eitaa logo
عمو روحانی
10.5هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1هزار ویدیو
748 فایل
گروه فرهنگی تبلیغی شکوفه‌های آسمانی(عمو روحانی) بیش از 10 سال فعالیت بیش از 10000 شرکت کننده در دوره ها فعالیت در بزرگترین مراکز فرهنگی کشور آی دی تبادل @MADAHYBARTARMOOSAVII سایت amoorohani.com فرمانی @farmani_110 شهبازی @sarbazkochak
مشاهده در ایتا
دانلود
پیرمرد باغبان و امام خمینی رحمه الله علیه آن وقت ها،توی شهر کوچکی ،امام ما در خانه ای کوچک زندگی می کرد. خانه ی او یک باغچه داشت.باغچه ای بی گل .بچه های امام آن باغچه را دوست داشتند.دلشان میخواست توی آن گل بکارند.گل های سفید وصورتی ،گل اطلسی،لاله عباسی،یاس سفید وخوشبو . اماخاک باغچه خوب نبود،باید عوض میشد.قرار شد که برای باغچه خاک تازه بیاورند.یک روز سرظهر ،وقتی مادر سفره نهار ،صدای در خانه که بلند شدیکی از بچه ها دویدو در باز کرد.پشت در پیرمردی بود که کیسه بزرگی را بر روی شانه اش انداخته بود .توی آن کیسه خاک بود پیرمرد پیرمرد برای باغچه کوچک خانه خاک آورده بود او نفس نفس میزد و زیر ان بار سنگین عرق میریخت با دست های پیر وخاکی پیشانی اش را پاک می کرد بازبان لبهای خشکش را خیس می کرد . امام وبچه ها دور سفره نهار نشسته بودند بوی غذا در اتاق پیچیده بود بچه های کوچک گرسنه بودند بوی غذا گرسنه ترشان کرده بود مادر برایشان غذا می کشید بچه ها میگفتند بیشتر یکم بیشتر!.... و مادر می گفت:بس است !غذا کم است با نان بخورید تاسیر شوید.مادر برای خودش وامام هم غذا کشید .بعد همه آماده غذا خوردن شدندیک مرتبه چشم امام از پنجره باز به حیاط افتاد.پیرمرد را دید.او داشت کیسه خاک را توی باغچه خالی می کرد .امام فهمید او خسته است .تشنه است.فهمید که حتما گرسنه هم هست . با خودش گفت:باید برای او هم غذا ببریم اما توی قابلمه غذایی باقی نمانده بود .. مادر همه را کشیده بود.امام فکر کرد یک بشقاب خالی برداشت چند قاشق از غذای خودش را در آن بشقاب ریخت بعد بشقاب را جلوی بچه ها گرفت وگفت:بچه ها شما هم چند قاشق از غذایتان را توی این بشقاب بریزیدتا برای آن پیرمرد ببریم او هم مثل شما گرسنه است. بچه ها ومادر هرکدام چند قاشق از غذایشان را توی بشقاب ریختند.بشقاب پرشدیکی از پسرها بشقاب غذا را برای پیرمرد برد .پیرمرد خوشحال شد خندید وتشکر کرد . بعد دستهای خاکی اش را شست وبعد شروع کرد به خوردن .با چه لذتی می خورد!....غذای ان روز برای بچه ها با همیشه فرق داشت ازهمیشه خوشمزه تر وبهتر بود .آنئ روز بچه ها خیلی خوشحال بودند.آن ها یک درس خوب از پدرشان یاد گرفته بودند. به نقل از دختر امام خمینی رحمت الله علیه امام رحمت الله علیه 🌸بانک محتوایی ویژه مربیان🌸 www.amoorohani.com 👇👇👇 http://sapp.ir/amoorohani 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
:یک سبد لباس کنار رودخانه که می‌رسد اول سبد لباس چرک‌ها را زمین می‌گذارد، بعد به زحمت کمر راست می‌کند، دست به سینه می‌گذارد و به دختر موسی‌بن‌جعفر(ع) که گنبد طلایی حرمش با اولین شعاع آفتاب درخشندگی مضاعفی پیدا کرده است، سلام می‌دهد. بعد سروقت سطح یخ‌بسته‌ی رودخانه می‌رود تا بلکه با شکستنش بتواند لباس‌های چرک مردم را بشوید. این‌گونه است که تن سرد و بی‌روح رودخانه در صبحی سرد و زمستانی زخمی می‌شود تا زنی بینوا که از راه شستن لباس مردم خرج خود و شوهر زمین‌گیر و کودکان خردسالش را به دست می‌آورد، مشغول کار روزانه‌اش شود. زن بی‌اعتنا به رفت‌وآمد رهگذرانی که شال و کلاه کرده‌اند و پی کار و بارشان می‌روند، دست در آب رودخانه که سرمایش به استخوان می‌نشیند، می‌برد و لباس‌ها را یکی‌یکی می‌خیساند تا بعد ترتیب چنگ زدن و شستن‌شان را بدهد. چند دقیقه‌ای نمی‌گذرد که حس می‌کند مورد خطاب رهگذری قرار گرفته است. همین‌طور که مشغول فشار دادن رخت چرک‌هاست برمی‌گردد که ببیند کیست و چه کار دارد که یک‌دفعه چشمش به سیدی روحانی می‌افتاد که آستین‌ها را بالا زده تا به او کمک کند. با تعجب از جایش بلند می‌شود، چادری که به کمر بسته را به خود می‌پیچد تا سید برای جلو آمدن بیش از این منتظر نماند. می‌خواهد سلام بدهد و چیزی بگوید؛ اما صدایش در گلو می‌شکند و سرفه‌ای جایش را می‌گیرد که مدت‌هاست مثل بختک روی سینه‌اش افتاده است. سید عبا، عمامه و کتاب‌هایش را روی تخته‌سنگی که همان نزدیکی است می‌گذارد و با دقت و مهارت خاصی شروع به آب کشیدن و فشردن لباس‌ها می‌کند. شاید اگر طناب کشیده‌ای هم در دسترس بود آن‌ها را برایش می‌تکاند و آویزان می‌کرد... به لطف خدا و کمک سید، رخت‌ها سریع‌تر از روزهای قبل شسته و روانه‌ی سبد می‌شوند و زن هم زودتر روانه‌ی خانه‌اش می‌شود. موقع برگشتن از سید می‌شنود که از فردا لازم نیست بیایی. عوضش رخت‌ها را به خانه‌ی‌مان که فلان جاست بیاور و با آب گرمی که می‌گویم برایت آماده کنند بشوی. زن آن‌قدر خوش‌حال است، آن‌قدر که زبانش ناتوان از سپاس‌گزاری بند آمده است. او نمی‌داند که این سید روحانی که مثل جدش دست‌گیر بیچارگان است کسی نیست جز مرجع دینی شیعیان آقا سیدروح‌الله خمینی. منبع: کتاب مهر و قهر (گلچینی از لطافت‌ها و صلابت‌ها در زندگی امام خمینی)، محمدرضا سبحانی‌نیا، سعیدرضا علی‌عسکری، انتشارات مرکز فرهنگی شهید مدرس، اصفهان، 1389. امام
پیرمرد باغبان و امام خمینی رحمه الله علیه ✅آن وقت ها،توی شهر کوچکی ،امام ما در خانه ای کوچک زندگی می کرد. خانه ی او یک باغچه داشت.باغچه ای بی گل .بچه های امام آن باغچه را دوست داشتند.دلشان میخواست توی آن گل بکارند.گل های سفید وصورتی ،گل اطلسی،لاله عباسی،یاس سفید وخوشبو . اماخاک باغچه خوب نبود،باید عوض میشد.قرار شد که برای باغچه خاک تازه بیاورند.یک روز سرظهر ،وقتی مادر سفره نهار ،صدای در خانه که بلند شدیکی از بچه ها دویدو در باز کرد.پشت در پیرمردی بود که کیسه بزرگی را بر روی شانه اش انداخته بود .توی آن کیسه خاک بود پیرمرد پیرمرد برای باغچه کوچک خانه خاک آورده بود او نفس نفس میزد و زیر ان بار سنگین عرق میریخت با دست های پیر وخاکی پیشانی اش را پاک می کرد بازبان لبهای خشکش را خیس می کرد . امام وبچه ها دور سفره نهار نشسته بودند بوی غذا در اتاق پیچیده بود بچه های کوچک گرسنه بودند بوی غذا گرسنه ترشان کرده بود مادر برایشان غذا می کشید بچه ها میگفتند بیشتر یکم بیشتر!.... و مادر می گفت:بس است !غذا کم است با نان بخورید تاسیر شوید.مادر برای خودش وامام هم غذا کشید .بعد همه آماده غذا خوردن شدندیک مرتبه چشم امام از پنجره باز به حیاط افتاد.پیرمرد را دید.او داشت کیسه خاک را توی باغچه خالی می کرد .امام فهمید او خسته است .تشنه است.فهمید که حتما گرسنه هم هست . با خودش گفت:باید برای او هم غذا ببریم اما توی قابلمه غذایی باقی نمانده بود .. مادر همه را کشیده بود.امام فکر کرد یک بشقاب خالی برداشت چند قاشق از غذای خودش را در آن بشقاب ریخت بعد بشقاب را جلوی بچه ها گرفت وگفت:بچه ها شما هم چند قاشق از غذایتان را توی این بشقاب بریزیدتا برای آن پیرمرد ببریم او هم مثل شما گرسنه است. بچه ها ومادر هرکدام چند قاشق از غذایشان را توی بشقاب ریختند.بشقاب پرشدیکی از پسرها بشقاب غذا را برای پیرمرد برد .پیرمرد خوشحال شد خندید وتشکر کرد . بعد دستهای خاکی اش را شست وبعد شروع کرد به خوردن .با چه لذتی می خورد!....غذای ان روز برای بچه ها با همیشه فرق داشت ازهمیشه خوشمزه تر وبهتر بود .آنئ روز بچه ها خیلی خوشحال بودند.آن ها یک درس خوب از پدرشان یاد گرفته بودند. به نقل از دختر امام خمینی رحمت الله علیه امام رحمت الله علیه 🌸مرجع محتوایی تربیت دینی🌸 www.amoorohani.com 👇👇 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موشن کمیک - رفتار امام با کودکان قسمت 1️⃣ امام رحمت الله علیه 🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸 www.amoorohani.com 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موشن کمیک -رفتار امام با بچه ها - چرا گریه او را درآوردی؟ قسمت 2️⃣ امام رحمت الله علیه 🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸 www.amoorohani.com 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موشن کمیک -رفتار امام با بچه ها- سوغاتی مشهد قسمت 3️⃣ امام رحمت الله علیه 🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸 www.amoorohani.com 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موشن کمیک -رفتار امام با بچه ها- شکلات ایرانی قسمت 4️⃣ امام رحمت الله علیه 🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸 www.amoorohani.com 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موشن کمیک -رفتار امام با بچه ها- تلافی قسمت 5️⃣ امام رحمت الله علیه 🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸 www.amoorohani.com 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موشن کمیک -رفتار امام با بچه ها- من امام می شوم! قسمت 6️⃣ امام رحمت الله علیه 🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸 www.amoorohani.com 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موشن کمیک -رفتار امام با بچه ها- به او قول دادم قسمت 7️⃣ امام رحمت الله علیه 🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸 www.amoorohani.com 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موشن کمیک -رفتار امام با بچه ها- با هم غذا میخوریم قسمت 8️⃣ امام رحمت الله علیه 🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸 www.amoorohani.com 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موشن کمیک -رفتار امام با بچه ها- هدیه قسمت 9️⃣ امام رحمت الله علیه 🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸 www.amoorohani.com 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موشن کمیک -رفتار امام با بچه ها- علی کوچولو قسمت 🔟 امام رحمت الله علیه 🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸 www.amoorohani.com 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موشن کمیک -رفتار امام با بچه ها- امام مهربانی قسمت 1️⃣1️⃣ امام رحمت الله علیه 🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸 www.amoorohani.com 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انیمیشن "به رسم امام" _ امام خمینی(ره) و نوزاد دختر امام رحمت الله علیه 🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸 www.amoorohani.com 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
مثل یک بابابزرگ من فقط عکس تو را///دیده‌ام توی کتاب قصه‌ها درباره‌ات///خوانده‌ام شب وقتِ خواب من شنیدم آمدی/// بهمن پنجاه‌و‌هفت آمدی با خنده‌ات///غصه‌ها از بین رفت سال‌ها مانند کوه///در جماران بوده‌ای واقعاً تو رهبرِ///خوب ایران بوده‌ای بوده‌ای بابابزرگ///تو برای بچه‌ها ای امام نازنین///کاش می‌دیدم تو را! شاعر: زهرا داوری امام ره 👇👇👇 🌸بانک محتوایی ویژه مربیان🌸 www.amoorohani.com 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
پیرمرد باغبان و امام خمینی رحمه الله علیه ✅آن وقت ها،توی شهر کوچکی ،امام ما در خانه ای کوچک زندگی می کرد. خانه ی او یک باغچه داشت.باغچه ای بی گل .بچه های امام آن باغچه را دوست داشتند.دلشان میخواست توی آن گل بکارند.گل های سفید وصورتی ،گل اطلسی،لاله عباسی،یاس سفید وخوشبو . اماخاک باغچه خوب نبود،باید عوض میشد.قرار شد که برای باغچه خاک تازه بیاورند.یک روز سرظهر ،وقتی مادر سفره نهار ،صدای در خانه که بلند شدیکی از بچه ها دویدو در باز کرد.پشت در پیرمردی بود که کیسه بزرگی را بر روی شانه اش انداخته بود .توی آن کیسه خاک بود پیرمرد پیرمرد برای باغچه کوچک خانه خاک آورده بود او نفس نفس میزد و زیر ان بار سنگین عرق میریخت با دست های پیر وخاکی پیشانی اش را پاک می کرد بازبان لبهای خشکش را خیس می کرد . امام وبچه ها دور سفره نهار نشسته بودند بوی غذا در اتاق پیچیده بود بچه های کوچک گرسنه بودند بوی غذا گرسنه ترشان کرده بود مادر برایشان غذا می کشید بچه ها میگفتند بیشتر یکم بیشتر!.... و مادر می گفت:بس است !غذا کم است با نان بخورید تاسیر شوید.مادر برای خودش وامام هم غذا کشید .بعد همه آماده غذا خوردن شدندیک مرتبه چشم امام از پنجره باز به حیاط افتاد.پیرمرد را دید.او داشت کیسه خاک را توی باغچه خالی می کرد .امام فهمید او خسته است .تشنه است.فهمید که حتما گرسنه هم هست . با خودش گفت:باید برای او هم غذا ببریم اما توی قابلمه غذایی باقی نمانده بود .. مادر همه را کشیده بود.امام فکر کرد یک بشقاب خالی برداشت چند قاشق از غذای خودش را در آن بشقاب ریخت بعد بشقاب را جلوی بچه ها گرفت وگفت:بچه ها شما هم چند قاشق از غذایتان را توی این بشقاب بریزیدتا برای آن پیرمرد ببریم او هم مثل شما گرسنه است. بچه ها ومادر هرکدام چند قاشق از غذایشان را توی بشقاب ریختند.بشقاب پرشدیکی از پسرها بشقاب غذا را برای پیرمرد برد .پیرمرد خوشحال شد خندید وتشکر کرد . بعد دستهای خاکی اش را شست وبعد شروع کرد به خوردن .با چه لذتی می خورد!....غذای ان روز برای بچه ها با همیشه فرق داشت ازهمیشه خوشمزه تر وبهتر بود .آن روز بچه ها خیلی خوشحال بودند.آن ها یک درس خوب از پدرشان یاد گرفته بودند. به نقل از دختر امام خمینی رحمت الله علیه امام رحمت الله علیه 🌸مرجع محتوایی تربیت دینی🌸 www.amoorohani.com 👇👇 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
هدایت شده از عمو روحانی
پیرمرد باغبان و امام خمینی رحمه الله علیه ✅آن وقت ها،توی شهر کوچکی ،امام ما در خانه ای کوچک زندگی می کرد. خانه ی او یک باغچه داشت.باغچه ای بی گل .بچه های امام آن باغچه را دوست داشتند.دلشان میخواست توی آن گل بکارند.گل های سفید وصورتی ،گل اطلسی،لاله عباسی،یاس سفید وخوشبو . اماخاک باغچه خوب نبود،باید عوض میشد.قرار شد که برای باغچه خاک تازه بیاورند.یک روز سرظهر ،وقتی مادر سفره نهار ،صدای در خانه که بلند شدیکی از بچه ها دویدو در باز کرد.پشت در پیرمردی بود که کیسه بزرگی را بر روی شانه اش انداخته بود .توی آن کیسه خاک بود پیرمرد پیرمرد برای باغچه کوچک خانه خاک آورده بود او نفس نفس میزد و زیر ان بار سنگین عرق میریخت با دست های پیر وخاکی پیشانی اش را پاک می کرد بازبان لبهای خشکش را خیس می کرد . امام وبچه ها دور سفره نهار نشسته بودند بوی غذا در اتاق پیچیده بود بچه های کوچک گرسنه بودند بوی غذا گرسنه ترشان کرده بود مادر برایشان غذا می کشید بچه ها میگفتند بیشتر یکم بیشتر!.... و مادر می گفت:بس است !غذا کم است با نان بخورید تاسیر شوید.مادر برای خودش وامام هم غذا کشید .بعد همه آماده غذا خوردن شدندیک مرتبه چشم امام از پنجره باز به حیاط افتاد.پیرمرد را دید.او داشت کیسه خاک را توی باغچه خالی می کرد .امام فهمید او خسته است .تشنه است.فهمید که حتما گرسنه هم هست . با خودش گفت:باید برای او هم غذا ببریم اما توی قابلمه غذایی باقی نمانده بود .. مادر همه را کشیده بود.امام فکر کرد یک بشقاب خالی برداشت چند قاشق از غذای خودش را در آن بشقاب ریخت بعد بشقاب را جلوی بچه ها گرفت وگفت:بچه ها شما هم چند قاشق از غذایتان را توی این بشقاب بریزیدتا برای آن پیرمرد ببریم او هم مثل شما گرسنه است. بچه ها ومادر هرکدام چند قاشق از غذایشان را توی بشقاب ریختند.بشقاب پرشدیکی از پسرها بشقاب غذا را برای پیرمرد برد .پیرمرد خوشحال شد خندید وتشکر کرد . بعد دستهای خاکی اش را شست وبعد شروع کرد به خوردن .با چه لذتی می خورد!....غذای ان روز برای بچه ها با همیشه فرق داشت ازهمیشه خوشمزه تر وبهتر بود .آن روز بچه ها خیلی خوشحال بودند.آن ها یک درس خوب از پدرشان یاد گرفته بودند. به نقل از دختر امام خمینی رحمت الله علیه امام رحمت الله علیه 🌸مرجع محتوایی تربیت دینی🌸 www.amoorohani.com 👇👇 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc