eitaa logo
ظهور نزدیک است✨
101 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
10.4هزار ویدیو
1 فایل
🌷﷽🌷 🍃🌺امــام جعفر صادق(علیه السلام)↓ { اگر مهدے را درڪ میڪردم تمام عمر به او خدمت میڪـردم.} ─┅═ೋ❅🌺❅ೋ═
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 برای یک دستمال قیصریه را به آتش کشیدن وقتی شخصی برای بدست آوردن کالایی یا موفقیتی یا هر چیزی، کارهایی را انجام می‌دهد که در نهایت، خسارات اعمالش بسیار بیشتر از منافع و موارد به‌دست آمده باشد، از این ضرب‌المثل استفاده می‌کنند و می‌گویند: "برای یک دستمال قیصریه را به آتش کشیدی". هر گاه در نتیجه دست یافتن به موردی بی‌ارزش، موارد بسیار باارزش‌تر را از دست بدهند، از این مثل استفاده می‌شود. می‌گویند در شهر قیصریه مرد جوانی شاگرد مغازه پارچه‌فروشی بود. یکی از روزها دختر زیبایی به دیدن او آمد. پس از سلام و احوال پرسی چشمش به دستمال گران‌قیمتی افتاد که در یکی از قفسه‌ها آویزان شده بود. از مرد جوان خواست که دستمال را به او هدیه دهد، اما مرد قبول نکرد و گفت: این دستمال‌ها مال من نیست و من اجازه ندارم آن را به کسی هدیه دهم. باید بهایش را بپردازم که البته پولی در بساطم نیست. دختر بسیار ناراحت شد ولی آنقدر اصرار کرد تا اینکه توانست مرد را راضی کند. بالاخره دستمال را گرفت و خداحافظی کرد. چند دقیقه ای از رفتن دختر نگذشته بود که مرد به خودش آمد و از کاری که کرده بود به شدت پشیمان شد. از ترس اینکه صاحبکارش مجازاتش کند، تصمیم گرفت که مغازه را آتش بزند تا کسی از جای خالی دستمال گران‌قیمت بویی نبرد. گوشه‌ای از مغازه آتش کوچکی روشن کرد و از مغازه بیرون رفت. آتش کم‌کم از پارچه‌ای به پارچه دیگر منتقل شد و کل مغازه آتش گرفت و در نهایت به مغازه‌های دیگر هم نفوذ کرد و در نتیجه آتش‌سوزی بزرگی در شهر قیصریه رخ
« خرِ ما از كُرگی دُم نداشت »🌱🌱🌱 می‌گویند شهری بود كه به آن شهر بارون می‌گفتند. در این شهر همیشه جنجال و سر و صدا تمام نمی‌شد و كسی جرأت نمی‌كرد پا به آن شهر بگذارد. یك روز ملانصرالدین هوای شهر بارون كرد و گفت: می‌خواهم به این شهر بارون بروم تا ببینم چطور شهری است" رفت و وارد شهر شد. در بین راه كه می‌رفت دید یك نفر خرش با بار افتاده و به تنهایی نمی‌تواند آن را از زمین بلند كند. وقتی ملا را دید از او كمك طلبید و گفت: "خرم با بار افتاده و نمی‌توانم آن را بلند كنم" ملا جلو رفت و دم خر را گرفت تا به كمك صاحبش آن خر را بلند كند. از قضا دم خر داخل دست ملا كنده شد. صاحب خر با خشونت دم خر را گرفت و گذاشت دنبال ملا و همینطور كه ملا داشت می‌دوید، اسب یك نفر از اهالی شهر بارون فرار كرده بود و صاحب آن دنبال اسبش می‌دوید. وقتی كه ملا را دید دوان‌دوان می‌آید فریاد زد تا اسب را از جلو بگیرد و نگذارد فرار كند. ملا از زمین سنگی برداشت و به طرف