سرگذشتبانوی دوم
👈قسمت پنجاه و یکم
احمددستم رو ازپشت سرگرفت و گفت:
-چی تو لباسته؟
ازخجالت کنار سماورنشستم و گفتم:
-هیچی
احمد کنار پام نشست و گفت:
-هیچی؟الکی الکی شکمت یک متر جلو اومده؟
لبهام روگاز گرفتم وچیزی نگفتم.
احمد با دلخوری ازکنارم بلند شد و گفت:
-دستت درد نکنه شریفه،من فکر میکردم توبه حرفهام گوش میدی من فکر میکردم حرفهام واسه تو اهمیت داره اما امشب فهمیدم اصلا اینطور نیست.
تاخواستم حرفی بزنم احمد دراتاق روبازکردوبه بیرون رفت.
ازپشت پنجره به تماشایش ایستادم.احمد چند باری دور حیاط چرخید ودر آخر به اتاق طلعت رفت.
ازخودم واحمد دلخور بودم.جلیقه رو بایک حرکت اززیرلباس بیرون کشیدم وبه گوشه اتاق پرت کردم.
نمیدونستم چیکار کنم.من بچه نمیخواستم اماحرفهای عمه احمد حسابی من رو ترسونده بود.
اقام نگاهی بهم انداخت وگفت:
-من سر در نمیارم.به مادرتم گفتم اون خونه صدای گریه وخنده یک بچه کم داره.احمد میگه نمیخوام تو پات روبکن تویک کفش وبگو میـخوام،اون میگه توبچه ای،تو بهش نشون بده نیستی
ازاینکه اقام درباره بچه دار شدن مستقیم باهام حرف بزنه خجالت میکشیدم.
نجمه ازکنار چراغ بلند وشد وگفت:
-چقدرخوبه شوهرآدم عین احمد آقاباشه.
آقام سری به نشانه تاسف تکان داد ومنتظر باقی حرف نجمه شد.
هرچی برای نجمه چشم وابرو میومدم تاحرف نامربوطی نزنه فایده نداشت.
نجمه کنارآقام نشست و گفت:
-احمدآقا واسه خاطرآسایش شریفه میگه من بچه نمیخوام.
وگرنه کدوم مردیه که دلش برای بچه نلرزه؟
از حرفی که نجمه زدلبهام روگاز گرفتم وبه زمین چشم دوختم.
آقام توچشمهای نجمه نگاه کردو گفت:
ادامه دارد...
هدایت شده از تکیه گاهم (وقت خدا )
شب جمعه شب زیارتی امام حسین(ع)
از جمع زائرانت هرچند ما جداییم
پیوسته در هوای رفتن به کربلاییم
بوسیدن ضریحت، رویای هر شب ما
دریاب دردمان را، بسیار بی نواییم
شاید که کربلایت روزی نصیبمان شد
شب های جمعه با هم محتاج این دعاییم
هستیم تا قیامت مدیون لطف ارباب
چون جزو نوکران آن یار آشناییم
ای کاش مرگمان هم باشد میان هیئت
زیرا به روضه هایت عمریست مبتلاییم
هدایت شده از تکیه گاهم (وقت خدا )
⭐خـــدای عــزیز و مـهربان ،
🌹مهربانیت همانند امواج دریا
⭐پی در پی ساحل وجودم را در بر میگیرد
🌹و به دستِ قدرت تو ،
⭐تمام تیرهای بلا شکسته میشود.
🌹تو هر زمان با من و در کنار من بودهایی
⭐من در گهوارهی محبتت چه آسوده آرام گرفتهام
🌹پس ای خـــــداے مهربانم
⭐به ذکر نام زیبایی و نیایش لحظههایت،
🌹وجود زمینیَم را ملکوتی گردان
⭐تا آنچه تو میخواهی باشم
🌹و از آنچه من هستم رها شوم ،
⭐که تو بی نیاز و من "غرق" نیازم.
🌹شبتون در پناه پروردگار مهربان🌙
emam zaman .mp3
4.29M
فدای سجایای زهرایی تو💚
ندیدم کریمی به طاهایی تو...
نداری مریضی به بدحالی من
ندیدم دمی چون مسیحایی تو
امیــدِغریبـانِ تنـها کجـایی..
چــراغ سـرِقبـرِزهـرا کجـابی..؟!
یاصاحبالزّمان ادرکنیمولاجانم😭
یازهـرا سلام الله علیها ادرکنی🥀
🏴اللهم صل علی فاطمه وابیها و بعلها وبنیها و سرالمستودع فیها بعد مااحاطُ به علمک🖤
🌴#فاطمیه🏴
🌴#یازهرا🌴
ঊঊঊ🖤🍃ঊঊঊ
࿐°#یازهـــــــــرا°࿐
ঊঊঊ🍃🌺ঊঊঊ
🖤صلیاللّه علیک یا فاطمه الزهرا🖤
🔹عمر حضرت زهرا سلام الله علیها به بلندای همۀ هستی است. شما اثر آن هجده سال را در همين دنيا و تا بعد از قيامت میتوانيد ببينيد. همۀ آنچه بايد اتفاق بيفتد، در همين تجلّی کوتاه در عالَم اتفاق افتاده است.
#استاد_میرباقری
یازَهـرا مرضیه سَلام اللّه عَلیها🥀
🏴اللهم صل علی فاطمه وابیها و بعلها وبنیها و سرالمستودع فیها بعد مااحاطُ به علمک🖤
🌴#فاطمیه🏴
🌴#یازهرا🌴
ঊঊঊ🖤🍃ঊঊঊ
࿐°#یازهـــــــــرا°࿐
ঊঊঊ🍃🌺ঊঊঊ
هوای اینجا را نفس بکش
بوی چادر خاکی کسی میآید...🖤
🏴اللهم صل علی فاطمه وابیها و بعلها وبنیها و سرالمستودع فیها بعد مااحاطُ به علمک🖤
🌴#فاطمیه🏴
🌴#یازهرا🌴
ঊঊঊ🖤🍃ঊঊঊ
࿐°#یازهـــــــــرا°࿐
ঊঊঊ🍃🌺ঊঊঊ
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
#قسمت یازدهم
🚥 با گریه به زن مهربان گفتم :
🔮 دلم برای مادرم تنگ شده
🚥 او دوباره مرا بغل کرد و گفت :
💎 عزیزم مادرت از اینکه پیش ما هستی
💎 خیلی خوشحاله
🚥 سپس دست و صورت مرا شست
🚥 من را پای سفره نشاند
🚥 و با عشق و محبت ،
🚥 غذا را ، درون دهانم می گذاشت .
🚥 بعد از غذا ، چند تا پسر آمدند
🚥 و مرا برای بازی کردن ،
🚥 با خود ، به حیاط خانه بردند
🚥 ولی با آن همه اتفاقات ،
🚥 و بعد از مرگ مادرم ،
🚥 دیگر حال هیچ کاری را نداشتم
🚥 همیشه غرق در خودم بودم
🚥 منزوی و افسرده و تنها شده بودم
🚥 گاهی مرا به پارک می بردند
🚥 و برایم بستنی می خریدند ،
🚥 لباسهای قشنگ و زیبا ، برایم گرفتند
🚥 و تا چند روز ، پذیرایی خوبی از ما کردند
🚥 خیلی تلاش کردند تا مرا شاد کنند
🚥 ولی گریه های مادرم ، هنوز درون گوشم بود
🚥 به خاطر همین ،
🚥 با اینکه خوشحال بودم
🚥 ولی نمی توانستم از ته دل بخندم .
🚥 یک شب ، وقتی با پدرم تنها شدم
🚥 از او پرسیدم :
🔮 این مردم کی هستند
🔮 که حتی از فامیل ما هم ، مهربان ترند
🚥 پدرم لبخندی زد و گفت :
🌷 پسرم این آدمها ، دوستان ما هستند
🌷 آنها شیعه هستند
🌷 آنها پیروان و عاشقان امام علی هستند
🌷 انشاءالله ما در پناه خدا و اینها ،
🌷 شاد و خوش و خرم و راحتیم
🚥 با ناراحتی گفتم :
🔮 خب بابا ! چرا زودتر به اینجا نیامدیم ؟!
🔮 چرا بعد از مردن مادرم ، به اینجا آمدیم ؟
🔮 بابا ، خیلی دلم برای مادرم تنگ شده
🔮 هر شب خواب او را می بینم .
🚥 بعد از حرفهای من ،
🚥 انگار داغ پدرم تازه شد .
🚥 پتو را ، روی خود کشاند و گریه کرد .
🚥 ناگهان نصف شب ،
🚥 یکی با عجله ، پیش ما آمد
🚥 و به صاحب خانه و پدرم گفت :
🌼 جاسوسان شهر ، جای ما را پیدا کردند
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
داستان پسری به نام شیعه 📚
قسمت دوازدهم
🚥 ما را به خانه دیگری بردند .
🚥 چندتا از دوستان شیعه پدرم ،
🚥 با هم جلسه گرفتند و به بابا گفتند :
👑 اینجا ، در این شهر
👑 در این کشور و در این حکومت ،
👑 ما شیعیان ، هیچ قدرتی نداریم
👑 اینجا عربستان است
👑 و به شدت از ما شیعیان بیزارند
👑 هر روز دنبال بهانه می گردند تا ما را بکشند
👑 اگر آنها ، شما را اینجا پیدا کنند
👑 همه محله ما را ، به آتش می کشند .
👑 پس شما بهتر است به ایران بروید
👑 آنجا کشور شیعه است
👑 شما آنجا در امان هستید
👑 آنجا حتی سنی ها و مسیحی ها هم آزادند
👑 آنجا کسی با شما کاری ندارد
🚥 پدر با ناراحتی گفت :
🌷 من چطوری بروم
🌷 در حالی که همه جا به دنبال من هستند ؟
🌷 این بچه را چکار کنم ؟!
🌷 او که نمی تواند پا به پای من برود ؟!
👑 گفتند : نگران نباشید
👑 ما به شما کمک می کنیم
🚥 فردای آن روز ، به خانه دیگری رفتیم
🚥 پذیرایی مفصلی از ما کردند
🚥 شب نیز ، به خانه دیگری رفتیم
🚥 سپس فردای آن روز ،
🚥 به سمت بیابان حرکت کردیم .
🚥 شب شد ، هوا خیلی تاریک و ترسناک بود
🚥 صدای حیوانات ، مرا به لرزه در آورد
🚥 صدای گرگ ، صدای سگ ، صدای زوزه ،
🚥 صدای بادی که به درختان برخورد می کرد
🚥 از ترس حمله حیوانات وحشی ،
🚥 دائم به سمت چپ و راستم نگاه می کردم .
🚥 به حدی که گردنم درد گرفت
🚥 و از شدت ترس و دلهره و وحشت ،
🚥 خودم را خیس کردم .
🚥 دوستان بابا ،
🚥 ما را به همدیگر پاس می دادند
🚥 یکی می آمد و ما را تحویل او می دادند
🚥 و آن فرد قبلی ، می رفت
🚥 دمدمای صبح شده شد
🚥 کفش های من پاره شدند
🚥 خارهای بیابان ، امانم را بریده بود
🚥 به سختی راه می رفتم
🚥 پاهایم را ، آرام بر زمین می گذاشتم
🚥 تا خارها کمتر اذیتم کنند
🚥 پاهای من ، خونی شده بودند
🚥 ولی نمی توانستم به پدرم بگویم
🚥 چون خودش ، این روزها ،
🚥 خیلی بیشتر از من ، اذیت شده
🚥 این ماجراها ، برای او ، عذاب دردناکی هستند
🚥 تا اینکه به زیرزمینی وسط بیابان رسیدیم
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی