فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹چطور امام زمانی باشیم؟!
هرچی می تونی معرفت بیشتری به امام زمانت پیدا کن...
بیشتر یاد امام زمانت باش...
هر چی میتونی فضای زندگیتو امام زمانی کن...
#واحد_فرهنگی_ستاد_مشترک
مدتی است احساس خستگی میکنم و احتیاج به استراحت دارم..........🙃
شاه خیانت کار ایران ۲۶دی ماه سال۵۷مثل امروز در حالی که تزلزل و سستی دولتش برایش ثابت شـد فرار را بر قرار ترجیح داد
و تهران را ترک کرد.
شاه برای اینکه شکست خودش را به زبان نیاورد و به اصطلاح کم نیاورد اعلام کرد
بدلیل خستگی، مسافرت چندروزه ای دارم
و برمیگردم..
امّـــا رفت و آرزوی مجدد برگشت به میهن عزیزاسلامی را به گور برد..
و علی رغم تلاش ۴۰ساله ی اربابان او
برای برگشت به ایران.. همچنان با درایت و تدبیر مقام معظم رهبری، این آرزو به دل دشمنان مانده و خواهد ماند تا ظهور منجی عالم بشریت و ان شاء الله نابودی تمام بدخواهان ایران عزیز اسلامی..
*شاه رفت*
۲۶دیماه ۱۳۵۷..
سالروز فرار شاه معدوم از ایران گرامیباد..
شادی روح بنیان گذارکبیر انقلاب اسلامی
حضرت امام خمینی«ره»
صلوات
🌹اللهم صل علی محمدٍوآل محمدوعجل فرجهم✨
#واحد_فرهنگی_ستاد_مشترک
مراسم اعتکاف .......
طبق گزارش ستاد اعتکاف کشور بیش از یک میلیون نفر در مراسم اعتکاف امسال شرکت کردند که ۷۰ درصد آنها نوجوانان و جوانان هستند .
دشمن : مردم دین گریز شده اند😬 😉
#واحد_فرهنگی_ستاد_مشترک
📌اعمال شب پانزدهم ماه رجب
شب نیمه ماه رجب، شب برجسته و پرفضیلتی است و در آن چند عمل مستحب است:
1️⃣: غسل کردن.
2️⃣: شبزندهداری به عبادت
3️⃣: زیارت حضرت سیدالشّهدا (علیهالسّلام)
4️⃣: شش رکعت نماز به کیفیتی که در اعمال «شب سیزدهم» گذشت.
5️⃣: سی رکعت نماز که در هر رکعت سوره «حَمد» و «ده مرتبه» سوره «توحید» خوانده شود. این نماز را سید ابن طاووس با فضیلت بسیار از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلّم) روایت کرده.
6️⃣: دوازده رکعت نماز، هر دو رکعت به یک سلام و در هر رکعت، هر یک از سورههای «حَمد» و «توحید» و «فَلَق» و «ناس» و «آیةالکرسی» و «قدر» را «چهار مرتبه» بخواند و پس از سلام «چهار مرتبه» بگوید:
اللّٰهُ اللّٰهُ رَبِّي لَاأُشْرِكُ بِهِ شَيْئاً، وَلَا أَتَّخِذُ مِنْ دُونِهِ وَلِيّاً.
سپس هر دعایى که مىخواهد بخواند.
➖پس از دعا، بر زمين سجده كند و دو طرف صورت خود را بر خاك گذارد و بگوید:
اللهم لك سجدتُ و بك آمنتُ، فارحم ذُلّي و فاقَتي و اجتهادي و تضرّعي و مَسكنتي و فقري اليك يا ربّ🤲
#واحد_فرهنگی_ستاد_مشترک
تسبیحات حضرت امیرالمؤمنان علیه السلام بعدازهرنماز موجب پاکی ازگناه است...
التماس دعای ظهور 🤲
#واحد_فرهنگی_ستاد_مشترک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐﷽💐
#ســاعـــــتعاشقـــــی🕗 ۸ شب🌙 #بہوقتامامهشتـــــم✨
✨✨✨✨✨
#صلواتخاصهامامرضاعلیهالسلام👇💐
همه با هم زمزمه می کنیم صلوات خاصه امام رضا علیه السلام را...
اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ مُوسَی الرِّضَا الْمُرتَضَی ، اَلْاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ ، وَ حُجَّتِکَ عَلیٰ مَنْ فَوْقَ الْاَرضِ وَ مَنْ تَحتَ الثَّریٰ ، اَلصِّدّیٖق الشَّهیدِ ، صَلوٰةً کَثیٖرَةً تٰآمَّةً ، زٰاکِیَةً مُتَوٰاصِلَةً ، مُتَوٰاتِرَةً مُتَرٰادِفَةً ، کَأَفْضَلِ مٰا صَلَّیْتَ عَلیٰ اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیٰائِکَ.
زیارت#امامرضا علیه السلام به زودی روزیتون باشه ان شاءالله...
ঊঊ🌺🍃ঊঈঊ
═✧❁#یاامامرضا❁✧═
ঊঊঊ🍃🌺ঊঊ
#التماسدعایفرج🙏
🌷 #دختر_شینا – قسمت 4⃣5⃣
✅ فصل چهاردهم
💥 یک دفعه حالم بد شد. دیگر نتوانستم تحمل کنم. از درد فریادی کشیدم. شینا تکهپارچههای بریدهشده را گذاشت روی زمین و دوید دنبال خواهرها و زنبرادرهایم. کمی بعد، خانه پر شد از کسانی که برای کمک آمده بودند. قابله دیر آمد. شینا دورم میچرخید. جوشانده توی گلویم میریخت و میگفت: « نترس. اگر قابله نیاید، خودم بچهات را میگیرم. » بعدازظهر بود که قابله آمد و نیمساعت بعد هم بچه به دنیا آمد.
💥 شینا با شادی بچه را بغل کرد و گفت: « قدم جان! پسر است. مبارکت باشد. ببین چه پسر تپلمپل و سفیدی است. چقدر ناز است.» بعد هم کسی را فرستاد دنبال مادرشوهرم تا مژدگانی بگیرد. صدای گریهی بچه که بلند شد، نفس راحتی کشیدم. خانه شلوغ بود اما بیحسی و خوابآلودگی خوشی سراغم آمده بود که هیچ سر و صدایی را نمیشنیدم.
💥 فردا صبح، حاجآقایم رفت تا هر طور شده صمد را پیدا کند. عصر بود که برگشت؛ بدون صمد. یکی از همرزمهایش را دیده بود و سفارش کرده بود هر طور شده صمد را پیدا کنند و خبر را به او بدهند. از همان لحظه چشمانتظار آمدنش شدم. فکر میکردم هر طور شده تا فردا خودش را میرساند. وقتی فردا و پسفردا آمد و صمد نیامد، طعنه و کنایهها هم شروع شد: « طفلک قدم! مثلاً پسر آورده! »
- عجب شوهر بیخیالی.
- بیچاره قدم، حالا با سه تا بچه چطور برگردد سر خانه و زندگیاش.
- آخر به این هم میگویند شوهر!
💥 این حرفها را شینا هم میشنید و بیشتر به من محبت میکرد. شاید به همین خاطر بود که گفت: « اگر آقا صمد خودش آمد که چه بهتر؛ و گرنه خودم برای نوهام هفتم میگیرم و مهمانی میدهم. »
از بس به در نگاه کرده و انتظار کشیده بودم، کم طاقت شده بودم. تا کسی حرف میزد، زود میرنجیدم و میزدم زیر گریه. هفتم هم گذشت و صمد نیامد. روز نهم بود. مادرم گفت: « من دیگر صبر نمیکنم. میروم و مهمانها را دعوت میکنم. اگر شوهرت آمد، خوش آمد!
💥 صبح روز دهم، شینا بلند شد و با خواهرها و زنداداشهایم مشغول پختوپز و تدارک ناهار شد. نزدیک ظهر بود. یکی از بچهها از توی کوچه فریاد زد: « آقا صمد آمد. » داشتم بچه را شیر میدادم. گذاشتمش زمین و چادری بستم کمرم و چیزی انداختم روی سرم و از پلّههای بلند به سختی پایین آمدم. حیاط شلوغ بود. خواهرم جلو آمد و گفت: « دختر چرا این طوری آمدی بیرون. مثلاً تو زائویی. »
💥 بعد هم چادرش را درآورد و سرم کرد. خوب نمیتوانستم راه بروم. آرامآرام خودم را رساندم توی کوچه. مردی داشت از سر کوچه میآمد. لباس سپاه پوشیده بود و کولهای سر دوشش بود؛ ریشو و خاک آلوده؛ اما صمد نبود. با این حال، تا وسط کوچه رفتم. از دوستان صمد بود. با خجالت سلام و علیکی کردم و احوال صمد را پرسیدم.
گفت: « خوب است. فکر نکنم به این زودیها بیاید. عملیات داریم. من هم آمدهام سری به ننهام بزنم. پیغام دادهاند حالش خیلی بد است. فردا برمیگردم. »
💥 انگار آب سردی سرم ریختند، تنم شروع کرد به لرزیدن. دستها و پاهایم بیحس شد. به دیوار تکیه دادم و آنقدر ایستادم تا مرد از کوچه عبور کرد و رفت. شینا و خواهرهایم توی کوچه آمده بودند تا از صمد مژدگانی بگیرند. مرا که با آن حال و روز دیدند، زیر بغلم را گرفتند و بردند توی اتاق.
💥 توی رختخواب دراز کشیدم. تمام تنم میلرزید. شینا آبقند برایم درست کرد و لحاف را رویم کشید. سرم را زیر لحاف کشیدم. بغض راه گلویم را بسته بود. خودم را به خواب زدم. میدانستم شینا هنوز بالای سرم نشسته و دارد ریزریز برایم اشک میریزد. نمیخواستم گریه کنم. آن روز مهمانی پسرم بود. نباید مهمانیاش را به هم میزدم.
💥 سر ظهر مهمانها یکییکی از راه رسیدند. زنها توی اتاق مهمانخانه نشستند و مردها هم رفتند توی یکی دیگر از اتاقها. بعد از ناهار خواهرم آمد و بچه را از بغلم گرفت و برد برایش اسم بگذارند. اسمش را حاج ابراهیم آقا، پدربزرگ صمد، گذاشت مهدی. خودش هم اذان و اقامه را در گوش مهدی گفت. بعدازظهر مردها خداحافظی کردند و رفتند. مردادماه بود و فصل کشت و کار. اما زنها تا عصر ماندند. زنبرادرها و خواهرها رفتند توی حیاط و ظرفها را شستند و میوهها را توی دیسهای بزرگ چیدند. مهدی کنارم خوابیده بود. سر تعریف زنها باز شده بود، من هنوز چشمم به در بود و امیدوار بودم در باز شود و لحظهی آخر مهمانی پسرم، صمد از راه برسد.
ادامه دارد...