#یکدقیقهمطالعه
با ابراهیم و چند نفر از رفقا جلوی مسجد ایستادیم. بعد از اتمام نماز بود.مشغول صحبت و خنده بودیم.
پیر مردی جلو آمد.اورا میشناختم. پدر شهید بود. همان شهیدی که ابراهیم از بالای ارتفاعات آورده بود.
لحظاتی بعد سکوتش را شکست و گفت: آقا ابرام ممنونم زحمت کشیدی اما پسرم ....
پیر مرد مکثی کرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است.
لبخند از چهره همیشه ابراهیم رفت چشمانش گرد شد ه بود با تعجب آخه چرا؟
بغض گلوی پیر مرد را گرفته بود، چشمانش خیس اشک شده بود،
دیشب پسرم را در خواب دیدم به من گفت: مدتی که ما گمنام و بی نشان بر خاک جبهه افتاده بودیم هر شب مادر سادات ب ما سر میزد اما حالا دیگه چنین خبری نیست.
پسرم گفت:شهدای گمنام مهمان های ویژه حضرت فاطمه (س)هستند.پیر مرد دیگه ادامه نداد سکوت جمع مارا فرا گرفته بود.
به ابراهیم نگاه کردم دانه دانه اشک از گوشه چشمانش غلط میخورد و پایین می آمد،
میتوانستم فکرش را بخوانم گم شده اش را پیدا کرده بود گمنامی....💔🥀
#کتابسلامبرابراهیمجلداول
#شهیدابراهیمهادی
#علیزینالعابدینپور
https://rubika.ir/posthaalizynolabedinpor
https://eitaa.com/alizynolabedinpor