📚 داستان کوتاه خانواده آقای موری
📙 این قسمت : دانه بلند
🌴 توی یه باغ سرسبز و زیبا ،
🌴 حیوانات زیادی زندگی می کردند .
🌴 هر روز صبح با طلوع خورشید ،
🌴 حیوانات باغ ، از لانه شون ،
🌴 بیرون می اومدند .
🌴 و دنبال کار خودشون می رفتند .
🌴 بعضیا به دنبال غذا می رفتند ،
🌴 بعضیا خونه شونو درست می کردن
🌴 عده ای هم بی خیال بودن
🌴 و همیشه یا مشغول بازی اند
🌴 یا گشت و گذار .
🌴 و دنبال هیچ کاری نمی رفتند
🌴 بین حیوانات ،
🌴 اونی که از همه پر تلاش تر بود
🌴 مورچه ای به نام موری بود .
🌴 آقا موری ، زودتر از همه ،
🌴 از خونه اش بیرون می اومد
🌴 و دیرتر از همه ،
🌴 دست از کار می کشید .
🌴 یکی از روزها ،
🌴 آقا موری در حال گشتن غذا بود
🌴 که ناگهان یک غذای خوب و خوشمزه
🌴 ولی بزرگ و سنگین پیدا کرد .
🌴 آقا موری تصمیم گرفت
🌴 که این غذا رو به خونه اش برسونه
🌴 با هر زحمتی که بود
🌴 این غذا رو از زمین برداشت
🌴 و روی پشتش گذاشت .
🌴 آروم به طرف خونه اش می رفت .
🌴 تا اینکه وسط راه ،
🌴 به یک دیواری رسید .
🌴 همیشه این دیوارو ،
🌴 به راحتی بالا می رفت .
🌴 ولی این بار چون بارش سنگین بود
🌴 باید با سختی و تلاش و امید ،
🌴 خودش رو به بالای دیوار برسونه
🌴 یه استراحت کوتاهی کرد
🌴 بعد با عزمی راسخ ،
🌴 آماده بالا رفتن از دیوار شد
🌴 تا وسط راه رفت
🌴 ناگهان دانه از دستش افتاد
🌴 دوباره از اول شروع به بالا رفتن کرد
🌴 این بار دوتاشون افتادند
🌴 باز هم بار سوم ، بار چهارم ،
🌴 بار پنجم و همینطور ادامه می داد
🌴 و از تلاش و کوشش خسته نمی شد
🌴 و با خودش می گفت :
🐜 هر طور شده ،
🐜 باید از روی دیوار بالا برم
🐜 من باید این بار رو به خونه برسونم
🐜 وگرنه توی زمستون ،
🐜 بچه هام گرسنه می مونن
🐜 دوباره یا علی گفت
🐜 و از دیوار بالا رفت .
🌴 همسر موری ،
🌴 هیزم به دست ، کنار دیوار رسید
🌴 متوجه شد که شوهرش ،
🌴 با دانه ای بزرگ ،
🌴 در حال بالا رفتن از دیوار است
🌴 به سرعت هیزمش را زمین گذاشت
🌴 و به کمک آقای موری رفت .
🌴 این دفعه با کمک هم ،
🌴 موفق شدند دونه بزرگ رو ،
🌴 از روی دیوار بالا ببرن
🌴 و آن را در انبار خونه شون ، قایم کنن
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#خانواده_موری #تلاش
#طرح_درس #درس_نامه #درسنامه
📚 داستان کوتاه خانواده آقا موری
📘 این قسمت : فصل زمستان
🌴 زمستان نزدیک بود .
🌴 حیوانات باغ ،
🌴 هم باید غذای روزانه رو پیدا کنن
🌴 و هم برای فصل سرد زمستان ،
🌴 باید غذایی ذخیره کنن .
🌴 آقا موری و خانواده اش ،
🌴 هر روز غذای بیشتری در انبارش ،
🌴 ذخیره می کرد .
🌴 از میون همه حیوانات ،
🌴 سنجاب و موش و سوسکه ،
🌴 از همه تنبل تر بودند .
🌴 و هیچ اعتقادی
🌴 به ذخیره کردن غذا نداشتند .
