eitaa logo
شہیڋعݪي اݪـهاد؎اځمداݪځـسـيݩ🇱🇧
1.4هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
4.5هزار ویدیو
113 فایل
⸤ ﷽ ⸣ ‹شھادت‌پایان‌نیست،آغازاست‌› ‹ڪانال‌ #رسمۍ شهیدعلےالهادےحسین‌› ⸤♥🌱⸣ ●زیرنظرخـانواده‌شهید ●ولادت"¹⁵-¹²-¹³⁷⁷"-لبنان🇱🇧 ●شهادت"²⁷-³-¹³⁹⁵"-خلصةسوریه ارتباط با ما ↓ @ya17zahra مجموعه های رسمی شهید ↓ @AlialHadiHussein کپی از مطالب کانال حلاله✅️
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 پنجشنبه بود، از اون پنجشنبه ها که دل هممون بیشتر از هر وقتی گرفته بود. اینجور وقتا آدم یا با گریه کردن دلش باز میشه  یا شنیدن یه حرف امیدوار کننده یا یه نشونه که از جانب بقیه بیان میشه. طبق معمول گلستان شهدا بودیم. ی لحظه سرمو بالا آوردم، با چشمای اشکی چشمم به بابام افتاد، اولش فکر کردم که من درست نمیبینم اما خوب ک دقت کردم دیدم بابا هم گریه میکنه. تو راه برگشت چند دقیقه اول با سکوت گذشت اما بابا شروع کرد به گفتن...  همکار رضا  بود،دیدینش؟ همون ک با رضا موقع برگشت از ماموریت توی یک اتوبوس بودن... بنده خدا همینکه خوابشو تعریف کرد، دیگه از شدت بغض نتونست خداحافظی هم بکنه و رفت. دل تو دلمون نبود ک بدونیم چی شده و چی گفته. گفت: دیشب خواب رضا را دیده، توی خواب از رضا میپرسه، رضا چی شد؟ کجا رفتی دیگه ندیدمت؟ ما که باهم بودیم! رضا هم گفت: منم چیزی متوجه نشدم. فقط یک لحظه چشممو بستم و باز کردم دیدم تو بغل امام حسین (ع) هستم. بابا اینو گفتن و چندبار تکرار کردن یاحسین... بعد از شنیدنش کمی دلمون اروم شد. از اینکه راهش و هدفش درست بوده، از اینکه جایگاهش خوبه، از اینکه اگر ما از دور سلام میدیم، رضا در محضر امام حسین (ع) است. 🍃  
شہیڋعݪي اݪـهاد؎اځمداݪځـسـيݩ🇱🇧
#حاضر_غایب_۱ 📝 پنجشنبه بود، از اون پنجشنبه ها که دل هممون بیشتر از هر وقتی گرفته بود. اینجور وقتا آ
📝 چهلم هم گذشت. من که خداروشکر تاحالا عزیزانم را از دست نداده بودم و با این رسم که با گذشتن چهلم اشنایان و اقوام لباس میارن تا رخت عزا از تن بیرون کنیم، اشنا نبودم؛ یا بهتره بگم باحال و روزی ک داشتم، حتی متوجه نبودم ک ۴۰ روز گذشته... شب توی خواب دیدم چند نفر دور مزار رضا ایستادن و هر نفر یک سینی با لباس بسته بندی شده داخل سینی روی سرشه. ی اقایی بلند قد تر از همه بود. محتویات داخل سینیش از همه بیشتر بود ولی نمیشد داخل سینی را ببینی اخه با یه پارچه (فکر کنم مشکی رنگ) که روی اون با نخ نقره ای نوشته شده بود یا فاطمه الزهرا (س) پوشونده شده بود.  فقط اینطوری حس میشد که اینا هم لباس هستن و پارچه تا پایین چانه اون شخص اومده بود، به نحوی که نمیشد چهرشو دید. همه یکی یکی جلو اومدن و لباس دادن و گفتن چهلم هم گذشت، لباس مشکی هاتونو دربیارید... اخر سر هم اون اقا اومد جلو،گفت: حضرت زهرا (س) این لباسها را براتون فرستاده، گفتن لباس مشکی هاتون را دربیارید؛ همینکه اینو گفت یهو از خواب پریدم. تا چندروز چیزی نگفتم اما بعدش دیدم سفارش خانمه، باید بگم ب خانواده... بالاخره لب باز کردم و گفتم، هممون بعد از اینکه ی دل سیر گریه کردیم. فقط بهم نگاه میکردیم.  نه دلمون میومد لباس رنگی بپوشیم و نه میتونستیم بی اعتنایی کنیم. چند روز دیگه هم به همین ترتیب گذشت و این موضوع را فراموش کردیم. ی شب توی خواب دیدم رضا از در خونه وارد شد. بدون اینکه حرفی باهامون بزنه، با عصبانیتی ک تاحالا ندیده بودم و صورت سرخ شده، رفت به سمت کمدها. سبد لباس همه را بیرون کشید و اورد وسط خونه، با عصبانیت لباسهای مشکی را جدا میکرد و مینداخت بیرون سبد. من و مامان با نگرانی و تعجب نگاهش میکردیم. بهش گفتم چرا اینجوری میکنی؟ چرا اینقدر عصبانی هستی؟ ی نگاه بااخم بهم کرد و گفت: مگه  بهتون (نگفتن) لباس مشکی هاتونو دیگه نپوشید؟؟؟!!! و همون شب همزمان یکی از اقوام خواب دیدن ک میخواستن برای فاتحه خوانی برن سر مزار رضا، اما رضا گفته نمیخوام دیگه کسی با لباس مشکی بیاد و مانع رفتنشون سر مزارش شده.
شہیڋعݪي اݪـهاد؎اځمداݪځـسـيݩ🇱🇧
#حاضر_غایب_۱ 📝 پنجشنبه بود، از اون پنجشنبه ها که دل هممون بیشتر از هر وقتی گرفته بود. اینجور وقتا آ
📝 بارها در خواب بودنش را با دادن نشانه های متعدد یاداور شده بود و از این راه خودش بهمون امیدواری داده بود، اما اینبار فرق میکرد. جمله ای گفت ک هیچوقت فراموشش نمیکنم... سر کوچه ایستاده بود با لباس فرم نظامیش. تا در خونه همراهیم کرد و همونطور بامن حرف میزد، دوست داشت غم نبودنشو کم کنه و یبار دیگه بگه ک من زنده ام، هستم. ی جمله گفت ک حتی توی خوابم جاخوردم. گفت:  "ما برای شما زنده ها، مرده ایم و برای مرده ها، زنده" همونطور ک با بهت و تعجب نگاهش میکردم.   زمانیکه میگفت ما برای شما زنده ها، مرده ایم، دستشو به سمتی بلند کرد تصویر گلستان شهدای اصفهان را میدیدم و منظورش از کلمه ما( شهدا) بود.  و زمانیکه جمله، ما برای مردگان زنده ایم را میگفت،دستشو برد به سمت تصویری که یک قبرستان معمولی بود و قصد داشت بهم بگه ک شهادت با مرگ معمولی متفاوته. چیزی ک درکش برای خیلی از ماها سخته. نمیتونیم درک کنیم مرگی هم باشه ک بعد از اون هنوزم زنده باشی، هنوزم روزی بگیری، هنوزم آگاه تر از هر وقتی باشی و...