eitaa logo
عمو روحانی
10.5هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1هزار ویدیو
748 فایل
گروه فرهنگی تبلیغی شکوفه‌های آسمانی(عمو روحانی) بیش از 10 سال فعالیت بیش از 10000 شرکت کننده در دوره ها فعالیت در بزرگترین مراکز فرهنگی کشور آی دی تبادل @MADAHYBARTARMOOSAVII سایت amoorohani.com فرمانی @farmani_110 شهبازی @sarbazkochak
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از محصولات فرهنگی آوین
سفری که پرماجرا شد روایتی کودکانه از واقعه غدیر ✅ بیانی طنز و کودکانه از زبان چند کودک درباره واقعه غدیر 🌸همراه با جایزه 10 میلیونی برای نفر اول و 1 میلیونی برای نفرات برتر قیمت :30000 ت علیه السلام لینک خرید: http://farsakala.ir/?p=10480 ای دی خرید @modir_farsakala 👇👇👇👇👇👇👇 فروشگاه کالای فرهنگی سالم http://eitaa.com/joinchat/3977052169Ca4ed20253b
حسین از من است ✅نگاه پیامبر (صلی الله علیه و آله) به نوۀ کوچکش بود. حسین به دنبال بچه‌ها می‌دوید. بچه‌ها فریاد می‌زدند و فرار می‌کردند. یاران پیامبر(صلی الله علیه و آله) می‌خندیدند. حسین(علیه السلام) از این سو به آن سو می‌دوید. مثل آهو جست می‌زد. حسین(علیه السلام) به دنبال پسری که بزرگ‌تر از خودش بود و پیراهن سبز بلندی داشت، دوید. تا او را نگرفت، نایستاد. نوبت پسرک بود. پیامبر(صلی الله علیه و آله) جلو رفت. نوه‌اش را صدا زد. بچه‌ها ایستادند. پیامبر(صلی الله علیه و آله) جلوتر آمد. حسین(علیه السلام) که فهمید پدر بزرگ قصد دارد او را بگیرد، خندید و شروع به دویدن کرد. پیامبر(صلی الله علیه و آله) می‌دوید. بچه‌ها دوست‌شان را تشویق می‌کردند. حسین(علیه السلام) به هر طرفی می‌رفت. از لابه‌لای مردها می‌گذشت. بچه‌ها را دور می‌زد. گاه می‌ایستاد و از پدر بزرگ می‌خواست اگر می‌تواند او را بگیرد. پیامبر(صلی الله علیه و آله) نفسی تازه کرد. عبایش را به سلمان داد. بچه‌ها فریاد می‌زدند و خوشحال بودند. حسین با سرعت می‌دوید. از این طرف کوچه به آن طرف می‌رفت. نفس نفس می‌زد. خسته شده بود؛ اما دوست داشت با پدربزرگ بیشتر بازی کند. پیامبر(صلی الله علیه و آله) هم خسته شده بود. همه منتظر بودند، ببینند چه کسی برنده می‌شود. پیامبر(صلی الله علیه و آله) پیر بود و حسین هفت، هشت سال بیشتر نداشت. حسین (علیه السلام) کمی دورتر ایستاد. نفس عمیقی کشید. مردها گوشه‌ای ایستاده بودند. بچه‌ها روی دیوار خرابه‌ای نشسته بودند. پیامبر(صلی الله علیه و آله) قدمی پیش رفت. حسین به طرف دیگر کوچه نگاه کرد. باید از کنج دیوار فرار می‌کرد. پیامبر(صلی الله علیه و آله) فکر او را خواند. فوری جلو رفت. دست‌هایش را دراز کرد؛ اما فقط توانست گوشۀ پیراهن نوه‌اش را بگیرد. حسین با خوشحالی خندید. دلش نمی‌خواست بازی را ببازد. اما خسته شده بود. قصد داشت فوری برود و توی کوچه کناری بپیچد و به خانه‌شان برود که پیامبر(صلی الله علیه و آله) جلو کوچه را گرفت. حسین با سرعت دوید. نتوانست بایستد. پیامبر دست‌هایش را باز کرد. محکم او را گرفت. بلندش کرد. در آسمان او را چرخاند. حسین احساس کرد آسمان هم می‌چرخد. پیامبر(صلی الله علیه و آله) او را روی شانه‌اش گذاشت. مقداری رفت. برگشت و پایینش گذاشت. همه دور آن‌ها حلقه زده بودند. مردها از چابکی حسین تعریف می‌کردند. حسین لبخند می‌زد. پیامبر(صلی الله علیه و آله) دست زیر چانه او گذاشت. چشمان نوه‌اش از شادی برق می‌زد. لب‌های نازک او را بوسید. موهای شانه کرده‌اش را نوازش کرد و گفت: «حسین از من است و من از او هستم. هر کس او را دوست داشته باشد، خدا دوستش دارد». بعد برخاست. از نوه‌اش خواست با دوستانش بازی کند. بازی دوباره شروع شد. حالا همه می‌خواستند حسین(علیه السلام) را بگیرند. فریاد می‌زدند و می‌خندیدند و دنبال نوه پیامبر می‌دویدند. علیه السلام 🌸بانک محتوایی ویژه مربیان🌸 www.amoorohani.com 👇👇👇 http://sapp.ir/amoorohani 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
✳️پیامبر و کودکان خورشید وسط آسمان می درخشید . عرق از سر و روی بچه ها که بی توجه به آفتاب داغ عربستان , وسط کوچه بازی می کردند, جاری بود . یکی با صدایی شبیه فریاد گفت : من خسته شدم کمی استراحت کنیم انگار همه منتظر بودند که به محض شنیدن ، همان جا وسط کوچه روی زمین ولو شدند . سر و صدایشان اندکی فروکش کرده بود که یکی گفت : چقدر بازی کردیم ! دیگری جواب داد : آری ولی افسوس , بازی هایمان خیلی تکراری شده , کسی بازی جدیدی بلد نیست ؟ سر و صدا دوباره بالا گرفت . هر کس که فکر می کرد ، پیشنهادش از بقیه بهتر است، می خواست با فریاد ، نظرش را اعلام کند . صحبت بچه ها تازه گل انداخته بود که صدای نزدیک شدن چند سوار، همه را به خود آورد . باید از سر راه سوارها کنار می رفتند ، اما کسی حوصله برخاستن نداشت . به جای بلند شدن شروع به نق زدن کردند که یکی با خوشحالی فریاد زد : برخیزید : رسول خداست که می آید . همه مثل فنر از جا پردیدند و با شادی و سرو صدا و لبخند به سمت رسول خدا دویدند . دیدن پیامبر، همیشه بچه ها را خوشحال می کرد . همه دور مرکب پیامبر حلقه زدند . پیامبر با خوشرویی به همه سلام کردند . می شود ما را هم سوار مرکبتان کنید ! یکی از بچه ها بود که این حرف را می زد . پیامبر لبخندی زدند و به کمک همراهانشان، آن بچه را سوار مرکب خود کردند . صدای خنده و شادی تمام کوچه را پر کرده بود . بچه ها یکی یکی بر مرکب پیامبر سوار شدند و می خندیدند . همه از این بازی جدید ذوق زده بودند . وقتی همه بر مرکب سوار شدند ، پیامبر با مهربانی از آن ها خداحافظی کردند و رفتند . بچه ها از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند ، هر کس با جیغ و داد می خواست خود را زودتر به خانه برساند تا این خبر را به همه بدهد که بر مرکب پیامبر سوار شده است . ص 🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸 www.amoorohani.com 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
هدایت شده از محصولات فرهنگی آوین
ما فرشته ها 🔸کتاب بسیار زیبا و ارزشمند «ما فرشته¬ها» نود صحنه از حضور فرشته ها در "زندگی روزمره" ما انسان ها را به شکل داستان هایی بسیار کوتاه و آموزنده و با زبان شیرین و جذاب روایت می کند. داستان هایی که ضمن اینکه به آموزش آداب و شیوه های زندگی فردی و اجتماعی اسلامی با بیان کودکانه و متناسب با درک کودکان می پردازد، به پرورش معنوی کودکان و تقویت باورهای دینی و باورهای غیبی آنان، تقویت ایمان به حضور فعال فرشته ها و تاثیرگذاری آن ها در زندگی روزمره انسان ها نیز، کمک می کند. همچنین باعث ایجاد انس و علاقه به فرشتگان الهی در قلب کودک می شود. ❇️مناسب برای 7 تا 12 سال قیمت :25000 تومان با تخفیف 23000 تومان ❇️کتاب های مرتبط: 1️⃣خاطرات خدا 25000 2️⃣پول خدا بچه ها 25000 3️⃣خدایا اجازه 39000 لینک خرید http://farsakala.ir/product/ma-fereshteha/ ای دی مشاوره و خرید @modir_farsakala 👇👇👇👇👇👇👇 فروشگاه کالای فرهنگی سالم http://eitaa.com/joinchat/3977052169Ca4ed20253b
آیه ۲۶۴ سوره بقره.Mp3
1.11M
صوتی یک آیه، یک قصه 1️⃣ 💠این برنامه به خلق داستانی پندآموز پیرامون آیه ۲۶۴ سوره بقره می پردازد. برنامه یک آیه، یک قصه با محوریت یک آیه از قرآن کریم و خلق داستانی پند آموز سعی دارد نکات مهم آن آیه را در قالب نمایشی مختصر با روایتگری استاد مریم نشیبا در لوح سفید ذهن کودکان و نوجوانان ماندگار کند. 🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸 www.amoorohani.com 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
آیه ۶ سوره هود به موضوع رزق همه موجودات دست خداست.Mp3
1.14M
صوتی یک آیه، یک قصه 2️⃣ 💠این قسمت از برنامه یک آیه، یک قصه با شاره به آیه ۶ سوره هود به موضوع "رزق همه موجودات دست خداست" می پردازد. برنامه یک آیه، یک قصه با محوریت یک آیه از قرآن کریم و خلق داستانی پند آموز سعی دارد نکات مهم آن آیه را در قالب نمایشی مختصر با روایتگری استاد مریم نشیبا در لوح سفید ذهن کودکان و نوجوانان ماندگار کند. 🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸 www.amoorohani.com 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
یک آیه، یک قصه ۲.Mp3
1.15M
صوتی یک آیه، یک قصه 3️⃣ برنامه یک آیه، یک قصه با محوریت یک آیه از قرآن کریم و خلق داستانی پند آموز سعی دارد نکات مهم آن آیه را در قالب نمایشی مختصر با روایتگری استاد مریم نشیبا در لوح سفید ذهن کودکان و نوجوانان ماندگار کند. 🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸 www.amoorohani.com 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
آیه ۱سوره حمد.Mp3
816.5K
صوتی یک آیه، یک قصه 4️⃣ 🌸این برنامه به خلق داستانی پندآموز پیرامون آیه ۱سوره حمد می پردازد. 🌼برنامه یک آیه، یک قصه با محوریت یک آیه از قرآن کریم و خلق داستانی پند آموز سعی دارد نکات مهم آن آیه را در قالب نمایشی مختصر با روایتگری استاد مریم نشیبا در لوح سفید ذهن کودکان و نوجوانان ماندگار کند. 🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸 www.amoorohani.com 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
سوره مبارکه رعد آیه ۱۲.Mp3
817.8K
صوتی یک آیه، یک قصه 5️⃣ 🌸این برنامه به خلق داستانی پندآموز پیرامون آیه ۱۲ سوره مبارکه رعد می پردازد. 🌼برنامه یک آیه، یک قصه با محوریت یک آیه از قرآن کریم و خلق داستانی پند آموز سعی دارد نکات مهم آن آیه را در قالب نمایشی مختصر با روایتگری استاد مریم نشیبا در لوح سفید ذهن کودکان و نوجوانان ماندگار کند. 🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸 www.amoorohani.com 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
سوره مبارکه نباء آیه ۹.Mp3
891.2K
صوتی یک آیه، یک قصه 6️⃣ 🌸این برنامه به خلق داستانی پندآموز پیرامون آیه ۱۲ سوره مبارکه رعد می پردازد. 🌼برنامه یک آیه، یک قصه با محوریت یک آیه از قرآن کریم و خلق داستانی پند آموز سعی دارد نکات مهم آن آیه را در قالب نمایشی مختصر با روایتگری استاد مریم نشیبا در لوح سفید ذهن کودکان و نوجوانان ماندگار کند. 🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸 www.amoorohani.com 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
سوره مبارکه توبه آیه ۱۰۸.Mp3
1.13M
صوتی یک آیه، یک قصه 7️⃣ 🌸این برنامه به خلق داستانی پندآموز پیرامون سوره مبارکه توبه آیه ۱۰۸ می پردازد. 🌼برنامه یک آیه، یک قصه با محوریت یک آیه از قرآن کریم و خلق داستانی پند آموز سعی دارد نکات مهم آن آیه را در قالب نمایشی مختصر با روایتگری استاد مریم نشیبا در لوح سفید ذهن کودکان و نوجوانان ماندگار کند. 🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸 www.amoorohani.com 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
قصه کودکانه ویژه شهادت حضرت رقیه(س) پیشنهاد ما این است که در ایام شهادت حضرت رقیه(س) ؛ وقت کوتاهی را برای خواندن این داستان ها با فرزندانمان اختصاص بدهیم و با زبان شیرین کودکانه مفهوم های دینی نهفته در هر داستان را برای شان بازگو کنیم.داستان های زیر تنها یک نمونه و یک جرقه هستند. انتظار میرود والدین و مربیان گرامی با تدبیر خود به داستان پر و بال بدهد. کودکی در کربلا بچه ها! همه شما بارها و بارها داستانهای زیادی از عاشورا و شهادت امام حسین علیه السلام شنیدید. ببینم، تا حالا درباره کودکانی که در کربلا بودن هم چیزی شنیدید و اونارو میشناسید. یکی ازکودکان امام حسین علیه السلام که در کربلا بود، رقیه نام داشت. بچه ها! رقیه علیهاالسلام دختر سه ساله امام حسین علیه السلام بود که به همراه خانواده امام حسین علیه السلام به کربلا اومده بود تا در کنار پدرو خویشانش باشه. اون پدرش امام حسین علیه السلام رو خیلی خیلی دوست داشت و بالاخره هم درهمون سن کم، در سرزمین شام به شهادت رسید. امیدوارم که از بزرگتراتون بخواید تا بیشتر درباره حضرت رقیه براتون حرف بزنن. کودک اسیر بعد از واقعه عاشورا چه اتفاقی افتاد؟ شما میدونید. حتما تا حالا از بزرگتراتون شنیدید. بله دشمن تمام کسایی رو که زنده مونده بودن، اسیر کرد. میون این اسرا، یه دختر کوچولو هم دیده میشد. این دختر کوچولو رقیه بود. رقیه دختر امام حسین علیهاالسلام که حالا بعد از شهادت پدرش به همراه عمه اش زینب و اسرای دیگه به طرف شام میرفت. می بینید بچه ها، حضرت رقیه با اون سن و سال کم چقدر سختی کشیده. اون دشمنا اون قدر بیرحم بودن که حتی این دختر کوچولو رو هم آزار میدادن. پس همه دستهامون رو به آسمون بلند میکنیم و از خدا میخوایم که تمام دشمنای دین خدا واهل بیت نابود بشن. ان شاءالله. شهید کوچک از توی خرابه های شام، صدای یه کودک به گوش میرسید. همه اونایی که در میون اسرا بودن، میدونستن که این صدای رقیه، دختر کوچک امام حسینه. اون حالا از خواب بیدار شده بود و سراغ پدرش رو میگرفت. او انگار خواب پدرش رو دیده بود. اون وقت یزید، کسی که دستور داده بود امام حسین و یارانش رو به شهادت برسونن، دستور داد سر امام حسین علیه السلام رو به دختر کوچولو نشون بدن. وقتی حضرت رقیه علیهاالسلام سر بریده پدرش امام حسین علیهالسلام رو دید، با فریاد و ناله خودشو روی سر بریده پدرش انداخت و همون جا، روحش به سوی آسمون آبی پرواز کرد. سلام ما به روح بلند او 🌸مرجع محتوایی تربیت دینی🌸 www.amoorohani.com 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
هدایت شده از محصولات فرهنگی آوین
🎁هدیه کالای فرهنگی سالم 🌸کتاب قهرمان من 💠داستان هایی زیبا درباره حاج قاسم سلیمانی برای کودکان 🌼کالای فرهنگی سالم🌼 ╭━═━⊰💖🌼💖⊱━═━╮ @farsakala ╰━═━⊰💖🌼💖⊱━═━╯
هدایت شده از محصولات فرهنگی آوین
قهرمان من.pdf
3.41M
🎁هدیه کالای فرهنگی سالم 🌸کتاب قهرمان من 💠داستان هایی زیبا درباره حاج قاسم سلیمانی برای کودکان 🌼کالای فرهنگی سالم🌼 ╭━═━⊰💖🌼💖⊱━═━╮ @farsakala ╰━═━⊰💖🌼💖⊱━═━╯
آن شبِ مهتابی ماه گفت: «بگذارید اول من تعریف کنم.» ستاره‌ها که هیجان‌زده بودند یکی‌یکی به حرف آمدند: - اول من می‌گویم! - نه، من بهتر از شما می‌توانم تعریف کنم. - اما هیچ‌کدام‌تان مثل من بلد نیستید بگویید. من از همه‌ی شما به زمین نزدیک‌تر هستم. خورشید خندید و گفت: «اصلاً هیچ ‌کدام‌تان نگویید؛ چون من حوصله‌ی همهمه‌ی شماها را ندارم. یا یک نفر یا هیچ‌کدام!» ماه خندید و گفت: «من نمی‌گویم؛ اما به نظرم ستاره‌ی سهیل بگوید بهتر است.» ستاره‌ها دوباره همهمه کردند. خورشید و ماه خیره خیره نگاه‌شان کردند و خندیدند. کمی که گذشت خورشید صدایش را بلند کرد و گفت: «حواس‌تان کجاست؟ دارد همه جای زمین از نور من روشن می‌شود. تا صبح نشده، برایم بگویید چه اتفاقی افتاده!» ستاره‌ها ساکت شدند. حالا همگی آن‌ها به ستاره‌ی کوچکی خیره بودند که تا به آن لحظه حرفی نزده بود. آن‌ها همگی گفتند: «ستاره‌ی صبح بگوید!» ستاره‌ی کوچک خندید و گفت: «شب بود. ما در دل آسمان، کنار هم بودیم و زمین را زیر پای‌مان پر نور می‌کردیم. ماهِ زیبا ناگهان همگی ما را صدا زد. بعد اتاق کوچکی را نشان‌مان داد. همان اتاقی که خیلی شب‌ها نور خود را بر تنِ خاکی آن می‌ریختیم. همان اتاقی که بوی خوبی از آن بلند بود. من و ستاره‌ها و ماه به طرف آن اتاق کله کشیدیم. صدای مهربانِ حسن، کودک دوست‌داشتنی امام علی علیه السلام گوش‌مان را نوازش داد. او در آن موقع شب بیدار بود. ماه گفت: «آرام باشید و خوب گوش کنید. حسن غرقِ گفت‌وگو با مادرش فاطمه سلام الله علیها است.» حسن در رخت‌خواب خود بیدار بود. مادر تازه نماز شب خوانده بود و داشت دعا می‌کرد. او آرام آرام اسمِ یکی‌یکیِ همسایه‌ها را می‌برد و به حال آن‌ها دعا می‌خواند. حسن چندبار در رخت‌خواب خود، از این پهلو به آن پهلو شد. ماه زیبا از پشت پنجره‌ی اتاق، نور تازه‌ای بر صورت مهربان او ریخت. حسن لحاف روی خود را کمی کنار زد و به مادر که رو به قبله نشسته بود نگاه کرد. او هنوز خوابش نبرده بود و صدای مهربان مادر را می‌شنید. مادر هنوز هم داشت در حق همسایه‌ها دعا می‌کرد؛ همان همسایه‌هایی که بعضی‌شان آدم‌های تندخو و نامهربانی بودند و با رفتارهای بدشان، امام علی علیه السلام را آزار می‌دادند. راز و نیاز مادر تا نزدیکی‌های اذان صبح طول کشید. مادر در این مدت، یک بار هم نشد که برای خودش دعا کند و از خدا چیزی بخواهد. بعد از نماز صبح، حسن رو به مادر کرد و پرسید: «مادرجان! چرا دیشب، حتی یک بار هم برای خودت از خدا چیزی نخواستی و دائم برای دیگران دعا کردی؟» فاطمه سلام الله علیها به گلِ روی حسن که زیباترین گل خانه‌اش بود خیره شد و جواب داد: «مگر نشنیده‌ای که اول همسایه، بعد خانه؟ پس باید اول به فکر دیگران بود و بعد به فکر خود!» من و ماه و ستاره‌ها، غرق در خوش‌حالی شدیم. دیدنِ روی زیبای اهل بیت برای ما شیرین‌تر از همه‌ی آسمان‌ها و منظومه‌هاست.» خورشید که بال‌های طلایی‌اش را باز کرده بود به خانه‌ی کوچک فاطمه سلام الله علیها و علی علیه السلام خیره شد و آرام آرام آن‌جا را بوسید. این داستان از کتاب مژده‌ی گل انتخاب شده است. مژده‌ی گل داستان‌هایی از زندگی حضرت فاطمه زهرا س نویسنده: مجید ملامحمدی حضرت سلام الله علیها 🌸بانک محتوایی ویژه مربیان🌸 www.amoorohani.com 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
دعا برای همسایه مادر هنوز بیدار بود و داشت بر روی سجاده اش دعا می خواند. حسن در رختخواب خود از این پهلو به آن پهلو غلتید، اما خوابش نبرد. ماه از پشت پنجره کوچک اتاق، صورتش را نوازش کرد. خیره شد. او صدای آرام و دوست داشتنی مادر را به خوبی می شنید. اما با هر بار شنیدن، تعجبش بیشتر می شد. یک دعا بیشتر از دعاهای دیگر بر زبان مادر می آمد. او دائم برای همسایه ها و مردم دعا می کرد. گاهی اسم تک تک آن ها را می برد و برایشان آرزوی سلامتی می کرد. گاهی هم از خداوند برای آن ها چیزهایی می خواست. حسن آن قدر بیدار ماند تا این که نزدیکی های اذان صبح شد. دوباره پلک باز کرد و از زیر روانداز به مادر چشم دوخت. مادر هنوز بر روی سجاده اش بود. حسن با خودش فکر کرد: مادر یک بار هم نشد که برای خودش دعا کند یا از خداوند چیزی بخواهد، بلکه همه دعاهایش برای همسایه ها و دیگران بود! حسن کودک بود، به خواندن نماز علاقه زیادی داشت. او همراه مادر نماز خواند. بعد از مادر پرسید: مادر جان، چرا وقتی که داشتی دیشب دعا می خواندی، حتی یک بار هم از خدا برای خودت چیزی نخواستی، بلکه برای دیگران دعا کردی! نگاه مهربان حضرت زهرا سلام الله علیها به گل روی حسن افتاد. مادر گفت: «حسن جان، مگر نشنیده ای که اول همسایه سپس خانه، پس باید اول به فکر دیگران بود و برایشان دعا کرد، بعد به فکر خود!». باز هم حسن از حرف های زیبای مادر، درس تازه ای یاد گرفته بود. حضرت سلام الله علیها 🌸بانک محتوایی ویژه مربیان🌸 www.amoorohani.com 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
پیرمرد باغبان و امام خمینی رحمه الله علیه ✅آن وقت ها،توی شهر کوچکی ،امام ما در خانه ای کوچک زندگی می کرد. خانه ی او یک باغچه داشت.باغچه ای بی گل .بچه های امام آن باغچه را دوست داشتند.دلشان میخواست توی آن گل بکارند.گل های سفید وصورتی ،گل اطلسی،لاله عباسی،یاس سفید وخوشبو . اماخاک باغچه خوب نبود،باید عوض میشد.قرار شد که برای باغچه خاک تازه بیاورند.یک روز سرظهر ،وقتی مادر سفره نهار ،صدای در خانه که بلند شدیکی از بچه ها دویدو در باز کرد.پشت در پیرمردی بود که کیسه بزرگی را بر روی شانه اش انداخته بود .توی آن کیسه خاک بود پیرمرد پیرمرد برای باغچه کوچک خانه خاک آورده بود او نفس نفس میزد و زیر ان بار سنگین عرق میریخت با دست های پیر وخاکی پیشانی اش را پاک می کرد بازبان لبهای خشکش را خیس می کرد . امام وبچه ها دور سفره نهار نشسته بودند بوی غذا در اتاق پیچیده بود بچه های کوچک گرسنه بودند بوی غذا گرسنه ترشان کرده بود مادر برایشان غذا می کشید بچه ها میگفتند بیشتر یکم بیشتر!.... و مادر می گفت:بس است !غذا کم است با نان بخورید تاسیر شوید.مادر برای خودش وامام هم غذا کشید .بعد همه آماده غذا خوردن شدندیک مرتبه چشم امام از پنجره باز به حیاط افتاد.پیرمرد را دید.او داشت کیسه خاک را توی باغچه خالی می کرد .امام فهمید او خسته است .تشنه است.فهمید که حتما گرسنه هم هست . با خودش گفت:باید برای او هم غذا ببریم اما توی قابلمه غذایی باقی نمانده بود .. مادر همه را کشیده بود.امام فکر کرد یک بشقاب خالی برداشت چند قاشق از غذای خودش را در آن بشقاب ریخت بعد بشقاب را جلوی بچه ها گرفت وگفت:بچه ها شما هم چند قاشق از غذایتان را توی این بشقاب بریزیدتا برای آن پیرمرد ببریم او هم مثل شما گرسنه است. بچه ها ومادر هرکدام چند قاشق از غذایشان را توی بشقاب ریختند.بشقاب پرشدیکی از پسرها بشقاب غذا را برای پیرمرد برد .پیرمرد خوشحال شد خندید وتشکر کرد . بعد دستهای خاکی اش را شست وبعد شروع کرد به خوردن .با چه لذتی می خورد!....غذای ان روز برای بچه ها با همیشه فرق داشت ازهمیشه خوشمزه تر وبهتر بود .آن روز بچه ها خیلی خوشحال بودند.آن ها یک درس خوب از پدرشان یاد گرفته بودند. به نقل از دختر امام خمینی رحمت الله علیه امام رحمت الله علیه 🌸مرجع محتوایی تربیت دینی🌸 www.amoorohani.com 👇👇 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
هدایت شده از عمو روحانی
🌸مثل بوی سیب (داستان کودکانه از زندگی امام «علیه السّلام») ✅غریبه بود و از راه دوری آمده بود. به این طرف و آن طرف نگاه کرد. بعد، از شتر پیاده شد. آن را کنار مسجد بست و وارد مسجد شد. مسجد خلوت بود. تنها دو سه نفر در حال نماز بودند. مرد غریب، کنار کسی که به مسجد رفته بود ایستاد و مشغول نماز شد. آرامش عجیبی در مسجد بود. مرد غریب این آرامش را همراه با عطری دلنواز به خوبی حس می کرد. از بیرون، از کنار دریچه ی مسجد، صدای بق بقوی چند کبوتر می آمد. نمازش را که خواند، دوباره نگاهی به اطراف کرد. کودکی همراه پدرش، کمی آن طرف تر مشغول نماز بود. هر کاری که پدر می کرد، او هم می کرد، حتما بعد از او آمده بودند، چون وقتی وارد مسجد می شد، آن ها را ندیده بود. بعد به مردی که کنارش مشغول نماز بود خیره شد. مرد چهره ای زیبا و مهربان داشت. گویا عطری که هنگام نماز احساس می کرد، از او بود، بویی مثل بوی سیب! مرد خوش قیافه آهسته زیر لب دعا کرد. مرد غریبه هم دست هایش را بلند کرد: «خدایا!» ما را به راه راست هدایت کن. خدایا ! تنها تو را می پرستیم و از تو یاری می خواهیم. خداوندا! ما را از همه مردم بی نیاز کن.» مرد خوش قیافه که بوی سیب می داد، از جا بلند شد. گویا می خواست برود. پیش از رفتن، ایستاد و به مرد غریب خیره شد. مرد غریب هم به او نگاه کرد. مرد خوش قیافه که لبخندی مهربان بر لب داشت، به مرد غریبه سلام کرد و گفت: «برادر! این طور نگو. بگو: خدایا! ما را از مردم بد بی نیاز کن چون مؤمن، از برادرش بی نیاز نیست.» مرد خوش قیافه خداحافظی کرد. مرد غریبه آن قدر نگاهش کرد تا از مسجد بیرون رفت. با خود گفت: «چه مرد نورانی و فهمیده ای! چه کلام زیبایی! هر که هست، مردی دانشمند و بزرگ است. تنها آدم های بزرگ و اهل علم می توانند این قدر قشنگ و خوب حرف بزنند.» مرد غریبه از کسی که تازه وارد مسجد شده بود، پرسید: «آقا! ببخشید این مرد که الان از مسجد بیرون رفت، که بود؟» -چطور او را نشناخته ای؟ او امام ما شیعیان، محمد باقر بود. مرد غریبه با تعجب گفت: «راست می گویی؟ او محمد باقر (علیه السلام) بود؟ کاش زودتر او را شناخته بودم.» منبع: دانشمند کوچک و پنج قصه ی دیگر، محمود پوروهاب 🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸 www.amoorohani.com 👇 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
هدایت شده از محصولات فرهنگی آوین
🎁هدیه کالای فرهنگی سالم 🌸🌸🌸کتاب pdf 🌸 ویژه‌نامه «کبوتران حرم رحلت امام خمینی 🌸آشنایی کودکان با شخصیت امام خمینی با شعر و داستان و سرگرمی 🌼کالای فرهنگی سالم🌼 ╭━═━⊰💖🌼💖⊱━═━╮ @farsakala ╰━═━⊰💖🌼💖⊱━═━╯
هدایت شده از محصولات فرهنگی آوین
فایل PDF ویژه‌نامه «کبوتران حرم رحلت امام 97».pdf
8.48M
🎁هدیه کالای فرهنگی سالم 🌸🌸🌸کتاب pdf 🌸 ویژه‌نامه «کبوتران حرم رحلت امام خمینی 🌸آشنایی کودکان با شخصیت امام خمینی با شعر و داستان و سرگرمی 🌼کالای فرهنگی سالم🌼 ╭━═━⊰💖🌼💖⊱━═━╮ @farsakala ╰━═━⊰💖🌼💖⊱━═━╯
هدایت شده از محصولات فرهنگی آوین
قصه های آفتاب 💠بیش از 20 قصه زیبا و دلنشین از زندگی معصومین علیهم السلام با تصاویری زیبا 🌸همراه با برچسب های جذاب و آزمون های درک مطلب ✅مناسب 4 تا 9 سال قیمت:18000 تومان تصاویر کتاب : https://eitaa.com/m_salem/ لینک خرید http://farsakala.ir 🚚لینک خرید باسلام https://basalam.com/farsakala-99 ✳️ ای دی مشاوره و خرید @modir_farsakala 🌼کالای فرهنگی سالم🌼 ╭━═━⊰💖🌼💖⊱━═━╮ @farsakala ╰━═━⊰💖🌼💖⊱━═━╯
هدایت شده از عمو روحانی
آن شبِ مهتابی ماه گفت: «بگذارید اول من تعریف کنم.» ستاره‌ها که هیجان‌زده بودند یکی‌یکی به حرف آمدند: - اول من می‌گویم! - نه، من بهتر از شما می‌توانم تعریف کنم. - اما هیچ‌کدام‌تان مثل من بلد نیستید بگویید. من از همه‌ی شما به زمین نزدیک‌تر هستم. خورشید خندید و گفت: «اصلاً هیچ ‌کدام‌تان نگویید؛ چون من حوصله‌ی همهمه‌ی شماها را ندارم. یا یک نفر یا هیچ‌کدام!» ماه خندید و گفت: «من نمی‌گویم؛ اما به نظرم ستاره‌ی سهیل بگوید بهتر است.» ستاره‌ها دوباره همهمه کردند. خورشید و ماه خیره خیره نگاه‌شان کردند و خندیدند. کمی که گذشت خورشید صدایش را بلند کرد و گفت: «حواس‌تان کجاست؟ دارد همه جای زمین از نور من روشن می‌شود. تا صبح نشده، برایم بگویید چه اتفاقی افتاده!» ستاره‌ها ساکت شدند. حالا همگی آن‌ها به ستاره‌ی کوچکی خیره بودند که تا به آن لحظه حرفی نزده بود. آن‌ها همگی گفتند: «ستاره‌ی صبح بگوید!» ستاره‌ی کوچک خندید و گفت: «شب بود. ما در دل آسمان، کنار هم بودیم و زمین را زیر پای‌مان پر نور می‌کردیم. ماهِ زیبا ناگهان همگی ما را صدا زد. بعد اتاق کوچکی را نشان‌مان داد. همان اتاقی که خیلی شب‌ها نور خود را بر تنِ خاکی آن می‌ریختیم. همان اتاقی که بوی خوبی از آن بلند بود. من و ستاره‌ها و ماه به طرف آن اتاق کله کشیدیم. صدای مهربانِ حسن، کودک دوست‌داشتنی امام علی علیه السلام گوش‌مان را نوازش داد. او در آن موقع شب بیدار بود. ماه گفت: «آرام باشید و خوب گوش کنید. حسن غرقِ گفت‌وگو با مادرش فاطمه سلام الله علیها است.» حسن در رخت‌خواب خود بیدار بود. مادر تازه نماز شب خوانده بود و داشت دعا می‌کرد. او آرام آرام اسمِ یکی‌یکیِ همسایه‌ها را می‌برد و به حال آن‌ها دعا می‌خواند. حسن چندبار در رخت‌خواب خود، از این پهلو به آن پهلو شد. ماه زیبا از پشت پنجره‌ی اتاق، نور تازه‌ای بر صورت مهربان او ریخت. حسن لحاف روی خود را کمی کنار زد و به مادر که رو به قبله نشسته بود نگاه کرد. او هنوز خوابش نبرده بود و صدای مهربان مادر را می‌شنید. مادر هنوز هم داشت در حق همسایه‌ها دعا می‌کرد؛ همان همسایه‌هایی که بعضی‌شان آدم‌های تندخو و نامهربانی بودند و با رفتارهای بدشان، امام علی علیه السلام را آزار می‌دادند. راز و نیاز مادر تا نزدیکی‌های اذان صبح طول کشید. مادر در این مدت، یک بار هم نشد که برای خودش دعا کند و از خدا چیزی بخواهد. بعد از نماز صبح، حسن رو به مادر کرد و پرسید: «مادرجان! چرا دیشب، حتی یک بار هم برای خودت از خدا چیزی نخواستی و دائم برای دیگران دعا کردی؟» فاطمه سلام الله علیها به گلِ روی حسن که زیباترین گل خانه‌اش بود خیره شد و جواب داد: «مگر نشنیده‌ای که اول همسایه، بعد خانه؟ پس باید اول به فکر دیگران بود و بعد به فکر خود!» من و ماه و ستاره‌ها، غرق در خوش‌حالی شدیم. دیدنِ روی زیبای اهل بیت برای ما شیرین‌تر از همه‌ی آسمان‌ها و منظومه‌هاست.» خورشید که بال‌های طلایی‌اش را باز کرده بود به خانه‌ی کوچک فاطمه سلام الله علیها و علی علیه السلام خیره شد و آرام آرام آن‌جا را بوسید. این داستان از کتاب مژده‌ی گل انتخاب شده است. مژده‌ی گل داستان‌هایی از زندگی حضرت فاطمه زهرا س نویسنده: مجید ملامحمدی حضرت سلام الله علیها 🌸بانک محتوایی ویژه مربیان🌸 www.amoorohani.com 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
هدایت شده از عمو روحانی
دعا برای همسایه مادر هنوز بیدار بود و داشت بر روی سجاده اش دعا می خواند. حسن در رختخواب خود از این پهلو به آن پهلو غلتید، اما خوابش نبرد. ماه از پشت پنجره کوچک اتاق، صورتش را نوازش کرد. خیره شد. او صدای آرام و دوست داشتنی مادر را به خوبی می شنید. اما با هر بار شنیدن، تعجبش بیشتر می شد. یک دعا بیشتر از دعاهای دیگر بر زبان مادر می آمد. او دائم برای همسایه ها و مردم دعا می کرد. گاهی اسم تک تک آن ها را می برد و برایشان آرزوی سلامتی می کرد. گاهی هم از خداوند برای آن ها چیزهایی می خواست. حسن آن قدر بیدار ماند تا این که نزدیکی های اذان صبح شد. دوباره پلک باز کرد و از زیر روانداز به مادر چشم دوخت. مادر هنوز بر روی سجاده اش بود. حسن با خودش فکر کرد: مادر یک بار هم نشد که برای خودش دعا کند یا از خداوند چیزی بخواهد، بلکه همه دعاهایش برای همسایه ها و دیگران بود! حسن کودک بود، به خواندن نماز علاقه زیادی داشت. او همراه مادر نماز خواند. بعد از مادر پرسید: مادر جان، چرا وقتی که داشتی دیشب دعا می خواندی، حتی یک بار هم از خدا برای خودت چیزی نخواستی، بلکه برای دیگران دعا کردی! نگاه مهربان حضرت زهرا سلام الله علیها به گل روی حسن افتاد. مادر گفت: «حسن جان، مگر نشنیده ای که اول همسایه سپس خانه، پس باید اول به فکر دیگران بود و برایشان دعا کرد، بعد به فکر خود!». باز هم حسن از حرف های زیبای مادر، درس تازه ای یاد گرفته بود. حضرت سلام الله علیها 🌸بانک محتوایی ویژه مربیان🌸 www.amoorohani.com 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
هدایت شده از عمو روحانی
پیرمرد باغبان و امام خمینی رحمه الله علیه ✅آن وقت ها،توی شهر کوچکی ،امام ما در خانه ای کوچک زندگی می کرد. خانه ی او یک باغچه داشت.باغچه ای بی گل .بچه های امام آن باغچه را دوست داشتند.دلشان میخواست توی آن گل بکارند.گل های سفید وصورتی ،گل اطلسی،لاله عباسی،یاس سفید وخوشبو . اماخاک باغچه خوب نبود،باید عوض میشد.قرار شد که برای باغچه خاک تازه بیاورند.یک روز سرظهر ،وقتی مادر سفره نهار ،صدای در خانه که بلند شدیکی از بچه ها دویدو در باز کرد.پشت در پیرمردی بود که کیسه بزرگی را بر روی شانه اش انداخته بود .توی آن کیسه خاک بود پیرمرد پیرمرد برای باغچه کوچک خانه خاک آورده بود او نفس نفس میزد و زیر ان بار سنگین عرق میریخت با دست های پیر وخاکی پیشانی اش را پاک می کرد بازبان لبهای خشکش را خیس می کرد . امام وبچه ها دور سفره نهار نشسته بودند بوی غذا در اتاق پیچیده بود بچه های کوچک گرسنه بودند بوی غذا گرسنه ترشان کرده بود مادر برایشان غذا می کشید بچه ها میگفتند بیشتر یکم بیشتر!.... و مادر می گفت:بس است !غذا کم است با نان بخورید تاسیر شوید.مادر برای خودش وامام هم غذا کشید .بعد همه آماده غذا خوردن شدندیک مرتبه چشم امام از پنجره باز به حیاط افتاد.پیرمرد را دید.او داشت کیسه خاک را توی باغچه خالی می کرد .امام فهمید او خسته است .تشنه است.فهمید که حتما گرسنه هم هست . با خودش گفت:باید برای او هم غذا ببریم اما توی قابلمه غذایی باقی نمانده بود .. مادر همه را کشیده بود.امام فکر کرد یک بشقاب خالی برداشت چند قاشق از غذای خودش را در آن بشقاب ریخت بعد بشقاب را جلوی بچه ها گرفت وگفت:بچه ها شما هم چند قاشق از غذایتان را توی این بشقاب بریزیدتا برای آن پیرمرد ببریم او هم مثل شما گرسنه است. بچه ها ومادر هرکدام چند قاشق از غذایشان را توی بشقاب ریختند.بشقاب پرشدیکی از پسرها بشقاب غذا را برای پیرمرد برد .پیرمرد خوشحال شد خندید وتشکر کرد . بعد دستهای خاکی اش را شست وبعد شروع کرد به خوردن .با چه لذتی می خورد!....غذای ان روز برای بچه ها با همیشه فرق داشت ازهمیشه خوشمزه تر وبهتر بود .آن روز بچه ها خیلی خوشحال بودند.آن ها یک درس خوب از پدرشان یاد گرفته بودند. به نقل از دختر امام خمینی رحمت الله علیه امام رحمت الله علیه 🌸مرجع محتوایی تربیت دینی🌸 www.amoorohani.com 👇👇 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
هدایت شده از عمو روحانی
🌸مثل بوی سیب (داستان کودکانه از زندگی امام «علیه السّلام») ✅غریبه بود و از راه دوری آمده بود. به این طرف و آن طرف نگاه کرد. بعد، از شتر پیاده شد. آن را کنار مسجد بست و وارد مسجد شد. مسجد خلوت بود. تنها دو سه نفر در حال نماز بودند. مرد غریب، کنار کسی که به مسجد رفته بود ایستاد و مشغول نماز شد. آرامش عجیبی در مسجد بود. مرد غریب این آرامش را همراه با عطری دلنواز به خوبی حس می کرد. از بیرون، از کنار دریچه ی مسجد، صدای بق بقوی چند کبوتر می آمد. نمازش را که خواند، دوباره نگاهی به اطراف کرد. کودکی همراه پدرش، کمی آن طرف تر مشغول نماز بود. هر کاری که پدر می کرد، او هم می کرد، حتما بعد از او آمده بودند، چون وقتی وارد مسجد می شد، آن ها را ندیده بود. بعد به مردی که کنارش مشغول نماز بود خیره شد. مرد چهره ای زیبا و مهربان داشت. گویا عطری که هنگام نماز احساس می کرد، از او بود، بویی مثل بوی سیب! مرد خوش قیافه آهسته زیر لب دعا کرد. مرد غریبه هم دست هایش را بلند کرد: «خدایا!» ما را به راه راست هدایت کن. خدایا ! تنها تو را می پرستیم و از تو یاری می خواهیم. خداوندا! ما را از همه مردم بی نیاز کن.» مرد خوش قیافه که بوی سیب می داد، از جا بلند شد. گویا می خواست برود. پیش از رفتن، ایستاد و به مرد غریب خیره شد. مرد غریب هم به او نگاه کرد. مرد خوش قیافه که لبخندی مهربان بر لب داشت، به مرد غریبه سلام کرد و گفت: «برادر! این طور نگو. بگو: خدایا! ما را از مردم بد بی نیاز کن چون مؤمن، از برادرش بی نیاز نیست.» مرد خوش قیافه خداحافظی کرد. مرد غریبه آن قدر نگاهش کرد تا از مسجد بیرون رفت. با خود گفت: «چه مرد نورانی و فهمیده ای! چه کلام زیبایی! هر که هست، مردی دانشمند و بزرگ است. تنها آدم های بزرگ و اهل علم می توانند این قدر قشنگ و خوب حرف بزنند.» مرد غریبه از کسی که تازه وارد مسجد شده بود، پرسید: «آقا! ببخشید این مرد که الان از مسجد بیرون رفت، که بود؟» -چطور او را نشناخته ای؟ او امام ما شیعیان، محمد باقر بود. مرد غریبه با تعجب گفت: «راست می گویی؟ او محمد باقر (علیه السلام) بود؟ کاش زودتر او را شناخته بودم.» منبع: دانشمند کوچک و پنج قصه ی دیگر، محمود پوروهاب 🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸 www.amoorohani.com 👇 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
هدایت شده از محصولات فرهنگی آوین
🎁هدیه کالای فرهنگی سالم 🌸🌸🌸کتاب pdf 🌸 ویژه‌نامه «کبوتران حرم رحلت امام خمینی 🌸آشنایی کودکان با شخصیت امام خمینی با شعر و داستان و سرگرمی 🌼کالای فرهنگی سالم🌼 ╭━═━⊰💖🌼💖⊱━═━╮ @farsakala ╰━═━⊰💖🌼💖⊱━═━╯
هدایت شده از محصولات فرهنگی آوین
فایل PDF ویژه‌نامه «کبوتران حرم رحلت امام 97».pdf
8.48M
🎁هدیه کالای فرهنگی سالم 🌸🌸🌸کتاب pdf 🌸 ویژه‌نامه «کبوتران حرم رحلت امام خمینی 🌸آشنایی کودکان با شخصیت امام خمینی با شعر و داستان و سرگرمی 🌼کالای فرهنگی سالم🌼 ╭━═━⊰💖🌼💖⊱━═━╮ @farsakala ╰━═━⊰💖🌼💖⊱━═━╯
قصه کودکانه ویژه شهادت حضرت رقیه(س) پیشنهاد ما این است که در ایام شهادت حضرت رقیه(س) ؛ وقت کوتاهی را برای خواندن این داستان ها با فرزندانمان اختصاص بدهیم و با زبان شیرین کودکانه مفهوم های دینی نهفته در هر داستان را برای شان بازگو کنیم.داستان های زیر تنها یک نمونه و یک جرقه هستند. انتظار میرود والدین و مربیان گرامی با تدبیر خود به داستان پر و بال بدهد. کودکی در کربلا بچه ها! همه شما بارها و بارها داستانهای زیادی از عاشورا و شهادت امام حسین علیه السلام شنیدید. ببینم، تا حالا درباره کودکانی که در کربلا بودن هم چیزی شنیدید و اونارو میشناسید. یکی ازکودکان امام حسین علیه السلام که در کربلا بود، رقیه نام داشت. بچه ها! رقیه علیهاالسلام دختر سه ساله امام حسین علیه السلام بود که به همراه خانواده امام حسین علیه السلام به کربلا اومده بود تا در کنار پدرو خویشانش باشه. اون پدرش امام حسین علیه السلام رو خیلی خیلی دوست داشت و بالاخره هم درهمون سن کم، در سرزمین شام به شهادت رسید. امیدوارم که از بزرگتراتون بخواید تا بیشتر درباره حضرت رقیه براتون حرف بزنن. کودک اسیر بعد از واقعه عاشورا چه اتفاقی افتاد؟ شما میدونید. حتما تا حالا از بزرگتراتون شنیدید. بله دشمن تمام کسایی رو که زنده مونده بودن، اسیر کرد. میون این اسرا، یه دختر کوچولو هم دیده میشد. این دختر کوچولو رقیه بود. رقیه دختر امام حسین علیهاالسلام که حالا بعد از شهادت پدرش به همراه عمه اش زینب و اسرای دیگه به طرف شام میرفت. می بینید بچه ها، حضرت رقیه با اون سن و سال کم چقدر سختی کشیده. اون دشمنا اون قدر بیرحم بودن که حتی این دختر کوچولو رو هم آزار میدادن. پس همه دستهامون رو به آسمون بلند میکنیم و از خدا میخوایم که تمام دشمنای دین خدا واهل بیت نابود بشن. ان شاءالله. شهید کوچک از توی خرابه های شام، صدای یه کودک به گوش میرسید. همه اونایی که در میون اسرا بودن، میدونستن که این صدای رقیه، دختر کوچک امام حسینه. اون حالا از خواب بیدار شده بود و سراغ پدرش رو میگرفت. او انگار خواب پدرش رو دیده بود. اون وقت یزید، کسی که دستور داده بود امام حسین و یارانش رو به شهادت برسونن، دستور داد سر امام حسین علیه السلام رو به دختر کوچولو نشون بدن. وقتی حضرت رقیه علیهاالسلام سر بریده پدرش امام حسین علیهالسلام رو دید، با فریاد و ناله خودشو روی سر بریده پدرش انداخت و همون جا، روحش به سوی آسمون آبی پرواز کرد. سلام ما به روح بلند او 🌸مرجع محتوایی تربیت دینی🌸 www.amoorohani.com 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
Untitled.pdf
4.9M
📘کتاب داستان کمیک "راه رهایی"🌿 🌹با موضوع دفاع سی وسه روزه جبهه مقاومت مقابل رژیم جعلی صهیونیستی 🍁 🌸 عمو روحانی 🌸 👇👇 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc