eitaa logo
یاران امام زمان عجل‌الله
3.6هزار دنبال‌کننده
24.4هزار عکس
20.8هزار ویدیو
17 فایل
راه ظهورت را بستم ..... قبول اماخدا را چه دیدی شاید فردا حر تو باشم مدیر @Naim62 ( مدیر سوالات مذهبی سیاسی و انگیزشی👈 @Sirusohadi ))
مشاهده در ایتا
دانلود
8.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✊ و حالا جوانان... به خیال خودشون کار رو به جاهای باریک کشیده بودن اما... 🎥 روایتی تصویری از حضور مسئولانه نوجوانان و جوانان در حماسه ۹دی ۱۳۸۸
6.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قسمت بیست وچهار 🔸وَ حَمْدِي لَكَ فِي كُلِّ حَالَاتِي حَتَّى لَا أَفْرَحَ بِمَا آتَيْتَنِي مِنَ الدُّنْيَا ، وَ لَا أَحْزَنَ عَلَى مَا مَنَعْتَنِي فِيهَا 🔹و سپاسم را در تمام حالاتم به خاطر وجود مبارکت، قرار ده؛ تا به آنچه از دنیایم عطایم می‌کنی، خوشحال نشوم؛ و بر آنچه در دنیا محرومم می‌کنی، اندوهگین نگردم 🎤استاد محمدعلی انصاری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┄┅═✧❁🌹💎🌹❁✧═┅┄ 🌺وَ مُبَاهَاةِ الْمُكْثِرِينَ ، وَ الْإِزْرَاءِ بِالْمُقِلِّينَ ، وَ سُوءِ الْوِلَايَةِ لِمَنْ تَحْتَ أَيْدِينَا ، وَ تَرْكِ الشُّكْرِ لِمَنِ اصْطَنَعَ الْعَارِفَةَ عِنْدَنَا 🤲 پناه مى‌برم به تو از به خود نازيدن توانگران و خوار شمردن درويشان و بدرفتارى با زيردستان و ناسپاسى در حق آن كسى كه به ما نيكى كرده است 📗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قسمت بیست وششم 🔸وَ أَشْعِرْ قَلْبِي تَقْوَاكَ ، وَ اسْتَعْمِلْ بَدَنِي فِيما تَقْبَلُهُ مِنِّي 🔹و تقوایت را به قلبم بچسبان؛ و بدنم را در اعمالی که از من می‌پذیری، به کار گیر 🎤استاد محمدعلی انصاری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┄┅═✧❁🌹💎🌹❁✧═┅┄ 🌺أَوْ أَنْ نَعْضُدَ ظَالِماً ، أَوْ نَخْذُلَ مَلْهُوفاً ، أَوْ نَرُومَ مَا لَيْسَ لَنَا بِحَقٍّ ، أَوْ نَقُولَ فِي الْعِلْمِ بِغَيْرِ عِلْمٍ 🤲 خدايا، به تو پناه مى‌برم از يارى كردن ستمگر و خوار داشتن ستم‌ديده و درخواست چيزى كه حق ما نيست و ندانسته سخن گفتن. 📗
یاران امام زمان عجل‌الله
🌐💞🌐💞🌐💞🌐💞🌐 #رمان_حورا #قسمت_سی_و_پنجم ساعت۱۱بود ڪه حورا وارد خانه شد. صدای مریم خانم بلند بود. حور
_اون املے ڪه میگے لیاقتش از تو هم بیشتره. اون دختر پاڪه، معصومه، مثل آب زلال میمونه. دستش به نامحرم نخورده. موهاشو نامحرم ندیده اونوقت تو.. تو دارے مشخص میڪنے ڪے لیاقتش بیشتره ڪے ڪمتر؟ مرےم خانم همچنان عجز و ناله مے ڪرد. _خدا لعنتت ڪنه پسر ڪه همه آرزوهام رو به باد دادے. همه رویاهایے ڪه برات داشتم رو نابود ڪردے. اے خدا مگه من چه گناهے به درگاهت ڪردم ڪه پسر من باید عاشق این دختره بے همه چیز بشه؟ مهرزاد عصبے شد و بلند گفت:بسه دیگه مامان هے من هیچے نمے گم. حورا رفته حسینیه شباے فاطمیه است. اگه با تنها رفتنش مشڪل دارین از فرداشب باهاش میرم. مونا باز دخالت ڪرد:تو ڪه نمازم نمیخونے فاطمیه ات چیه؟ _میرم مراقب حورا باشم شما فضولے نڪن. الانم خودتونو جمع ڪنین حورا بیاد ببینه زشته. مهرزاد به سمت در خانه حرڪت ڪرد ڪه با حورا برخورد. حورا بدون آن ڪه نگاهے به او بیندازد همان طور بهت زده وارد خانه شد و به دایے و زن دایے و دختر دایے هایش خیره شد. _حورا؟؟ ڪی.. ڪے اومدی؟ حورا پاسخے نداد. _چی شنیدے حورا؟ _همه چیزایے ڪه باید میشنیدم شنیدم. ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
یاران امام زمان عجل‌الله
#رمان_حورا #قسمت_سی_و_ششم _اون املے ڪه میگے لیاقتش از تو هم بیشتره. اون دختر پاڪه، معصومه، مثل آب
مهرزاد جلوی حورا ایستاد و من من کنان پرسید:حورا جان ببین بزار برات توضیح بد.. حورا دستش را به علامت ایست جلوی صورت حورا گرفت و گفت:خواهش میکنم.. از مهرزاد رد شد و جلوی خانواده دایی اش ایستاد. با بغضی که همچنان در گلویش مانده بود، بریده بریده گفت: زن دایی جان.. من اگه... اگه جای دیگه ای.. جز اینجا داشتم... حتما میرفتم و... مزاحمتون نمی شدم... از ... از امروزم... میگردم دنبال خونه. خیالتون راحت باشه... زیاد منو تحمل... نمی کنین اما.. اما میخوام اینو بگم که... من به شما... بدی نکردم. هیچ بدی به هیچ کسی نکردم. نمیدونم چرا دارین با من این طوری رفتار می کنین. من تو دنیا بعد خدا... شما رو داشتم. اما شما هم برای من هیچوقت مثل مادر و‌پدر نبودین. من چی می خواستم مگه؟ یکم محبت مادرانه.. حمایت پدرانه.. اما شما اینا رو از من که هیچی از مهرزادم محروم کردین. چرا؟ چون همیشه از من دفاع می کرد. برگشت سمت مهرزاد و گفت:آقا مهرزاد از این به بعد من و شما فقط و فقط دختر عمه پسر دایی هستیم و جز این من به هیچ چشمی بهتون نگاه نمی کنم. بهتره برگردین سر زندگی خودتون و منو فراموش کنین. تا مهرزاد خواست حرفی بزند، حورا انگشت اشاره اش را بالا آورد و گفت:نزارین حرمت ها شکسته بشه لطفا. من از اول هم به چشم برادر بهتون نگاه می کردم. همین و بس.. پس لطفا تمومش کنین. منم زیاد اینجا نمی مونم. باز برگشت سمت خانواده آقا رضا و گفت:ببخشید اگه تو این سال ها مزاحمتون بودم. با بغض برگشت به اتاقش و دیگر نتوانست و بغض را شکست. شروع کرد به گریه کردن اما روی تخت نشست و بالش را روی صورتش محکم فشرد تا صدای گریه اش را نشنوند. تا ضعفش را نبینند. فقط خدا می دانست و خودش. دلش شکسته بود و برای مظلومی و بی کسی خودش می سوخت. آن شب کم گریه نکرده بود که باز هم داشت گریه می کرد. چشمانش می سوخت و سرش هم حسابی درد می کرد. ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
یاران امام زمان عجل‌الله
#رمان_حورا #قسمت_سی_و_هفتم مهرزاد جلوی حورا ایستاد و من من کنان پرسید:حورا جان ببین بزار برات توضی
دیگر صدایی از بیرون نیامد و انگار همه خوابیدند. حورا بیرون رفت و قرص مسکنی خورد و خوابید. خواب های آشفته می دید و هی از خواب می پرید. نمی دانست این ذهن آشفته از چیست اما دیگر خوابش نبرد. روی تختش نشست و پاهایش را درون شکمش جمع کرد. پتو را دور خودش پیچاند و زل زد به دیوار. "بعضی وقتا خیلی آدما نمیدونن حالشون چطوریه انگار ک خالی ان ی حس تهی بودن تهی بودن از فکر کردن تهی بودن از زندگی کردن تهی بودن از همه چی طوری ک حتی خودتم نمیدونی چت شده وقتیه ک دلت اونقد زمان میخاد ک بشینی ی دل سیر گریه کنی اشک بریزی داد بزنی درد دل کنی ولی فقط با یه دیوار گچی" صبح زود بیدار شد و شال و کلاه کرد تا برود حرم. می خواست مدتی تنها باشد و حسابی زیارت کند. با اتوبوس به حرم رسید و داخل رفت. کتاب دعا و مهری برداشت و به گوشه ای از صحن رفت و نشست روی زمین. شروع کرد به خواندن زیارت نامه و بعد هم‌نماز زیارت خواند. وسیله ای نداشت برای همین راحت به داخل صحن رفت و خود را به ضریح رساند. دستش که به ضریح امام رضا رسید، اشک هایش جاری شد. سرش را به ضریح چسباند و با امام رضا حرف زد. آن قدر گریه کرد و دعا کرد که خانم های پشت سرش اعتراض کردند. او هم‌خود را عقب کشید و رفت‌‌. ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