اسب پرت كرد تا مانع از فرار او بشود. از قضا سنگ به چشم اسب خورد و چشم اسب را كور كرد. دوباره صاحب اسب و مالك خر دوتایی گذاشتند دنبال ملا. ملا وقتی دید خسته شده است به طرف خانه‌ای كه روبه‌رویش بود دوید و با ضربه محكم به در كوفت تا باز شود و خود را از شر آن دو نفر به داخل بیندازد. از قضا، زنی كه نه ماهه حامله بود و می‌خواست وضع حمل كند پشت در ایستاده بود. وقتی ملا از پشت در محكم به در كوفت در به شكم زن حامله خورد و بچه‌اش را كشت. باز هم شوهر زن با صاحبان اسب و خر، ملا را دنبال كردند. ملا وقتی خود را در محاصره دید به بالای بام پرید ولی فایده‌ای نداشت. آنان دنبال او به پشت‌بام پریدند. ملا از بالای بام نگاه می‌كرد تا جای همواری پیدا كند كه از بالای بام بپرد پایین نگاه كرد لحافی را دید زیر بام افتاده بود بدون اینكه فكر كند كه داخل لحاف چه پیچیده‌اند به روی لحاف پرید و شخصی را كه مدتی بود مریض شده بود و او را داخل لحاف پیچیده بودند كشت. صاحبان شخص مریض از جلو و دیگر اشخاص از عقب ملا، ملا را دستگیر كردند و او را پیش قاضی بردند. ملا وقتی دید وضع خیلی خراب است قاضی را به كناری كشید و مبلغ هنگفتی پول به او داد و گفت: "مرا از شر این مردم نجات بده" قاضی وقتی پول را از ملا گرفت، صاحبان دعوا را صدا كرد و گفت: "نفر اول بیاید" نفر صاحب مریض آمد. قاضی گفت: "چه می‌گویی؟" صاحب مریض، قضیه پدرش را كه در زیر بام خوابیده بود و ملا از بالا به روی او پرید و او را كشت برای قاضی شرح داد. قاضی گفت: "اینكه كاری ندارد تو ملا را می‌بری همان جایی كه پدرت خوابیده بود او را می‌خوابانی و خودت می‌روی از روی بام می‌پری روی او" مرد صاحب مریض دید اگر این كار را بكند شاید روی ملا نیفتد و جای دیگری بیفتد و عضوی از بدنش ناقص شود، راه خود را گرفت و رفت. قاضی گفت: "نفر دومی را بیاورید". صاحب زن آمد و جریان زن خود را كه ملا با ضربه‌ای كه از پشت در به او زد و بچه‌اش از بین رفت برای قاضی تعریف كرد. قاضی در جواب گفت: "این خیلی آسان است زنت را به ملا می‌دهی و بعد از نه ماه كه حامله شد و وقت وضع حمل او رسید زنت را تحویل می‌گیری" صاحب زن فكر كرد كه به ضررش تمام می‌شود هیچ نگفت و با ناراحتی از پیش قاضی خداحافظی كرد. قاضی دستور داد نفر سوم بیاید. صاحب اسب جلو آمد و حكایت اسب خود را برای قاضی گفت و اظهار داشت كه ملا با سنگ چشم اسب او را كور كرده است. قاضی با ملایمت گفت: "تو اسب خودت را به دو شقه مساوی تقسیم می‌كنی یك شقه آن كه كور است به ملا می‌دهی و نصف پول اسب خود را از ملا می‌گیری" صاحب اسب خیال كرد اگر اسب را دو شقه بكند و پول شقه‌ای را كه كور است از ملا بگیرد آن وقت نصف دیگرش را چكار بكند. این هم ناراضی از پیش قاضی خداحافظی كرد و رفت. قاضی دستور داد نفر چهارم را بیاورید شخص صاحب خر وقتی دید جریان از این قرار است و دعوای رفقا با ملا چطوری تمام شد. دم خر خود را داخل جیبش گذاشت و گفت: "جناب قاضی، خر بنده از كرگی دم
🌱 این دَغَل دوستان که می‌بینی مگسانند دور شیرینی این ضرب‌المثل عمدتا در مورد دوستان منفعت طلب به کار می‌رود که فقط برای استفاده مالی با دیگران رفاقت می‌کنند، هر چند کلا هر جا که افرادی در زمان ثروت و دارایی و خوشی با کسی رفاقت کنند و در زمان ورشکستی و نداری و هر نوع گرفتاری دیگر از او دوری کنند، این ضرب‌المثل استفاده می‌شود. 🌱حکایت شده است که در زمان قدیم، مردی بود ثروتمند و این مرد فرزندی داشت عیاش. هرچه پدر به فرزند خود نصیحت می‌کرد که با دوستان بد معاشرت مکن و دست از این ولخرجی‌ها بردار، چون دوست ناباب بدرد نمی‌خورد و اینها عاشق پولت هستند، جوان جاهل قبول نمی‌کرد. تا اینکه مرگ پدر می‌رسد و به فرزند می‌گوید: "با تو وصیتی دارم". من از دنیا می‌روم ولی آن مطبخ کوچک را قفل کردم و کلیدش را به دست تو می‌دهم. داخل مطبخ یک طناب به سقف آویزان است. هر موقع که دست تو از همه جا کوتاه شد و راهی به جایی نبردی، برو آن طناب را بینداز دور گردن خودت و خودت را خفه کن. چون زندگی دیگر به دردت نمی‌خورد. پدر از دنیا می‌رود و پسر همچنان در معاشرت با دوستان خود افراط می‌کند و به عیاشی می‌گذراند تا جایی که هرچه ثروت دارد تمام می‌شود و چیزی باقی نمی‌ماند. دوستان و آشنایان او که وضع را چنین می‌بینند از دور او پراکنده می‌شوند. پسر در اوج فقر و نداری روزی مقدار کمی خوراکی آماده می‌کند و در دستمالی می‌گذارد و روانه‌ی صحرا می‌شود تا به یاد گذشته در لب جویی یا سبزه‌ای روز خود را به شب برساند. در لب جویی دستمال خود را گوشه‌ای نهاده و کفش خود را در می‌آورد که پایی بشوید و آبی به صورت بزند. در این موقع کلاغی از آسمان به زیر می‌آید و دستمال را به نوک خود می‌گیرد و می‌برد. پسر ناراحت و افسرده و گرسنه به راه می‌افتد تا می‌رسد به جایی که می‌بیند رفقای سابق او در لب جویی نشسته و به عیش و نوش مشغولند. می‌رود به طرف آنها سلام می‌کند و پهلوی آنها می‌نشیند و سر صحبت را باز می‌کند و می‌گوید که از خانه آمدم بیرون. لب جویی نشستم که صورتم را بشویم کلاغی دستمال خوراکی را برداشت و برد. رفقا شروع می‌کنند به قاه‌قاه خندیدن و رفیق خود را مسخره کردن که بابا مگر مجبوری دروغ بسازی؟ گرسنه هستی بگو گرسنه هستم. ما هم لقمه نانی به تو می‌دهیم. دیگر نمی‌خواهد که دروغ سرهم بکنی. پسر ناراحت می‌شود و پهلوی رفقا نمانده و چیزی هم نمی‌خورد و راهی منزل می‌شود. منزل که می‌رسد به یاد حرف‌های پدر می‌افتد و می‌گوید خدا بیامرز پدرم می دانست که من درمانده می‌شوم که چنین وصیتی کرد. حالا وقتش رسیده که بروم در مطبخ و خود را با طنابی که پدرم می‌گفت حلق‌آویز کنم. می‌رود در مطبخ و طناب را می‌اندازد گردن خود. طناب را می‌کشد و ناگهان کیسه‌ای از سقف می‌افتد پایین. پسر می‌بیند پر از جواهر است می‌گوید خدا ترا بیامرزد پدر که مرا نجات دادی. بعد می‌آید چند نفر چماق‌دار اجیر می‌کند و هفت رنگ غذا هم درست می‌کند و دوستان قدیم خود را دعوت می‌کند. وقتی دوستان می‌آیند و می‌فهمند که دم و دستگاه رو به راه است به چاپلوسی می‌افتند و دوباره دم از رفاقت می‌زنند. خلاصه در اتاق به دور هم جمع می‌شوند و بگو و بخند شروع می‌شود. در این موقع پسر می‌گوید حکایتی دارم. من امروز دیدم کلاغی بزغاله‌ای را به پنجه گرفته بود. کلاغ پرواز کرد و بزغاله را با خود به هوا برد. رفقا می‌گویند عجیب نیست. درست می‌گویی. پسر می‌گوید: جاهل‌ها! من گفتم یک دستمال کوچک را کلاغ برداشت شما مرا مسخره کردید، حالا چطور می‌گویید کلاغ یک بزغاله را می‌تواند از زمین بلند کند؟؟ در این هنگام چماق‌دارها را صدا می‌کند. کتک مفصلی به آنها می‌زند و بیرونشان می‌کند و می‌گوید شما دوست نیستید بلکه دنبال پول هستید و غذاها را می‌دهد به چماق دارها می‌خورند و بعد هم راه زندگی خود را عوض می‌کند. هر چند در برخی موارد حکایتی را هم برای شیرینی موضوع به موردی نسبت می‌دهند، در اصل این ضرب‌المثل ریشه در این شعر "سعدی" دارد: این دغل دوستان که می‌بینی مگسانند دور شیرینی تا حطامی که هست می‌نوشند همچو زنبور بر تو می‌جوشند باز وقتی که ده خراب شود کیسه چون کاسهٔ رباب شود، ترک صحبت کنند و دلداری معرفت خود نبود پنداری بار دیگر که بخت باز آید کامرانی ز در فراز آید دوغبایی بپز که از چپ و راست در وی افتند چون مگس در ماست راست خواهی سگان بازارند کاستخوان از تو دوستر دارند دَغَل: حیله گر فریبکار 🤍🌼🤍🌼🤍🌼🤍🌼🤍🌼🤍🌼
کفن جیب ندارد کنایه ازاین‌که "مال دنیا در این دنیا می‌ماند و نباید زیادبه آن دل‌بستگی داشت." این‌مَثَل به‌این‌مفهوم‌اشاره‌می‌کند که مُرده نمی‌تواند مال واموالش راباخودبه قبرببرد.اغلب ازاین‌مَثَل هنگامی استفاده می‌شود که بخواهیم به اهمیت نداشتن مال واموال ولذت‌های دنیوی اشاره‌کنیم. ازطرف‌دیگراین‌ضرب‌المثل می‌گویدتاهنگامی که خودتان‌زنده هستیدازمال‌واموالتان به نحوشایسته استفاده کنید ولذتش‌راببرید.این‌که فقط جمع‌کنید ودرزمان حیات نه خودونه نزدیکان‌ونیازمندان ازآن بهره ولذت نبرندکاری بسیاربیهوده‌است. واماحکایتی پندآموز؛ شخصی به پسرش وصیت‌کردکه پس‌ازمرگم جوراب کهنه‌ای به‌پایم بپوشانید، می‌خواهم درقبر درپایم باشد. وقتی که پدرش فوت‌کرد وجسدش را روی تخته شست وشوی گذاشتند تاغسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به عالِم اظهار‌کرد، ولی عالِم ممانعت‌کردوگفت: طبق اساس دین ما ، هیچ میتی را به‌جزکفن چیزی دیگری پوشانیده نمی‌شود! ولی پسربسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش رابه‌جای آورند، سرانجام تمام علمای شهرگردهم‌آمدند و روی این‌موضوع مشورت‌کردند، که به مناقشه انجامید....  دراین مجلس بحث ادامه داشت که ناگهان شخصی واردمجلس‌شدونامه پدر را به‌دست پسرداد، پسر نامه را بازکرد، معلوم شد که نامه (وصیت نامه) پدرش‌است وبه صدای بلندخواند: «پسرم! می‌بینی باوجوداین همه ثروت ودارایی و باغ وزمین واین همه امکانات حتی اجازه‌نیست‌یک‌جوراب کهنه را باخودببرم. یک‌روز مرگ به سراغ تونیزخواهد آمد، هوشیارباش، به تو هم اجازه یک‌کفن بیشتر نخواهندداد. پس کوشش کن ازدارایی که برایت گذاشته‌ام استفاده‌کنی ودرراه نیک وخیر به مصرف برسانی و دست افتادگان را بگیری، زیرا یگانه چیزی که با خود به قبر خواهی برد همان اعمالت است. ‹🤍🌼›
کفن جیب ندارد کنایه ازاین‌که "مال دنیا در این دنیا می‌ماند و نباید زیادبه آن دل‌بستگی داشت." این‌مَثَل به‌این‌مفهوم‌اشاره‌می‌کند که مُرده نمی‌تواند مال واموالش راباخودبه قبرببرد.اغلب ازاین‌مَثَل هنگامی استفاده می‌شود که بخواهیم به اهمیت نداشتن مال واموال ولذت‌های دنیوی اشاره‌کنیم. ازطرف‌دیگراین‌ضرب‌المثل می‌گویدتاهنگامی که خودتان‌زنده هستیدازمال‌واموالتان به نحوشایسته استفاده کنید ولذتش‌راببرید.این‌که فقط جمع‌کنید ودرزمان حیات نه خودونه نزدیکان‌ونیازمندان ازآن بهره ولذت نبرندکاری بسیاربیهوده‌است. واماحکایتی پندآموز؛ شخصی به پسرش وصیت‌کردکه پس‌ازمرگم جوراب کهنه‌ای به‌پایم بپوشانید، می‌خواهم درقبر درپایم باشد. وقتی که پدرش فوت‌کرد وجسدش را روی تخته شست وشوی گذاشتند تاغسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به عالِم اظهار‌کرد، ولی عالِم ممانعت‌کردوگفت: طبق اساس دین ما ، هیچ میتی را به‌جزکفن چیزی دیگری پوشانیده نمی‌شود! ولی پسربسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش رابه‌جای آورند، سرانجام تمام علمای شهرگردهم‌آمدند و روی این‌موضوع مشورت‌کردند، که به مناقشه انجامید....  دراین مجلس بحث ادامه داشت که ناگهان شخصی واردمجلس‌شدونامه پدر را به‌دست پسرداد، پسر نامه را بازکرد، معلوم شد که نامه (وصیت نامه) پدرش‌است وبه صدای بلندخواند: «پسرم! می‌بینی باوجوداین همه ثروت ودارایی و باغ وزمین واین همه امکانات حتی اجازه‌نیست‌یک‌جوراب کهنه را باخودببرم. یک‌روز مرگ به سراغ تونیزخواهد آمد، هوشیارباش، به تو هم اجازه یک‌کفن بیشتر نخواهندداد. پس کوشش کن ازدارایی که برایت گذاشته‌ام استفاده‌کنی ودرراه نیک وخیر به مصرف برسانی و دست افتادگان را بگیری، زیرا یگانه چیزی که با خود به قبر خواهی برد همان اعمالت است. ‹🤍🌼›
حمام زنانه شد عبارت مثلی بالا هنگامی به کار می رود که در مجلس یا محفلی در آن واحد هر دو تن دو به دو با آواز بلند و بدون رعایت نظم و ترتیب با یکدیگر گفتگو کنند و آنچنان قشقرقی راه بیندازند که هیچ یک از افراد آن جمعیت حرف و سخنشان برای دیگران مفهوم نگردد . در چنین مورد اصطلاحاً گفته می شود حمام زنانه شده است و یا به عبارت دیگر طاس گم شده است که در هر دو صورت پای حمام زنانه و حمامیان در میان است که باید دید در حمام زنانه قدیم چه می گفته اند و اصولاً چه مطالب و موضوعاتی مطرح شده است که گفتگو در حمام زنانه به صورت ضرب المثل درآمده است . همان طوری که در مقاله با آب حمام دوست می گیرد در کتاب حاضر آمده است سابقاً در کلیه شهرها و روستاهای ایران حمام عمومی با خزینه وجود داشت که چند متر پایینتر از سطح زمین ساخته می شد « تا آب جاری کوچه و خیابان بر آن سوار شود » و گنبدهای بزرگی سقف آن را تشکیل می داد و بر روی این گنبدها سوراخهایی تعبیه کرده ورقه های نازکی از سنگ مرمر و یا شیشه های نسبتاً محکم و مقاوم قرار می داده اند تا نور خورشید بتواند از آن عبور کرده صحن حمام و خزینه و سربینه رختکن و پستوهای حمام را روشن کند . گرمابه های قدیم از طلوع آفتاب تا ساعت هشت صبح ، مردانه بود و از آن ساعت تا ظهر و حتی چند ساعت بعدازظهر در اختیار زنان و بانوان قرار می گرفت که این طولانی شدن مدت حمام خانمها بدون حکمت و علت نبوده است زیرا مردان جز نظافت و تطهیر و انجام فرایض مذهبی کار دیگری نداشته اند و مخصوصاً مشاغل و گرفتاریهای زندگی و تحصیل و تامین معاش خانواده ، آنان را مجبور می کرد که هر چه زودتر از حمام خارج شوند و به کار و زندگی روزانه خود بپردازند ولی زنان و بانوان تنها خودشان نبوده اند که پس از شستشو و نظافت از حمام خارج شوند بلکه یک یا چند بچه قد و نیم قد را که همراه می آورده اند باید چرک گیری کنند و چند بار با صابون بشویند که همین کار مدتی از وقت حمام را می گرفت . گاهی به دستها و پاها و موی سر خود حنا می بسته اند که این کار نیز خالی از اشکال و دشواری نبوده است . از این مسایل و عوامل که بگذریم به گفته سیاح فرانسوی گاسپاردروویل : « ... زنان ایرانی حمام را بهترین نقطه تجمع خویش می دانند . دید و بازدیدها در حمام صورت می گیرد و در هر گوشه ای از آن جوخه ای از زنان که مشغول درددل اند به چشم می خورد . سر صحبت از وضع خانواده ها در گرمابه ها باز می شود . اشارات رشک آلوده و شکوه و شکایات و صلاح اندیشی با گیس سفیدان و پیرزنان ، صحنه حمام را به صورت ساحت دادگاه در می آورد .» تنها فرصت و مجال حمام زنانه بود که به آنها امکان می داد تا با علاقه مندان و دوستان یکدل همدلی کنند بی آنکه ساعیان و سخن چینان در آن غوغا و جنجال گوشخراش حمام زنان بتوانند استراق سمع کنند و گفته های آنان را بزرگ و بزرگتر کرده و تحویل شوهر و هوو و مادرشوهر و خواهرشوهر و جز اینها بدهند . آری ، حمام زنانه محل گفت و شنیدهایی بود که دو به دو می گفتند و می شنیدند در حالی که حرفهایشان در آن سروصداهای بی امان برای دیگران « که آنها نیز به خود مشغول بوده اند » مفهوم نبوده و همین فلسفه و مورد استفاده حمام زنانه آن را به صورت ضرب المثل درآورده است .