آنسو؎خآڪریزهآ📻↻
از اونجایی که یکی از راه های تقویت ایمان 🥦،مطالعه و تفکر در زندگی انسان های مومن و سرمشق قرار دادن آ
خب امروز شروع کنیم انشالله
تا یکشنبه هفته بعد اعلام نتایج کنیم .
۸ آبان ۱۴۰۱
۸ آبان ۱۴۰۱
آنسو؎خآڪریزهآ📻↻
ایمان🌱
در مباحث قبل اشاره کردیم.
برای تقویت ایمان باید عمل صالح انجام بدیم
درست مثل یه رابطه ی دوسویه هست.
باهر عمل صالح ایمانت تقویت میشه و باهرعمل ناشایست تیرگی یه قلبت چیره میشه
حتی حتی گناهانی به ظاهر کوچیک باعث این تیرگی در قلب انسان میشه
این خودسازی ماهم یه راهه که باهم و کنار هم ایمانمون رو تقویت کنیم .
💟🌱
۸ آبان ۱۴۰۱
۸ آبان ۱۴۰۱
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_نهم
💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگهای بدنم از هم پاره شد.
در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریههای کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس میکردم که نفسم هم بالا نمیآمد.
💠 عباس و عمو مدام با هم صحبت میکردند، اما طوری که ما زنها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی #مرگ میداد تا با صدای زهرا به حال آمدم :«نرجس! حیدر با تو کار داره.»
💠 شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته میفهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :«چرا گوشیت خاموشه؟»
همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :«نمیدونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمیآمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :«فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه میرسم #تلعفر، ان شاءالله فردا برمیگردم.»
💠 اما من نمیدانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :«فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را بهخوبی حس کرده و دستش به صورتم نمیرسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :«امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!»
خاطرش بهقدری عزیز بود که از وحشت حمله #داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس #تهدید وحشیانهاش لحظهای راحتم نمیگذاشت.
💠 تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند.
اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً میمانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به #آمرلی بیاورد.
💠 ساعتی تا سحر نمانده و حیدر بهجای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالیکه داعش هر لحظه به تلعفر نزدیکتر میشد و حیدر از دستان من دورتر!
عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :«نمیخواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت میکرد و از پاسخهای عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد.
💠 تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :«میترسم دیگه نتونه برگرده!»
وقتی قلب عمو اینطور میترسید، دل #عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم.
💠 نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش میکرد، پرسه میزد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟»
نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!»
💠 فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی #عاشقانه تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمیدونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟»
و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیباییام را شکست که با بیقراری #شکایت کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! میترسم تا میای من زنده نباشم!»
💠 از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بیخبر از تپشهای قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من #اسیر داعشیها بشم خودمو میکُشم حیدر!»
بهنظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمیزد و تنها نبض نفسهایش را میشنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه میزدم تا صدایم را بشنود :«حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمت!»
💠 قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمیآمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد.
در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمیخواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا میکردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمیآمد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
شادی روح شهدا صلوات🌱
۸ آبان ۱۴۰۱
آنسو؎خآڪریزهآ📻↻
در مباحث قبل اشاره کردیم. برای تقویت ایمان باید عمل صالح انجام بدیم درست مثل یه رابطه ی دوسویه هست.
اگه ایمانمون رو نسبت به خدا تقویت کنیم.
اون حس قشنگه تو زندکی رو تازه کشف می کنیم🦋
۸ آبان ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#Story | #استوری
بیناینآشفتگیهابیشترحسمیکنیم
جایخالیکسیرادرجهاناینروزها..💚
#اللهمعجللولیكالفرج..✨
۸ آبان ۱۴۰۱
آنسو؎خآڪریزهآ📻↻
#Story | #استوری بیناینآشفتگیهابیشترحسمیکنیم جایخالیکسیرادرجهاناینروزها..💚 #اللهمعجللول
تو مبحث زمینه سازی برای ظهور هم باز میرسیم به بحث ایمان ؛ اگر ایمانت رو به خدا تقویت کنی نسبت به تکالیفی که در قبال ظهور امام (عج) باید انجام بدیم هم کوشا تر میشیم 🌿
۸ آبان ۱۴۰۱
آنسو؎خآڪریزهآ📻↻
تو مبحث زمینه سازی برای ظهور هم باز میرسیم به بحث ایمان ؛ اگر ایمانت رو به خدا تقویت کنی نسبت به تکا
پس در هر شرایط به دنبال تقویت ایمان باشیم
که مبحث خیلی مهمی هست انشالله در روز های آینده می پردازیم به سخنان ائمه در رابطه با تقویت ایمان 🌳🍀
۸ آبان ۱۴۰۱
۹ آبان ۱۴۰۱
آنسو؎خآڪریزهآ📻↻
پس در هر شرایط به دنبال تقویت ایمان باشیم که مبحث خیلی مهمی هست انشالله در روز های آینده می پردازیم
اِذَا اتَّهَمَ المُؤُمِنُ اَخاهُ اِنماثَ الايمانُ مِن قَلبِهِ كَما يَنماثُ المِلحُ فِى الماءِ ؛
هرگاه مؤمن به برادر [دينى] خود تهمت بزند، ايمان در قلب او از ميان مى رود، همچنان كه نمك در آب، ذوب مى شود🔥
كافى(ط-الاسلامیه)، ج 2، ص
۹ آبان ۱۴۰۱
۹ آبان ۱۴۰۱