eitaa logo
آموزش تخصصی تجوید و حفظ و قرائت قرآن کریم
6هزار دنبال‌کننده
19.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
415 فایل
✨﷽✨ 📖 رسول اکرم( صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند : ✨حاملان وحافظان قرآن مشمول رحمت خاص خداوند هستند.✨ 📣ادمین و پشتیبانی کانال آموزش حفظ قرآن↩️ @meftah68 گروه حفظ ترتیبی https://eitaa.com/joinchat/3090940015C72c3166202
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹 📿 ⬅️داستان اصحاب كهف‏➡️ 🔴ماجراى اصحاب كهف در قرآن همانگونه كه در قرآن معمول است، به طور فشرده👈 (از آيه 9تا 27 سوره كهف) آمده است ✨و در روايات اسلامى، و گفتار مفسران و مورخان، مختلف نقل شده، ✨بعضى به طور مشروح و بعضى به طور خلاصه، و يا بعضى بخشى از داستان را ذكر كرده‏ اند و بخش ديگر را ذكر نكرده ‏اند، ما در اين جا بهتر ديديم كه چكيده مطلب را از مجموع روايات - با توجه به عدم مخالفت آن با قرآن - بياوريم.👇 🌺از سال 249 تا 251 ميلادى، طاغوتى به نام دقيانوس (دقيوس)، به عنوان امپراطور روم در كشور پهناور روم سلطنت مى ‏كرد، و شهر اُفْسوس (در نزديكى اِزمير واقع در تركيه فعلى يا در نزديك عمان پايتخت اردن) پايتخت او بود🌺 ♨️او مغرور جاه و جلال خود شده بود و خود را (همچون فرعون) خداى مردم مى ‏دانست، و آن‏ها را به بت‏ پرستى و پرستش خود دعوت مى ‏نمود و هر كس نمى ‏پذيرفت او را اعدام مى ‏كرد.🌺 🔴خفقان و زور و وحشت عجيبى در شهر اُفسوس و اطراف آن حكمفرما بود.🔴 🖇او شش وزير داشت كه سه نفر آن‏ها در جانب راست او و سه نفرشان در اطراف چپ او مى نشستند، آن‏ها كه در جانب راست او بودند، نامشان تمليخا، مكسلمينا و ميشيلينا بود، و آن‏ها كه در جانب چپ او بودند، نامشان مرنوس، ديرنوس و شاذريوس بود، كه دقيانوس در امور كشور با آن‏ها مشورت مى ‏كرد.(992) ♨️دقيانوس در سال، يك روز را عيد قرار داده بود، مردم و او در آن روز جشن مفصلى مى‏ گرفتند.♨️ 🔴در يكى از سال‏ها، در همان روز عيد در كاخ سلطنتى، دقيانوس، جشن و ديدار شاهانه برقرار بود، فرماندهان بزرگ لشگر در طرف راست او، و مشاوران مخصوصش در طرف چپ قرار داشتند، يكى از فرماندهان به دقيانوس چنين گزارش داد:👈 لشگر ايران وارد مرزها شده است. 😱دقيانوس از اين گزارش به قدرى وحشت كرد كه بر خود لرزيد و تاج از سرش فرو افتاد. ✨ يكى از وزيران كه تمليخا نام داشت با ديدن اين منظره، در دل گفت: 👈 اين مرد (دقيانوس) گمان مى ‏كند كه خدا است، اگر او خدا است پس چرا از يك خبر، اين گونه دگرگون و ماتم‏زده مى ‏شود⁉️ 〽️اين وزيران ششگانه هر روز در خانه يكى از خودشان، محرمانه جمع مى‏ شدند، 💤آن روز نوبت تمليخا بود، او غذاى خوبى براى دوستان فراهم كرد، ولى با اين حال پريشان به نظر مى د‏رسيد، همه دوستان (وزيران) آمدند، و در كنار سفره نشستند، ولى ديدند تمليخا ناراحت به نظر مى ‏رسد و تمايل به غذا ندارد، علت را از او پرسيدند.✅ 🦋تمليخا چنين گفت: مطلبى در دلم افتاده كه مرا از غذا و آب و خواب انداخته است. ⁉️آن‏ها گفتند: آن مطلب چيست⁉️ 👈 تمليخا گفت: اين آسمان بلند كه بى ‏ستون بر پا است، آن خورشيد و ماه و ستارگان و اين زمين و شگفتى ‏هاى آن، همه و همه بيانگر آن است كه آفريننده‏ اى توانا دارند، من در اين فكر فرو رفته ‏ام كه چه كسى مرا از حالت جنين به صورت انسان در آورده است⁉️ چه كسى مرا به شير مادر و پستان مادر در كودكى علاقمند كرد⁉️ چه كسى مرا پروراند⁉️ چه كسى چه كسى⁉️... از همه اين‏ها چنين نتيجه گرفته‏ ام كه اين‏ها سازنده و آفريدگار دارند.✅ گفتار تمليخا كه از دل برمى ‏خاست در اعماق روح و جان آن‏ها نشست و آن چنان آن‏ها را كه آمادگى قلبى داشتند، تحت تأثير قرارداد كه برخاستند و پا و دست تمليخا را بوسيدند و گفتند: خداوند به وسيله تو ما را هدايت كرد، حق با توست، اكنون بگو چه كنيم⁉️ ↩️ادامه دارد....... ................................................. 🔸اکنون شما هم به کانال آموزش تجوید و حفظ  قرآن بپيونديد: 👉 @amozeshtajvidhefzquran👈
🌹🌹🌹 📿 🔴 تمليخا برخاست و مقدارى از خرماى باغ خود را به سه هزار درهم فروخت، و تصميم گرفتند محرمانه از شهر خارج شوند و سر به سوى بيابان و كوه بزنند، بلكه از زير يوغ بت ‏پرستى و طاغوت‏پرستى نجات يابند.🔴 🍂 آن‏ها بر اسب‏ها سوار شدند و شبانه از شهر اُفسوس خارج شدند، و هنگامى كه بيش از يك فرسخ ره پيمودند، تمليخا به آن‏ها گفت: 👈 ما اكنون دل از دنيا بريده ‏ايم و دل به خدا داده ‏ايم و راه به آخرت سپرده‏ ايم، بنابراين چنين راه را با اين اسب‏هاى گران قيمت نمى ‏توان پيمود.✅ 👌شايسته است اسب‏ها را رها كرده و پياده اين راه را طى كنيم تا خداوند گشايشى در كار ما ايجاد كند.👌 ♨️آن‏ها پياده شدند و به راه ادامه دادند و هفت فرسخ راه رفتند، به طورى كه پاهايشان مجروح و خون‏ آلود شد، تا به چوپانى رسيدند و از او تقاضاى شير و آب كردند✅ 🖇 چوپان از آن‏ها پذيرايى كرد، و گفت: از چهره شما چنين مى ‏يابم كه از بزرگان هستيد، گويا از ظلم دقيانوس فرار كرده‏ ايد💚 🌺آن‏ها حقيقت را براى چوپان بازگو كردند🌺 👈 چوپان گفت: اتفاقا در دل من نيز كه همواره در بيابان هستم و كوه و دشت و آسمان و زمين را مى ‏نگرم همين فكر پيدا شده كه اين‏ها آفريدگار توانا دارد.✨ ✨ آن گاه دست آن‏ها را بوسيد و گفت: آن چه در دل شما افتاده در دل من نيز افتاده است، اجازه دهيد گوسفندان مردم را به صاحبانش برسانم، و به شما بپيوندم.✨ 🍃آنها مدتى توقف كردند، چوپان گوسفندان مردم را به صاحبانش سپرد، و سپس خود را به آن‏ها رسانيد در حلى كه سگش نيز همراهش بود.🍃 🦋آن‏ها ديدند اگر سگ را همراه خود ببرند، ممكن است صداى او، راز آن‏ها را فاش كند، هر چه كردند كه سگ را برگردانند، سگ باز نگشت.❌ 💪سرانجام به قدرت خدا به زبان آمد و گفت: مرا رها كنيد تا در اين راه پاسدار شما از گزند دشمنان شوم.👉 🌸آن‏ها سگ را آزاد گذاشتند، و به حركت خود ادامه دادند تا شب فرا رسيد، كنار كوهى رسيدند. از كوه بالا رفتند، و به درون غارى پناهنده شدند. 🌀در كنار غار ✨چشمه ‏ها ✨ و درختان ✨و ميوه ديدند، 👈از آن‏ها خوردند و نوشيدند 👈 براى رفع خستگى به استراحت پرداختند ✨ و سگ بر در غار دست‏هاى خود را گشود و به مراقبت پرداخت.✅ 🖇در اين هنگام خداوند به فرشته مرگ دستور داد ارواح آن‏ها را قبض كند به اين ترتيب خواب عميقى😴 شبيه مرگ بر آن‏ها مسلط شد.✅ ⬅️و از اين رو كه در عربى به غار، كهف مى‏ گويند، آن‏ها به اصحاب كهف معروف شدند.➡️ ✅ به روايت ثعلبى، نام آن كوهى كه غار در آن قرار داشت انجلُس بود.✅ 🔴عكس العمل دقيانوس‏ 🔴 ✅دقيانوس پس از مراجعت از جشن عيد، و با خبر شدن از ماجراى فرارِ شش نفر از وزيران، بسيار عصبانى شد، لشگرى را كه از هشتاد هزار جنگجو تشكيل مى ‏شد مجهّز كرده، و به جستجوى فراريان فرستاد✔️ 👈در اين جستجو، اثر پاى آن‏ها را يافتند و آن را دنبال كردند تا بالاى كوه رفتند و به كنار غار رسيدند، به درون غار نگاه كردند، وزيران را پيدا كردند و ديدند همه آن‏ها در درون غار خوابيده ‏اند. 🔴دقيانوس گفت: اگر تصميم بر مجازات آن‏ها داشتم، بيش از اين كه آن‏ها خودشان خود را مجازات كرده ‏اند نبود، ولى به بنّاها بگوييد بيايند و درِ غار را با سنگ و آهك بگيرند.🔴 🦋 (تا همين غار قبر آن‏ها شود)🦋 به اين دستور عمل شد، آن گاه دقيانوس از روى مسخره گفت: 👈اكنون به آن‏ها بگوييد به خداى خود بگويند ما را از اين جا نجات بده❌ ................................................. 🔸اکنون شما هم به کانال آموزش تجوید و حفظ  قرآن بپيونديد: 👉 @amozeshtajvidhefzquran👈
🌹🌹🌹 📿 🔴سلام اصحاب كهف بر على (عليه‏السلام) و مكافات كتمان حق‏🔴 🪶وه، چه مجلس خوبى و چه مجمع مفيدى، گروهى از دانش دوستان بصره با شورى خاص به گرد انس بن مالك آمده و از محضر وى كه مدتها از محضر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم )معارف اسلامى را آموخته بودند؛ استفاده مى ‏كردند.👌 👈او نيز با اشتياق تمام احاديث را كه از پيامبر اسلام به ياد داشت براى شاگردان بازگو مى‏ كرد.✅ 🌺ولى روزى بر خلاف روزهاى ديگر، يكى از شاگردان برجسته او پرسشى عجيب كرد❗ با اين كه انس مايل نبود پاسخ اين پرسش داده شود، ولى در شرايطى قرار گرفت كه ناگزير از پاسخ آن بود.❌ پرسش اين بود كه 👇 آن شاگرد با قيافه جدى در حضور شاگردان به انس رو كرد و گفت: ⁉️اين لكه ‏هاى سفيدى كه در صورت شما است از چيست⁉️ گويا اين‏ها نشانه بيمارى برص است با اين كه به گفته پدرم، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: خداوند مؤمنان را به بيمارى برص و جذام مبتلا نمى ‏كند چه شده با اين كه شما از اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) هستى، مبتلا به اين بيمارى مى ‏باشى⁉️ 😔 وقتى كه انس اين سؤال را شنيد، با كمال شرمندگى سر به زير افكند و در خود فرو رفت، اشك در چشمانش حلقه زد🥺 و گفت: اين بيمارى در اثر دعاى بنده صالح خدا اميرمؤمنان( على عليه‏السلام) است❗ 🟠شاگردان تا اين سخن را از اَنس شنيدند، نسبت به او بى‏ علاقه شدند، و آن ارادت سابق به عداوت و دشمنى تبديل شده، اطرافش را گرفتند و گفتند: 👈 بايد حتما ماجراى اين دعا را بگويى وگرنه از تو دست بر نمى ‏داريم و به شدت باعث ناراحتى تو مى ‏گرديم.❌ 🔴اَنس همواره طفره مى ‏رفت، بلكه اصل واقعه فاش نشود ولى در برابر ازدحام جمعيت و اصرار آنان راهى جز بيان آن را نداشت، از اين رو شروع به سخن كرد و چنين گفت: 👈روزى در محضر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) بودم، قطعه فرشى را گروهى از مؤمنين از راه دور نزد آن جناب به عنوان هديه آورده بودند پيامبر( صلى الله عليه و آله و سلم) به من فرمود: 👈 تا ابوبكر، عمر، عثمان، طلحه، زبير، سعد، سعيد، و عبدالرحمن را به حضورش بياورم ✔️اطاعت كردم وقتى كه همه حاضر شدند، و روى فرش نامبرده نشستيم، حضرت على (عليه‏السلام) هم در آن جا بود، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) به على (عليه‏السلام) فرمود: ✨به باد فرمان بده تا سرنشينان اين فرش را سير دهد.✨ 🌺 حضرت على (عليه‏السلام )به باد فرمود: به اذن پروردگار ما را سير بده، ناگاه مشاهده كرديم كه همه ما در هوا سير مى‏ كنيم پس از پيمودن مسافتى در فضاى بسيار وسيع كه وصفش را جز خدا نمى ‏داند، حضرت على( عليه‏السلام) به باد امر فرمود كه ما را فرود آورد، وقتى كه بر زمين قرار گرفتيم، آن حضرت فرمود: 👈 آيا مى‏ دانيد اين‏جا كجاست⁉️ گفتيم: خدا و رسول او و وصى او بهتر مى ‏دانند. 🌺 👈فرمود: اين جا غار اصحاب كهف است اى اصحاب رسول خدا❗ 📿 سلام بر اصحاب كهف كنيد، به ترتيب اول ابوبكر بعد عمر، بعد طلحه و زبير و... سلام كردند جوابى شنيده نشد 📿 من و عبدالرحمن سؤال كرديم و من گفتم: من اَنَس نوكر در خانه رسول خدا( صلى الله عليه و آله و سلم )هستم، جوابى نشنيديم. 🌺در آخر حضرت على( عليه‏السلام) بر آنان سلام كرد بى درنگ ندايى شنيديم كه جواب سلام آن حضرت را دادند. 🌺 آن جناب فرمود: اى اصحاب كهف❗چرا جواب سلام اصحاب پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را نداديد⁉️ گفتند: اى خليفه رسول خدا❗ ما جوانانى هستيم كه به خداى يكتا ايمان آورده‏ ايم، خداوند ما را هدايت نموده است، ما از ناحيه خداوند مجاز نيستيم جواب سلام كسى بدهيم، مگر آن كه پيامبر يا وصى او باشد و شما وصى پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) هستيد. ↩️ادامه دارد....... ................................................. 🔸اکنون شما هم به کانال آموزش تجوید و حفظ  قرآن بپيونديد: 👉 @amozeshtajvidhefzquran👈
🌹🌹🌹 📿 ⤵️ادامه ماجرا... 🌺حضرت على( عليه ‏السلام) به ما رو كرد و فرمود: سخن اصحاب كهف را شنيديد⁉️ 👈 گفتم: آرى. 🌺 فرمود: در جاى خود قرار گيريد، روى فرش قرار گرفتيم، به باد فرمان داد، در فضاى بى كران سير كرديم.🪶 🦋 هنگام غروب آفتاب به باد فرمود: ما را فرودبياور، در زمينى كه زعفرانى رنگ بود فرود آمديم كه در آن جا هيچگونه مخلوق و آب و گياهى نبود. 🔴گفتم: اى اميرمؤمنان هنگام نماز📿 است، براى وضو آب نيست 🌺 آن جناب پاى مبارك خود را بر زمين زد، چشمه آبى پديد آمد و از آب آن چشمه وضو ساختيم 🌺 فرمود: اگر شتاب نمى‏ كرديد آب بهشتى براى وضوى ما حاضر مى ‏شد. 📿سپس نماز را خوانديم و تا نصف شب در آن جا بوديم 🌺حضرت على (عليه‏ السلام) همچنان مشغول نماز 📿بود، پس از فراغت از نماز فرمود: در جاى خود قرار گيريد، تا به نماز صبح پيامبر برسيم🌺 🌬️ به باد فرمود: حركت كن، پس از حركت ناگاه ديديم در مسجد🕌 پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) هستيم 📿 نماز را با پيامبر( صلى الله عليه و آله و سلم) خوانديم آن حضرت پس از نماز رو به من كرد و فرمود: 👈اى انس ماجراى شما را من بيان كنم يا شما بيان كنيد ✨ عرض كردم: شما بفرماييد 🌺 آن حضرت تمام ماجرا را از اول تا آخر بى كم و كاست بيان كرد، كه گويى همراه ما بوده است.✨ ✨انس كه با اين گفتار خود شاگردان را غرق در حيرت كرده بود، و شاگردان سراسر گوش شده بودند و با تمام وجود داستان اين حادثه عجيب را مى ‏شنيدند، و فراز و نشيب ‏هاى آن را در قيافه رنگ به رنگ انس مى ‏ديدند، به اينجا كه رسيد، احساسات پرشور آن‏ها هماهنگ تغيير قيافه انس آنان را در مرحله ديگرى قرار داد و يك درس بسيار سودمندى كه هميشه سودمند بود و مى ‏توان گفت مغز و شاهكار درس‏ها است كه از اين ماجرا آموختند. 👈انس گفت: ... شاگردان من❗ پيامبر رو به من كرد و گفت: اى اَنَس روزى خواهد آمد كه على( عليه‏السلام) (براى محكوم نمودن رقباى خود) از تو شهادت و گواهى مى‏ خواهد، آيا در آن وقت شهادت خواهى داد⁉️ 👈گفتم: البته و صد البته❗💯 〽️اين ماجرا در همين جا متوقف شد، خاطره عجيب و شگفت‏ آورش همواره در ياد من بود، تا اين كه ماجراى جانسوز رحلت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و خلافت ابوبكر پيش آمد، موضوع خلافت ابوبكر به دستيارى يارانش تحقق يافت تا روزى كه حضرت على (عليه‏السلام )مردم را به حضور ابوبكر آورد و درباره خلافت سخن به ميان آمد، 〽️حضرت على (عليه‏السلام )در حضور ابوبكر و مردم رو به من كرد و فرمود: اى اَنَس ديدنى ‏هاى خود را راجع به آن فرش و سير كردن و سلام اصحاب كهف و سفارش پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم )بگو. 🌺 (اوضاع و احوال طورى بود كه اگر مشهودات خود را مى ‏گفتم، دنياى من وخيم مى‏ شد و به شخصيت ظاهريم لطمه مى ‏خورد.)🌺 ✨گفتم: بر اثر پيرى، حافظه‏ ام را از دست داده‏ ام و آن و اقعه را فراموش كرده‏ ام.✨ 👈فرمود: مگر پيامبر از تو تعهد نگرفت كه هر وقت من از تو شهادت بخواهم كتمان نكنى، چگونه وصيت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را از ياد برده ‏اى⁉️ 〽️آن گاه على( عليه‏السلام )(كه مى ‏دانست اَنَس در اين موقعيت حساس براى آباد كردن دنياى خود اين خيانت ناجوانمردانه را كرده و پاى روى وجدان خود و خرد خود گذاشته است، طاقتش طاق شد) با دلى پرسوز متوجه خداوند شده و عرض كرد: خداوندا❗علامت بيمارى برص را در چهره اين شخص ظاهر كن❗(تا علامت و نشانه خيانتش در چهره ‏اش باشد) ديده ‏گانش را نابينا كن، و درد شكم را بر او مسلط فرما✨ ⬅️از آن مجلس كه بيرون آمدم، تا حال به اين سه بيمارى مبتلا هستم➡️ اين بود قصه من و داستان برصى كه در من هست و شما از آن پرسيديد. گويند تا پايان عمر اين سه بيمارى از وجود انس برطرف نشد. ............................................... 🔸اکنون شما هم به کانال آموزش تجوید و حفظ  قرآن بپيونديد: 👉 @amozeshtajvidhefzquran👈
#﷽📚🕥📚🎆 📖 🦋‏🦋 ✨ماجراى اصحاب كهف در قرآن همانگونه كه در قرآن معمول است، به طور فشرده (از آيه 9تا 27 سوره كهف) آمده است، و در روايات اسلامى، و گفتار مفسران و مورخان، مختلف نقل شده، بعضى به طور مشروح و بعضى به طور خلاصه، و يا بعضى بخشى از داستان را ذكر كرده‏اند و بخش ديگر را ذكر نكرده‏اند، ما در اين جا بهتر ديديم كه چكيده مطلب را از مجموع روايات - با توجه به عدم مخالفت آن با قرآن - بياوريم. ✨از سال 249 تا 251 ميلادى، طاغوتى به نام دقيانوس (دقيوس)، به عنوان امپراطور روم در كشور پهناور روم سلطنت مى‏كرد، و شهر اُفْسوس (در نزديكى اِزمير واقع در تركيه فعلى يا در نزديك عمان پايتخت اردن) پايتخت او بود، او مغرور جاه و جلال خود شده بود و خود را (همچون فرعون) خداى مردم مى‏دانست، و آن‏ها را به بت‏پرستى و پرستش خود دعوت مى‏نمود و هر كس نمى‏پذيرفت او را اعدام مى‏كرد. خفقان و زور و وحشت عجيبى در شهر اُفسوس و اطراف آن حكمفرما بود. ✨او شش وزير داشت كه سه نفر آن‏ها در جانب راست او و سه نفرشان در اطراف چپ او مى نشستند، آن‏ها كه در جانب راست او بودند، نامشان تمليخا، مكسلمينا و ميشيلينا بود، و آن‏ها كه در جانب چپ او بودند، نامشان مرنوس، ديرنوس و شاذريوس بود، كه دقيانوس در امور كشور با آن‏ها مشورت مى‏كرد. ✨دقيانوس در سال، يك روز را عيد قرار داده بود، مردم و او در آن روز جشن مفصلى مى‏گرفتند. ✨در يكى از سال‏ها، در همان روز عيد در كاخ سلطنتى، دقيانوس، جشن و ديدار شاهانه برقرار بود، فرماندهان بزرگ لشگر در طرف راست او، و مشاوران مخصوصش در طرف چپ قرار داشتند، يكى از فرماندهان به دقيانوس چنين گزارش داد: لشگر ايران وارد مرزها شده است. ✨دقيانوس از اين گزارش به قدرى وحشت كرد كه بر خود لرزيد و تاج از سرش فرو افتاد. يكى از وزيران كه تمليخا نام داشت با ديدن اين منظره، دل دل گفت: اين مرد (دقيانوس) گمان مى‏كند كه خدا است، اگر او خدا است پس چرا از يك خبر، اين گونه دگرگون و ماتم‏زده مى‏شود؟! ✨اين وزيران ششگانه هر روز در خانه يكى از خودشان، محرمانه جمع مى‏شدند، آن روز نوبت تمليخا بود، او غذاى خوبى براى دوستان فراهم كرد، ولى با اين حال پريشان به نظر مى‏رسيد، همه دوستان (وزيران) آمدند، و در كنار سفره نشستند، ولى ديدند تمليخا ناراحت به نظر مى‏رسد و تمايل به غذا ندارد، علت را از او پرسيدند. ✨تمليخا چنين گفت: مطلبى در دلم افتاده كه مرا از غذا و آب و خواب انداخته است. آن‏ها گفتند: آن مطلب چيست؟ ✨ تمليخا گفت: اين آسمان بلند كه بى‏ستون بر پا است، آن خورشيد و ماه و ستارگان و اين زمين و شگفتى‏هاى آن، همه و همه بيانگر آن است كه آفريننده‏اى توانا دارند، من در اين فكر فرو رفته‏ام كه چه كسى مرا از حالت جنين به صورت انسان در آورده است؟ چه كسى مرا به شير مادر و پستان مادر در كودكى علاقمند كرد؟ چه كسى مرا پروراند؟ چه كسى چه كسى؟... از همه اين‏ها چنين نتيجه گرفته‏ام كه اين‏ها سازنده و آفريدگار دارند. ✨گفتار تمليخا كه از دل برمى‏خاست در اعماق روح و جان آن‏ها نشست و آن چنان آن‏ها را كه آمادگى قلبى داشتند، تحت تأثير قرارداد كه برخاستند و پا و دست تمليخا را بوسيدند و گفتند: خداوند به وسيله تو ما را هدايت كرد، حق با توست، اكنون بگو چه كنيم؟ ✨ تمليخا برخاست و مقدارى از خرماى باغ خود را به سه هزار درهم فروخت، و تصميم گرفتند محرمانه از شهر خارج شوند و سر به سوى بيابان و كوه بزنند، بلكه از زير يوغ بت‏پرستى و طاغوت‏پرستى نجات يابند. آن‏ها بر اسب‏ها سوار شدند و شبانه از شهر اُفسوس خارج شدند، و هنگامى كه بيش از يك فرسخ ره پيمودند، تمليخا به آن‏ها گفت: ما اكنون دل از دنيا بريده‏ايم و دل به خدا داده‏ايم و راه به آخرت سپرده‏ايم، بنابراين چنين راه را با اين اسب‏هاى گران قيمت نمى‏توان پيمود. شايسته است اسب‏ها را رها كرده و پياده اين راه را طى كنيم تا خداوند گشايشى در كار ما ايجاد كند. ادامه ....... 👇👇👇👇 🔶اکنون شما هم به کانال آموزش تجوید و حفظ  قرآن بپيونديد: @amozeshtajvidhefzquran
﷽📚🕥📚🎆 📖 🦋 309_سال‏🦋 💫سيصد و نه سال قمرى (300 سال شمسى) از اين حادثه عجيب گذشت، در اين مدت دقيانوس و حكومتش نابود شد و همه چيز دگرگون گرديد. 💫اصحاب كهف پس از اين خواب طولانى (شبيه مرگ) به اراده خدا بيدار شدند، و از يكديگر درباره مقدار خواب خود سؤال كردند، نگاهى به خورشيد نمودند ديدند بالا آمده، گفتند: يك روز يا بخشى از يك روز را خوابيده‏اند. 💫سپس بر اثر احساس گرسنگى، يك نفر از خودشان را (كه همان تمليخا بود) مأمور كردند و به او سكه نقره‏اى دادند كه به صورت ناشناس، با كمال احتياط وارد شهر گردد و غذايى تهيه كند. تمليخا لباس چوپان را گرفت و پوشيد تا كسى او را نشناسد. 💫او با كمال احتياط وارد شهر شد، اما منظره شهر را دگرگون ديد و همه چيز را بر خلاف آن چه به خاطر داشت مشاهده كرده، جمعيت و شيوه لباس‏ها و حرف زدن‏ها همه تغيير كرده بود، در بالاى دروازه شهر، پرچمى را ديد كه در آن نوشته شده بود اءله اءلا الله، عِيسى رَسُولُ الله تمليخا حيران شده بود و با خود مى‏گفت گويا خواب مى‏بينم تا اين كه به بازار آمد، در آن جا به نانوايى رسيد. از نانوا پرسيد: نام اين شهر چيست؟ 💫 نانوا گفت: افسوس. تمليخا پرسيد: نام شاه شما چيست؟ نانوا گفت: عبدالرحمن. 💫آن گاه تمليخا گفت: اين سكه را بگير و به من نان بده. نانوا سكه را گرفت، دريافت كه سكه سنگين است از بزرگى و سنگينى آن، تعجب كرد، پس از اندكى درنگ گفت: تو گنجى پيدا كرده‏اى؟ 💫 تمليخا گفت: اين گنج نيست، پول است كه سه روز قبل خرما فروخته‏ام و آن را در عوض خرما گرفته‏ام و سپس از شهر بيرون رفتم و شهرى كه كه مردمش دقيانوس را مى‏پرستيدند. 💫نانوا دست تمليخا را گرفت و او را نزد شاه آورد، شاه از نانوا پرسيد: ماجراى اين شخص چيست؟ نانوا گفت: اين شخص گنجى يافته است. 💫پادشاه به تمليخا گفت: نترس، پيامبر ما عيسى عليه‏السلام فرموده كسى كه گنجى يافت تنها خمس آن را از او بگيريد، خمسش را بده و برو. 💫تمليخا: خوب به اين پول بنگر، من گنجى نيافته‏ام، من اهل همين شهر هستم. شاه: آيا تو اهل اين شهر هستى؟ تمليخا: آرى. شاه: نامت چيست؟ 💫 تمليخا: نام من تمليخا است. شاه: اين نام‏ها، مربوط به اين عصر نيست، آيا تو در اين شهر خانه دارى؟ تمليخا: آرى، سوار بر مركب شو بروم تا خانه‏ام را به تو نشان دهم. 💫شاه و جمعى از مردم سوار شدند و همراه تمليخا به خانه او آمدند ، تمليخا اشاره به خانه خود كرد و گفت: اين خانه من است و كوبه در را زد، پيرمردى فرتوت از آن خانه بيرون آمد و گفت: با من چه كار داريد؟ شاه گفت: اين مرد تمليخا ادعا دارد كه اين خانه مال اوست؟ 💫 آن پيرمرد به او گفت: تو كيستى؟ او گفت: من تمليخا هستم. 💫آن پيرمرد بر روى پاهاى تمليخا افتاد و بوسيد و گفت: به خداى كعبه، اين شخص، جدّ من است، اى شاه! اينها شش نفر بودند از ظلم دقيانوس فرار كردند. در اين هنگام شاه از اسبش پياده شد و تمليخا را بر دوش خود گرفت، مردم دست و پاى تمليخا را مى‏بوسيدند. شاه به تمليخا گفت: همسفرانت كجايند. 💫تمليخا گفت: آن‏ها در ميان غار هستند... شاه و همراهان با تمليخا به طرف غار حركت كردند، در نزديك غار تمليخا گفت: من جلوتر نزد دوستان مى‏روم و اخبار را به آن‏ها گزارش مى‏دهم، شما بعد بياييد، زيرا اگر بى خبر با اين همه سر وصدا حركت كنيم و آن‏ها اين صداها را بشنوند، تصور مى‏كنند مأموران دقيانوس براى دستگيرى آن‏ها آمده‏اند و ترسناك مى‏شوند. 💫شاه و مردم همان جا توقف كردند، تمليخا زودتر به غار رفت، دوستان با شوق و ذوق برخاستند و تمليخا را در آغوش گرفتند و گفتند: حمد و سپاس خدا را كه تو را از گزند دقيانوس حفظ كرد و به سلامتى آمدى. 💫تمليخا گفت: سخن از دقيانوس بگوييد، شما چه مدتى در غار خوابيده‏ايد؟ گفتند: يكروز يا بخشى از يك روز.  💫تمليخا گفت: بلكه 309 سال خوابيده‏ايد دقيانوس مدتها است كه مرده است، پادشاه ديندارى كه پيرو دين حضرت مسيح عليه‏السلام است با مردم براى ديدار شما تا نزديك غار آمده‏اند. دوستان گفتند: آيا مى‏خواهى ما را باعث فتنه و كشمكش جهانيان قرار دهى؟ 💫تمليخا گفت: نظر شما چيست؟ آن‏ها گفتند: نظر ما اين است كه دعا كنيم خداوند ارواح ما را قبض كند، همه دست به دعا بلند كردند و همين دعا را نمودند، خداوند بار ديگر آن‏ها را در خواب عميقى فرو برد. و درِ غار پوشيده شد، شاه و همراهان نزديك غار آمدند، هرچه جستجو كردند كسى را نيافتند و درِ غار را پيدا نكردند، و به احترام آن‏ها، در كنار غار مسجدى ساختند. 👇👇👇👇 🔶اکنون شما هم به کانال آموزش تجوید و حفظ  قرآن بپيونديد: @amozeshtajvidhefzquran
﷽📚🕥📚🎆 📖 🦋 اصحاب_كهف‏🦋 💠در ماجراى اصحاب كهف درسهاى مهم و عميقى براى ما هست از جمله: 1⃣✨- بايد تحت تأثير جامعه قرار نگرفت، و نگفت: خواهى نشوى رسوا همرنگ جماعت شو بلكه بايد استقلال فكرى داشت. 2⃣✨ - براى حفظ جان، بايد گاهى در پشت سپر تقيه و به طور تاكتيكى كار كرد، تا نيروها به هدر نرود. 3⃣✨ - بايد از تقليد كوركورانه پرهيز كرد. 4⃣✨ - بايد در بعضى از موارد، از محيطهاى فاسد هجرت كرد، تا رشد نمود. 5⃣✨- بايد در سختى‏ها به خدا توكل نمود. 6⃣✨ - حتما امدادهاى غيبى به كمك رهروان مخلص حق، خواهد رسيد. 7⃣✨ - بايد با تفكر و بحث‏هاى منطقى، خود را از خرافات و امور واهى رهانيد. 8⃣✨ - از آزادگى اصحاب كهف همين بس كه مقام وزارت داشتند، ولى به خاطر آخرت و امور معنوى دل از دنيا كندند و به حق پيوستند، مانند يوسف عليه‏السلام كه از زليخا و كاخ او بريد و گفت: زندان بهتر از آن چيزى است كه زنان مصر مرا به آن دعوت مى‏كنند. 9⃣✨- قرآن (در آيه 10 سوره كهف) از اصحاب كهف به عنوان فتيه (جوانمردان) ياد كرده است. بنابراين جوانمرد كسى است كه ويژگى‏هاى بالا را داشته باشد. 👇👇👇👇 🔶اکنون شما هم به کانال آموزش تجوید و حفظ  قرآن بپيونديد: @amozeshtajvidhefzquran