آنچه نگفتم
همیشه هم اینطوری نیست که کسیو که از زندگیت میندازی بیرون یعنی ازش متنفری!!گاهی وقتا اونی که از زندگیت میندازیش بیرون از خودتم بیشتر دوسش داری ولی خوب مجبوری!مثل وقتی که تتلو میگه:«من باهات قهرم ولی بی تو خُب انگار با همه عالم غریبه ام»
😔🖤
حس میکنم درونم چند نفر وجود دارند؛
یک نفر بلند میخندد
دیگری تلخ اشک میریزد
و سومی به هیچ چیز اهمیت نمیدهد...
May 11
رابطه قرار نیست آسون باشه؛
یه وقتایی هست که حوصلهت رو سر میبرم، بهم شک میکنی، بیاعتماد میشی یا ازم زده میشی،
یه وقتاییم هست که دلم نمیخواد باهات حرف بزنم، یه سری دعواهای رو مخ قراره اتفاق بیوفته؛
ولی در آخر، همش به این ختم میشه که
یه قلب نمیخواد بیخیال اون یکی بشه،
همش به اون پیوند بینمون ربط پیدا میکنه، همون پیوندی که مارو با تموم بالا پایینا و مشکلات کنار هم نگه میداره و تعریف دقیق عشقه.
|دریم|
تو را دوست میدارم،
بهجایِ تمامِ آدمیانی که وجود دارند،
بهجایِ تمامِ کسانی که به تو نفرت ورزیدهاند،
بهجایِ تمام افرادی که حتی از وجودِ تو آگاه نیستند،
بهجایِ دوستانی که تو را دلگیر کردهاند،
تو را به جایِ همه دوست دارم،
بیشتر از همهیِ آدمیان،
به اندازهیِ میزانِ دوستداشتنِ خدا به تو،
قدری بیشتر...
راستش گیر کردم بین «منی که دوست داره باهات حرف بزنه» و «منی که دوست داره همه چیزو باهات تموم کنه.»
May 11
May 11
May 11
آدمیزاد جداً موجودِ عجیبیه، میبینه دونفر باهم خوبن، بحث نمیکنن، طولانیمدت باهم تو رابطهن...
ولی نمیبینه چقدر بحث کردن، دعوا کردن، جنگیدن، از خودگذشتگی و سازش کردن، از غرورشون گذشتن، صبر کردن، حرف زدن، قهر نکردن، قلقِ همدیگه رو یاد گرفتن و از هم نگذشتن تا رسیدن به اینجا.
اندازههات رو که بدونی همیشه محترمی. اندازهی گلیمت، اندازهی دهنت، اندازهی جیبت، اندازهی محبت کردنت...
من همیشه طرف تو بودم، اما تو هربار بیشتر از قبل باهام جنگیدی، هربار بیشتر منو ندیدی، هربار بیشتر نفهمیدی چی میگم، هربار بیشتر و بیشتر طردم کردی، هربار بیشتر احساس کم بودن بهم دادی. چطور انتظار داری چشمامو رو همهی اینا ببندم و طوری رفتار کنم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده؟!
من همیشه باهات گفتم، خندیدم، اذیتت کردم، بیدلیل سرت غُر زدم. اما بدون وقتی جدی میشم، وقتی دیگه سر به سرت نمیذارم، وقتی منطقی حرف میزنم، یعنی حالم خوب نیست...
آدما فقط وانمود میکنن که میفهمنت، یعنی ممکنه وقتی داری به پهنای صورتت اشک میریزی و از اتفاقی که قلبتو تیکه تیکه کرده میگی، نگات کنن و بگن"ای بابا، چرا انقدر سخت میگیری! باور کن میگذره..."جدی؟ میگذره؟ پس چرا من با گذشت این همه وقت هروقت یاد اون ماجرا میفتم از شدت ناراحتی قلبم جر میخوره و دلم میخواد که دوباره گریه کنم؟
دکتر مکری از یهچیزی حرف میزنه بهنام self complexity، ینی وقتی هویت اولیهی یهنفر رو ازش بگیری، باز هم بتونه خودش رو تعریف کنه. مثلن وقتی یهنفر یه جراح موفقه، اگه یهروزی نتونه دیگه جراحی کنه، به یهعنوان دیگه بتونه به خودش افتخار کنه، مثلن پدر خوبی باشه. و میگه آدمهایی که اینطوری هستن در نهایت بهتر از پس بحرانها برمیان. (بهنظرم یه نمونهی بارزش کورونا بود)
گمونم اون علتی که یهو پزشکا از یه توهینی برآشفته میشن همینه. چون اگه هویتشون بهعنوان پزشک رو ازشون بگیری، یهو خالی میشن. حق هم دارن البته، برای اینکه پزشک خوب و باسوادی باشی، واقعن توان و وقت نمیمونه که کار دیگهای انجام بدی. مهارت درست و حسابی دیگهای بهدست بیاری.(استثنا هم هست طبعن). یا هویت خودت رو تعریف کنی. حتا حساسیت بعضی آدما رو قومیتشون هم از همین جنسه بهنظرم. چون هیچ ویژگی دیگهای ندارن که خودشون رو باهاش تعریف کنن.
|مهولک|
یه جایی هست که نه بحث میکنی نه توضیح میدی و نه توجیهاشو میخوای بدونی و نه حتی دلخوری دیگه، اینجا همه چی تموم شده.
افسردگی همیشه غم عمیق نیست، یهوقتایی اینجوریه که بیتفاوت میشی و حوصلهی هیچ تغییر و اتفاق جدیدی رو نداری؛ و این روند روزها تکرار میشه.