eitaa logo
عمار
32 دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
18.3هزار ویدیو
84 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
ایستاده در آوار... ۴۴۴ روز است که دارند شخم می‌زنند باریکه عزت را با همه مردمانش. هر دقیقه و هر ساعت و هر روزش داستانی دارد از شاهنامه حماسی و مراثی غزه. که معلوم نیست چقدرش روایت می‌شود و چند هزار برابرش مکتوم می‌ماند تا در بی‌تفاوتی زمانه هرز نرود و بر قساوت قلب تماشاگرانش نیفزاید. بالاخره ما ابناء بشر ظرفیتی داریم برای شنیدن و دیدن و دم برنیاوردن... داستان‌ها گاهی هم از روزنه تنگ دوربین‌ها عبور می‌کنند تا چشمه‌هایی را به تصویر بکشند از حماسه‌ها؛ از مبارزی که بمب دست‌سازش را با دستان خودش به غول مسلح شصت‌وپنج تنی می‌چسباند تا فرمانده‌ای که چوب‌دستی‌اش را، آخرین سلاحش را به سوی چشمان مسلح پهپاد دشمن پرتاب می‌کند. این بار البته تصویر غرورآفرین دیگری ثبت شده است از پزشکی که تا آخر در سنگرش ایستاده است، با دستان خالی، روی کوهی از آوار و مقابل تانک‌های اشغال‌گران. حسام ابوصفیه دیروز می‌توانست هرجایی غیر از جبالیا و بیمارستان کمال عدوان باشد. او خیلی وقت بود که سهمش را داده بود. خیلی بیشتر از وفاداری به سوگند پزشکی‌اش. در این ۴۴۴ روزی که با همراهی چند پزشک و پرستار از جان گذشته، تنهامرکز درمانی شمال غزه را زیر آتش و محاصره اسرائیلی‌ها سرپا نگه داشته بودند تا خانه امید دویست هزار اسطوره مقاوم شمال غزه باشند، در همه این مدتی که گفته بود آماده شهادت است، همان شش ماه پیش که خانه‌اش را در مخیم نصیرات ویران کردند، یا چهار ماه پیش که در حمله پهپادی به بیمارستان مجروح شده بود و حتی در حمله چندباره به بیمارستان که هر بار بازداشت و شکنجه شده بود. نهایتش همین سه ماه پیش که ابراهیم دوازده ساله‌اش را در همین بیمارستان جلو چشمش زدند و تنها پسرش را با دستان خودش کنار دیوار بیمارستان به خاک سپرد، واقعا کسی از او توقع ماندن نداشت! حسام ابوصفیه اما مانده بود و میدان را رها نکرد. حالا که بیمارستانش ویران شده و آتش در نیستان بیمارانش انداخته‌اند، رئیس بیمارستان کمال عدوان آخرین نفری‌ست که سنگرش را ترک می‌کند تا مقابل تانک‌ها بایستد. تنها و آرام، با لباس سفیدی که گویی در حال عروج است در پس‌زمینه تیرگی ویرانی و تیره‌های ویران‌گر. چنین رویین‌تنانی را مگر می‌شود شکست داد؟ یادداشت‌ها و تأملات محمد @mvalianpour
ایستاده در آوار... ۴۴۴ روز است که دارند شخم می‌زنند باریکه عزت را با همه مردمانش. هر دقیقه و هر ساعت و هر روزش داستانی دارد از شاهنامه حماسی و مراثی غزه. که معلوم نیست چقدرش روایت می‌شود و چند هزار برابرش مکتوم می‌ماند تا در بی‌تفاوتی زمانه هرز نرود و بر قساوت قلب تماشاگرانش نیفزاید. بالاخره ما ابناء بشر ظرفیتی داریم برای شنیدن و دیدن و دم برنیاوردن... داستان‌ها گاهی هم از روزنه تنگ دوربین‌ها عبور می‌کنند تا چشمه‌هایی را به تصویر بکشند از حماسه‌ها؛ از مبارزی که بمب دست‌سازش را با دستان خودش به غول مسلح شصت‌وپنج تنی می‌چسباند تا فرمانده‌ای که چوب‌دستی‌اش را، آخرین سلاحش را به سوی چشمان مسلح پهپاد دشمن پرتاب می‌کند. این بار البته تصویر غرورآفرین دیگری ثبت شده است از پزشکی که تا آخر در سنگرش ایستاده است، با دستان خالی، روی کوهی از آوار و مقابل تانک‌های اشغال‌گران. حسام ابوصفیه دیروز می‌توانست هرجایی غیر از جبالیا و بیمارستان کمال عدوان باشد. او خیلی وقت بود که سهمش را داده بود. خیلی بیشتر از وفاداری به سوگند پزشکی‌اش. در این ۴۴۴ روزی که با همراهی چند پزشک و پرستار از جان گذشته، تنهامرکز درمانی شمال غزه را زیر آتش و محاصره اسرائیلی‌ها سرپا نگه داشته بودند تا خانه امید دویست هزار اسطوره مقاوم شمال غزه باشند، در همه این مدتی که گفته بود آماده شهادت است، همان شش ماه پیش که خانه‌اش را در مخیم نصیرات ویران کردند، یا چهار ماه پیش که در حمله پهپادی به بیمارستان مجروح شده بود و حتی در حمله چندباره به بیمارستان که هر بار بازداشت و شکنجه شده بود. نهایتش همین سه ماه پیش که ابراهیم دوازده ساله‌اش را در همین بیمارستان جلو چشمش زدند و تنها پسرش را با دستان خودش کنار دیوار بیمارستان به خاک سپرد، واقعا کسی از او توقع ماندن نداشت! حسام ابوصفیه اما مانده بود و میدان را رها نکرد. حالا که بیمارستانش ویران شده و آتش در نیستان بیمارانش انداخته‌اند، رئیس بیمارستان کمال عدوان آخرین نفری‌ست که سنگرش را ترک می‌کند تا مقابل تانک‌ها بایستد. تنها و آرام، با لباس سفیدی که گویی در حال عروج است در پس‌زمینه تیرگی ویرانی و تیره‌های ویران‌گر. چنین رویین‌تنانی را مگر می‌شود شکست داد؟ یادداشت‌ها و تأملات محمد @mvalianpour
ایستاده در آوار... ۴۴۴ روز است که دارند شخم می‌زنند باریکه عزت را با همه مردمانش. هر دقیقه و هر ساعت و هر روزش داستانی دارد از شاهنامه حماسی و مراثی غزه. که معلوم نیست چقدرش روایت می‌شود و چند هزار برابرش مکتوم می‌ماند تا در بی‌تفاوتی زمانه هرز نرود و بر قساوت قلب تماشاگرانش نیفزاید. بالاخره ما ابناء بشر ظرفیتی داریم برای شنیدن و دیدن و دم برنیاوردن... داستان‌ها گاهی هم از روزنه تنگ دوربین‌ها عبور می‌کنند تا چشمه‌هایی را به تصویر بکشند از حماسه‌ها؛ از مبارزی که بمب دست‌سازش را با دستان خودش به غول مسلح شصت‌وپنج تنی می‌چسباند تا فرمانده‌ای که چوب‌دستی‌اش را، آخرین سلاحش را به سوی چشمان مسلح پهپاد دشمن پرتاب می‌کند. این بار البته تصویر غرورآفرین دیگری ثبت شده است از پزشکی که تا آخر در سنگرش ایستاده است، با دستان خالی، روی کوهی از آوار و مقابل تانک‌های اشغال‌گران. حسام ابوصفیه دیروز می‌توانست هرجایی غیر از جبالیا و بیمارستان کمال عدوان باشد. او خیلی وقت بود که سهمش را داده بود. خیلی بیشتر از وفاداری به سوگند پزشکی‌اش. در این ۴۴۴ روزی که با همراهی چند پزشک و پرستار از جان گذشته، تنهامرکز درمانی شمال غزه را زیر آتش و محاصره اسرائیلی‌ها سرپا نگه داشته بودند تا خانه امید دویست هزار اسطوره مقاوم شمال غزه باشند، در همه این مدتی که گفته بود آماده شهادت است، همان شش ماه پیش که خانه‌اش را در مخیم نصیرات ویران کردند، یا چهار ماه پیش که در حمله پهپادی به بیمارستان مجروح شده بود و حتی در حمله چندباره به بیمارستان که هر بار بازداشت و شکنجه شده بود. نهایتش همین سه ماه پیش که ابراهیم دوازده ساله‌اش را در همین بیمارستان جلو چشمش زدند و تنها پسرش را با دستان خودش کنار دیوار بیمارستان به خاک سپرد، واقعا کسی از او توقع ماندن نداشت! حسام ابوصفیه اما مانده بود و میدان را رها نکرد. حالا که بیمارستانش ویران شده و آتش در نیستان بیمارانش انداخته‌اند، رئیس بیمارستان کمال عدوان آخرین نفری‌ست که سنگرش را ترک می‌کند تا مقابل تانک‌ها بایستد. تنها و آرام، با لباس سفیدی که گویی در حال عروج است در پس‌زمینه تیرگی ویرانی و تیره‌های ویران‌گر. چنین رویین‌تنانی را مگر می‌شود شکست داد؟ یادداشت‌ها و تأملات محمد @mvalianpour
سیری در سیره «سرباز» سلیمانی جایی بود که طبیعتا زیاد دیده نمی‌شد، ولی دیده شد! مشهور نبود، ولی محبوب شد. عجیب است که کسی بزرگ‌ترین بدرقه‌های تاریخ بشریت را رقم بزند؛ اما عجیب‌تر آن‌که این همه محبوبیت را کسی دشت کند که در تمام طول عمرش صرفا یک نظامی بوده است! نمونه دیگری داریم در شرق و غرب عالم؟ معصوم نبود و شمردن اشکالاتش از نظرگاه‌های مختلف کار سختی نیست، ولی ویژگی‌هایی داشت که ماندگارش کرد. نه به‌عنوان یک اسطوره، یا قهرمان، یا حتی یک درجه‌دار نظامی؛ فقط به‌عنوان یک . عنوانی که برای حکاکی بر سنگ مزارش انتخاب کرده بود. «سرباز» به تعبیر دهخدا، کسی‌ست که حاضر است سرش را ببازد. پس چیز کمی نیست «سرباز ساده»! و مگر اسطوره و قهرمانی بالاتر از سرباز می‌توان یافت؟ تاریخ این سرزمین هم پر است از سربازی سربازها. و همین سربازان بوده‌اند که اسطوره شدند. سرزمینی که به رستم شناخته می‌شود، نه شاهان شاهنامه. کسانی که برای عقیده و سرزمینشان سر باختند، نه سیاست‌مدارانی که یا خود را باختند یا سرزمینشان را. حاج قاسم سرباز بود، سرباز ماند و سرباز رفت. سربازی که اجباری نبود؛ سرباختن و اجبار؟ سربازی را زندگی می‌کرد و معاشقه می‌کرد با سربازی. پس از جنگ فرصت‌های زیادی داشت برای آویزان کردن پوتین‌های سربازی و گشتن بر مدار سیاست یا چرتکه انداختن برای تجارت. اما لباس سربازی، «جامه‌ای بود که بر قامت او دوخته بود». برای سرباز، جبهه عوض می‌شود، ولی جنگ تمامی ندارد. گوشش به فرمان فرمانده است. این‌بار با قبایل و اشرار کرمان درگیر شد، با بزرگانشان به مذاکره نشست، سلاح شرارتشان را گرفت و همان سلاح را این‌بار تحویلشان داد تا سرباز امنیت سرزمین و کشورشان باشند. در بزنگاه‌ها در میدان بود؛ آب و آتش و زمین‌لرزه‌ای در این کشور نبود که حاج قاسم و سربازانش را به خود ندیده باشد. بعد هم به سربازی «قدس» رفت، به نبرد با آشوب ائتلاف استحمار و استعمار، نبرد با القاعده در افغانستان و دفاع از امنیت مردم و مقدسات مردم در سوریه و عراق و فلسطین. جایی دور از چشم همه، به غایت پرده‌پوشی، جایی که دیده نمی‌شد، ولی دیده شد! مشهور نمی‌شد، ولی محبوب شد! راز ماندگاری و محبوبیت حاج قاسم را باید در همین جست، برای عقیده‌اش، برای کشورش، برای مردمش. آن‌قدر محبوب که خرد و کلان و مردم کف خیابان هم سردار سرلشکر سلیمانی را به اسم صمیمی‌اش بشناسند: «حاج قاسم». سربازی بود که به بند میز و صندلی ریاست و فرماندهی نیامد و «رقص جولان در کف میدان» می‌کرد. سخنران قهاری نبود و کم حرف می‌زد. با عملش شناخته می‌شد، عملی که فراتر از گزارشات کاغذی، در میدان عیان بود و نتایجش را می‌شد هزاران فرسنگ آن‌سوتر هم لمس کرد. سرباز سلیمانی فراتر از مرزبندی‌ها و حصارهای ساختگی بود. کسی که آماده سر باختن است، سرش را به بازی‌های سیاسی و دعواهای خانوادگی بند نمی‌کند. به هدفش نگاه می‌کند و جبهه‌اش را بزرگ‌تر می‌بیند تا همه را سرباز این جبهه کند. چپ و راست و میانه در دایره‌اش جا می‌گیرند، عضو خانواده‌اش می‌شوند و برایش سینه می‌زنند، که زدند. سربازی که ایران را حرم می‌دانست و در هوای ملیت می‌زیست، حتی فراتر از حصارهای ملیت می‌اندیشید و در پی آن بود که را فراتر از ملیت در افقی بلندتر تعریف کند. این‌چنین بود که محبوبیتی فراملی یافت. و بالاخره این‌که سربازی رمز عزت است. کسی که آماده سر باختن است، از چیزی نمی‌ترسد! و امامان ما گفته‌اند هرکس عزت مردم خواهد، جز از خدای نترسد. یادداشت‌ها و تأملات محمد