eitaa logo
محتوای تربیت کودک
10.1هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
3.3هزار ویدیو
92 فایل
معرفی کانالهای جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film فیلم سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan داستان و رمان @dastan_o_roman شعر و سرود @sorood_sher مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool شرایط تبلیغ @tabligh_amoo گزارش فعالیت @amoomolla_news
مشاهده در ایتا
دانلود
pzkr_سرود_آقازاده.mp3
4.7M
🎧 سرود زیبا و سیاسی آقازاده 👌🏻 من شدم شهید گمنام و تو آقازاده 📜 متن سرود 👈 اینجا 🇮🇷 @amoomolla
🤔 ۹ 🧠 چند دانش آموز ، 🧠 در دفاع مقدس شهید شدند ؟! 🌷 الف ) ۳۶ هزار نفر 🌷 ب ) ۴۶ هزار نفر 🌷 ج ) ۵۶ هزار نفر ✅ پاسخ 👈 اینجا 🇮🇷 @amoomolla
🤔 ۱۰ 🧠 نام دانش آموز ۱۳ ساله قمی ، 🧠 که در جنگ تحمیلی شهید شد ؟! ✅ پاسخ 👈 اینجا 🇮🇷 @amoomolla
🤔 ۱۱ 🧠 دانش آموز ۱۲ ساله خرمشهری ، 🧠 که در جنگ تحمیلی شهید شد ؟! ✅ پاسخ 👈 اینجا 🇮🇷 @amoomolla
🤔 ۱۲ 🧠 دانش آموز ۱۲ ساله سوسنگردی ، 🧠 که در جنگ تحمیلی شهید شد ؟! ✅ پاسخ 👈 اینجا 🇮🇷 @amoomolla
9.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚 پویانمایی و داستان کوتاه پوتین ها 🎥 صوتی تصویری 🕰 زمان : یک دقیقه 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه شهید علم 🌟 شهید دانشمند مجید شهریاری ، 🌟 معروف به شهید علم ، 🌟 فوق العاده هوای مادرش را داشت 🌟 یکی از دلایلی که او را ، 🌟 از فکر تحصیل در خارج از کشور ، 🌟 منصرف ساخت ، 🌟 رسیدگی به پدر و مادرش بود . 🌟 وقتی مادرش را می دید 🌟 دست و پایش را می بوسید . 🌟 موقع غذا خوردن ، 🌟 اولین لقمه را ، 🌟 در دهان مادرش می گذاشت ، 🌟 سپس خودش غذا می خورد . 🌟 سر کلاس درس ، 🌟 تنها تماسی را که جواب می داد ، 🌟 تماس مادرش بود 🌟 و راحت با او ترکی صحبت می کرد 🌟 مادرش دو سال مریض بود . 🌟 اگر کار بیمارستان ، 🌟 برای مادرش پیش می آمد ، 🌟 همه می دانستند که به خاطر مادر 🌟 همه قرارها و برنامه هایش را 🌟 منحل می کرد . 🌟 روزی قرار بود با فرد مهمی 🌟 دیداری داشته باشیم ، 🌟 به خاطر کار مادرش زنگ زد 🌟 و عذرخواهی کرد . 📚 کتاب استاد ؛ صفحه ۶۰ 📚 شهید علم؛ دانشمند شهید دکتر مجید شهریاری در آینه خاطرات ، صفحه ۳۲ 🇮🇷 @amoomolla ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال داستان و رمان 📚 @dastan_o_roman
هدایت شده از 📙 داستان و رمان 📗
📙 داستان کاپشن 💎 یکی از قهرمانان ملی ما ، 💎 شهید مصطفی چمران است . 💎 در یک شب تاریک مصطفی کوچولو 💎 داشت به خانه شان بر می گشت ، 💎 هوا خیلی سرد بود 💎 و برف شدیدی می بارید . 💎 در بین راه ، یک دفعه چمشش ، 💎 به یک فقیری افتاد . 💎 او در یک گوشه خیابان نشسته 💎 و داشت از سرما می لرزید . 💎 و هیچ خانه یا اتاق گرمی ، 💎 برای خوابیدن نداشت . 💎 مصطفی خیلی ناراحت شد ، 💎 دلش برای آن مرد فقیر سوخت . 💎 دلش می خواست برای او ، 💎 یک کاری بکند ، 💎 ولی نه پولی داشت که به او بدهد ، 💎 نه جایی می شناخت که آن را ببرد . 💎 خیلی فکر کرد… 💎 ولی کاری که از خودش بر بیاید 💎 و بتواند انجام دهد به ذهنش نرسید 💎 خیلی غصه دار شد 💎 با ناراحتی ، به سمت خانه راه افتاد 💎 به خانه رسید 💎 و آرام در رختخوابش خوابید . 💎 اما هر کاری کرد ، خوابش نبرد . 💎 نتوانست از فکر فقیر بیرون بیاید 💎 فردا ، صبح اول وقت ، 💎 به مسجد محله رفت . 💎 و دوستانش را جمع کرد 💎 و چیزی که دیروز دیده بود را ، 💎 برایشان تعریف کرد . 💎 مصطفی گفت : 🌹 ما پولمان نمی رسد که خودمان 🌹 تنهایی برای آن نیازمند ، 🌹 لباس تهیه کنیم ، 🌹 بیاین هر کی هر چه قدر میتونه 🌹 پول بذاره . پولامونو جمع کنیم 🌹 و با هم دیگه براش لباس تهیه کنیم 💎 بچه ها ، قلک هایشان را شکاندند 💎 و پول هایشان را روی هم گذاشتند 💎 به بازار رفتند 💎 و یک کاپشن گرم خریدند . 💎 آن را کادو کردند 💎 و همه با هم به آن نیازمند دادند . 📚 @dastan_o_roman
6.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎼 آهنگ زیبای چشم انتظار 🎙 با صدای 🎧 فارسی و ترکی ( کوچه لَرَ ) 🎼 @sorood_sher 👌🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
هدایت شده از 📙 داستان و رمان 📗
📙 داستان کوتاه نیروهای خسته 🌟 جنگ بود و خستگی و گرسنگی 🌟 تا حالا این طور وضعی ، 🌟 برایم سابقه نداشت . 🌟 گردان ما زمین گیر شد 🌟 و نمی دانم چرا بچه ها ، 🌟 دیگر از من حرف شنوی نداشتند ؛ 🌟 همان بچه هایی که 🌟 وقتی می گفتی برو درون آتش ، 🌟 با جان و دل می رفتند! 🌟 اما الآن جور خاصی شده بودند، 🌟 نه می شد گفت ضعف دارند ، 🌟 نه می شد گفت که ترسیدند ، 🌟 اصلا هیچ حدسی نمی شد زد . 🌟 هر چه برایشان صحبت می کردم ، 🌟 فایده ای نداشت . 🌟 اصلاً انگار به زمین چسبیده بودند 🌟 و نمی خواستند جدا شوند . 🌟 هر کاری کردم 🌟 که راضی شوند راه بیفتند ، نشد . 🌟 سرم را بلند کردم رو به آسمان 🌟 و در دلم نالیدم : 💎 خدایا خودت کمک کن . 🌟 از بچه ها فاصله گرفتم . 🌟 اسم حضرت زهرا سلام الله علیها را 🌟 از ته دل صدا زدم 🌟 و به ایشان متوسل شدم . 🌟 ناگهان فکری به ذهنم الهام شد . 🌟 رو کردم به بچه ها . 🌟 و محکم و قاطع گفتم : 💎 دیگه به شما احتیاجی ندارم ! 💎 هیچ کدومتون رو نمی خوام ؛ 💎 فقط یک آرپی جی زن بلند شه 💎 و با من بیاد ، 💎 دیگه هیچی نمی خوام . 🌟 بعد از لحظه ای ، یکی بلند شد 🌟 و بلند گفت : من می آیم 🌟 نگاهش مصمم و جدی بود . 🌟 به چند لحظه نکشید ، 🌟 که یکی دیگر ، 🌟 مصمم تر از او بلند شد و گفت : 🌹 منم می آیم 🌟 تا به خودم آمدم ، 🌟 همه ی گردان بلند شده بودند 🌟 سریع راه افتادم ، 🌟 بقیه هم پشت سرم آمدند . 🌟 پیروزی ما در آن عملیات ، 🌟 چشم همه را خیره کرد . 🌟 عنایت امّ ابیها سلام الله علیها ، 🌟 باز هم به دادمان رسیده بود . ✍ شهید برونسی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla