eitaa logo
محتوای تربیت کودک
10هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
3.5هزار ویدیو
98 فایل
معرفی کانالهای جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film فیلم سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan داستان و رمان @dastan_o_roman شعر و سرود @sorood_sher مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool شرایط تبلیغ @tabligh_arzan1
مشاهده در ایتا
دانلود
19.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 زیبای جوانمردان 🇮🇷 قسمت نهم : سیاهپوشان 🇮🇷 رده سنی : نوجوان و جوان @amoomolla 🇮🇷
11.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 کارتون گولوبولا 🇮🇷 قسمت دوم : قندک خان @amoomolla
💠 مجموعه دوره های مهارت افزایی 👈 ویژه والدین و مربیان کودک و نوجوان به صورت مجازی 📀 در قالب فیلم های آموزشی 📀 📜 همراه با اعطای گواهینامه پایان دوره از قم 💠 لینک مستقیم فیلم های آموزشی ، 👈 بعد از ثبت نام ، برای شما ارسال می شود . ____________________ 🇮🇷 سرفصل های دوره مجازی اول 💥 کارگاه اصول اجرای برنامه های دینی 💥 کاره تفسیر تدبری مفاهیم قرآن 💥 کارگاه القای مفاهیم کودکانه 💥 کارگاه اصول قصه گویی 🎁 هزینه دوره : ۵۰ هزار تومان می باشد 🔷 با اعطای گواهینامه پایان دوره از قم ✍ محل ثبت نام 👇👇👇 📲 @amoo_molla ☎️ ۰۹۳۷۱۲۷۳۶۰۰ — ۰۹۱۰۶۷۲۰۸۴۱ 🎁 کانال تربیت کودک 🆔 @amoomolla
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۲۲ 🌷 🇮🇷 نواب به حسن و مرتضی رو کرد و گفت : 🌸 نمی دونم دنبال چی باید بگردیم 🌸 فقط می دونم یه چیزی اینجا هست 🌸 که مقدسه . 🌸 چیزی که می تونه در برابر شاهنشاه ، 🌸 به ما کمک کنه و ما رو پیروز کنه . 🇮🇷 سپس نواب ، چشمانش را بست و آرام گفت : 👈 اللهم اهدنی صراط المستقیم 🇮🇷 ناگهان حسن داد زد : 🌹 از اونجا ، یه نوری داره چشمک می زنه 🇮🇷 نواب ، چشمانش را باز کرد 🇮🇷 و به نقطه ای که حسن اشاره می کرد ، 🇮🇷 نگاهی انداخت و گفت : 🌸 آره خودشه ، بزن بریم 🇮🇷 نواب و دوستانش به طرف نور رفتند . 🇮🇷 نور ، روی نوک هرم قرار داشت . 🇮🇷 هیچ دری در هرم نیز ، وجود نداشت . 🇮🇷 نواب و دوستانش ، به سختی از هرم ، بالا رفتند . 🇮🇷 حسن گفت : 🌟 نواب جون ، هنوز نرسیدیم ؟ 🌟 بابا خسته شدیم . 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 فکر کنم باید تا نوک هرم ، بالا بریم . 🇮🇷 حسن و مرتضی ، برای استراحت نشستند . 🇮🇷 و نواب به تنهایی ، تا نوک هرم بالا رفت . 🇮🇷 ناگهان نور ، ناپدید شد . 🇮🇷 و نواب دیگر نمی دانست که چکار باید بکند . 🇮🇷 با یک دست ، نوک هرم را گرفته بود . 🇮🇷 و با دست دیگر ، به دنبال راه و سوراخ و علامت و نشانه ای روی دیوارهای هرم بود . 🇮🇷 که ناگهان پای نواب لیز خورد ؛ 🇮🇷 و دست دومش را نیز ؛ روی نوک هرم گذاشت . 🇮🇷 بدنش در حال تکان خوردن بود . 🇮🇷 که باعث شد نوک هرم نیز تکان بخورد . 🇮🇷 نواب فهمید که نوک هرم ، متحرک است . 🇮🇷 آرام نوک هرم را چرخاند . 🇮🇷 ناگهان مرتضی صدا زد : 🌟 نواب بیا پایین ؛ اینجا یه اتفاقی داره میفته 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla
🕌 شعر کودکانه و کوتاه در مورد نماز 🕌 🇮🇷 وقتی نماز می خونم 🇮🇷 انگار تو آسمونم 🇮🇷 من از زمین جدایم 🇮🇷 پیش فرشته هایم @amoomolla
26.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 کارتون سینمایی نگین هفت دریا 🇮🇷 قسمت اول @amoomolla
3.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 انیمیشن یکی بود یکی نبود 🇮🇷 این داستان : میرزا محمد تقی @amoomolla
20.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 کارتون شجاعان 🇮🇷 قسمت ششم : میدان مین @amoomolla
24.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 کارتون سینمایی نگین هفت دریا 🇮🇷 قسمت دوم @amoomolla
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۲۳ 🌷 🌸 نواب گفت : چی شده بچه ها ؟! 🌟 حسن گفت : بیا خودت ببین ؛ ☀️ مرتضی گفت : اینجا بک در ، باز شده 🇮🇷 نواب پایین آمد . 🇮🇷 و با هم ، داخل هرم شدند . 🇮🇷 به محض وارد شدن ، 🇮🇷 دروازه بسته شد و همه جا نورانی گشت . 🇮🇷 خود را درون یک سالن بزرگ و زیبا دیدند . 🇮🇷 حسن گفت : 🌟 نواب جان ، من می ترسم . 🌟 ای کاش به ما بگی ، دنبال چی می گردی ؟! 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 گفتم که ، خودم هم نمی دونم 🌸 ذوالجناح هم که چیزی به ما نگفت . 🌸 ولی هر چی هست ، همین جاست دیگه . 🇮🇷 مرتضی به حسن گفت : 🌹 راستش نواب جون من هم می ترسم . 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 من هم می ترسم ، 🌸 پس سریعتر همه جارو بگردیم ، 🌸 ببینیم چی پیدا می کنیم . 🇮🇷 ناگهان دری مخفی ، از روی دیوار باز شد . 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 بچه ها نظرتون چیه که داخل اونجا بشیم ؟! 🇮🇷 می خواستند به طرف آن در بروند 🇮🇷 که ناگهان از آن در ، 🇮🇷 موجودات مومیایی شده ، خارج شدند 🇮🇷 و به طرف نواب و دوستانش آمدند . 🇮🇷 حسن و مرتضی ، جیغ زنان و فریادزنان ، 🇮🇷 به دنبال راه فرار می گشتند . 🇮🇷 اما نواب ایستاد و با مشت و لگد ، 👈 با آنها مبارزه کرد . 🇮🇷 درب مخفی دوم ، از دیوار باز شد . 🇮🇷 و از درون آن ، موجودات سیاه ، 🇮🇷 با بدن انسان و سر پرنده ، خارج شدند . 🇮🇷 درب سوم نیز باز شد 🇮🇷 و درهای دیگر ، پشت سر هم باز شدند . 🇮🇷 نواب ، از مشت و لگد زدن ، خسته شده بود ؛ 🇮🇷 ناگهان یادش آمد 🇮🇷 که از شمشیر ذوالفقار استفاده کند . 🇮🇷 شمشیر را ، از درون پارچه بیرون آورد . 🇮🇷 آن را بالا برد و بلند یا علی گفت 🇮🇷 و ضربه محکمی به یکی از آنها زد . 🇮🇷 ضربه ذوالفقار ، رعد و برقی بزرگ درست کرد 🇮🇷 و یکی پس از دیگری را به قتل رساند . 🇮🇷 نواب و دوستانش ، با تعجب نگاه کردند 🇮🇷 حسن با بهت و تعجب گفت : 🌟 وای پسر ؛ این دیگه چی بود ؟ 🌟 نواب تو چکار کردی ؟! 🌟 با یک ضربه ، صد نفر رو کشتی 🇮🇷 مرتضی گفت : 🌟 فکر کنم حالا بازی مساوی شد . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla