eitaa logo
یاران امام زمان عجل‌الله
3.5هزار دنبال‌کننده
23.9هزار عکس
20.3هزار ویدیو
16 فایل
راه ظهورت را بستم ..... قبول اماخدا را چه دیدی شاید فردا حر تو باشم مدیر @Naim62 ( مدیر سوالات مذهبی سیاسی و انگیزشی👈 @Sirusohadi ))
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تکیه گاهم (وقت خدا )
⭐خـــدای عــزیز و مـهربان ، 🌹مهربانیت همانند امواج دریا ⭐پی در پی ساحل وجودم را در بر می‌گیرد 🌹و به دستِ قدرت تو ، ⭐تمام تیرهای بلا شکسته می‌شود. 🌹تو هر زمان با من و در کنار من بوده‌ایی ⭐من در گهواره‌ی محبتت چه آسوده آرام گرفته‌ام 🌹پس ای خـــــداے مهربانم ⭐به ذکر نام زیبایی و نیایش لحظه‌هایت، 🌹وجود زمینیَم را ملکوتی گردان ⭐تا آنچه تو می‌خواهی باشم 🌹و از آنچه من هستم رها شوم ، ⭐که تو بی نیاز و من "غرق" نیازم. 🌹شبتون در پناه پروردگار مهربان🌙 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
emam zaman .mp3
4.29M
فدای سجایای زهرایی تو💚 ندیدم کریمی به طاهایی تو... نداری مریضی به بدحالی من ندیدم دمی چون مسیحایی تو امیــدِغریبـانِ تنـها کجـایی.. چــراغ سـرِقبـرِزهـرا کجـابی..؟! یاصاحب‌الزّمان ادرکنیمولاجانم😭 یازهـرا سلام الله علیها ادرکنی🥀 ‍ 🏴اللهم صل علی فاطمه وابیها و بعلها وبنیها و سرالمستودع فیها بعد مااحاطُ به علمک🖤 🌴‍🏴 🌴🌴 ঊঊঊ🖤🍃ঊঊঊ ࿐°°࿐ ঊঊঊ🍃🌺ঊঊঊ ‍‍
🖤صلی‌اللّه علیک یا فاطمه الزهرا🖤 🔹عمر حضرت زهرا سلام الله علیها به‌ بلندای همۀ هستی است. شما اثر آن هجده سال را در همين دنيا و تا بعد از قيامت می‌توانيد ببينيد. همۀ آنچه بايد اتفاق بيفتد، در همين تجلّی کوتاه در عالَم اتفاق افتاده است. یازَهـرا مرضیه سَلام اللّه عَلیها🥀 ‍ 🏴اللهم صل علی فاطمه وابیها و بعلها وبنیها و سرالمستودع فیها بعد مااحاطُ به علمک🖤 🌴‍🏴 🌴🌴 ঊঊঊ🖤🍃ঊঊঊ ࿐°°࿐ ঊঊঊ🍃🌺ঊঊঊ ‍‍
هوای اینجا را نفس بکش بوی چادر خاکی کسی می‌آید...🖤 ‍ 🏴اللهم صل علی فاطمه وابیها و بعلها وبنیها و سرالمستودع فیها بعد مااحاطُ به علمک🖤 🌴‍🏴 🌴🌴 ঊঊঊ🖤🍃ঊঊঊ ࿐°°࿐ ঊঊঊ🍃🌺ঊঊঊ ‍‍
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 یازدهم 🚥 با گریه به زن مهربان گفتم : 🔮 دلم برای مادرم تنگ شده 🚥 او دوباره مرا بغل کرد و گفت : 💎 عزیزم مادرت از اینکه پیش ما هستی 💎 خیلی خوشحاله 🚥 سپس دست و صورت مرا شست 🚥 من را پای سفره نشاند 🚥 و با عشق و محبت ، 🚥 غذا را ، درون دهانم می گذاشت . 🚥 بعد از غذا ، چند تا پسر آمدند 🚥 و مرا برای بازی کردن ، 🚥 با خود ، به حیاط خانه بردند 🚥 ولی با آن همه اتفاقات ، 🚥 و بعد از مرگ مادرم ، 🚥 دیگر حال هیچ کاری را نداشتم 🚥 همیشه غرق در خودم بودم 🚥 منزوی و افسرده و تنها شده بودم 🚥 گاهی مرا به پارک می بردند 🚥 و برایم بستنی می خریدند ، 🚥 لباسهای قشنگ و زیبا ، برایم گرفتند 🚥 و تا چند روز ، پذیرایی خوبی از ما کردند 🚥 خیلی تلاش کردند تا مرا شاد کنند 🚥 ولی گریه های مادرم ، هنوز درون گوشم بود 🚥 به خاطر همین ، 🚥 با اینکه خوشحال بودم 🚥 ولی نمی توانستم از ته دل بخندم . 🚥 یک شب ، وقتی با پدرم تنها شدم 🚥 از او پرسیدم : 🔮 این مردم کی هستند 🔮 که حتی از فامیل ما هم ، مهربان ترند 🚥 پدرم لبخندی زد و گفت : 🌷 پسرم این آدمها ، دوستان ما هستند 🌷 آنها شیعه هستند 🌷 آنها پیروان و عاشقان امام علی هستند 🌷 ان‌شاءالله ما در پناه خدا و اینها ، 🌷 شاد و خوش و خرم و راحتیم 🚥 با ناراحتی گفتم : 🔮 خب بابا ! چرا زودتر به اینجا نیامدیم ؟! 🔮 چرا بعد از مردن مادرم ، به اینجا آمدیم ؟ 🔮 بابا ، خیلی دلم برای مادرم تنگ شده 🔮 هر شب خواب او را می بینم . 🚥 بعد از حرفهای من ، 🚥 انگار داغ پدرم تازه شد . 🚥 پتو را ، روی خود کشاند و گریه کرد . 🚥 ناگهان نصف شب ، 🚥 یکی با عجله ، پیش ما آمد 🚥 و به صاحب خانه و پدرم گفت : 🌼 جاسوسان شهر ، جای ما را پیدا کردند 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی
داستان پسری به نام شیعه 📚 قسمت دوازدهم 🚥 ما را به خانه دیگری بردند . 🚥 چندتا از دوستان شیعه پدرم ، 🚥 با هم جلسه گرفتند و به بابا گفتند : 👑 اینجا ، در این شهر 👑 در این کشور و در این حکومت ، 👑 ما شیعیان ، هیچ قدرتی نداریم 👑 اینجا عربستان است 👑 و به شدت از ما شیعیان بیزارند 👑 هر روز دنبال بهانه می گردند تا ما را بکشند 👑 اگر آنها ، شما را اینجا پیدا کنند 👑 همه محله ما را ، به آتش می کشند . 👑 پس شما بهتر است به ایران بروید 👑 آنجا کشور شیعه است 👑 شما آنجا در امان هستید 👑 آنجا حتی سنی ها و مسیحی ها هم آزادند 👑 آنجا کسی با شما کاری ندارد 🚥 پدر با ناراحتی گفت : 🌷 من چطوری بروم 🌷 در حالی که همه جا به دنبال من هستند ؟ 🌷 این بچه را چکار کنم ؟! 🌷 او که نمی تواند پا به پای من برود ؟! 👑 گفتند : نگران نباشید 👑 ما به شما کمک می کنیم 🚥 فردای آن روز ، به خانه دیگری رفتیم 🚥 پذیرایی مفصلی از ما کردند 🚥 شب نیز ، به خانه دیگری رفتیم 🚥 سپس فردای آن روز ، 🚥 به سمت بیابان حرکت کردیم . 🚥 شب شد ، هوا خیلی تاریک و ترسناک بود 🚥 صدای حیوانات ، مرا به لرزه در آورد 🚥 صدای گرگ ، صدای سگ ، صدای زوزه ، 🚥 صدای بادی که به درختان برخورد می کرد 🚥 از ترس حمله حیوانات وحشی ، 🚥 دائم به سمت چپ و راستم نگاه می کردم . 🚥 به حدی که گردنم درد گرفت 🚥 و از شدت ترس و دلهره و وحشت ، 🚥 خودم را خیس کردم . 🚥 دوستان بابا ، 🚥 ما را به همدیگر پاس می دادند 🚥 یکی می آمد و ما را تحویل او می دادند 🚥 و آن فرد قبلی ، می رفت 🚥 دمدمای صبح شده شد 🚥 کفش های من پاره شدند 🚥 خارهای بیابان ، امانم را بریده بود 🚥 به سختی راه می رفتم 🚥 پاهایم را ، آرام بر زمین می گذاشتم 🚥 تا خارها کمتر اذیتم کنند 🚥 پاهای من ، خونی شده بودند 🚥 ولی نمی توانستم به پدرم بگویم 🚥 چون خودش ، این روزها ، 🚥 خیلی بیشتر از من ، اذیت شده 🚥 این ماجراها ، برای او ، عذاب دردناکی هستند 🚥 تا اینکه به زیرزمینی وسط بیابان رسیدیم 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 ذکر عجیب قرآنی برای تقویت توکل 🎙حجت‌الاسلام ━•⊰❀ 🌺 ❀⊱•━ ═‎✾✾ ‍━•⊰❀ 🌺 ❀⊱•
من در پنآه لطف تو خواهم گریختن فردا که هر کسی رود اندر حمایتی! ✨ ঊঊঊ🌺🍃ঊঊঊ ═‎✧❁°❁✧═‎ ঊঊঊ🍃🌺ঊঈঊ ‍