هدایت شده از محصولات فرهنگی آوین
#کتاب به یادت چله نشینم…
نخستین کتاب نوجوان با موضوع اربعین
خاطراتی شیرین،
طنز آمیز،
تکان دهنده،
عبرت آموز،
آمیخته ای از سختیها و لذتها و…
از زبان یک نوجوان حاضر در مراسم پیاده روی اربعین در کنار خانواده در کتاب: «به یادت چلّه نشینم…»
#نوجوان
#اربعین
#داستان
قیمت :12000 ت
ای دی مشاوره و خرید
@sarbazkochak
👇👇👇👇👇👇👇
لینک خرید
http://farsakala.ir/product/be-yadat-chelleh-neshinam/
فروشگاه کالای فرهنگی سالم(فرساکالا)
@farsakala
داستانهایی کوتاه از زندگی پیامبر اکرم.docx
30.5K
#داستان های کوتاه درباره پیامبر اکرم (ص)
#کودکان
#مسابقه
🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
#داستان در کنار خدمتکار
نشسته بود و چهار چشمی امام رضا علیه السلام را زیر نظر داشت . دائم حرص می خورد و می گفت : " کارهای او چقدر عجیب و غریب است ! انگار نه انگار که بزرگ و سرور است و با دیگران فرق دارد . اصلا بین خودشو خدمتکارها هیچ فرقی نمی گذارد . چقدر راحت با آن ها حرف می زند و کار می کند! "
همه دست به کار شده بودند تا سفره غذا را بچینند ، حتی خود امام رضا علیه السلام هم به فکر کمک به خدمتکارها بود . آن ها در مسیر سفر به جایی دور بودند و حالا وقت خوردن نهار زیر چند درخت ایستاده بودند .
👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽
#داستان در کنار خدمتکار
نشسته بود و چهار چشمی امام رضا علیه السلام را زیر نظر داشت . دائم حرص می خورد و می گفت : " کارهای او چقدر عجیب و غریب است ! انگار نه انگار که بزرگ و سرور است و با دیگران فرق دارد . اصلا بین خودشو خدمتکارها هیچ فرقی نمی گذارد . چقدر راحت با آن ها حرف می زند و کار می کند! "
همه دست به کار شده بودند تا سفره غذا را بچینند ، حتی خود امام رضا علیه السلام هم به فکر کمک به خدمتکارها بود . آن ها در مسیر سفر به جایی دور بودند و حالا وقت خوردن نهار زیر چند درخت ایستاده بودند .
دو سه تا از خدمتگذارها از امام رضا علیه السلام خواستند که بنشیند وخودش را به زحمت نیندازد ، اما قبول نکرد و گفت : من هم می خواهم کمکتان کنم . "
ظرف های غذا چیده شد . همه مسافرها مشغول خوردن غذا شدند ، اما مرد پولدار دوباره زل زد به امام و بیشتر حرص خورد . حالا اخم هایش حسابی توی همرفته بود .
مرد پولدار با ناراحتی غذا خورد . بعد از غذا خواست پیش امام برود که دید امام از جا برخاست و در جمع کردن سفره به خدمتکارها کمک کرد . مرد پولدار که حسابی ناراحت شده بود جلو رفت و آهسته به امام علیه السلام گفت : " ای پسر رسول خدا !"
امام با مهربانی نگاهش کرد و او ادامه داد : " بهتر نبود این خدمتکارها را سر سفره دیگریمی نشاندید و با آن ها غذا نمی خوردید ؟ آخر این ها خدمتکارهای شما هستند ! "
امام رضا علیه السلام از شنیدن این حرف ها غمگین شد و گفت : ساکت باش مرد ! خدای همه ما یکی است . پدر و مادر همه ی ما یکی است . پاداش انسان ها هم به اعمال آن هابستگی دارد .
مرد پولدار از خجالت سرش را پایین انداخت و گفت : من اشتباه کردم . شما درست می گویید !
#امام_رضا علیه السلام
🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
#داستان کمک بزرگ
مردی پیش پیامبر (صلی الله علیه و آله ) آمد ، او بسیار فقیر بود و هیچ چیز برای زندگی نداشت نمی دانست چه کار کند ، تصمیم گرفت از ایشان کمک بخواهد ولی خجالت می کشید تا این که بالاخره تصمیمش را گرفت جلو رفت وهمه چیز را برای پیامبر(صلی الله علیه و آله ) تعریف کرد.
پیامبر (صلی الله علیه و آله )نگاهی به او کرد و گفت به نظر می رسد اهل کار باشی بگو ببینم چه در خانه داری ؟ مرد گفت : هیچی . پیامبر(صلی الله علیه و آله )گفت : هیچ چیزی نداری . گفت فقط یک کاسه و یک گلیم دارم پیامبر فرمودند : برو و همان کاسه و گلیم را بیاور .مرد به راه افتاد وقتی به خانه رسید کاسه و گلیم را برداشت و نزد پیامبر بازگشت.
پیامبر کاسه و گلیم را بلند کرد و گفت : چه کسی حاضر است این کاسه و گلیم را بخرد چند نفری دست بلند کردند و مبالغی را پیشنهاد دادند ولی هیچ کدام منصفانه نبود تا این که فرد دیگری دستش را بلند و گفت : من این گلیم و کاسه را می خرم و مبلغ خوبی را پیشنهاد کرد .
پیامبر (صلی الله علیه و آله ) کاسه و گلیم را به خریدار داد و پول را گرفت و به مرد داد گفت با مقداری از این پول مقداری خوراکی بخر و به خانه ببر و با مقدار دیگرش یک داس بخر مرد هم همین کار را کرد داسی خرید و به نزد پیامبر بازگشت پیامبر او را به سوی زمینی فرستادند و گفتند از حالا روی این زمین کار کن مرد هر روز صبح به سرکار می رفت و شب خسته به خانه برمی گشت تا بعد از چند روز نزد پیامبر رفت پیامبر فرمودند حالا این هیزم ها را بفروش و این باشد سرمایه ای برای زندگیت مرد بسیار خوشحال شد و می دانست که پیامبر چه کمک بزرگی به او کرده است .
حضرت #محمد صلی الله علیه و اله
🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
#داستان پیامبر و کودکان
خورشید وسط آسمان می درخشید . عرق از سر و روی بچه ها که بی توجه به آفتاب داغ عربستان , وسط کوچه بازی می کردند, جاری بود .
یکی با صدایی شبیه فریاد گفت : من خسته شدم کمی استراحت کنیم انگار همه منتظر بودند که به محض شنیدن ، همان جا وسط کوچه روی زمین ولو شدند .
سر و صدایشان اندکی فروکش کرده بود که یکی گفت : چقدر بازی کردیم ! دیگری جواب داد : آری ولی افسوس , بازی هایمان خیلی تکراری شده , کسی بازی جدیدی بلد نیست ؟
سر و صدا دوباره بالا گرفت . هر کس که فکر می کرد ، پیشنهادش از بقیه بهتر است، می خواست با فریاد ، نظرش را اعلام کند .
صحبت بچه ها تازه گل انداخته بود که صدای نزدیک شدن چند سوار، همه را به خود آورد .
باید از سر راه سوارها کنار می رفتند ، اما کسی حوصله برخاستن نداشت . به جای بلند شدن شروع به نق زدن کردند که یکی با خوشحالی فریاد زد : برخیزید : رسول خداست که می آید . همه مثل فنر از جا پردیدند و با شادی و سرو صدا و لبخند به سمت رسول خدا دویدند .
دیدن پیامبر، همیشه بچه ها را خوشحال می کرد . همه دور مرکب پیامبر حلقه زدند . پیامبر با خوشرویی به همه سلام کردند .
می شود ما را هم سوار مرکبتان کنید !
یکی از بچه ها بود که این حرف را می زد . پیامبر لبخندی زدند و به کمک همراهانشان، آن بچه را سوار مرکب خود کردند .
صدای خنده و شادی تمام کوچه را پر کرده بود . بچه ها یکی یکی بر مرکب پیامبر سوار شدند و می خندیدند .
همه از این بازی جدید ذوق زده بودند .
وقتی همه بر مرکب سوار شدند ، پیامبر با مهربانی از آن ها خداحافظی کردند و رفتند .
بچه ها از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند ، هر کس با جیغ و داد می خواست خود را زودتر به خانه برساند تا این خبر را به همه بدهد که بر مرکب پیامبر سوار شده است .
#قصه
حضرت #محمد صلی الله علیه و اله
#کودکان
🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
#داستان حضرت سلیمان علیه السلام
در یکی از روزها که حضرت سلیمان(علیه السلام) در کاخ خود نشسته بود، پرندهاش هدهد، غایب بود. بعد از مدتی هدهد به نزد حضرت سلیمان(علیه السلام) آمد. حضرت سلیمان خیلی ناراحت و عصبانی به او گفت: «اگر دلیلی برای غیبت خودت نداشته باشی، تو را مجازات خواهم کرد.» هدهد از اینکه غیبت کرده بود از نبی خدا عذرخواهی کرد و گفت که غیبت من بیدلیل نبود، بلکه خبر مهمّی برای شما آوردهام.
به شهر سبا رفته بودم. آنجا وضع عجیبی داشت. مردم شهر خدای یگانه را نمیپرستیدند. آنان به خورشید سجده میکردند و آن را به عنوان خدای خودشان میپرستیدند.
پادشاه آنها هم یک زن است. او در آن سرزمین فرمانروایی میکند در حالیکه بر تخت بزرگ و مجللی نشسته و مردم هم گوش به فرمان او هستند. همه مردم سبا در گمراهی کامل به سر میبرند.
حضرت سلیمان(علیه السلام) تا این خبر را شنید، نامهای را با نام خدا آغاز کرد:«بسم الله الرحمن الرحیم» آیا میدانید چرا سورة نمل دو بسمالله دارد؟ آفرین، چون در این سوره نامه حضرت سلیمان(علیه السلام) به ملکه سبا آمده است که این نامه با نام خدا آغاز شده است. بنابراین یک بسمالله در اول سوره آمده و بسمالله دیگر هم در اول نامه حضرت سلیمان(علیه السلام) آمده است. حضرت سلیمان نامه را به هدهد داد و به او گفت که این نامه را به ملکه سبا برسان و ببین چه جوابی به ما میدهند. هدهد نامه را گرفت و به سوی شهر سبا پرواز کرد تا اینکه به کاخ ملکه سبا، بلقیس رسید. نامه را پایین انداخت. بلقیس نامه را برداشت و با دقت تمام آن را خواند. پس دستور داد که همه بزرگان سبا جمع شوند. رو به آنها کرد و گفت: «نامة مهمی از طرف حضرت سلیمان(علیه السلام) که با نام خدا شروع شده است به دست من رسیده است. او از من خواسته که به امر او تسلیم شویم و به فرمان او درآییم. شما چه صلاح میدانید.» اطرافیان بلقیس گفتند: «قدرت و نیروی ما زیاد است. ما میتوانیم با سربازانی که داریم در مقابل سپاه حضرت سلیمان(علیه السلام) مقاومت کنیم، اما شما ملکه هستید و هرچه دستور دهید ما آن را میپذیریم. اگر دستور جنگ بدهی ما میجنگیم و اگر هم فرمان صلح بدهی ما گوش به فرمان شما هستیم.
بلقیس که زن دانا و فهمیدهای بود و همیشه از روی فکر و عقل تصمیم میگرفت، گفت: جنگ موجب خرابی و ویرانی میشود. پادشاهان وقتی به جنگ میروند همه چیز به هم میریزد و مردم دچار ضرر میشوند و خانهها به آتش کشیده میشود. به نظر من با حضرت سلیمان(علیه السلام) که قدرت زیادی هم دارد صلح کنیم و برای او هدایایی بفرستیم تا به وسیله این کار از جنگ و خونریزی جلوگیری کنیم. او عدهای را مأمور کرد که با هدایای فراوانی به طرف حضرت سلیمان(علیه السلام) روانه شوند امّا حضرت سلیمان(علیه السلام) هدایای آنها را نپذیرفت و همه آنها را به سوی خدای یگانه دعوت کرد. خبر به ملکه سبا رسید. بلقیس به فکر فرو رفت و بعد از مدتی که قدرت و عظمت حضرت سلیمان(علیه السلام) را دید، دعوت او را پذیرفت و حاضر شد خدای یگانه را پرستش کند.
بلقیس چند کار بزرگ و مهم انجام داد. اول اینکه وقتی نامه حضرت سلیمان(علیه السلام) را خواند عصبانی نشد، بلکه فکر کرد.
بعد چه کرد؟ آیا به تنهایی و بدون مشورت با دیگران درباره نامه کاری کرد؟
نه، همه بزرگان سرزمینش را دعوت کرد و با آنها مشورت کرد.
بچهها! ملکه سبا بعد از مشورت تصمیم گرفت با حضرت سلیمان صلح کند. بعد از صلح چه کار کرد؟ بله، مهمترین تصمیم زندگیاش را گرفت، یعنی به خدای یگانه ایمان آورد.
ولی بچهها! همة این کارها را به چه وسیلهای انجام داد؟ بله، به وسیله یک وسیله پیچیده و عجیب در سر به نام مغز.
#قصه
#کودکان
🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
به همین سادگی-قصه گویی خلاق.pdf
15.91M
کتاب قصه به همین سادگی
قصه خوانی خلاق برای کودکان
#نماز
#کودکان
#داستان
🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
مروارید سفید-داستان بازی امام حسن و حسین ع.pdf
933.1K
#کتاب قصه مروارید سفید
✳️ داستان بسیار زیبای بازی امام حسن و حسین علیهما السلام
با تصاویر بسیار زیبا
حضرت #فاطمه س
امام #حسن ع
امام #حسین ع
#داستان
#کودکان
🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
#داستانک های کوتاه از زندگی حضرت #محمد صلی الله علیه و اله 1️⃣
✳️ویژه کودکان و نوجوانان
✅قسمت اول :#سلام و احوال پرسی
🌸سلام!
آرام آرام گام برمی داشت. میان کوچه آمده بود. رهگذران کوچک و بزرگ از کنارش می گذشتند. زیبا و مهربان، به رهگذران نگاه می کرد. لب هایش می شکفت. صدای جذاب و نرمش در کوچه می پیچید: «سلام علیکُم».
بوی خوش سلامش مثل نسیم بهار، دل ها را نوازش می داد.
🌸اسم دوست
از پیامبر زیاد شنیده بود، ولی هنوز او را ندیده بود. با این حال، ندیده عاشقش شده بود. به مدینه رسید. پرسان پرسان، سراغ خانه پیامبر را گرفت. چشم های بی قرارش، کوچه ها را رَصَد می کرد. بالاخره کوچه پیامبر را پیدا کرد. پیامبر میان کوچه بود و دوستانش مثل نگین انگشتر، او را در میان گرفته بودند. نگاه مرد به صورت پیامبر خدا افتاد. ذوق زده شد و جلو رفت. می خواست دهان خود را برای سلام باز کند که سلام گرم و رسای پیامبر، گوشش را نوازش داد. صورتش گل انداخت و شادمان و شتابان جلوتر رفت. پیامبر، او را به گرمی پذیرفت. دست او را در میان دست گرمش گرفت و با او دیده بوسی کرد. « چه طوری برادر عزیز؟ نام شما چیست؟ پدرتان کیست؟ از کدام قوم و قبیله ای؟ کجا زندگی می کنی؟ خیلی خوش آمدی برادر...».
چشم های مرد مانند چشمه جوشید.
🌸دست در دست
دست راستش در دست پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله بود و چشم هایش در برابر چشمان درخشانش. دست گرم و نگاه آرام پیامبر، روحش را نوازش می داد؛ چه لحظه زیبایی! فکر می کرد پیامبر نیز مثل همه دستش را عقب می کشد و دست دادن به پایان می رسد، ولی دست گرم پیامبر همچنان دست او را در بر گرفته بود و خورشید نگاهش جان مرد را صفا می داد.
🌸دوستم کجاست؟
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وارد مسجد شد. دوستانش در گوشه کنار مسجد نشسته بودند. با یک یک آنها سلام و احوال پرسی کرد. سه _ چهار روزی بود که خبری از بعضی از دوستان ایشان نبود. پیامبر که برای سومین روز آنها را ندیده بود، از حاضران، حالشان را جویا شد.
پس پرسید: «دوست جوان ما کجاست؟»
پاسخ دادند: «به سفر رفته است».