🌴 به خاطر همین ،
🌴 گاهی تلاش و زحمت آقا موری رو ،
🌴 مسخره می کردند و می گفتند :
🪳 آقا مورچه بابا چه خبره ،
🪳 چرا این قدر زیاد تلاش میکنی ،
🪳 برو یه خورده هم استراحت کن ،
🪳 برو گشت و گذار
🪳 برو عشق و حال کن
🪳 فردا معلوم نیست
🪳 کی زنده است کی مرده
🌴 ولی آقا مورچه به اونا می گفت :
🐜 وقت برای بازی کردن زیاده
🐜 الان فصل تلاش و کوششه
🐜 و شما هم باید تلاش کنید
🐜 زمستون که بیاد
🐜 همه جارو برف می گیره
🐜 همه گیاهان و درختان می میرن
🐜 اون وقت دیگه
🐜 هیچی برای خوردن پیدا نمیشه
🐜 الآن تلاش می کنم تا اون موقع ،
🐜 بدون هیچ دغدغه ای ،
🐜 با بچه هام بازی می کنم .
🌴 روزها گذشت
🌴 و فصل زمستان از راه رسید
🌴 هوا سرد شد و برف بارید
🌴 حیوانات باغ ، به خونه هاشون رفتند
🌴 یه روز ، موش زبل ،
🌴 توی خونه اش می خواست غذا بخوره
🌴 اما دید هیچ غذایی نداره
🌴 با خودش فکر می کرد چیکار کنم ،
🌴 شکمش قار و قور می کرد ،
🌴 دید هیچ چاره ای نداره
🌴 مگه اینکه تو این هوای سرد ،
🌴 میون برفا ، دنبال غذا بگرده ،
🌴 همینطور که دنبال غذا می گشت
🌴 آقا سوسکه و بچه هاش رو دید
🌴 که داشتند دنبال غذا می گشتند
🌴 ناگهان آقا سنجاب هم آمد
🌴 و از گرسنگی ناله می کرد
🌴 با زحمت فراوان ، دنبال غذا گشتن
🌴 از خونه آقا موری ،
🌴 صدای بازی و خنده می اومد
🌴 بوی غذاشون ، توی باغ پیچیده
🌴 اما موش و سنجاب و سوسک ،
🌴 مجبور بودن هر روز تو هوای سرد ،
🌴 برای پیدا کردن غذا بیرون بیایند
🌴 تا از گرسنگی نمیرند ،
🌴 یه روز موش زبل به دوستاش گفت
🐭 هیچ توجه کردین که آقا موری ،
🐭 اصلا بیرون نمیاد
🐭 فکر کنم آقا موری غذا داشته باشه
🌴 همگی به خونه آقا موری رفتند ،
🌴 آقا موری پذیرایی خوبی از آنها کرد
🌴 سنجاب به آقا موری گفت :
🐿 تو از کجا غذا میاری ؟!
🐿 بگو ما هم بیاریم
🌴 آقا موری گفت :
🐜 یادتونه توی تابستون ،
🐜 بهتون می گفتم غذا جمع کنید
🐜 ولی شما فقط فکر بازی بودید
🐜 من الآن غذای کافی دارم
🐜 و می تونم فصل زمستان رو ،
🐜 به راحتی سپری کنم
🐜 چون من توی تابستان ،
🐜 فکر امروز رو می کردم
🐜 به همین خاطر ،
🐜 بیشتر تلاش می کردم ،
🐜 شما هم باید در فصل تابستان ،
🐜 فکر روزهای سرد زمستان را بکنید
🐜 و تلاشتون رو بیشتر کنید .
🌴 سنجاب و موش و سوسک ،
🌴 از تنبلی خودشون پشیمون شدند
🌴 آقا موری با مشورت خانواده اش ،
🌴 تصمیم گرفتند تا کمتر غذا بخورند
🌴 و مقداری از ذخیره غذاشون رو ،
🌴 به خانواده سنجاب و موش و سوسک
🌴 هدیه کنند
🌴 تا آنها نیز ، زمستان را سپری کنند .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#خانواده_موری #تلاش
#طرح_درس #درس_نامه #درسنامه