eitaa logo
آن‌سو؎خآڪ‌ریز‌هآ📻↻
122 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1.1هزار ویدیو
54 فایل
پـسࢪفـاطمـہ‌ببخش‌وݪے تو‌خودٺ‌از‌خـدا‌ٺمنّـا‌ڪن ما‌بعیـد‌اسٺ‌مـرد‌ࢪاه‌شـویم ࢪاه‌بࢪگـشٺ‌را‌خودت‌وا‌ڪن سخنےاگرهست: https://harfeto.timefriend.net/16579565076609 ڪپے‌از‌‌مطاݪب‌‌ڪانال‌آزاد‌مے‌باشد(: @m_ansari9 @Ammajj @sarbazz_23
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اَللّهُمَّ اِنّا نَشْکوُ اِلَیْکَ فَقْدَ نَبِیِّنا خدایا ما به تو شکایت می کنیم از نبودن پیامبرمان وَغَیْبَهَ وَلِیِّنا وَکَثْرَهَ عَدُوِّنا وَقِلَّهَ عَدَدِنا و از غیبت مولایمان و از بسیارى دشمنان و کمى افرادمان💔
دوستانی که گروه و کانال دارن لطفااااااااا در پست گزاری دقت کنید :/ این تصویر اون داعشیه که یه ملت رو عزادار کرده بعد میگید کسی که این بلا رو سرش آورد....؟! یعنی نیروهای امنیتی این بلا سرشون بیاد؟ تحقیق کنید هز چیزی رو کپی نکنید مخصوصا این روزا بخونید منبع پیدا کنید بعد به اشتراک بزارید
برخلاف ظاهر خشنی که داره 😟 میوه بسیار خوشمزه ای هست😋 📣پس هیچوقت زود قضاوت نکنیم🚫
وقتی از جلوی مغازه‌ای رد می‌شدم، آن پسر بی‌پروا حرف می‌زد و از هر دری می‌گفت، تا بخندم... خواستم بخندم! اما... اما نشد، یاد شهدا افتادم... جای خندیدن و قهقه زدن، بغض بدی راه نفس کشیدنم را سد کرد. مرا به دنیایی پرسکوت و تنهایی هم‌چو کویر ِ کشاند! دگر زمان خندیدنم به اتمام رسید! حال نوبت این🍁 است به حال خود اشک بریزم...! چگونه به راحتی جلوی غریبه‌ها قهقه می‌زنم و دردبی‌پدری‌ فرزندهای شهدا را از خاطر می‌برم؟ چگونه توانستم روسری‌ام را بهانه‌ی گرمی هوا کنم... روسری‌ام را کنار بگذارم و حتی به خون شهدا، لحظه‌ای درنگ نکنم؟ حال به جای خندیدن، برای کارهای احمقانه‌ام اشک می‌ریختم... به خودم آمدم! ساعت‌ها بود روی پله‌های آن مغازه ساعت‌ها اشک می‌ریختم :) درست‌ست ما باید به کشورمان افتخار کنیم! ولی قشنگ این است، کشورمان به وجود ما افتخار کند:) - دخترماھ🌱 اولین باره هم‌چین کاری می‌کنم! از فضای مجازی شروع می‌کنم. دوست دارم تا اون‌جایی که می‌تونید فور کنید ❤️
برسد به گوش همه چادری ها !!! دلتون قرص خدا با شماست . . .♥️: )!
قـبلا‌حسـاب‌شده(:💔 زن_عفت_افتخار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهر ها میدان مین بود و میدان گاه جنگ گر میانداری نمی‌کردند میان دار ها...! |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تو یه دختر میبینۍ خیره میشۍ تو صورتش ولۍ من سرمو میندازم پایین تا نگاهم به نگاه نامحرم گره نخوره ما باهم خیلی فرق داریم🚶🏻‍♂ ❤️
من نامحرم میبینم چادرم رو میڪشم جلو تر تو سعی میڪنی واسه دل نامحرم یه طوری چادر بپوشی که زیباتر باشی:/ ما اصلا شبیه هم نیستیم🚶🏻‍♀ ح.ح👑 ❤️ ❤️
-ما را از رفتن جان مترسان! از جان عزیزتر داشتیم که رفت... 🌱
آنطور زندگی کن که مرگ مزاحم زنگی ات نباشد🙂
از اونجایی که یکی از راه های تقویت ایمان 🥦،مطالعه و تفکر در زندگی انسان های مومن و سرمشق قرار دادن آنها در مسیر زندگی است💬 پس رفیق بیا یه قراری باهم بزاریم🤝 یکی از شهدا رو الگوی خودت قرار بده😻 اینکه میگم الگوت قراربده یعنی اینکه واقعا تمام تلاشت رو بکنی مثل رفیق شهیدت باشی🙏 اگه خواستی کار اشتباهی انجام بدی یادت بیار که شهدا رفتند و از ما میخوان راهشون رو ادامه بدیم.📢 یه تابلو از شهید مورد نظرت هم روی دیوار نصب کن ⬜️تا هروقت خواستی کار اشتباهی کنی نگاش کنی و اون نگاه مانع از کار اشتباهت بشه🚫 یه هفته این کار رو باهم انجام بدیم بعد نتیجه رو ببینیم ⏰ موافقین؟؟ یه یاعلی بگیم شروع کنیم 📿 ادمینای محترمه بعله خود شماهم باید همراهیمون کنین😃 فقط اینو که گفتم منو اینجوری نگاه نکنین👈😶 و _بسازیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ 💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب ، از سرمای ترس می‌لرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو می‌گفت :«وقتی با اون عظمتش یه روزم نتونست کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا بودن که به بیعت‌شون راضی شدن، اما دست‌شون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام می‌کنن!» تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ می‌زد و حالا دیگر نمی‌دانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده می‌مانم و اگر قرار بود زنده به دست بیفتم، همان بهتر که می‌مُردم! 💠 حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمی‌کرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش داعش شوند. اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را می‌بلعید و جلو می‌آمد، حیدر زنده به می‌رسید و حتی اگر فاطمه را نجات می‌داد، می‌توانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟ 💠 آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریه‌هایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش می‌کرد و با مهربانی همیشگی‌اش دلداری‌ام می‌داد :«نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زن‌عمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :«برو زودتر زن و بچه‌ات رو بیار اینجا!» عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زن‌عمو بود تا آرامم کند :«دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (علیه‌السلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زن‌ها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :«ما تو این شهر مقام (علیه‌السلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!» 💠 چشم‌هایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان می‌درخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :«فکر می‌کنید اون روز امام حسن (علیه‌السلام) برای چی در این محل به رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر (سلام الله علیهما) هستید!» گریه‌های زن‌عمو رنگ امید و گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت (علیه‌السلام) بگوید :«در جنگ ، امام حسن (علیه‌السلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز آمرلی به برکت امام حسن (علیه‌السلام) آتش داعش رو خاموش می‌کنن!» 