eitaa logo
یاران امام زمان عجل‌الله
3.5هزار دنبال‌کننده
23.8هزار عکس
20.2هزار ویدیو
15 فایل
راه ظهورت را بستم ..... قبول اماخدا را چه دیدی شاید فردا حر تو باشم مدیر @Naim62 ( مدیر سوالات مذهبی سیاسی و انگیزشی👈 @Sirusohadi ))
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹چطور امام زمانی باشیم؟! هرچی می تونی معرفت بیشتری به امام زمانت پیدا کن... بیشتر یاد امام زمانت باش... هر چی میتونی فضای زندگیتو امام زمانی کن...
مدتی است احساس خستگی میکنم و احتیاج به استراحت دارم..........🙃 شاه خیانت کار ایران ۲۶دی ماه سال۵۷مثل امروز در حالی که تزلزل و سستی دولتش برایش ثابت شـد فرار را بر قرار ترجیح داد و تهران را ترک کرد. شاه برای اینکه شکست خودش را به زبان نیاورد و به اصطلاح کم نیاورد اعلام کرد بدلیل خستگی، مسافرت چندروزه ای دارم و برمیگردم.. امّـــا رفت و آرزوی مجدد برگشت به میهن عزیزاسلامی را به گور برد.. و علی رغم تلاش ۴۰ساله ی اربابان او برای برگشت به ایران.. همچنان با درایت و تدبیر مقام معظم رهبری، این آرزو به دل دشمنان مانده و خواهد ماند تا ظهور منجی عالم بشریت و ان شاء الله نابودی تمام بدخواهان ایران عزیز اسلامی.. *شاه رفت* ۲۶دیماه ۱۳۵۷.. سالروز فرار شاه معدوم از ایران گرامیباد.. شادی روح بنیان گذارکبیر انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی«ره» صلوات 🌹اللهم صل علی محمدٍوآل محمدوعجل فرجهم✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مراسم اعتکاف ....... طبق گزارش ستاد اعتکاف کشور بیش از یک میلیون نفر در مراسم اعتکاف امسال شرکت کردند که ۷۰ درصد آنها نوجوانان و جوانان هستند . دشمن : مردم دین گریز شده اند😬 😉
📌اعمال شب پانزدهم ماه رجب شب نیمه ماه رجب، شب برجسته و پرفضیلتی است و در آن چند عمل مستحب است: 1️⃣: غسل کردن. 2️⃣: شب‌زنده‌داری به عبادت 3️⃣: زیارت حضرت سیدالشّهدا (علیه‌السّلام) 4️⃣: شش رکعت نماز به کیفیتی که در اعمال «شب سیزدهم» گذشت. 5️⃣: سی رکعت نماز که در هر رکعت سوره «حَمد» و «ده مرتبه» سوره «توحید» خوانده شود. این نماز را سید ابن طاووس با فضیلت بسیار از رسول خدا (صلی‌ الله‌ علیه‌ و آله و سلّم) روایت کرده. 6️⃣: دوازده رکعت نماز، هر دو رکعت به یک سلام و در هر رکعت، هر یک از سوره‌های «حَمد» و «توحید» و «فَلَق» و «ناس» و «آیةالکرسی» و «قدر» را «چهار مرتبه» بخواند و پس از سلام «چهار مرتبه» بگوید: اللّٰهُ اللّٰهُ رَبِّي لَاأُشْرِكُ بِهِ شَيْئاً، وَلَا أَتَّخِذُ مِنْ دُونِهِ وَلِيّاً. سپس هر دعایى که مى‌خواهد بخواند. ➖پس از دعا، بر زمين سجده كند و دو طرف صورت خود را بر خاك گذارد و بگوید: اللهم لك سجدتُ و بك آمنتُ، فارحم ذُلّي و فاقَتي و اجتهادي و تضرّعي و مَسكنتي و فقري اليك يا ربّ🤲
تسبیحات حضرت امیرالمؤمنان علیه السلام بعدازهرنماز موجب پاکی ازگناه است... التماس دعای ظهور 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐﷽💐 🕗 ۸ شب🌙 ✨ ✨✨✨✨✨ 👇💐 همه با هم زمزمه می کنیم صلوات خاصه امام رضا علیه السلام را... اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ مُوسَی الرِّضَا الْمُرتَضَی ، اَلْاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ ، وَ حُجَّتِکَ عَلیٰ مَنْ فَوْقَ الْاَرضِ وَ مَنْ تَحتَ الثَّریٰ ، اَلصِّدّیٖق الشَّهیدِ ، صَلوٰةً کَثیٖرَةً تٰآمَّةً ، زٰاکِیَةً مُتَوٰاصِلَةً ، مُتَوٰاتِرَةً مُتَرٰادِفَةً ، کَأَفْضَلِ مٰا صَلَّیْتَ عَلیٰ اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیٰائِکَ. زیارت علیه السلام به زودی روزیتون باشه ان شاءالله... ‍ ঊঊ🌺🍃ঊঈঊ ═‎✧❁❁✧═‎ ঊঊঊ🍃🌺ঊঊ 🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت رمان😊⬇️🌹
‍ 🌷 – قسمت 4⃣5⃣ ✅ فصل چهاردهم 💥 یک دفعه حالم بد شد. دیگر نتوانستم تحمل کنم. از درد فریادی کشیدم. شینا تکه‌پارچه‌های بریده‌شده را گذاشت روی زمین و دوید دنبال خواهرها و زن‌برادرهایم. کمی بعد، خانه پر شد از کسانی که برای کمک آمده بودند. قابله دیر آمد. شینا دورم می‌چرخید. جوشانده توی گلویم می‌ریخت و می‌گفت: « نترس. اگر قابله نیاید، خودم بچه‌ات را می‌گیرم. » بعدازظهر بود که قابله آمد و نیم‌ساعت بعد هم بچه به دنیا آمد. 💥 شینا با شادی بچه را بغل کرد و گفت: « قدم جان! پسر است. مبارکت باشد. ببین چه پسر تپل‌مپل و سفیدی است. چقدر ناز است.» بعد هم کسی را فرستاد دنبال مادرشوهرم تا مژدگانی بگیرد. صدای گریه‌ی بچه که بلند شد، نفس راحتی کشیدم. خانه شلوغ بود اما بی‌حسی و خواب‌آلودگی خوشی سراغم آمده بود که هیچ سر و صدایی را نمی‌شنیدم. 💥 فردا صبح، حاج‌آقایم رفت تا هر طور شده صمد را پیدا کند. عصر بود که برگشت؛ بدون صمد. یکی از هم‌رزم‌هایش را دیده بود و سفارش کرده بود هر طور شده صمد را پیدا کنند و خبر را به او بدهند. از همان لحظه چشم‌انتظار آمدنش شدم. فکر می‌کردم هر طور شده تا فردا خودش را می‌رساند. وقتی فردا و پس‌فردا آمد و صمد نیامد، طعنه و کنایه‌ها هم شروع شد: « طفلک قدم! مثلاً پسر آورده! » - عجب شوهر بی‌خیالی. - بیچاره قدم، حالا با سه تا بچه چطور برگردد سر خانه و زندگی‌اش. - آخر به این هم می‌گویند شوهر! 💥 این حرف‌ها را شینا هم می‌شنید و بیشتر به من محبت می‌کرد. شاید به همین خاطر بود که گفت: « اگر آقا صمد خودش آمد که چه بهتر؛ و گرنه خودم برای نوه‌ام هفتم می‌گیرم و مهمانی می‌دهم. » از بس به در نگاه کرده و انتظار کشیده بودم، کم طاقت شده بودم. تا کسی حرف می‌زد، زود می‌رنجیدم و می‌زدم زیر گریه. هفتم هم گذشت و صمد نیامد. روز نهم بود. مادرم گفت: « من دیگر صبر نمی‌کنم. می‌روم و مهمان‌ها را دعوت می‌کنم. اگر شوهرت آمد، خوش آمد! 💥 صبح روز دهم، شینا بلند شد و با خواهرها و زن‌داداش‌هایم مشغول پخت‌و‌پز و تدارک ناهار شد. نزدیک ظهر بود. یکی از بچه‌ها از توی کوچه فریاد زد: « آقا صمد آمد. » داشتم بچه را شیر می‌دادم. گذاشتمش زمین و چادری بستم کمرم و چیزی انداختم روی سرم و از پلّه‌های بلند به سختی پایین آمدم. حیاط شلوغ بود. خواهرم جلو آمد و گفت: « دختر چرا این طوری آمدی بیرون. مثلاً تو زائویی. » 💥 بعد هم چادرش را درآورد و سرم کرد. خوب نمی‌توانستم راه بروم. آرام‌آرام خودم را رساندم توی کوچه. مردی داشت از سر کوچه می‌آمد. لباس سپاه پوشیده بود و کوله‌ای سر دوشش بود؛ ریشو و خاک آلوده؛ اما صمد نبود. با این حال، تا وسط کوچه رفتم. از دوستان صمد بود. با خجالت سلام و علیکی کردم و احوال صمد را پرسیدم. گفت: « خوب است. فکر نکنم به این زودی‌ها بیاید. عملیات داریم. من هم آمده‌ام سری به ننه‌ام بزنم. پیغام داده‌اند حالش خیلی بد است. فردا برمی‌گردم. » 💥 انگار آب سردی سرم ریختند، تنم شروع کرد به لرزیدن. دست‌ها و پاهایم بی‌حس شد. به دیوار تکیه دادم و آن‌قدر ایستادم تا مرد از کوچه عبور کرد و رفت. شینا و خواهرهایم توی کوچه آمده بودند تا از صمد مژدگانی بگیرند. مرا که با آن حال و روز دیدند، زیر بغلم را گرفتند و بردند توی اتاق. 💥 توی رختخواب دراز کشیدم. تمام تنم می‌لرزید. شینا آب‌قند برایم درست کرد و لحاف را رویم کشید. سرم را زیر لحاف کشیدم. بغض راه گلویم را بسته بود. خودم را به خواب زدم. می‌دانستم شینا هنوز بالای سرم نشسته و دارد ریزریز برایم اشک می‌ریزد. نمی‌خواستم گریه کنم. آن روز مهمانی پسرم بود. نباید مهمانی‌اش را به هم می‌زدم. 💥 سر ظهر مهمان‌ها یکی‌یکی از راه رسیدند. زن‌ها توی اتاق مهمان‌خانه نشستند و مردها هم رفتند توی یکی دیگر از اتاق‌ها. بعد از ناهار خواهرم آمد و بچه را از بغلم گرفت و برد برایش اسم بگذارند. اسمش را حاج ابراهیم آقا، پدربزرگ صمد، گذاشت مهدی. خودش هم اذان و اقامه را در گوش مهدی گفت. بعدازظهر مردها خداحافظی کردند و رفتند. مردادماه بود و فصل کشت و کار. اما زن‌ها تا عصر ماندند. زن‌برادرها و خواهرها رفتند توی حیاط و ظرف‌ها را شستند و میوه‌ها را توی دیس‌های بزرگ چیدند. مهدی کنارم خوابیده بود. سر تعریف زن‌ها باز شده بود، من هنوز چشمم به در بود و امیدوار بودم در باز شود و لحظه‌ی آخر مهمانی پسرم، صمد از راه برسد. ادامه دارد...