
خوبم بریم
هر چقدر اصرار کردم قبول نکرد کہ بمونہ و رفتیم خونہ ما.....🍃
📝 #ادامـــــهدارد ...
✍ #بهقلمخانمعلیآبادی
[•➩@Beheshtf
#آیھگرافۍ|‼️'
واینکہبراۍانسانبهرهاۍجزسعۍکوشش اونیست🚶♀️💯'
منهاج∫