📗 داستان کوتاه مجلس شیطان
🏝 روزی رسول خدا صلی الله علیه و آله
🏝 در کنار اصحابشان نشسته بودند .
🏝 یکی سوال می کرد
🏝 یکی شوخی می نمود
🏝 یکی خاطرات جنگ می گفت
🏝 ناگهان شخصی آمد
🏝 و بدون هیچ مقدمه ای ،
🏝 به ابوبکر ، فحش و دشنام داد .
🏝 پیامبر اکرم ، چیزی نگفتند .
🏝 و ساکت و آرام ،
🏝 فقط تماشا می کردند .
🏝 بعضی از اصحاب ،
🏝 می خواستند او را بزنند
🏝 اما پیامبر مانع آنها شدند .
🏝 شخص دشنام دهنده ساکت شد
🏝 می خواست برود که ناگهان ،
🏝 ابوبکر او را صدا زد
🏝 و به دفاع از خود و در جوابش ،
🏝 به او دشنام و ناسزا گفت .
🏝 همین که ابوبکر ،
🏝 زبان به ناسزاگوئی باز کرد ،
🏝 پیامبر اکرم ، از جای خود برخاستند
🏝 تا از کنار ابوبکر دور شوند .
🏝 اصحاب ، ابوبکر را ملامت کردند
🏝 و به او گفتند :
🌟 او که فحش داد ،
🌟 نادان است ، بی سواد است
🌟 تو دیگر چرا ؟!
🌟 تو که از اصحاب پیامبری
🌟 اگر اون اشتباه کنه ، مهم نیست
🌟 تو نباید اشتباه کنی
🌟 نباید آبروی پیامبر را ببری
🏝 بعد از تمام شدن دعوا ،
🏝 ابوبکر به پیامبر گفت :
🔥 وقتی او دشنام داد ساکت بودید
🔥 وقتی من دشنام دادم
🔥 از کنار من رفتید
🔥 ممکن است دلیل آن را برایم بگویی ؟
🏝 پیامبر اکرم به ابوبکر گفتند :
🕋 ای ابوبکر !
🕋 وقتی که آن شخص به تو دشنام داد
🕋 فرشته ای از جانب خداوند ،
🕋 به دفاع از تو ، جوابگوی او بود .
🕋 اما هنگامی که تو ،
🕋 شروع به ناسزاگوئی کردی ،
🕋 آن فرشته شما را ترک کرد .
🕋 و از نزد شما دور شد .
🕋 و به جای او ، شیطان آمد .
🕋 من هم کسی نیستم
🕋 که در مجلسی بنشینم
🕋 که در آن مجلس ،
🕋 شیطان حضور داشته باشد .
🏝 ابوبکر ، از اینکه صبر نکرد
🏝 و نتوانست خشم خود را کنترل کند
🏝 پشیمان شد و از پیامبر خواست
🏝 تا برای او استغفار کند .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #مجلس_شیطان
#صبر #کنترل_خشم #کنترل_زبان #بد_زبانی #دشنامی
✍ حدیث دشنامی و بدزبانی
🌸 إِیَّاکُمْ وَ الْفُحْشَ
🌸 فَإِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ
🌸 لَا یُحِبُّ الْفَاحِشَ الْمُتَفَحِّشَ
🛡 بپرهیزید از زشتی و بد زبانی
🛡 زیرا خداوند عزوجل ،
🛡 از آدمِ بد زبانِ دشنام گوى ،
🛡 نفرت دارد .
✍ رسول خدا صلّی الله علیه وآله
📚 بحارالأنوار ، ج ۷۶ ، ص ۱۱۰
🇮🇷 @amoomolla
#کنترل_زبان #بد_زبانی #دشنامی
#طرح_درس #درس_نامه #درسنامه
✍ حدیث دشنامی و بدزبانی ۲
🌸 ما أفحَشَ کَرِیمٌ قَطُّ
🛡 انسان کریم و بزرگوار ،
🛡 هرگز فحاشی و بدزبانی نمی کند .
✍ امام علی عليه السلام
📚 غررالحکم ، ص ۲۲۳ ، ح ۴۴۹۶
🇮🇷 @amoomolla
#کنترل_زبان #بد_زبانی #دشنامی
#طرح_درس #درس_نامه #درسنامه
27.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همایش هنرهای نشاط و شادی
دشت آزادگان پایتخت غیرت جهان
تالار معلم
🇮🇷 @amoomolla
🧐 #چیستان 🤔
🧠 ۲۱۶. گاهی شیرین است
🧠 با اینکه طعم ندارد
🧠 گاهی سبک یا سنگین است
🧠 با اینکه هیچ وزنی ندارد
🧠 گاهی می پرد ،
🧠 با اینکه بال و پر و پا ندارد ؟!
🧠 @moaama_chistan
🇮🇷 @amoomolla
🌹 هركس به فرزندش ، قرآن بياموزد ؛
🌹 آن فرزند [ در روز قيامت ] ،
🌹 همراه پدر و مادرش ،
🌹 فرا خوانده می شود .
🌹 تا دو جامه بر تن آن دو بپوشانند .
🌹 به گونه اى كه چهره هاى بهشتيان ،
🌹 از فروغشان بدرخشد .
✍ پيامبر اکرم صلّی الله علیه و آله
📚 الكافى ، ج ۶ ، ص ۴۹
🇮🇷 @amoomolla
#حدیث #قرآن
🧐 #چیستان 🤔
🧠 ۲۱۸. آن چیست چیستان است
🧠 پیش روی همگان است
🧠 اما هم غیر قابل بیان است
🧠 و هم غیر قابل دیدن با چشمان است ⁉️
🧠 @moaama_chistan
🇮🇷 @amoomolla
🧠 ۲۲۲. چهار اختلاف ،
🧠 در تصاویر بالا پیدا کنید ؟!
🧠 @moaama_chistan
🇮🇷 @amoomolla
#معمای_تصویری
#اختلاف_تصاویر
🤔 چیستان
🧠 ۲۲۳. ده و ده بیست نمی شه
🧠 پنجاه تا به آن اضافه کنیم
🧠 یازده میشه شد ...!
🧠 چطور ممکنه ؟!
🧠 @moaama_chistan
🇮🇷 @amoomolla
31.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺 سریال زیبای تا به تا ( زی زی گولو )
💿 این قسمت : مادربزرگ ۱
🎥 @kartoon_film
🇮🇷 @amoomolla
💿 #قصه_های_تا_به_تا
📀 #زی_زی_گولو #فیلم #سریال
🇮🇷 مربی خوب باید بتواند :
🌸 با شاگردانش ارتباط بگیرد
🌸 جویای حال و اوضاع آنها باشد
🌸 و در حد توانش ،
🌸 مشکلات دانش آموزان و خانواده آنها را ،
🌸 حل نماید .
🇮🇷 @amoomolla
#سخنی_با_مربیان
✍ روش جذاب سازی کلاس ها
🌟 این قسمت : بازی های مذهبی
🌸 منظور از بازی های مذهبی ،
🌸 بازی هایی هستند
🌸 که علاوه بر شادی ، سرگرمی ،
🌸 هیجان ، خنده و...
🌸 باید دارای آموزش مذهبی باشد
🌸 باید بتوانید با بازی ،
🌸 مفاهیم دینی مذهبی را ،
🌸 به بچه ها بیاموزید .
🌸 مثل بازی های :
👌🏻 #نماز #محرم_نامحرم #وضو
👌🏻 #به_به_وای_وای ، #باشیم_نباشیم
👌🏻 #معمای_مذهبی و...
🇮🇷 @amoomolla
#سخنی_با_مربیان
#روش_جذاب_سازی_کلاس_ها
📙 قصه احسان خجالتی
🌟 احسان کوچولوی ما ، بعضی روزا ،
🌟 همراه با مامانش ، به پارک می رفت
🌟 اما وقتی به اونجا می رسیدن ،
🌟 از کنار مامانش تکون نمی خورد .
🌟 و برای بازی و تفریح ،
🌟 سمت بچه ها نمی رفت .
🌟 چند بار مامانش بهش گفت :
🌷 پسرم ، عزیز دلم ،
🌷 برو با بچه ها بازی کن
🌷 برو برای خودت ،
🌷 چندتا دوست پیدا کن .
🌟 اما هر بار می گفت :
🌹 کجا برم مامان ،
🌹 من خجالت می کشم
🌟 احسان کوچولو ،
🌟 روی یکی از دست هاش ،
🌟 یه لک قهوه ای بزرگ بود ؛
🌟 او همیشه فکر می کرد
🌟 که اگه بچه ها ، دستش رو ببینن
🌟 حتما مسخره اش می کنن
🌟 بخاطر همین ،
🌟 همیشه خجالت می کشید
🌟 و دوست نداشت که با بچه ها
🌟 و با هم سن و سال های خودش ،
🌟 بازی کنه .
🌟 چند بار ، خود بچه های پارک ،
🌟 احسان رو دعوت کردن
🌟 تا باهاشون بازی کنه
🌟 اما باز قبول نکرد .
🌟 یه روز احسان به مامانش گفت :
🌹 من دیگه پارک نمیام .
🌟 مامان احسان گفت : چرا پسرم ؟
🌟 احسان گفت :
🌹 من خجالت می کشم
🌹 نمی خوام بقیه بچه ها ،
🌹 لک روی دستم رو ببینن
🌹 نمی خوام کسی مسخره ام کنه .
🌹 هم دوست دارم با بچه ها بازی کنم
🌹 هم می ترسم اگه بازی کنم
🌹 و لکه منو ببینن ، مسخرم کنن
🌟 مامان احسان گفت :
🌷 تو از کجا میدونی
🌷 که بچه ها مسخره ات می کنن ؟
🌷 مگه تا حالا پیششون رفتی ؟!
🌷 مگه تا حالا با بچه ها بازی کردی ؟
🌟 احسان جواب داد : نه .
🌟 مامان احسان کوچولو ،
🌟 اون رو بغل کرد و گفت :
🌷 حالا فردا که رفتیم پارک ،
🌷 با هم می ریم پیش بچه ها ،
🌷 تا ببینی اونا تو رو مسخره نمی کنن
🌷 و اتفاقا برعکس ،
🌷 دوست دارن که باهات بازی کنن .
🌟 روز بعد ،
🌟 احسان و مادرش به پارک رسیدن
🌟 با هم پیش بچه ها رفتن
🌟 مامانِ احسان ،
🌟 به بچه هایی که داشتن بازی میکردن
🌟 سلام کرد و گفت :
🌷 بچه ها ! این آقا احسان ، پسر منه
🌷 و اومده که با شما بازی کنه .
🌟 یکی از بچه ها ،
🌟 که از بقیه بزرگ تر بود ؛ جلو اومد
🌟 و رو به احسان کوچولو کرد و گفت :
🌸 سلام ، اسم من نیماست ،
🌸 هر روز تو رو می دیدم
🌸 که با مامانت میای پارک ؛
🌸 اما هیچ وقت ندیدم
🌸 که بیای با ما بازی کنی ؛
🌸 حالا اگه دوست داری بیا
🌸 تا با بقیه بچه ها آشنا بشی .
🌟 احسان کوچولو ،
🌟 نگاهی به مامانش کرد و رفت .
🌟 مامان احسان نیز ،
🌟 روی نیمکت نشست
🌟 و مشغول خواندن کتاب شد
🌟 بعد از مدتی ،
🌟 دنبال احسان رفت
🌟 تا با هم برگردن خونه .
🌟 وقتی احسان کوچولو مامانش رو دید
🌟 با خوشحالی سمت اون دوید
🌟 و گفت :
🌹 مامان ، من با بچه ها بازی کردم
🌹 خیلی خوش گذشت
🌹 تازه هیچ کس از بچه ها
🌹 منو مسخره نکرد .
🌟 مامان احسان لبخندی زد و گفت :
🌷 خدارو شکر که بهت خوش گذشت
🌷 حالا دیدی
🌷 تو هم می تونی با بچه ها بازی کنی
🌷 دیدی هیچکی مسخره ات نمیکنه .
🌷 همه بچه ها با هم فرق هایی دارن
🌷 اما این باعث نمیشه
🌷 که نتونن با همدیگه باشن
🌷 و با هم دیگه بازی کنن .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#خجالت #داستان_کوتاه
#مسخره_کردن #احسان_خجالتی
✍ شعر الفبا
🌹 امروز من شادِ شادم
🌹 خوشحالم باسوادم
🌹 معلم مثل بابا
🌹 یادم داده الفبا
🌹 به لطفِ پروردگار
🌹 با عشقِ آموزگار
🌹 شدم دانا و بینا
🌹 در نوشتن توانا
🌹 از معلمِ خوبم
🌹 یاد گرفتم بخونم
🌹 درس و نماز و قرآن
🌹 حدیث و دین و ایمان
✍ شاعر : حامد طرفی
🎼 @sorood_sher
🇮🇷 @amoomolla
#معلم #روز_معلم
#شعر #الفبا #جشن_الفبا
✍🏻 شعر تلاش و توکل
🍄 آی بچه توانا
🍄 بچه خوب و دانا
🍄 کمک بخواه تو سختی
🍄 از خدای توانا
🍄 با توکل با ایمان
🍄 با تلاش فراوان
🍄 با قنوت و ربنا
🍄 می شی پیروز میدان
🍄 با یه همت والا
🍄 با توکل بر خدا
🍄 تموم میشه سختی ها
🍄 می رسی تا اون بالا
🎼 @sorod_shr
🇮🇷 @amoomolla
#شعر #تلاش #کوشش #ایمان #توکل
#توکل_بر_خدا #تلاش_کردن
📚 داستان کوتاه جشن تکلیف ۱
🌸 فاطمه كوچولو ،
🌸 یک بابابزرگ مهربون داشت
🌸 كه بیشتر وقتش را ،
🌸 به مناجات با خدا ، خواندن نماز ،
🌸 و به ذکر گفتن و خواندن قرآن ،
🌸 مشغول بود .
🌸 فاطمه خانوم ،
🌸 نماز خواندن را ،خیلی دوست داشت
🌸 و هر وقت بابابزرگش را ،
🌸 در حال نماز خواندن می دید ،
🌸 جانماز مادرش را بر میداشت
🌸 و روی زمین پهن می كرد
🌸 و پشت سر بابابزرگش می ایستاد
🌸 هر كاری كه بابابزرگ انجام می داد
🌸 او در حال نماز انجام می داد ،
🌸 و تقلید می كرد .
🌸 وقتی نمازش تمام می شد ،
🌸 جانمازش را همان جا رها میكرد
🌸 و می رفت .
🌸 مامانش از این كار فاطمه خانم ،
🌸 ناراحت می شد ،
🌸 ولی به روی خودش نمی آورد
🌸 و با مهربانی ،
🌸 جانمازش را جمع می کرد .
🌸 چند روز دیگه ،
🌸 تولد فاطمه کوچولو میشه ؛
🌸 فاطمه خانوم چند روز دیگه ،
🌸 به سن نُه سالگی می رسه .
🌸 یک روز خانم ناظم ،
🌸 در صف مدرسه ،
🌸 برای بچهها صحبت می كرد
🌸 و به آن ها گفت :
🌹 بچه های عزیزم !
🌹 دخترهای خوب من !
🌹 شما دیگه بزرگ شدید
🌹 و همه تون امسال ،
🌹 به سن تكلیف میرسید
🌹 به همین مناسبت ما میخواهیم
🌹 برای شما جشن تكلیف بگیریم .
🌸 فاطمه کوچولو ،
🌸 دستش را بالا گرفت
🌸 و از خانم ناظم سوال كرد :
🔮 ببخشید خانم ناظم ، اجازه ؟!
🔮 جشن تكلیف یعنی چی ؟
🌸 خانم ناظم لبخندی زد و گفت :
🌹 جشن تكلیف ،
🌹 یكی از جشن های بزرگ ،
🌹 و جشن مذهبی ما مسلموناست .
🌹 كه مخصوص شما كودكانه .
🌹 چون به حرف خدا گوش دادید
🌹 و از قبل از این سن ،
🌹 وظایف دینی رو که خدا گفته بود ،
🌹 مثل حجاب ، نماز ، روزه و ... رو ،
🌹 انجام دادید ؛
🌹 به خاطر همین ،
🌹 با گرفتن جشن تکلیف ،
🌹 شادی و خوشی و خنده می کنید .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #جشن_تکلیف
🌸 هر كار خوبی که می كنيد
🌸 نگوييد : من كردم
🌸 بگوييد : این لطف خداست .
🌸 همه خوبی ها را از خدا بدانيد .
🇮🇷 @ghairat
🇮🇷 @amoomolla