🌹🌹🌹
📿
#قصه_های_قرآنی
#اصحاب_کهف
#قسمت_اول
⬅️داستان اصحاب كهف➡️
🔴ماجراى اصحاب كهف در قرآن همانگونه كه در قرآن معمول است، به طور فشرده👈 (از آيه 9تا 27 سوره كهف) آمده است
✨و در روايات اسلامى، و گفتار مفسران و مورخان، مختلف نقل شده،
✨بعضى به طور مشروح و بعضى به طور خلاصه، و يا بعضى بخشى از داستان را ذكر كرده اند و بخش ديگر را ذكر نكرده اند، ما در اين جا بهتر ديديم كه چكيده مطلب را از مجموع روايات - با توجه به عدم مخالفت آن با قرآن - بياوريم.👇
🌺از سال 249 تا 251 ميلادى، طاغوتى به نام دقيانوس (دقيوس)، به عنوان امپراطور روم در كشور پهناور روم سلطنت مى كرد، و شهر اُفْسوس (در نزديكى اِزمير واقع در تركيه فعلى يا در نزديك عمان پايتخت اردن) پايتخت او بود🌺
♨️او مغرور جاه و جلال خود شده بود و خود را (همچون فرعون) خداى مردم مى دانست، و آنها را به بت پرستى و پرستش خود دعوت مى نمود و هر كس نمى پذيرفت او را اعدام مى كرد.🌺
🔴خفقان و زور و وحشت عجيبى در شهر اُفسوس و اطراف آن حكمفرما بود.🔴
🖇او شش وزير داشت كه سه نفر آنها در جانب راست او و سه نفرشان در اطراف چپ او مى نشستند، آنها كه در جانب راست او بودند، نامشان تمليخا، مكسلمينا و ميشيلينا بود، و آنها كه در جانب چپ او بودند، نامشان مرنوس، ديرنوس و شاذريوس بود، كه دقيانوس در امور كشور با آنها مشورت مى كرد.(992)
♨️دقيانوس در سال، يك روز را عيد قرار داده بود، مردم و او در آن روز جشن مفصلى مى گرفتند.♨️
🔴در يكى از سالها، در همان روز عيد در كاخ سلطنتى، دقيانوس، جشن و ديدار شاهانه برقرار بود، فرماندهان بزرگ لشگر در طرف راست او، و مشاوران مخصوصش در طرف چپ قرار داشتند، يكى از فرماندهان به دقيانوس چنين گزارش داد:👈 لشگر ايران وارد مرزها شده است.
😱دقيانوس از اين گزارش به قدرى وحشت كرد كه بر خود لرزيد و تاج از سرش فرو افتاد.
✨ يكى از وزيران كه تمليخا نام داشت با ديدن اين منظره، در دل گفت:
👈 اين مرد (دقيانوس) گمان مى كند كه خدا است، اگر او خدا است پس چرا از يك خبر، اين گونه دگرگون و ماتمزده مى شود⁉️
〽️اين وزيران ششگانه هر روز در خانه يكى از خودشان، محرمانه جمع مى شدند،
💤آن روز نوبت تمليخا بود،
او غذاى خوبى براى دوستان فراهم كرد، ولى با اين حال پريشان به نظر مى درسيد، همه دوستان (وزيران) آمدند، و در كنار سفره نشستند، ولى ديدند تمليخا ناراحت به نظر مى رسد و تمايل به غذا ندارد، علت را از او پرسيدند.✅
🦋تمليخا چنين گفت: مطلبى در دلم افتاده كه مرا از غذا و آب و خواب انداخته است.
⁉️آنها گفتند: آن مطلب چيست⁉️
👈 تمليخا گفت: اين آسمان بلند كه بى ستون بر پا است، آن خورشيد و ماه و ستارگان و اين زمين و شگفتى هاى آن، همه و همه بيانگر آن است كه آفريننده اى توانا دارند، من در اين فكر فرو رفته ام كه چه كسى مرا از حالت جنين به صورت انسان در آورده است⁉️
چه كسى مرا به شير مادر و پستان مادر در كودكى علاقمند كرد⁉️
چه كسى مرا پروراند⁉️ چه كسى چه كسى⁉️...
از همه اينها چنين نتيجه گرفته ام كه اينها سازنده و آفريدگار دارند.✅
گفتار تمليخا كه از دل برمى خاست در اعماق روح و جان آنها نشست و آن چنان آنها را كه آمادگى قلبى داشتند، تحت تأثير قرارداد كه برخاستند و پا و دست تمليخا را بوسيدند و گفتند: خداوند به وسيله تو ما را هدايت كرد، حق با توست، اكنون بگو چه كنيم⁉️
↩️ادامه دارد.......
.................................................
🔸اکنون شما هم به کانال آموزش تجوید و حفظ قرآن بپيونديد:
👉 @amozeshtajvidhefzquran👈
🌹🌹🌹
📿
#قصه_های_قرآنی
#اصحاب_کهف
#قسمت_دوم
🔴 تمليخا برخاست و مقدارى از خرماى باغ خود را به سه هزار درهم فروخت، و تصميم گرفتند محرمانه از شهر خارج شوند و سر به سوى بيابان و كوه بزنند، بلكه از زير يوغ بت پرستى و طاغوتپرستى نجات يابند.🔴
🍂 آنها بر اسبها سوار شدند و شبانه از شهر اُفسوس خارج شدند، و هنگامى كه بيش از يك فرسخ ره پيمودند، تمليخا به آنها گفت:
👈 ما اكنون دل از دنيا بريده ايم و دل به خدا داده ايم و راه به آخرت سپرده ايم، بنابراين چنين راه را با اين اسبهاى گران قيمت نمى توان پيمود.✅
👌شايسته است اسبها را رها كرده و پياده اين راه را طى كنيم تا خداوند گشايشى در كار ما ايجاد كند.👌
♨️آنها پياده شدند و به راه ادامه دادند و هفت فرسخ راه رفتند، به طورى كه پاهايشان مجروح و خون آلود شد، تا به چوپانى رسيدند و از او تقاضاى شير و آب كردند✅
🖇 چوپان از آنها پذيرايى كرد، و گفت: از چهره شما چنين مى يابم كه از بزرگان هستيد، گويا از ظلم دقيانوس فرار كرده ايد💚
🌺آنها حقيقت را براى چوپان بازگو كردند🌺
👈 چوپان گفت: اتفاقا در دل من نيز كه همواره در بيابان هستم و كوه و دشت و آسمان و زمين را مى نگرم همين فكر پيدا شده كه اينها آفريدگار توانا دارد.✨
✨ آن گاه دست آنها را بوسيد و گفت: آن چه در دل شما افتاده در دل من نيز افتاده است، اجازه دهيد گوسفندان مردم را به صاحبانش برسانم، و به شما بپيوندم.✨
🍃آنها مدتى توقف كردند، چوپان گوسفندان مردم را به صاحبانش سپرد، و سپس خود را به آنها رسانيد در حلى كه سگش نيز همراهش بود.🍃
🦋آنها ديدند اگر سگ را همراه خود ببرند، ممكن است صداى او، راز آنها را فاش كند، هر چه كردند كه سگ را برگردانند، سگ باز نگشت.❌
💪سرانجام به قدرت خدا به زبان آمد و گفت: مرا رها كنيد تا در اين راه پاسدار شما از گزند دشمنان شوم.👉
🌸آنها سگ را آزاد گذاشتند، و به حركت خود ادامه دادند تا شب فرا رسيد، كنار كوهى رسيدند. از كوه بالا رفتند، و به درون غارى پناهنده شدند.
🌀در كنار غار
✨چشمه ها
✨ و درختان
✨و ميوه ديدند،
👈از آنها خوردند و نوشيدند
👈 براى رفع خستگى به استراحت پرداختند
✨ و سگ بر در غار دستهاى خود را گشود و به مراقبت پرداخت.✅
🖇در اين هنگام خداوند به فرشته مرگ دستور داد ارواح آنها را قبض كند به اين ترتيب خواب عميقى😴 شبيه مرگ بر آنها مسلط شد.✅
⬅️و از اين رو كه در عربى به غار، كهف مى گويند، آنها به اصحاب كهف معروف شدند.➡️
✅ به روايت ثعلبى، نام آن كوهى كه غار در آن قرار داشت انجلُس بود.✅
🔴عكس العمل دقيانوس
🔴
✅دقيانوس پس از مراجعت از جشن عيد، و با خبر شدن از ماجراى فرارِ شش نفر از وزيران، بسيار عصبانى شد، لشگرى را كه از هشتاد هزار جنگجو تشكيل مى شد مجهّز كرده، و به جستجوى فراريان فرستاد✔️
👈در اين جستجو، اثر پاى آنها را يافتند و آن را دنبال كردند تا بالاى كوه رفتند و به كنار غار رسيدند، به درون غار نگاه كردند، وزيران را پيدا كردند و ديدند همه آنها در درون غار خوابيده اند.
