🌹 دخترای گلم ،
🌹 در هر سنی که باشید
🌹 به خاطر حضرت زهرا سلام الله علیها
🌹 حتما باحجاب باشید و چادر بپوشید
🌹 نگویید هنوز به سن تکلیف نرسیدم
🌹 نگویید نمیشه بالای کاپشن چادر پوشید
🌹 نگویید دوستانم مسخره ام می کنند
🌹 بلکه فقط به فکر رضایت خداوند باشید .
🌹 به فکر لبخند رضایت بخش امام زمان باشید
🔮 @amoomolla
#دخترانه #حجاب
🌸 #داستان_تخیلی " هـیـدرا " 🌸
🌸 قسمت بیست و ششم 🌸
🌟 با لبخند و خوش رویی ،
🌟 به زندانیان سوله اولی سلام کردم .
🌟 و احوالشان را پرسیدم .
🌟 به هر بهانه ای که شده ،
🌟 صحبت را با آنها باز می کردم .
🌟 و گاهی شوخی می کردم .
🌟 و به زور هم که شده ، آنها را می خنداندم .
🌟 فرمانروای سوله خواب بود .
🌟 که از شنیدن صدای خنده ما ، بیدار شد .
🌟 با نوچه هاش ، به طرف ما آمدند
🌟 با لبخند از جا برخاستم و سلام کردم
🌟 اما او با ناراحتی و عصبانیت ،
🌟 به من نگاه می کرد .
👽 گفت : با اجازه کی آمدی سوله من ؟!
🌷 گفتم : با اجازه مسئول تبعیدگاه
👽 گفت : مسئول و فرمانروای اینجا منم
👽 و تو بدون اجازه من ،
👽 حق نفس کشیدن هم نداری .
👽 می فهمی ؟!
🌷 گفتم :
🌷 راستش را بخواهی ، مسئول و فرمانروای من
🌷 و ارباب و حاکم و رهبر و امام من ،
🌷 یکی دیگه است ، نه تو .
🌷 کسی است که از تو بهتر ، زیباتر ، دلرباتر ،
🌷 مهربانتر ، با اخلاق تر و شجاعتر است .
🌷 و او را با هیچ چیزی عوض نمی کنم .
👽 گفت : من ، فروانروای این سوله ،
👽 تو و اربابت را ، به مبارزه دعوت می کنم .
🌷 گفتم : شرمنده نمی توانم قبول کنم
🌷 من أهل دعوا و دشمنی نیستم
👽 گفت : تو اختیاری نداری .
👽 یا قبول می کنی
👽 یا جنازه ات از اینجا بیرون می رود .
🌟 زندانی ها ، یک صدا می گفتند :
👽 قبول کن ، قبول کن ...
🌟 نگاهی به چپ و راستم کردم .
🌟 نگاهی به زندانی ها کردم .
🌟 سپس نگاهی به فرمانروای سوله کردم و گفتم :
🌷 حالا که اینقدر اصرار دارید ؛
🌷 باشه قبوله !
🌷 به شرط اینکه ، در بیرون سوله ،
🌷 و در فضای باز ، مبارزه کنیم .
🌟 ماجرای مبارزه من با این یارو ،
🌟 زود بین همه سوله ها پخش شد .
🌟 همه برای تماشای مبارزه ما ،
🌟 از سوله هاشون بیرون آمدند .
🌟 روی یک سکو قرار گرفتیم .
🌟 دور تا دور ما ، زندانی ها جمع شدند .
🌟 با اشاره یک نفر ، مبارزه آغاز شد .
🌟 بیشتر تماشاگران ،
🌟 رقیبم را تشویق می کردند
🌟 و یکصدا می گفتند : ساینا ، ساینا ، ساینا...
📚 ادامه دارد 📚
✍ نویسنده : حامد طرفی
🔮 @amoomolla
28.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 کارتون سینمایی رقص قاصدک ها
🇮🇷 #شهیدکشوری
🇮🇷 قسمت دوم ( آخر )
🔮 @amoomolla
#کارتون #انیمیشن #رقص_قاصدکها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این روزا خونه ی ما
بوی عجیبی داره
مامان داره رو دیوار
پارچه سیاه میزاره
میگم مامان این چیه؟
واسه چی این رنگیه؟
مامان با مهربونی
میگه عزیز مادر
پیامبر خوب ما
داشته یه دونه دختر
از اسمای قشنگش
فاطمه، زهرا، کوثر
این بانوی مهربون
بعد باباش غریب شد
به دست آدم بدا
زخمی شد و شهید شد
این پارچه های سیاه
چادر خاکیشونه
که یادگار مونده از
آن زن بی نشونه
زهرا رمضانی از اصفهان
@amoomolla
#فاطمیه #حضرت_زهرا #حضرت_فاطمه
🌷 معمای مذهبی 🌷
🕋 ۱. پیامبر بت شکن ؟!
🕋 ۲. فرستاده از جانب خدا ؟!
🕋 ۳. شتر قرآنی ؟!
🕋 ۴. سفر فضایی پیامبر اکرم ؟!
🕋 ۵. امام ششم ما ؟!
👈 باهوشا بسم الله
@amoomolla
#معما #چیستان
🌸 #داستان_تخیلی " هـیـدرا " 🌸
🌸 قسمت بیست و هفتم 🌸
🌟 ساینا ، فرمانروای سوله اولی ،
🌟 به سرعت به طرف من آمد .
🌟 و دست مشت کرده اش را ،
🌟 به طرف صورتم آورد .
🌟 منم غیب شدم و پشت سرش ظاهر شدم .
🌟 او هم ، چون با سرعت به طرفم آمده بود
🌟 و چون من جاخالی دادم ؛
🌟 نتوانست خود را کنترل کند .
🌟 و محکم به زمین افتاد .
🌟 همه با تعجب به ما نگاه کردند .
🌟 سکوت همه جا را فرا گرفت .
🌟 ساینا با عصبانیت ،
🌟 اول به تماشگران نگاه کرد ؛
🌟 و سپس با خشمی بسیار ، به من نگاه کرد .
🌟 سپس با سرعت بلند شد و به طرفم دوید .
🌟 دوباره خواست به من مشت بزند .
🌟 من هم به سرعت دستش را گرفتم .
🌟 و به سمت کمرش کشیدم .
🌟 و با پا ، به او لگد محکمی زدم .
🌟 تماشاگران خندیدند ؛
🌟 ناگهان مثل فرفره چرخید .
🌟 و به طرف من آمد .
🌟 من هم غیب شدم ؛
🌟 و روی سرش ظاهر شدم .
🌟 سلولهای بدنم را باز کردم ؛
🌟 و در سلولهای بدن ساینا ، قفل نمودم
🌟 دیگر نتوانست تکان بخورد .
🌟 ناگهان به سمت آسمان پرتابش کردم
🌟 او هم با سرعت و در حال چرخش ،
👈 به زمین سقوط کرد .
🌟 و دیگر نتوانست بلند شود .
🌟 سپس رو به جمعیت کردم و گفتم :
🌷 دیگر کسی نیست
🌷 که دلش بخواهد با من بازی کند .
🌟 آن فضایی سبز رنگی که اول دیدم
🌟 گفت من میام . و بی معطلی بالا آمد .
🌟 تماشاگران داد زدند :
👽 چینپو ، چینپو ...
🌷 گفتم : چینپو از دیدنت خوشبختم
🌟 او هم با عصبانیت ، به طرف من آمد
🌟 من هم پرواز کردم ؛ در آسمان ملّغی زدم ؛
🌟 و در حال ملّغ زدن ،
🌟 با هر دو پا ، روی شانه هایش زدم .
🌟 افتاد و دوباره بلند شد و ایستاد .
🌟 و روی خود را به طرف من برگرداند ؛
🌟 و دوباره به من حمله ور شد .
🌟 من هم پریدم ،
🌟 به حالت خوابیده ، چرخیدم ؛
🌟 و با سر ، به شکم او ، ضربه زدم .
🌟 و او را به یک طرف پرتاب کردم .
🌟 خیلی خشمگین شده بود ؛
🌟 از جیبش ، چندتا طناب در آورد ؛
🌟 به جز یکی از آنها ،
🌟 هم را به طرف من پرتاب کرد .
🌟ناگهان آن طناب ها ،
🌟 تبدیل به حلقه های لیزری شدند ؛
🌟 و به طرف من آمدند .
🌟 چند بار جاخالی دادم ، غیب شدم ،
🌟 پرواز کردم ، اما ول کن نبودند .
🌟 هیچ جوره نمی شد جلوی آنها را بگیرم
🌟 و حتی نمی توانم آنها را از کار بیاندازم
🌟 اگر به من برخورد کنند ؛
🌟 حتما سلول های مرا می سوزانند .
📚 ادامه دارد 📚
✍ نویسنده : حامد طرفی
🔮 @amoomolla
🌸 #طنز عموملا
🌹 این زمان ، بچه ها رو در حد مدلینگ ،
🌹 خوشگل و خوش تیپ میکنن .
🌹 اما در زمان ما ،
🌹 همه بچه ها رو کچل میکردن ،
🌹 باور کنید
🌹 مدرسه ها شبیه معبد شائولین می شد
😂😢😁
🔮 @amoomolla
🌸 #طنز عموملا
🌹 در این زمان ، بعضی از بچه ها ،
🌹 هنوز نمی دونن عمو و دایی چیه
🌹 و چه موجودات نازنینی هستند
🌹 و باید از کتاب های تاریخ ، در مورد آنها بخونن
🌹 اما در زمان ما ، عمو و دایی هامون ،
🌹 یا هم سن ما بودند یا کوچکتر از ما بودند .
🌹 یادمه ۱۰ ساله بودم ،
🌹 داشتیم تو زمین خاکی فوتبال بازی میکردیم
🌹 که رفیقمون با یه بچه در بغل اومد .
🌹 پرسیدیم این کیه ؟
🌹 گفت داییمه .
🌹 عایا باور می کنید ؟! 😁😆😁😄
🔮 @amoomolla
محتوای تربیت کودک
کمک به خانواده های فقیر ، ایتام و نیازمندان 6037991645829049 👈 به نام فاطمه طرفی لطفا در صورت وار
یه دنیا ممنون از کمکهاتون
خدا خیرتون بده
خدا به مال و زندگی تون برکت بده