💠 روایت عمو، قدری آرام‌مان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر می‌زدم و او می‌خواست با عمو صحبت کند. خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمی‌تواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راه‌ها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر می‌کند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانه‌شان را جواب نمی‌دهند و تلفن همراه‌شان هم آنتن نمی‌دهد. 💠 عمو نمی‌خواست بار نگرانی حیدر را سنگین‌تر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بی‌خبر بود. می‌دانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت. دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمی‌کرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود. 💠 اشکم را پاک کردم و با نگاه بی‌رمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغ‌تون! قسم می‌خورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح می‌لرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد. 💠 نگاهم در زمین فرو می‌رفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، می‌بُرد. حالا می‌فهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و می‌خواست با لشگر داعش به سراغم بیاید! اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد... ✍️نویسنده: شادی روح شهدا صلوات🌱
ایمان🌱
آن‌سو؎خآڪ‌ریز‌هآ📻↻
ایمان🌱
در مباحث قبل اشاره کردیم. برای تقویت ایمان باید عمل صالح انجام بدیم درست مثل یه رابطه ی دوسویه هست. باهر عمل صالح ایمانت تقویت میشه و باهرعمل ناشایست تیرگی یه قلبت چیره میشه حتی حتی گناهانی به ظاهر کوچیک باعث این تیرگی در قلب انسان میشه این خودسازی ماهم یه راهه که باهم و کنار هم ایمانمون رو تقویت کنیم . 💟🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ 💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینه‌ام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگ‌های بدنم از هم پاره شد. در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریه‌های کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس می‌کردم که نفسم هم بالا نمی‌آمد. 💠 عباس و عمو مدام با هم صحبت می‌کردند، اما طوری که ما زن‌ها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی می‌داد تا با صدای زهرا به حال آمدم :«نرجس! حیدر با تو کار داره.» 💠 شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته می‌فهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :«چرا گوشیت خاموشه؟» همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :«نمی‌دونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمی‌آمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :«فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه می‌رسم ، ان شاءالله فردا برمی‌گردم.» 💠 اما من نمی‌دانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :«فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را به‌خوبی حس کرده و دستش به صورتم نمی‌رسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :«امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!» خاطرش به‌قدری عزیز بود که از وحشت حمله و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس وحشیانه‌اش لحظه‌ای راحتم نمی‌گذاشت. 💠 تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند. اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً می‌مانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به بیاورد. 💠 ساعتی تا سحر نمانده و حیدر به‌جای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالی‌که داعش هر لحظه به تلعفر نزدیک‌تر می‌شد و حیدر از دستان من دورتر! عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :«نمی‌خواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت می‌کرد و از پاسخ‌های عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد. 💠 تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :«می‌ترسم دیگه نتونه برگرده!» وقتی قلب عمو اینطور می‌ترسید، دل من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم. 💠 نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش می‌کرد، پرسه می‌زد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش می‌گشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمی‌گردی؟» نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر می‌شنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!» 💠 فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمی‌دونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟» و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیبایی‌ام را شکست که با بی‌قراری کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! می‌ترسم تا میای من زنده نباشم!» 💠 از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بی‌خبر از تپش‌های قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من داعشی‌ها بشم خودمو می‌کُشم حیدر!» به‌نظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمی‌زد و تنها نبض نفس‌هایش را می‌شنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه می‌زدم تا صدایم را بشنود :«حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم می‌خواد یه بار دیگه ببینمت!» 💠 قلبم ناله می‌زد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمی‌آمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد. در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمی‌خواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا می‌کردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمی‌آمد... ✍️نویسنده: شادی روح شهدا صلوات🌱