🔴دقيانوس گفت: اگر تصميم بر مجازات آنها داشتم، بيش از اين كه آنها خودشان خود را مجازات كرده اند نبود، ولى به بنّاها بگوييد بيايند و درِ غار را با سنگ و آهك بگيرند.🔴
🦋 (تا همين غار قبر آنها شود)🦋
به اين دستور عمل شد، آن گاه دقيانوس از روى مسخره گفت: 👈اكنون به آنها بگوييد به خداى خود بگويند ما را از اين جا نجات بده❌
.................................................
🔸اکنون شما هم به کانال آموزش تجوید و حفظ قرآن بپيونديد:
👉 @amozeshtajvidhefzquran👈
🌹🌹🌹
📿
#قصه_های_قرآنی
#اصحاب_کهف
🔴سلام اصحاب كهف بر على (عليهالسلام) و مكافات كتمان حق🔴
🪶وه، چه مجلس خوبى و چه مجمع مفيدى، گروهى از دانش دوستان بصره با شورى خاص به گرد انس بن مالك آمده و از محضر وى كه مدتها از محضر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم )معارف اسلامى را آموخته بودند؛ استفاده مى كردند.👌
👈او نيز با اشتياق تمام احاديث را كه از پيامبر اسلام به ياد داشت براى شاگردان بازگو مى كرد.✅
🌺ولى روزى بر خلاف روزهاى ديگر، يكى از شاگردان برجسته او پرسشى عجيب كرد❗
با اين كه انس مايل نبود پاسخ اين پرسش داده شود، ولى در شرايطى قرار گرفت كه ناگزير از پاسخ آن بود.❌
پرسش اين بود كه 👇
آن شاگرد با قيافه جدى در حضور شاگردان به انس رو كرد و گفت:
⁉️اين لكه هاى سفيدى كه در صورت شما است از چيست⁉️
گويا اينها نشانه بيمارى برص است با اين كه به گفته پدرم، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: خداوند مؤمنان را به بيمارى برص و جذام مبتلا نمى كند چه شده با اين كه شما از اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) هستى، مبتلا به اين بيمارى مى باشى⁉️
😔 وقتى كه انس اين سؤال را شنيد، با كمال شرمندگى سر به زير افكند و در خود فرو رفت، اشك در چشمانش حلقه زد🥺 و گفت:
اين بيمارى در اثر دعاى بنده صالح خدا اميرمؤمنان( على عليهالسلام) است❗
🟠شاگردان تا اين سخن را از اَنس شنيدند، نسبت به او بى علاقه شدند، و آن ارادت سابق به عداوت و دشمنى تبديل شده، اطرافش را گرفتند و گفتند:
👈 بايد حتما ماجراى اين دعا را بگويى وگرنه از تو دست بر نمى داريم و به شدت باعث ناراحتى تو مى گرديم.❌
🔴اَنس همواره طفره مى رفت، بلكه اصل واقعه فاش نشود ولى در برابر ازدحام جمعيت و اصرار آنان راهى جز بيان آن را نداشت، از اين رو شروع به سخن كرد و چنين گفت: 👈روزى در محضر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) بودم، قطعه فرشى را گروهى از مؤمنين از راه دور نزد آن جناب به عنوان هديه آورده بودند پيامبر( صلى الله عليه و آله و سلم) به من فرمود:
👈 تا ابوبكر، عمر، عثمان، طلحه، زبير، سعد، سعيد، و عبدالرحمن را به حضورش بياورم
✔️اطاعت كردم وقتى كه همه حاضر شدند، و روى فرش نامبرده نشستيم، حضرت على (عليهالسلام) هم در آن جا بود، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) به على (عليهالسلام) فرمود:
✨به باد فرمان بده تا سرنشينان اين فرش را سير دهد.✨
🌺 حضرت على (عليهالسلام )به باد فرمود: به اذن پروردگار ما را سير بده، ناگاه مشاهده كرديم كه همه ما در هوا سير مى كنيم
پس از پيمودن مسافتى در فضاى بسيار وسيع كه وصفش را جز خدا نمى داند، حضرت على( عليهالسلام) به باد امر فرمود كه ما را فرود آورد، وقتى كه بر زمين قرار گرفتيم، آن حضرت فرمود:
👈 آيا مى دانيد اينجا كجاست⁉️ گفتيم: خدا و رسول او و وصى او بهتر مى دانند. 🌺
👈فرمود: اين جا غار اصحاب كهف است اى اصحاب رسول خدا❗
📿 سلام بر اصحاب كهف كنيد، به ترتيب اول ابوبكر بعد عمر، بعد طلحه و زبير و... سلام كردند جوابى شنيده نشد
📿 من و عبدالرحمن سؤال كرديم و من گفتم: من اَنَس نوكر در خانه رسول خدا( صلى الله عليه و آله و سلم )هستم، جوابى نشنيديم.
🌺در آخر حضرت على( عليهالسلام) بر آنان سلام كرد بى درنگ ندايى شنيديم كه جواب سلام آن حضرت را دادند.
🌺 آن جناب فرمود: اى اصحاب كهف❗چرا جواب سلام اصحاب پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را نداديد⁉️
گفتند: اى خليفه رسول خدا❗
ما جوانانى هستيم كه به خداى يكتا ايمان آورده ايم، خداوند ما را هدايت نموده است، ما از ناحيه خداوند مجاز نيستيم جواب سلام كسى بدهيم، مگر آن كه پيامبر يا وصى او باشد و شما وصى پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) هستيد.
↩️ادامه دارد.......
.................................................
🔸اکنون شما هم به کانال آموزش تجوید و حفظ قرآن بپيونديد:
👉 @amozeshtajvidhefzquran👈
🌹🌹🌹
📿
#قصه_های_قرآنی
#اصحاب_کهف
⤵️ادامه ماجرا...
🌺حضرت على( عليه السلام) به ما رو كرد و فرمود: سخن اصحاب كهف را شنيديد⁉️
👈 گفتم: آرى.
🌺 فرمود: در جاى خود قرار گيريد، روى فرش قرار گرفتيم، به باد فرمان داد، در فضاى بى كران سير كرديم.🪶
🦋 هنگام غروب آفتاب به باد فرمود: ما را فرودبياور، در زمينى كه زعفرانى رنگ بود فرود آمديم كه در آن جا هيچگونه مخلوق و آب و گياهى نبود.
🔴گفتم: اى اميرمؤمنان هنگام نماز📿 است، براى وضو آب نيست
🌺 آن جناب پاى مبارك خود را بر زمين زد، چشمه آبى پديد آمد و از آب آن چشمه وضو ساختيم
🌺 فرمود: اگر شتاب نمى كرديد آب بهشتى براى وضوى ما حاضر مى شد.
📿سپس نماز را خوانديم و تا نصف شب در آن جا بوديم
🌺حضرت على (عليه السلام) همچنان مشغول نماز 📿بود، پس از فراغت از نماز فرمود: در جاى خود قرار گيريد، تا به نماز صبح پيامبر برسيم🌺
🌬️ به باد فرمود: حركت كن، پس از حركت ناگاه ديديم در مسجد🕌 پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) هستيم
📿 نماز را با پيامبر( صلى الله عليه و آله و سلم) خوانديم آن حضرت پس از نماز رو به من كرد و فرمود: 👈اى انس ماجراى شما را من بيان كنم يا شما بيان كنيد
✨ عرض كردم:
شما بفرماييد
🌺 آن حضرت تمام ماجرا را از اول تا آخر بى كم و كاست بيان كرد، كه گويى همراه ما بوده است.✨
✨انس كه با اين گفتار خود شاگردان را غرق در حيرت كرده بود، و شاگردان سراسر گوش شده بودند و با تمام وجود داستان اين حادثه عجيب را مى شنيدند، و فراز و نشيب هاى آن را در قيافه رنگ به رنگ انس مى ديدند، به اينجا كه رسيد، احساسات پرشور آنها هماهنگ تغيير قيافه انس آنان را در مرحله ديگرى قرار داد و يك درس بسيار سودمندى كه هميشه سودمند بود و مى توان گفت مغز و شاهكار درسها است كه از اين ماجرا آموختند.
👈انس گفت: ... شاگردان من❗ پيامبر رو به من كرد و گفت: اى اَنَس روزى خواهد آمد كه على( عليهالسلام) (براى محكوم نمودن رقباى خود) از تو شهادت و گواهى مى خواهد، آيا در آن وقت شهادت خواهى داد⁉️
👈گفتم: البته و صد البته❗💯
〽️اين ماجرا در همين جا متوقف شد، خاطره عجيب و شگفت آورش همواره در ياد من بود، تا اين كه ماجراى جانسوز رحلت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و خلافت ابوبكر پيش آمد، موضوع خلافت ابوبكر به دستيارى يارانش تحقق يافت تا روزى كه حضرت على (عليهالسلام )مردم را به حضور ابوبكر آورد و درباره خلافت سخن به ميان آمد،
〽️حضرت على (عليهالسلام )در حضور ابوبكر و مردم رو به من كرد و فرمود: اى اَنَس ديدنى هاى خود را راجع به آن فرش و سير كردن و سلام اصحاب كهف و سفارش پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم )بگو.
🌺 (اوضاع و احوال طورى بود كه اگر مشهودات خود را مى گفتم، دنياى من وخيم مى شد و به شخصيت ظاهريم لطمه مى خورد.)🌺
✨گفتم: بر اثر پيرى، حافظه ام را از دست داده ام و آن و اقعه را فراموش كرده ام.✨
👈فرمود: مگر پيامبر از تو تعهد نگرفت كه هر وقت من از تو شهادت بخواهم كتمان نكنى، چگونه وصيت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را از ياد برده اى⁉️
〽️آن گاه على( عليهالسلام )(كه مى دانست اَنَس در اين موقعيت حساس براى آباد كردن دنياى خود اين خيانت ناجوانمردانه را كرده و پاى روى وجدان خود و خرد خود گذاشته است، طاقتش طاق شد) با دلى پرسوز متوجه خداوند شده و عرض كرد:
خداوندا❗علامت بيمارى برص را در چهره اين شخص ظاهر كن❗(تا علامت و نشانه خيانتش در چهره اش باشد) ديده گانش را نابينا كن، و درد شكم را بر او مسلط فرما✨
⬅️از آن مجلس كه بيرون آمدم، تا حال به اين سه بيمارى مبتلا هستم➡️
اين بود قصه من و داستان برصى كه در من هست و شما از آن پرسيديد. گويند تا پايان عمر اين سه بيمارى از وجود انس برطرف نشد.
...............................................
🔸اکنون شما هم به کانال آموزش تجوید و حفظ قرآن بپيونديد:
👉 @amozeshtajvidhefzquran👈
#﷽📚🕥📚🎆
#داستان_های_غیر_پیامبران_در_قرآن 📖
#_داستان_اصحاب_کهف
#قسمت_دوم
🦋#اصحاب_كهف🦋
✨ماجراى اصحاب كهف در قرآن همانگونه كه در قرآن معمول است، به طور فشرده (از آيه 9تا 27 سوره كهف) آمده است، و در روايات اسلامى، و گفتار مفسران و مورخان، مختلف نقل شده، بعضى به طور مشروح و بعضى به طور خلاصه، و يا بعضى بخشى از داستان را ذكر كردهاند و بخش ديگر را ذكر نكردهاند، ما در اين جا بهتر ديديم كه چكيده مطلب را از مجموع روايات - با توجه به عدم مخالفت آن با قرآن - بياوريم.
✨از سال 249 تا 251 ميلادى، طاغوتى به نام دقيانوس (دقيوس)، به عنوان امپراطور روم در كشور پهناور روم سلطنت مىكرد، و شهر اُفْسوس (در نزديكى اِزمير واقع در تركيه فعلى يا در نزديك عمان پايتخت اردن) پايتخت او بود، او مغرور جاه و جلال خود شده بود و خود را (همچون فرعون) خداى مردم مىدانست، و آنها را به بتپرستى و پرستش خود دعوت مىنمود و هر كس نمىپذيرفت او را اعدام مىكرد. خفقان و زور و وحشت عجيبى در شهر اُفسوس و اطراف آن حكمفرما بود.
✨او شش وزير داشت كه سه نفر آنها در جانب راست او و سه نفرشان در اطراف چپ او مى نشستند، آنها كه در جانب راست او بودند، نامشان تمليخا، مكسلمينا و ميشيلينا بود، و آنها كه در جانب چپ او بودند، نامشان مرنوس، ديرنوس و شاذريوس بود، كه دقيانوس در امور كشور با آنها مشورت مىكرد.
✨دقيانوس در سال، يك روز را عيد قرار داده بود، مردم و او در آن روز جشن مفصلى مىگرفتند.
✨در يكى از سالها، در همان روز عيد در كاخ سلطنتى، دقيانوس، جشن و ديدار شاهانه برقرار بود، فرماندهان بزرگ لشگر در طرف راست او، و مشاوران مخصوصش در طرف چپ قرار داشتند، يكى از فرماندهان به دقيانوس چنين گزارش داد: لشگر ايران وارد مرزها شده است.
✨دقيانوس از اين گزارش به قدرى وحشت كرد كه بر خود لرزيد و تاج از سرش فرو افتاد. يكى از وزيران كه تمليخا نام داشت با ديدن اين منظره، دل دل گفت: اين مرد (دقيانوس) گمان مىكند كه خدا است، اگر او خدا است پس چرا از يك خبر، اين گونه دگرگون و ماتمزده مىشود؟!
✨اين وزيران ششگانه هر روز در خانه يكى از خودشان، محرمانه جمع مىشدند، آن روز نوبت تمليخا بود، او غذاى خوبى براى دوستان فراهم كرد، ولى با اين حال پريشان به نظر مىرسيد، همه دوستان (وزيران) آمدند، و در كنار سفره نشستند، ولى ديدند تمليخا ناراحت به نظر مىرسد و تمايل به غذا ندارد، علت را از او پرسيدند.
✨تمليخا چنين گفت: مطلبى در دلم افتاده كه مرا از غذا و آب و خواب انداخته است.
آنها گفتند: آن مطلب چيست؟
✨ تمليخا گفت: اين آسمان بلند كه بىستون بر پا است، آن خورشيد و ماه و ستارگان و اين زمين و شگفتىهاى آن، همه و همه بيانگر آن است كه آفرينندهاى توانا دارند، من در اين فكر فرو رفتهام كه چه كسى مرا از حالت جنين به صورت انسان در آورده است؟ چه كسى مرا به شير مادر و پستان مادر در كودكى علاقمند كرد؟ چه كسى مرا پروراند؟ چه كسى چه كسى؟... از همه اينها چنين نتيجه گرفتهام كه اينها سازنده و آفريدگار دارند.
✨گفتار تمليخا كه از دل برمىخاست در اعماق روح و جان آنها نشست و آن چنان آنها را كه آمادگى قلبى داشتند، تحت تأثير قرارداد كه برخاستند و پا و دست تمليخا را بوسيدند و گفتند: خداوند به وسيله تو ما را هدايت كرد، حق با توست، اكنون بگو چه كنيم؟
✨ تمليخا برخاست و مقدارى از خرماى باغ خود را به سه هزار درهم فروخت، و تصميم گرفتند محرمانه از شهر خارج شوند و سر به سوى بيابان و كوه بزنند، بلكه از زير يوغ بتپرستى و طاغوتپرستى نجات يابند. آنها بر اسبها سوار شدند و شبانه از شهر اُفسوس خارج شدند، و هنگامى كه بيش از يك فرسخ ره پيمودند، تمليخا به آنها گفت: ما اكنون دل از دنيا بريدهايم و دل به خدا دادهايم و راه به آخرت سپردهايم، بنابراين چنين راه را با اين اسبهاى گران قيمت نمىتوان پيمود. شايسته است اسبها را رها كرده و پياده اين راه را طى كنيم تا خداوند گشايشى در كار ما ايجاد كند.
ادامه .......
👇👇👇👇
🔶اکنون شما هم به کانال آموزش تجوید و حفظ قرآن بپيونديد:
@amozeshtajvidhefzquran
﷽📚🕥📚🎆
#داستان_های_غیر_پیامبران_در_قرآن 📖
#اصحاب_کهف
#قسمت_چهارم
🦋#زنده_شدن_و_بيدارى_پس_از 309_سال🦋
💫سيصد و نه سال قمرى (300 سال شمسى) از اين حادثه عجيب گذشت، در اين مدت دقيانوس و حكومتش نابود شد و همه چيز دگرگون گرديد.
💫اصحاب كهف پس از اين خواب طولانى (شبيه مرگ) به اراده خدا بيدار شدند، و از يكديگر درباره مقدار خواب خود سؤال كردند، نگاهى به خورشيد نمودند ديدند بالا آمده، گفتند: يك روز يا بخشى از يك روز را خوابيدهاند.
💫سپس بر اثر احساس گرسنگى، يك نفر از خودشان را (كه همان تمليخا بود) مأمور كردند و به او سكه نقرهاى دادند كه به صورت ناشناس، با كمال احتياط وارد شهر گردد و غذايى تهيه كند. تمليخا لباس چوپان را گرفت و پوشيد تا كسى او را نشناسد.
💫او با كمال احتياط وارد شهر شد، اما منظره شهر را دگرگون ديد و همه چيز را بر خلاف آن چه به خاطر داشت مشاهده كرده، جمعيت و شيوه لباسها و حرف زدنها همه تغيير كرده بود، در بالاى دروازه شهر، پرچمى را ديد كه در آن نوشته شده بود اءله اءلا الله، عِيسى رَسُولُ الله تمليخا حيران شده بود و با خود مىگفت گويا خواب مىبينم تا اين كه به بازار آمد، در آن جا به نانوايى رسيد. از نانوا پرسيد: نام اين شهر چيست؟
💫 نانوا گفت: افسوس.
تمليخا پرسيد: نام شاه شما چيست؟
نانوا گفت: عبدالرحمن.
💫آن گاه تمليخا گفت: اين سكه را بگير و به من نان بده.
نانوا سكه را گرفت، دريافت كه سكه سنگين است از بزرگى و سنگينى آن، تعجب كرد، پس از اندكى درنگ گفت: تو گنجى پيدا كردهاى؟
💫 تمليخا گفت: اين گنج نيست، پول است كه سه روز قبل خرما فروختهام و آن را در عوض خرما گرفتهام و سپس از شهر بيرون رفتم و شهرى كه كه مردمش دقيانوس را مىپرستيدند.
💫نانوا دست تمليخا را گرفت و او را نزد شاه آورد، شاه از نانوا پرسيد: ماجراى اين شخص چيست؟
نانوا گفت: اين شخص گنجى يافته است.
💫پادشاه به تمليخا گفت: نترس، پيامبر ما عيسى عليهالسلام فرموده كسى كه گنجى يافت تنها خمس آن را از او بگيريد، خمسش را بده و برو.
💫تمليخا: خوب به اين پول بنگر، من گنجى نيافتهام، من اهل همين شهر هستم.
شاه: آيا تو اهل اين شهر هستى؟
تمليخا: آرى.
شاه: نامت چيست؟
💫 تمليخا: نام من تمليخا است.
شاه: اين نامها، مربوط به اين عصر نيست، آيا تو در اين شهر خانه دارى؟
تمليخا: آرى، سوار بر مركب شو بروم تا خانهام را به تو نشان دهم.
💫شاه و جمعى از مردم سوار شدند و همراه تمليخا به خانه او آمدند ، تمليخا اشاره به خانه خود كرد و گفت: اين خانه من است و كوبه در را زد، پيرمردى فرتوت از آن خانه بيرون آمد و گفت: با من چه كار داريد؟
شاه گفت: اين مرد تمليخا ادعا دارد كه اين خانه مال اوست؟
💫 آن پيرمرد به او گفت: تو كيستى؟
او گفت: من تمليخا هستم.
💫آن پيرمرد بر روى پاهاى تمليخا افتاد و بوسيد و گفت: به خداى كعبه، اين شخص، جدّ من است، اى شاه! اينها شش نفر بودند از ظلم دقيانوس فرار كردند.
در اين هنگام شاه از اسبش پياده شد و تمليخا را بر دوش خود گرفت، مردم دست و پاى تمليخا را مىبوسيدند. شاه به تمليخا گفت: همسفرانت كجايند.
💫تمليخا گفت: آنها در ميان غار هستند...
شاه و همراهان با تمليخا به طرف غار حركت كردند، در نزديك غار تمليخا گفت: من جلوتر نزد دوستان مىروم و اخبار را به آنها گزارش مىدهم، شما بعد بياييد، زيرا اگر بى خبر با اين همه سر وصدا حركت كنيم و آنها اين صداها را بشنوند، تصور مىكنند مأموران دقيانوس براى دستگيرى آنها آمدهاند و ترسناك مىشوند.
💫شاه و مردم همان جا توقف كردند، تمليخا زودتر به غار رفت، دوستان با شوق و ذوق برخاستند و تمليخا را در آغوش گرفتند و گفتند: حمد و سپاس خدا را كه تو را از گزند دقيانوس حفظ كرد و به سلامتى آمدى.
💫تمليخا گفت: سخن از دقيانوس بگوييد، شما چه مدتى در غار خوابيدهايد؟
گفتند: يكروز يا بخشى از يك روز.
💫تمليخا گفت: بلكه 309 سال خوابيدهايد دقيانوس مدتها است كه مرده است، پادشاه ديندارى كه پيرو دين حضرت مسيح عليهالسلام است با مردم براى ديدار شما تا نزديك غار آمدهاند.
دوستان گفتند: آيا مىخواهى ما را باعث فتنه و كشمكش جهانيان قرار دهى؟
💫تمليخا گفت: نظر شما چيست؟
آنها گفتند: نظر ما اين است كه دعا كنيم خداوند ارواح ما را قبض كند، همه دست به دعا بلند كردند و همين دعا را نمودند، خداوند بار ديگر آنها را در خواب عميقى فرو برد.
و درِ غار پوشيده شد، شاه و همراهان نزديك غار آمدند، هرچه جستجو كردند كسى را نيافتند و درِ غار را پيدا نكردند، و به احترام آنها، در كنار غار مسجدى ساختند.
👇👇👇👇
🔶اکنون شما هم به کانال آموزش تجوید و حفظ قرآن بپيونديد:
@amozeshtajvidhefzquran
﷽📚🕥📚🎆
#داستان_های_غیر_پیامبران_در_قرآن 📖
#اصحاب_کهف
#قسمت_پنجم
🦋#درسهاى_مهم_از_ماجراى_ اصحاب_كهف🦋
💠در ماجراى اصحاب كهف درسهاى مهم و عميقى براى ما هست از جمله:
1⃣✨- بايد تحت تأثير جامعه قرار نگرفت، و نگفت: خواهى نشوى رسوا همرنگ جماعت شو بلكه بايد استقلال فكرى داشت.
2⃣✨ - براى حفظ جان، بايد گاهى در پشت سپر تقيه و به طور تاكتيكى كار كرد، تا نيروها به هدر نرود.
3⃣✨ - بايد از تقليد كوركورانه پرهيز كرد.
4⃣✨ - بايد در بعضى از موارد، از محيطهاى فاسد هجرت كرد، تا رشد نمود.
5⃣✨- بايد در سختىها به خدا توكل نمود.
6⃣✨ - حتما امدادهاى غيبى به كمك رهروان مخلص حق، خواهد رسيد.
7⃣✨ - بايد با تفكر و بحثهاى منطقى، خود را از خرافات و امور واهى رهانيد.
8⃣✨ - از آزادگى اصحاب كهف همين بس كه مقام وزارت داشتند، ولى به خاطر آخرت و امور معنوى دل از دنيا كندند و به حق پيوستند، مانند يوسف عليهالسلام كه از زليخا و كاخ او بريد و گفت: زندان بهتر از آن چيزى است كه زنان مصر مرا به آن دعوت مىكنند.
9⃣✨- قرآن (در آيه 10 سوره كهف) از اصحاب كهف به عنوان فتيه (جوانمردان) ياد كرده است.
بنابراين جوانمرد كسى است كه ويژگىهاى بالا را داشته باشد.
👇👇👇👇
🔶اکنون شما هم به کانال آموزش تجوید و حفظ قرآن بپيونديد:
@amozeshtajvidhefzquran