eitaa logo
دبستان المهدی (عج)
500 دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
311 فایل
❇️ ادمین دبستان @almahdischool11 تلفن37705156 ❇️ ادمین مدیر آقای دبیری https://eitaa.com/Dabiry2024 ادمین معاون پرورشی آقای مصطفوی https://eitaa.com/mahdi1398 ❇️ادمین معاون آموزشی https://eitaa.com/Alireza343 ❇️مربی بهداشت آقای خداداد @khodadad2
مشاهده در ایتا
دانلود
۳ کیلومتر راه یعنی ۳۰۰۰ متر یا ۶۰۰۰ قدم متری شیرعلی هر روز این مسافت را از خانه تا مسجد می‌رفت..🚶‍♂ تا نمازش را با جماعت بخواند پدر و مادرش که از این همه پیاده روی شیرعلی خبر داشتند به او گفتند علی جان چرا این همه راه را پیاده میروی؟😯 _شیرعلی با لبخند به صورت پدر و مادرش نگاهی 😊 انداخت و آرام گفت: این پیاده راه رفتن من به نفع شما هم هست پدر و مادر شیر علی نگاهی به هم کردند و گفتند چه نفعی پسرجان؟؟ _ شیرعلی با همان چهره شاداب شگفت وقتی من پیاده به مسجد می روند در راه هزار صلوات 📿 میفرستم و ثوابش را به پدرم می دهم و در راه برگشت هم هزار صلوات دیگر میفرستم ثواب آن را به مادرم هدیه می‌کنم، پدر و مادر شیرعلی لبخندی از روی رضایت زدند .. وقتی شیرعلی راشکی شهید شد آن مسیحیت هم برای او دلتنگ شده بود😞❤️ جماعت
💠 فاصله بین تا یک ساعت و نیم است. در صندلی های عقب بین و نشسته بودم. ✅ مجید همیشه یک همراهش بود و در هر فرصتی می کرد. توی این فاصله داشت را حفظ می‌کرد. قرآنش را داد دست من و گفت: ببین درست می‌خوانم من داشتم حفظ هایش را کنترل می‌کردم. 🔷 وقتی رسیدیم به آیات آخر سوره فجر «یَآ أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِى إِلَى‏ رَبِّکَ رَاضِیَةً مَّرْضِیَّةً فَادْخُلِى فِى عِبَادِى وَادْخُلِى جَنَّتِى‏ »، رسیدیم به . مجید به حسن گفت: نمی‌دانم چرا آیات آخر سوره را نمی‌تونم حفظ کنم. گیر دارد. نمی‌دانم گیرش چیست؟ 🔸حسن با خنده گفت: می‌دانی گیرش چیست؟ گیرش یک است. گیرش یک است. بابا! یا ایتها النفس المطمئنة در شأن (ع) است. شوخی که نیست. ✨ راست می‌گفت حسن. گیر ورود به جمع ، خصوصی های خدا، یک لقمه شهادتی بود که در با هم نوش جان کردند. «شهادت، هنر مردان خداست»
💠 قرار گذاشته بود که هر روز بعد از 45 دقیقه بنشینیم و با هم صحبت کنیم، درباره هر موضوعی که من بگویم. ✨روز اول بعد از رفتم اتاقش بابا را خواند و منتظر شد تا کنم اما می‌کشیدیم. ✨خودش شروع به حرف زدن کرد؛ چقدر شیرین بود بعد از مدتی یخ من هم باز شد و با صحبت میکردم و نظراتم را بیان می‌کردم، کار هر روزمان شده بود. از صحبت های شیرینش تازه بابا را شناختم. برگرفته از خاطرات مریم (دختر )
🌹حاضرم تمام را به تو بدهم و در عوض تو این 9 روز نمازت را به من بدَهی.... 👈در جواب رزمنده ای که گفته بود، در جبهه بودم و آب نبود و لذا با تیمم گرفتن، نماز خواندم 🕋
💠 که بعد از ۱۶ سال در لا به لای کتاب‌های پیدا شده 🕊 در جریان یورش نیروهای اشغالگر آمریکایی به در سال ۸۳ به عنوان علوی در حاضر شد و با گلوله مستقیم ‌تانک آمریکایی‌ها در نزدیکی حرم‌ علوی به می‌رسد... 🇮🇷🌷