پیامبر دست ها را بالا برد و برایش دعا کرد: «خدایا، او را در سفر نگه داری کن!» پس گفت: «دوست دیگرمان کجاست؟» پاسخ دادند: «چند روز استگرفتار شده است.» پیامبر گفت: «باید به دیدارش بروم.» پس نگاهی به دور و بر انداخت و گفت: «آن یکی دوستمان کجاست؟» گفتند: «بنده خدا چند روز است بیمار شده است.» پیامبر با دل سوزی سرش را تکان داد و گفت: «ان شاءالله به عیادت او هم می روم.» آنگاه آرام به سوی محراب رفت و منتظر صدای زیبای اذان شد.
🌸حرف و لبخند
دوستان دور تا دور اتاق نشسته بودند. خانه پیامبر، قطعه ای از بهشت خدا در میان مدینه بود. پیامبر کنار دیوار نشسته بود و آرام آرام برایشان حرف می زد. لبخندی زیبا بر لبانش نقش بسته بود. عطر سخنان شیرین و دل نشینش، اتاق را پر کرده بود. دوستان و مهمانان به چشم هایش چشم دوخته بودند و به حرف های زیبایش که مثل آب زلال از لب های خندانش جاری می شد، گوش جان سپرده بودند.
💠منبع:کتاب گل صدبرگ: داستان های شیرین پیامبر مهربانی برای کودکان و نوجوانان
سید محمد مهاجرانی
#نوجوانان
#کودکان
#داستان
🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
#داستانک های کوتاه از زندگی حضرت #محمد صلی الله علیه و اله 2️⃣
✳️ویژه کودکان و نوجوانان
✅بخش دوم: آراستگی و تمیزی و زیبایی
🌸سبز و سفید
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله پیراهن سفیدش را پوشید. رنگ سفید را خیلی دوست داشت. بیشتر لباس هایش سفید بود. قبای سبزش را هم برداشت و روی پیراهن سفیدش پوشید. قبای سبز و پیراهن سفید در کنار هم خیلی به هم می آمدند. صورت نورانی و زیبایش در کنار قبای سبز و پیراهن سفید مثل خورشیدی بود که در صبح زیبای بهار در دشتی سرسبز طلوع می کند. از خانه بیرون آمد و آرام آرام در کوچه حرکت کرد. کوچه، زیباتر از باغ گل همیشه بهار شد.
🌸گل در چشمه
همیشه موهایش، تمیز و مرتب و شانه زده بود. هر گاه از خانه بیرون می رفت، با شانه کوچک چوبی اش موهایش را مرتب می کرد.
آن روز، آینه اش دم دست نبود. کنار آب آمد. نگاهی به آب انداخت. تصویر زیبایش در میان آب افتاده بود. شانه اش را درآورد. صورتش را نزدیک تر برد. آب مانند آینه ای شفاف، تصویر زیبایش را به نمایش گذاشته بود. به آب نگاه کرد و آرام آرام موهایش را شانه زد. گل رویش، آب را مثل چشمه گلاب، خوش بو کرده بود و قاب آب، زیباترین عکس جهان را در برگرفته بود
🌸بوی گل
عطرش را برداشت و دست و رویش را با آن معطر و خوش بو کرد. دست های خوش بویش را به پیراهن سفید و قبای سبزش کشید. لباس هایش هم خوش بو شدند. اتاق کوچکش برای چند لحظه مانند باغچه گل بنفشه شد. چه جای خوبی! نام خدا را بر زبان آورد و آرام از خانه بیرون آمد. نسیم خوش بوی بدن و لباسش، کوچه را بهاری کرد. به راه افتاد. کوچه ها را یکی یکی پشت سر گذاشت. از هر جا رد می شد، بوی عطرش به جا می ماند.
رهگذران از کوچه ها می گذشتند. «بَه بَه چه بوی لطیفی!» بوی خوش پیامبر برایشان آشنا بود. هر کس از جایی که او گذشته بود، می گذشت، لحظه ای می ایستاد و با شادی می گفت: «چه بوی دل انگیزی!» این عطر گل محمّد صلی الله علیه و آله است. او همین الان از اینجا گذشته است. کوچه ها مثل باغ گل محمدی سرشار از عطر رسول خدا صلی الله علیه و آله بود و رهگذران غرق نشاط بودند.
🌸مثل مروارید
چه دهان خوش بویی! چه دندان های سفیدی! همیشه پیش از خواب، دندان هایش را مسواک می کرد. پیش از نماز نیز دندان هایش را مسواک می زد. به مردم می گفت: «دهان شما راه گفت وگوی شما با خداست. پس با مسواک زدن، آن را همیشه تمیز و خوش بو کنید.» پس از غذا هم دندان هایش را مسواک می زد و آنها را خیلی خوب می شست. پیامبر خدا همیشه دهانش مثل گل خوش بود و دندان های سفیدش مثل مروارید می درخشید.
🌸لباس های تمیز بپوش
موهای مرد جوان، ژولیده و در هم ریخته بود. دست هایش خاکی و صورتش کثیف و پر از لک بود. انگار از صبح تا حالا آب به دست و رویش نزده بود. لباس هایش هم کثیف و نامرتب بود و گوشه میدان ایستاده بود. پیامبر خدا، او را دید. کنارش آمد. با مهربانی نگاهش کرد. «سلام علیکم جوان!» جوان با خوش حالی جوابش را داد.
پیامبر خدا گفت: «دوست عزیز! مگر دستت خالی است و فقیر هستی؟»
جوان گفت: « نه! خدا را شکر فقیر نیستم.» پیامبر گفت: «چرا به خودت نمی رسی تا خودت را آراسته و تمیز کنی؟ می دانی استفاده کردن از نعمت های خدا و آشکار ساختن نعمت، بخشی از دین است؟»
💠منبع:کتاب گل صدبرگ: داستان های شیرین پیامبر مهربانی برای کودکان و نوجوانان
سید محمد مهاجرانی
#نوجوانان
#کودکان
#داستان
🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
#داستان مالک اشتر
✅مربیان عزیز می توانید پس از بیان این داستان درباره شهید #سردار_قاسم_سلیمانی صحبت کنید و ایشان را فرمانده لشکر امام #خامنه_ای معرفی کنید.
✅بازاری و عابر
مردی درشت استخوان و بلندقامت كه اندامی ورزیده و چهره ای آفتاب خورده داشت و زد و خوردهای میدان جنگ یادگاری بر چهره اش گذاشته و گوشه ی چشمش را دریده بود، با قدمهای مطمئن و محكم از بازار كوفه می گذشت. از طرف دیگر مردی بازاری در دكانش نشسته بود. او برای آنكه موجب خنده ی رفقا را فراهم كند، مشتی زباله به طرف آن مرد پرت كرد. مرد عابر بدون اینكه خم به ابرو بیاورد و التفاتی بكند، همان طور با قدمهای محكم و مطمئن به راه خود ادامه داد. همینكه دور شد یكی از رفقای مرد بازاری به او گفت: «هیچ شناختی كه این مرد عابر كه تو به او اهانت كردی كه بود؟ ! » .
- نه، نشناختم! عابری بود مثل هزارها عابر دیگر كه هر روز از جلو چشم ما عبور می كنند، مگر این شخص كه بود؟ .
- عجب! نشناختی؟ ! این عابر همان فرمانده و سپهسالار معروف، مالك اشتر نخعی بود.
- عجب! این مرد مالك اشتر بود؟ ! همین مالكی كه دل شیر از بیمش آب می شود و نامش لرزه بر اندام دشمنان می اندازد؟ .
- بلی مالك خودش بود.
- ای وای به حال من! این چه كاری بود كه كردم! الآن دستور خواهد داد كه مرا سخت تنبیه و مجازات كنند. همین حالا می دوم و دامنش را می گیرم و التماس می كنم تا مگر از تقصیر من صرف نظر كند.
به دنبال مالك اشتر روان شد. دید او راه خود را به طرف مسجد كج كرد. به دنبالش به مسجد رفت، دید به نماز ایستاد. منتظر شد تا نمازش را سلام داد. رفت و با تضرع و لابه خود را معرفی كرد و گفت: «من همان كسی هستم كه نادانی كردم و به تو جسارت نمودم. » .
مالك: «ولی من به خدا قسم به مسجد نیامدم مگر به خاطر تو، زیرا فهمیدم تو خیلی نادان و جاهل و گمراهی، بی جهت به مردم آزار می رسانی. دلم به حالت سوخت. آمدم درباره ی تو دعا كنم و از خداوند هدایت تو را به راه راست بخواهم. نه، من آن طور قصدی كه تو گمان كرده ای درباره ی تو نداشتم
#حاج_قاسم_سلیمانی
#داستان به من بگو پدر
صدای پای بابا بود. اتاق ها پراز عطر گل محمدی شد. بابا تا فاطمه را دید، دست هایش را با مهربانی باز کرد و گفت: "سلام دختر عزیزم"
فاطمه(س) با خوش حالی جلو رفت تا دست او را ببوسد. بابا، صورت دختر بهتر از گلش را بوسید. حالش را پرسید. بعد نشست و به پشتی سادهی اتاقش تکیه داد.
گنجشکها روی درخت نخل جیک جیک کردند. مرغابیها در حیاط دنبال هم دویدند. فاطمه خواست پدر را صدا بزند. فوری فکر کرد چگونه صدایش کند. به او بگوید بابا یا صدایش بزند: «ای رسول خدا!»
به یاد مردم مدینه افتاد. مردم مدینه حضرت محمد(ص) را با احترام صدا نمیزدند. هر کس وقتی به ایشان میرسید میگفت: «ای محمد!» یا صدا میزد: «ای پسر عبدالله!»
خداوند به خاطر اینکه آنها پیامبرش را با احترام صدا بزنند، یک آیهی تازه فرستاد و به مردم گفت:«آنگونه که همدیگر را صدا میزنید، پیامبر را صدا نکنید.»
پس بهترین کلمه این بود: «ای رسول خدا!»
فاطمه(س) به پدر گفت: «ای رسول خدا!… میخواستم بگویم…»
لبخند لبهای حضرت محمد کمرنگ شد. با مهربانی نگاهش کرد و گفت: «فاطمه جان! این آیه دربارهی تو و فرزندانت فرستاده نشده است. تو از من هستی و من از تو. این آیه دربارهی مردم مغرور است.»
چشمهای فاطمه(س) درخشید. حضرت محمد(ص) ادامه داد: «دخترم! تو به من بگو پدر؛ زیرا قلبم شاد میشود و خدا هم از این کار تو خشنود میگردد.»
قلب فاطمه(س) آرام گرفت. او نشست و با شوق زیاد گفت: «پدر جان…!»
"نویسنده: مجید ملامحمدی"
#حضرت_فاطمه سلام الله علیها
#کودکان
#پنجشنبه
#داستان
🌸بانک محتوایی ویژه مربیان🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://sapp.ir/amoorohani
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
💠پیراهن سبز بهشتی💠
شب عروسی فاطمه بود. او در خانه یک پیراهن ساده داشت. پدر برایش یک پیراهن نو آورد. فاطمه به آن نگاه کرد. پارچه ی نرم و لطیفی داشت. آن را کنار گذاشت تا چند لحظه بعد بپوشد. حضرت محمد(ص) به اتاق مردها رفت. اتاق فاطمه نزدیک در حیاط بود. در زدند.
-چه کسی در می زند؟
-یک نفر در را باز کند.
یکی از زن ها در را باز کرد. زنی با صدای شکسته اش گفت:« من فقیرم و لباسی ندارم که به تن کنم.»
فاطمه(س) وقتی صدای زن فقیر را شنید، گوشه ی در اتاق را باز کرد. زن فقیر گفت:« از خانه ی رسول خدا یک لباس کهنه می خواهم تا به تن کنم.»
دل فاطمه(س) به درد آمد. نگاهش اول به پیراهن نو افتاد؛ بعد به پیراهن ساده ای که در تنش بود. فکر کرد کدام یک را بدهد. پیراهن نو برای عروسی اش بود. یاد آیه ای در قرآن افتاد که می گفت:« هرگز به نیکی نمی رسید، مگر این که چیزی را که دوست دارید( به فقیران) ببخشید.»
فاطمه(س) فوری پیراهن نو را برداشت. پشت در رفت و با مهربانی، آن را به زن فقیر داد.
زن فقیر خندید. صورتش را به طرف آسمان گرفت و دعا کرد. بعد با خوش حالی زیاد از آن جا رفت.
وقتی خبر به حضرت محمد(ص) و حضرت علی(ع) رسید، آن ها از کار فاطمه(س) خوش حال شدند. طولی نکشید که جبرییل-فرشته ی بزرگ خدا- به خانه ی حضرت محمد(ص) آمد. خانه بوی بهشت گرفت. او پیراهن سبز و زیبایی جلوی حضرت گذاشت و گفت:« ای رسول خدا! خداوند به تو سلام رساند و به من فرمان داد تا به فاطمه سلام برسانم و این لباس سبز بهشتی را برای او بیاورم.»
وقتی نگاه فاطمه به پیراهن سبز بهشتی افتاد گریه کرد. عطر بهشتی پیراهن، خیلی زود، زن ها را به اتاق فاطمه (س) کشاند.
#حضرت_فاطمه سلام الله علیها
#کودکان
#پنجشنبه
#داستان
🌸بانک محتوایی ویژه مربیان🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://sapp.ir/amoorohani
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
#داستانک های کوتاه از زندگی حضرت #محمد صلی الله علیه و اله 3️⃣
✳️ویژه کودکان و نوجوانان
✅بخش سوم: مهمانی رفتن و مهمان نوازی
🌸مهمان مهربان
✅«الحمدلله، خدایا شکر!» پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله دست از غذا کشید. مهمان یکی از دوستانش بود. اهل خانه با لبخند نگاهش می کردند. خانه شان چه قدر باصفا شده بود.
مدتی کنارشان نشست و با آنها به گرمی گفت وگو کرد. وقت رفتن بود. به دوستش گفت: «لطفاً حصیری گوشه اتاق بینداز!» دوست پیامبر شگفت زده شد. «حصیر را برای چه می خواهد؟!» حصیر را انداخت. پیامبر روی حصیر آمد. رو به قبله چرخید و دست ها را بالا آورد: «الله اکبر.» همه با تعجب به هم نگاه کردند. «پیامبر که نمازش را خوانده است! این چه نمازی است؟» پیامبر نمازش را خواند و تمام کرد: «السلام علیکم و رحمه الله و برکاته.» دست هایش را بالا آورد و برای دوستش و اهل خانه دعا کرد. اشک شوق در چشمان مرد و همسرش جمع شده بود. «خدایا! چه مهمان مهربانی!»
🌸سحر بیا خانه ما
✅ماه خدا بود. سایه رحمت آسمان بر سر ساکنان زمین افتاده بود. همه روزه بودند. شهر رنگ خدا گرفته بود. بازار افطاری دادن و سحری دادن داغ بود. هر کسی دوست داشت دوستان و بستگانش را دعوت کند. عرباض به سوی خانه می رفت. حسابی تشنه و گرسنه بود. «سلام علیکُم!» صدا آشنا بود. سرش را چرخاند. نگاهش به روی ماه پیامبر افتاد.
صورتش غرق شادی شد. خستگی و گرسنگی از جانش پر کشید. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله گفت: «برادر عزیز! امشب برای صرف سحری، به خانه ما تشریف بیاورید.» چشمان عرباض برق زد. «سحر و خانه پیامبر! چه سعادت بزرگی!» پیامبر خداحافظی کرد و رفت. عرباض داخل خانه آمد و بی صبرانه، چشم به راه سحر ماند.
🌸پشتی
✅سلمان وارد خانه پیامبر شد. داخل اتاق بود. سلمان سلام گرمی داد: «سلام علیکُم» «و علیکُم السلام و رحمه الله. چه طور هستی سلمان؟» نسیم سلام پیامبر سیمای سلمان را باطراوت کرد. پیامبر با مهربانی پشتی خود را برداشت و آن را کنار دیوار گذاشت. نگاهی به سلمان انداخت و با مهربانی گفت: «برادر عزیز! لطفاً به این پشتی تکیه بده!» لب های سلمان لبریز از لبخند شد. به پشتی تکیه داد و غرق تماشای پیامبر شد. پیامبر خدا فرمود: «ای سلمان! هر مسلمانی در برابر برادر مسلمانش از جا برخیزد و برای احترام او برایش پشتی بگذارد، خداوند او را می آمرزد»
🌸کم نخورید!
✅«تَق تَق تَق!» پیامبر در را باز کرد: «سلام علیکُم!» «سلام علیکم ای پیامبر خدا! این ظرف برنج را برایتان هدیه آورده ام!» پیامبر ظرف برنج را آرام از دست او گرفت و تشکر کرد. برنج را به خانه آورد. «چه غذای مطبوعی! بهتر است دوستانم را هم دعوت کنم.» پیامبر تصمیم خود را گرفت. دوستان صمیمی اش را صدا زد. مدتی بعد سلمان و ابوذر و مقداد به خانه اش آمدند. سفره آماده شد. پیامبر و میهمانان گرامی اش دور سفره نشستند. عطر مطبوع برنج، اتاق را پر کرده بود. همه با اشتها غذا می خوردند. مهمانان کمی غذا خوردند و بعد دست کشیدند. پیامبر رویش را به سوی تک تک آنها چرخاند: «چقدر زود! شما که چیزی نخوردید! هر کس از شما که ما را بیشتر دوست دارد، بر سر سفره ما بیشتر غذا می خورد».
💠منبع:کتاب گل صدبرگ: داستان های شیرین پیامبر مهربانی برای کودکان و نوجوانان
سید محمد مهاجرانی
#نوجوانان
#کودکان
#داستان
🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
صورتی-انقلاب و دهه فجر.pdf
1.31M
#کتاب داستان صورتی
#دهه_فجر
#داستان
#کودکان
#متن
🌸بانک محتوایی ویژه مربیان🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://sapp.ir/amoorohani
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
آن شبِ مهتابی
ماه گفت: «بگذارید اول من تعریف کنم.»
ستارهها که هیجانزده بودند یکییکی به حرف آمدند:
- اول من میگویم!
- نه، من بهتر از شما میتوانم تعریف کنم.
- اما هیچکدامتان مثل من بلد نیستید بگویید. من از همهی شما به زمین نزدیکتر هستم.
خورشید خندید و گفت: «اصلاً هیچ کدامتان نگویید؛ چون من حوصلهی همهمهی شماها را ندارم. یا یک نفر یا هیچکدام!»
ماه خندید و گفت: «من نمیگویم؛ اما به نظرم ستارهی سهیل بگوید بهتر است.»
ستارهها دوباره همهمه کردند. خورشید و ماه خیره خیره نگاهشان کردند و خندیدند. کمی که گذشت خورشید صدایش را بلند کرد و گفت: «حواستان کجاست؟ دارد همه جای زمین از نور من روشن میشود. تا صبح نشده، برایم بگویید چه اتفاقی افتاده!»
ستارهها ساکت شدند. حالا همگی آنها به ستارهی کوچکی خیره بودند که تا به آن لحظه حرفی نزده بود. آنها همگی گفتند: «ستارهی صبح بگوید!»
ستارهی کوچک خندید و گفت: «شب بود. ما در دل آسمان، کنار هم بودیم و زمین را زیر پایمان پر نور میکردیم. ماهِ زیبا ناگهان همگی ما را صدا زد. بعد اتاق کوچکی را نشانمان داد. همان اتاقی که خیلی شبها نور خود را بر تنِ خاکی آن میریختیم. همان اتاقی که بوی خوبی از آن بلند بود.
من و ستارهها و ماه به طرف آن اتاق کله کشیدیم. صدای مهربانِ حسن، کودک دوستداشتنی امام علی علیه السلام گوشمان را نوازش داد. او در آن موقع شب بیدار بود. ماه گفت: «آرام باشید و خوب گوش کنید. حسن غرقِ گفتوگو با مادرش فاطمه سلام الله علیها است.»
حسن در رختخواب خود بیدار بود. مادر تازه نماز شب خوانده بود و داشت دعا میکرد. او آرام آرام اسمِ یکییکیِ همسایهها را میبرد و به حال آنها دعا میخواند. حسن چندبار در رختخواب خود، از این پهلو به آن پهلو شد. ماه زیبا از پشت پنجرهی اتاق، نور تازهای بر صورت مهربان او ریخت. حسن لحاف روی خود را کمی کنار زد و به مادر که رو به قبله نشسته بود نگاه کرد. او هنوز خوابش نبرده بود و صدای مهربان مادر را میشنید. مادر هنوز هم داشت در حق همسایهها دعا میکرد؛ همان همسایههایی که بعضیشان آدمهای تندخو و نامهربانی بودند و با رفتارهای بدشان، امام علی علیه السلام را آزار میدادند.
راز و نیاز مادر تا نزدیکیهای اذان صبح طول کشید. مادر در این مدت، یک بار هم نشد که برای خودش دعا کند و از خدا چیزی بخواهد.
بعد از نماز صبح، حسن رو به مادر کرد و پرسید: «مادرجان! چرا دیشب، حتی یک بار هم برای خودت از خدا چیزی نخواستی و دائم برای دیگران دعا کردی؟»
فاطمه سلام الله علیها به گلِ روی حسن که زیباترین گل خانهاش بود خیره شد و جواب داد: «مگر نشنیدهای که اول همسایه، بعد خانه؟ پس باید اول به فکر دیگران بود و بعد به فکر خود!»
من و ماه و ستارهها، غرق در خوشحالی شدیم. دیدنِ روی زیبای اهل بیت برای ما شیرینتر از همهی آسمانها و منظومههاست.»
خورشید که بالهای طلاییاش را باز کرده بود به خانهی کوچک فاطمه سلام الله علیها و علی علیه السلام خیره شد و آرام آرام آنجا را بوسید.
این داستان از کتاب مژدهی گل انتخاب شده است.
مژدهی گل
داستانهایی از زندگی حضرت فاطمه زهرا س
نویسنده: مجید ملامحمدی
حضرت #فاطمه سلام الله علیها
#کودکان
#پنجشنبه
#داستان
🌸بانک محتوایی ویژه مربیان🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://sapp.ir/amoorohani
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
دعا برای همسایه
مادر هنوز بیدار بود و داشت بر روی سجاده اش دعا می خواند. حسن در رختخواب خود از این پهلو به آن پهلو غلتید، اما خوابش نبرد. ماه از پشت پنجره کوچک اتاق، صورتش را نوازش کرد.
خیره شد. او صدای آرام و دوست داشتنی مادر را به خوبی می شنید. اما با هر بار شنیدن، تعجبش بیشتر می شد.
یک دعا بیشتر از دعاهای دیگر بر زبان مادر می آمد. او دائم برای همسایه ها و مردم دعا می کرد. گاهی اسم تک تک آن ها را می برد و برایشان آرزوی سلامتی می کرد. گاهی هم از خداوند برای آن ها چیزهایی می خواست.
حسن آن قدر بیدار ماند تا این که نزدیکی های اذان صبح شد.
دوباره پلک باز کرد و از زیر روانداز به مادر چشم دوخت. مادر هنوز بر روی سجاده اش بود. حسن با خودش فکر کرد: مادر یک بار هم نشد که برای خودش دعا کند یا از خداوند چیزی بخواهد، بلکه همه دعاهایش برای همسایه ها و دیگران بود! حسن کودک بود، به خواندن نماز علاقه زیادی داشت. او همراه مادر نماز خواند.
بعد از مادر پرسید: مادر جان، چرا وقتی که داشتی دیشب دعا می خواندی، حتی یک بار هم از خدا برای خودت چیزی نخواستی، بلکه برای دیگران دعا کردی!
نگاه مهربان حضرت زهرا سلام الله علیها به گل روی حسن افتاد.
مادر گفت: «حسن جان، مگر نشنیده ای که اول همسایه سپس خانه، پس باید اول به فکر دیگران بود و برایشان دعا کرد، بعد به فکر خود!».
باز هم حسن از حرف های زیبای مادر، درس تازه ای یاد گرفته بود.
حضرت #فاطمه سلام الله علیها
#کودکان
#پنجشنبه
#داستان
🌸بانک محتوایی ویژه مربیان🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://sapp.ir/amoorohani
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
#داستانک های کوتاه از زندگی حضرت #محمد صلی الله علیه و اله 4️⃣
✳️ویژه کودکان و نوجوانان
✅بخش چهارم : دوستی و مهربانی
🌸نماز تند
✅پیرمرد کنار خانه پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله رسید و در زد و پیامبر را صدا کرد. همسر پیامبر در را گشود. به اتاق اشاره کرد و گفت: « پیامبر مشغول نماز است. بفرمایید تو!» پیرمرد لبخند زد و به سوی اتاق رفت. پیامبر گرم راز و نیاز با خدا بود. پیرمرد نزدیک تر رفت. به دیوار تکیه داد و غرق تماشای پیامبر شد.
پیامبر حضور او را حس کرد. حمد و سوره اش را تندتر از همیشه خواند. قنوت را هم کوتاه کرد. پیرمرد شگفت زده شد. «پیامبر که همیشه نمازش را آرام می خواند، چرا حالا تندتند می خواند؟»
پیامبر، سلام آخر نمازش را هم داد. «الله اکبر، الله اکبر الله اکبر». نمازش را تمام کرد. صورت تابناکش را به سوی پیرمرد چرخاند: «سلام علیکم برادر عزیز! با من چه کار داری؟»
پیرمرد شگفت زده شده بود. «خدایا! چقدر مهربان است! به خاطر من نمازش را زود تمام کرد.
خدایا...! »
🌸غصه نخور، شاد باش
✅ابر غم بر دشت دلش سایه انداخته بود. سرش پایین بود و آرام آرام حرکت می کرد. کوچه خلوت و دیگر بود. کنار دیوار نشست و سرش را بر زانویش گذاشت.
«سلام علیکم برادر! چرا اینجا نشسته ای؟» صدا برایش آشنا بود. اشک در چشمانش جوشید. سرش را بلند کرد. پیامبر با مهربانی دست بر شانه اش گذاشت. «چرا غمگینی برادر؟»
بغضش ترکید. سفره دلش را برای پیامبر باز کرد. پیامبر با مهربانی به حرف هایش گوش کرد. بعد با او حرف زد و راهنمایی اش کرد.کمی هم با او شوخی کرد. کم کم ابرهای غم از آسمان سینه اش دور شد. صورتش گل انداخت و لب های پژمرده اش لبریز از لبخند شد.
🌸زیر نور ماه
✅سحر بود و آسمان غرق ستاره. ماه میان ستارگان خودنمایی می کرد. سکوت زیبای شبانه، مدینه را پر کرده بود. کوچه ها خلوت و خانه ها خاموش بود. پیامبر گوشه اتاق، رو به قبله نشسته بود. چشم هایش لبریز از اشک بود. با صدایی آرام و دل نشین، آیه های نورانی قرآن را تلاوت می کرد. همسر مهربانش از رختخواب برخاست. صدای زیبای پیامبر به گوشش رسید. آهسته نزدیک شد تا صدای دل نشین شوهر مهربانش را بهتر بشنود پیامبر سوره را تمام کرد. همسرش گفت: «کاش با صدای بلندتر قرآن بخوانی تا دیگران هم این صوت زیبا را بشنوند!» پیامبر فرمود: «دوست ندارم صدایم دیگران را آزار دهد».
🌸پرستار بیدار
✅نیمه های شب بود. علی علیه السلام در بستر خوابیده بود. تب شدیدی داشت. خوابش نمی برد. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله کنار بسترش نشسته بود و از او مراقبت می کرد. سجاده نمازش را نزدیک بستر علی علیه السلام پهن کرده بود. گاهی روی سجاده می ایستاد و نماز می خواند و پس از هر نماز کنار یار تب دارش می رفت و حالش را می پرسید. شب کم کم کوله بارش را جمع می کرد. نزدیک اذان بود. چشم های روشن پیامبر و علی علیه السلام هنوز غرق بیداری بودند. صدای اذان بلند شد. وقت نماز بود. پیامبر و علی علیه السلام نماز خواندند.
آسمان مدینه کم کم از ستاره ها خالی شد ولی چشمان پیامبر و علی علیه السلام تا طلوع آفتاب پر از ستاره بود.
🌸شیرین ترین افطار
✅چند دقیقه از اذان مغرب می گذشت. در تک تک خانه های مردم مدینه، سفره های پربار افطار پهن بود. چشم هایشان، سرشار از شوق و لب هایشان، لبریز از لبخند بود. در گوشه ای دیگر، در کنار مسجد، فقیران روی صفه(1) نشسته بودند. بعضی به دیوار تکیه داده بودند و بعضی رو به قبله دعا می کردند. بندگان خدا هنوز روزه خود را باز نکرده بودند. داخل صفه هم هیچ خبری نبود. نه سفره ای، نه افطاری و نه نانی. حسابی گرسنه بودند.
«سلام علیکم! برادران عزیز! روزه تان قبول باشد!» صورت هایشان به سوی در چرخید. پیامبر خدا بود. ظرف بزرگی در دست داشت. چشم هایشان درخشید. «خدایا شکرت! پیامبر برایمان غذا آورده است.» دور هم نشستند. پیامبر کنارشان نشست. در ظرف را برداشت. بوی مطبوع غذا صُفه را پر کرد. پیامبر با مهربانی برای هر یک غذا کشید و تکه ای نان و چند دانه خرما جلویشان گذاشت. در آخر هم برای خود غذا کشید. صورت زرد صفه نشینان شکفته بود. پیامبر «بسم الله» گفت و با لبخند، خرمایی در دهان گذاشت. او نیز مانند فقیران صفه هنوز روزه خود را باز نکرده بود.
💠منبع:کتاب گل صدبرگ: داستان های شیرین پیامبر مهربانی برای کودکان و نوجوانان
سید محمد مهاجرانی
#نوجوانان
#کودکان
#داستان
🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
🌸مثل بوی سیب (داستان کودکانه از زندگی امام #محمد_باقر «علیه السّلام»)
✅غریبه بود و از راه دوری آمده بود. به این طرف و آن طرف نگاه کرد. بعد، از شتر پیاده شد. آن را کنار مسجد بست و وارد مسجد شد. مسجد خلوت بود. تنها دو سه نفر در حال نماز بودند.
مرد غریب، کنار کسی که به مسجد رفته بود ایستاد و مشغول نماز شد. آرامش عجیبی در مسجد بود. مرد غریب این آرامش را همراه با عطری دلنواز به خوبی حس می کرد.
از بیرون، از کنار دریچه ی مسجد، صدای بق بقوی چند کبوتر می آمد.
نمازش را که خواند، دوباره نگاهی به اطراف کرد. کودکی همراه پدرش، کمی آن طرف تر مشغول نماز بود. هر کاری که پدر می کرد، او هم می کرد، حتما بعد از او آمده بودند، چون وقتی وارد مسجد می شد، آن ها را ندیده بود. بعد به مردی که کنارش مشغول نماز بود خیره شد. مرد چهره ای زیبا و مهربان داشت. گویا عطری که هنگام نماز احساس می کرد، از او بود، بویی مثل بوی سیب!
مرد خوش قیافه آهسته زیر لب دعا کرد. مرد غریبه هم دست هایش را بلند کرد: «خدایا!» ما را به راه راست هدایت کن. خدایا ! تنها تو را می پرستیم و از تو یاری می خواهیم. خداوندا! ما را از همه مردم بی نیاز کن.»
مرد خوش قیافه که بوی سیب می داد، از جا بلند شد. گویا می خواست برود. پیش از رفتن، ایستاد و به مرد غریب خیره شد. مرد غریب هم به او نگاه کرد. مرد خوش قیافه که لبخندی مهربان بر لب داشت، به مرد غریبه سلام کرد و گفت: «برادر! این طور نگو. بگو: خدایا! ما را از مردم بد بی نیاز کن چون مؤمن، از برادرش بی نیاز نیست.»
مرد خوش قیافه خداحافظی کرد. مرد غریبه آن قدر نگاهش کرد تا از مسجد بیرون رفت. با خود گفت: «چه مرد نورانی و فهمیده ای! چه کلام زیبایی! هر که هست، مردی دانشمند و بزرگ است. تنها آدم های بزرگ و اهل علم می توانند این قدر قشنگ و خوب حرف بزنند.»
مرد غریبه از کسی که تازه وارد مسجد شده بود، پرسید: «آقا! ببخشید این مرد که الان از مسجد بیرون رفت، که بود؟»
-چطور او را نشناخته ای؟ او امام ما شیعیان، محمد باقر بود.
مرد غریبه با تعجب گفت: «راست می گویی؟ او محمد باقر (علیه السلام) بود؟ کاش زودتر او را شناخته بودم.»
منبع: دانشمند کوچک و پنج قصه ی دیگر، محمود پوروهاب
#داستان
#کودکان
🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸
www.amoorohani.com
👇 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
#کتاب #داستان چشم عسلی هدیه داری
داستانی کودکانه با موضوع وقف و مهربانی
فایل PDF جهت مطالعه برای بچه ها
#خردسالان
#کودکان
#خداشناسی
🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
1397_188_cheshm_asali.pdf
10.35M
#کتاب #داستان چشم عسلی هدیه داری
داستانی کودکانه با موضوع وقف و مهربانی
فایل PDF جهت مطالعه برای بچه ها
#خردسالان
#کودکان
#خداشناسی
🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
#داستانک های کوتاه از زندگی حضرت #محمد صلی الله علیه و اله 5️⃣
✳️ویژه کودکان و نوجوانان
✅بخش چهارم : دوستی و مهربانی
🌸هم سفر مهربان
💠کاروان در دل کویر حرکت می کرد. خورشید با تمام توان می تابید. جویبارهای کوچک عرق از سر و روی افراد کاروان و شتران جاری شده بود. پیامبر، آخر کاروان بود. چشم های تیز و زیبایش را می چرخاند و به چپ و راست و پشت سرش نگاه می کرد. کاروان را با دقت تمام زیر نظر داشت. مراقب بود کسی از افراد کاروان جا نماند. همیشه آخر کاروان حرکت می کرد تا به بیماران، پیران و ناتوانان کمک کند. مراقب بود آنها از کاروان عقب نمانند. نسیم صحرا مثل فرشته دور او می چرخید و عطر خوش بویش را مثل دسته گل به افراد کاروان هدیه می داد.
🌸بفرما سایه!
💠سوار افسار اسب را کشید و کنار نخل بزرگ ایستاد. یاران زیر سایه دل چسب آن نشسته بودند. پیامبر نیز در میانشان ایستاده بود و برایشان حرف می زد. پایین پرید و سریع، اسب را بست. زیر نخل جا نبود. پشت سر جمعیت، زیر آفتاب، روی زمین نشست و گوش هایش را خوب تیز کرد تا حرف های شیرین پیامبر را بشنود. پیامبر مثل همیشه صورت و چشم هایش را به همه طرف می چرخاند تا به طور یکسان همه را ببیند. نگاهش به مرد افتاد. صحبت خود را قطع کرد. و با مهربانی گفت: « برادرم! چرا در آفتاب نشسته ای؟ بیا جلو و در سایه بنشین.» مرد که از شوق شنیدن سخن های دل نشین پیامبر به آفتاب توجهی نداشت، با لبخند از جا برخاست. نزدیک تر رفت. کنار دوستان زیر سایه نشست و غرق تماشای صورت شاداب پیامبر شد که مثل آفتاب می درخشید.
🌸پرواز چشم
✅مسجد پُر پُر بود. پیامبر به تنه نخلی که در میان مسجد بود، تکیه داده بود و برای مردم سخنرانی می کرد. مردم دور تا دورش نشسته بودند و با شور و شوق، به حرف هایش گوش می کردند.
حرف هایش مثل باران بهاری، لطیف و روان بود. صورتش را هنگام صحبت، به همه سو می گرداند و به همه حاضران نگاه می کرد. به پیرمردها، میان سال ها، جوانان و حتی کودکان، پرنده سبک بال نگاهش در فضای آرام مسجد پر می کشید. به همه جا سر می زد و در آشیانه چشمان یاران، مهمان می شد.
🌸سوار مهربان
✳️پیامبر، سوار بر اسب، از شهر خارج می شد. نسیم صبح، بوته ها را نوازش می کرد. از دور، پیرمردی را دید که با پای پیاده، به سوی باغش می رود. تندتر رفت و به او رسید. سرعت خود را کم کرد. «سلام علیکم! چطوری برادر عزیز!» چشم های پیرمرد برق زد: «و علیکم السلام ».
خدا را شکر، حالم خوب است.» پیامبر با مهربانی گفت: «بیا سوار شو تا با هم برویم راهمان هم یکی است.» پیرمرد گفت: «خیلی ممنون! خودم می آیم. مزاحم نمی شوم».
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «سوار شو برادر! من دوست ندارم که خودم سواره باشم و ببینم که کسی در مسیر من پیاده حرکت می کند. بیا برادر، بیا بالا!» پیرمرد با شادی به سوی اسب رفت و با کمک پیامبر، سوار بر اسب شد. پیامبر افسار اسب را کشید و راه افتادند. خورشید تازه طلوع کرده بود و دامن دامن نقل نور روی گل ها و سبزه های دشت می پاشید.
💠منبع:کتاب گل صدبرگ: داستان های شیرین پیامبر مهربانی برای کودکان و نوجوانان
سید محمد مهاجرانی
#نوجوانان
#کودکان
#داستان
🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
#داستان حسین از من است
✅نگاه پیامبر (صلی الله علیه و آله) به نوۀ کوچکش بود. حسین به دنبال بچهها میدوید. بچهها فریاد میزدند و فرار میکردند. یاران پیامبر(صلی الله علیه و آله) میخندیدند.
حسین(علیه السلام) از این سو به آن سو میدوید. مثل آهو جست میزد. حسین(علیه السلام) به دنبال پسری که بزرگتر از خودش بود و پیراهن سبز بلندی داشت، دوید. تا او را نگرفت، نایستاد. نوبت پسرک بود. پیامبر(صلی الله علیه و آله) جلو رفت. نوهاش را صدا زد.
بچهها ایستادند. پیامبر(صلی الله علیه و آله) جلوتر آمد. حسین(علیه السلام) که فهمید پدر بزرگ قصد دارد او را بگیرد، خندید و شروع به دویدن کرد. پیامبر(صلی الله علیه و آله) میدوید. بچهها دوستشان را تشویق میکردند. حسین(علیه السلام) به هر طرفی میرفت. از لابهلای مردها میگذشت. بچهها را دور میزد. گاه میایستاد و از پدر بزرگ میخواست اگر میتواند او را بگیرد.
پیامبر(صلی الله علیه و آله) نفسی تازه کرد. عبایش را به سلمان داد. بچهها فریاد میزدند و خوشحال بودند. حسین با سرعت میدوید. از این طرف کوچه به آن طرف میرفت. نفس نفس میزد. خسته شده بود؛ اما دوست داشت با پدربزرگ بیشتر بازی کند. پیامبر(صلی الله علیه و آله) هم خسته شده بود. همه منتظر بودند، ببینند چه کسی برنده میشود. پیامبر(صلی الله علیه و آله) پیر بود و حسین هفت، هشت سال بیشتر نداشت.
حسین (علیه السلام) کمی دورتر ایستاد. نفس عمیقی کشید. مردها گوشهای ایستاده بودند. بچهها روی دیوار خرابهای نشسته بودند. پیامبر(صلی الله علیه و آله) قدمی پیش رفت. حسین به طرف دیگر کوچه نگاه کرد. باید از کنج دیوار فرار میکرد. پیامبر(صلی الله علیه و آله) فکر او را خواند. فوری جلو رفت. دستهایش را دراز کرد؛ اما فقط توانست گوشۀ پیراهن نوهاش را بگیرد. حسین با خوشحالی خندید. دلش نمیخواست بازی را ببازد. اما خسته شده بود. قصد داشت فوری برود و توی کوچه کناری بپیچد و به خانهشان برود که پیامبر(صلی الله علیه و آله) جلو کوچه را گرفت.
حسین با سرعت دوید. نتوانست بایستد. پیامبر دستهایش را باز کرد. محکم او را گرفت. بلندش کرد. در آسمان او را چرخاند. حسین احساس کرد آسمان هم میچرخد. پیامبر(صلی الله علیه و آله) او را روی شانهاش گذاشت. مقداری رفت. برگشت و پایینش گذاشت.
همه دور آنها حلقه زده بودند. مردها از چابکی حسین تعریف میکردند. حسین لبخند میزد. پیامبر(صلی الله علیه و آله) دست زیر چانه او گذاشت. چشمان نوهاش از شادی برق میزد. لبهای نازک او را بوسید. موهای شانه کردهاش را نوازش کرد و گفت: «حسین از من است و من از او هستم. هر کس او را دوست داشته باشد، خدا دوستش دارد». بعد برخاست. از نوهاش خواست با دوستانش بازی کند.
بازی دوباره شروع شد. حالا همه میخواستند حسین(علیه السلام) را بگیرند. فریاد میزدند و میخندیدند و دنبال نوه پیامبر میدویدند.
#کودکان
#داستان
#امام_حسین علیه السلام
🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
هدیه خدا.docx
18.1K
#داستان هدیه خدا
داستان میلاد حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف
امام #مهدی عج
#کودکان
#مهدویت
#داستان
🌸مرجع محتوایی تربیت دینی🌸
www.amoorohani.com
👇 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
هدیه خدا.pdf
287K
#داستان هدیه خدا
داستان میلاد حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف
امام #مهدی عج
#کودکان
#مهدویت
#داستان
🌸مرجع محتوایی تربیت دینی🌸
www.amoorohani.com
👇 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
#داستان پیرمرد باغبان و امام خمینی رحمه الله علیه
✅آن وقت ها،توی شهر کوچکی ،امام ما در خانه ای کوچک زندگی می کرد.
خانه ی او یک باغچه داشت.باغچه ای بی گل .بچه های امام آن باغچه را دوست داشتند.دلشان میخواست توی آن گل بکارند.گل های سفید وصورتی ،گل اطلسی،لاله عباسی،یاس سفید وخوشبو .
اماخاک باغچه خوب نبود،باید عوض میشد.قرار شد که برای باغچه خاک تازه بیاورند.یک روز سرظهر ،وقتی مادر سفره نهار ،صدای در خانه که بلند شدیکی از بچه ها دویدو در باز کرد.پشت در پیرمردی بود که کیسه بزرگی را بر روی شانه اش انداخته بود .توی آن کیسه خاک بود پیرمرد پیرمرد برای باغچه کوچک خانه خاک آورده بود او نفس نفس میزد و زیر ان بار سنگین عرق میریخت با دست های پیر وخاکی پیشانی اش را پاک می کرد بازبان لبهای خشکش را خیس می کرد .
امام وبچه ها دور سفره نهار نشسته بودند بوی غذا در اتاق پیچیده بود بچه های کوچک گرسنه بودند بوی غذا گرسنه ترشان کرده بود مادر برایشان غذا می کشید بچه ها میگفتند بیشتر یکم بیشتر!....
و مادر می گفت:بس است !غذا کم است با نان بخورید تاسیر شوید.مادر برای خودش وامام هم غذا کشید .بعد همه آماده غذا خوردن شدندیک مرتبه چشم امام از پنجره باز به حیاط افتاد.پیرمرد را دید.او داشت کیسه خاک را توی باغچه خالی می کرد .امام فهمید او خسته است .تشنه است.فهمید که حتما گرسنه هم هست .
با خودش گفت:باید برای او هم غذا ببریم اما توی قابلمه غذایی باقی نمانده بود .. مادر همه را کشیده بود.امام فکر کرد یک بشقاب خالی برداشت چند قاشق از غذای خودش را در آن بشقاب ریخت بعد بشقاب را جلوی بچه ها گرفت وگفت:بچه ها شما هم چند قاشق از غذایتان را توی این بشقاب بریزیدتا برای آن پیرمرد ببریم او هم مثل شما گرسنه است.
بچه ها ومادر هرکدام چند قاشق از غذایشان را توی بشقاب ریختند.بشقاب پرشدیکی از پسرها بشقاب غذا را برای پیرمرد برد .پیرمرد خوشحال شد خندید وتشکر کرد .
بعد دستهای خاکی اش را شست وبعد شروع کرد به خوردن .با چه لذتی می خورد!....غذای ان روز برای بچه ها با همیشه فرق داشت ازهمیشه خوشمزه تر وبهتر بود .آنئ روز بچه ها خیلی خوشحال بودند.آن ها یک درس خوب از پدرشان یاد گرفته بودند.
به نقل از دختر امام خمینی رحمت الله علیه
امام #خمینی رحمت الله علیه
#کودکان
#داستان
🌸مرجع محتوایی تربیت دینی🌸
www.amoorohani.com
👇👇 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
🌸قصّهی من و مورچه
مرتضی دانشمند
تصویرگر: فرشته منعمی
خیلی گرسنه بودم. مامان یک لقمه نان و پنیر برایم درست کرد و روی میزِ آشپزخانه گذاشت. خواستم بردارم. یکدفعه نگاهم به مورچهای افتاد. به مامان گفتم: «یک مورچه اینجا دارد راه میرود. چه کارش کنم؟»
گفت: «هیچی.»
انگشتم را جلوش گذاشتم، راهش را کج کرد. دوباره راهش را بستم، یک طرف دیگر رفت.
مامان چایی آورد و گفت: «چی کار میکنی؟»
مورچه را به مامان نشان دادم و گفتم: «بگیرمش؟»
گفت: «نه، چه کارش داری؟»
گفتم: «فشارش بدهم؟»
مامان گفت: «تو برای مورچه یک غول بزرگ هستی. دوست داری یک غول بزرگ یا یک فیل، پایش را روی تو بگذارد؟»
گفتم: «من هم مورچه را اذیّت نمیکنم. یک گاز به لقمهام زدم و یک تکّه نان جلو مورچه گذاشتم.»
- بخور.
امّا نخورد. فکر کنم کمی از دست من ناراحت بود. یکدفعه صدای گریهی خواهر کوچکم از اتاق آمد. به طرفش دویدم و شیشهی شیر را در دهانش گذاشتم. ساکت شد و غان و غون کرد. من هم یک بوس کوچولو از لُپش گرفتم. خیلی خوشمزّه بود. وقتی برگشتم، مورچه رفته بود.
مورچهای را که آزار نمیدهد، نکُش!
امام باقر علیه السلام
#داستان
#خردسالان
🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
داستان جانشینی حضرت علی (ع) در روز عید غدیر
فرمان مهم
چرا باید برگردیم؟ چه کسی حال دارد این راه رفته را بازگردد ، واقعا این دستور پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم است که باید برگردیم ؟ آن هم در گرما که عرق پیشانی لحظه ای قطع نمی شود . ما زودتر از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم خداحافظی کردیم و آمدیم تا زودتر به شهرمان برسیم اما حالا چه اتفاقی افتاده نمی دانم .
من که تا مطمئن نشوم پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم دستور بازگشت نداده بر نمی گردم . آمدم جلو و از فرستاده پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم پرسیدم : تو مطمئنی که این دستور از جانب رسول خداست > پیک گفت : بله خود پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم مرا فرستاد و فرمود : موضوع مهمی است که همه باید باشند ، حتی آن هایی که جلوتر رفته اند باید برگردند .
همراه حاجیان دیگر برگشتیم تا در غدیر خم به پیامبر خدا رسیدیم . شلوغی جمعیت همه را شگفت زده کرده بود . پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم منتظر حاجیانی بود که هنوز به این جا نرسیده بودند . حتما مطلب مهمی است وگرنه دلیل نداشت پیامبر مهر و محبت 120 هزار حاجی را در این گرما نگه دارد . هر کس از دیگری پرسید : چه خبر مهمی است که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم همه را در این جا نگه داشته است ؟
پیامبر بعد از نماز ظهر بالای بلندی رفت به طوری که تمام جمعیت ایشان را می دید بعد به علی علیه السلام فرمود که بالای بلندی بیاید حضرت علی علیه السلام هم یک پله از پیامبر پایین تر ایستاد . پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم سخنرانی خود را با نام خدا شروع کرد .
من با تمام وجد به سخنان زیبای او گوش می دادم تا متوجه شدم آن امر مهم که به خاطرش در این بیابان گرم توقف کرده ایم چیست ؟ که ناگهان فرمود :
باید فرمان مهمی را درباره ولایت علی علیه السلام به شما برسانم و گرنه پیام خدا را نرسانده ام و ترس از عذاب خدا دارم . در این هنگام پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم دست علی علیه السلام را گرفت و بلند کرد تا همگی ببینند و فرمود : هر کس من مولای او هستم از این پس علی مولای اوست .
بعد هم پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود : این سخن را حاضران به غائبان برسانند .
#غدیر
#داستان
🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc