#حکایت_قرآنی
#جزء_نوزدهم
#قسمت_اول
🔹 سلیمان نبی و بلقیس
🔻 پرندگان به فرمان خداوند مسخّر حضرت سلیمان (علیه السلام) بودند و در مواقع احتیاج، پر و بال خود را بر سر او میگستراندند و در برابر آفتاب برای او سایبانی تشکیل میدادند.
روزی حضرت سلیمان متوجه شد که آفتاب بر صورت او میتابد. بالا را نگاه کرد و هدهد را ندید. از غیبت ناگهانی و بیموقعِ او خشمگین شد و گفت: او را به عذابی سختی معذّب، یا ذبحش میکنم؛ مگر اینکه برای غیبت خود عذر موجهی بیاورد.
در برخی منابع آمده: هدهد قابلیت شناسایی جاهایی را که آب به سطح زمین نزدیک بوده و امکان حفر چاه برای شرب و آبیاری هست، را دارد و همین موضوع یکی از دلایل ملازمت او با حضرت سلیمان بوده است.
بالاخره طولی نکشید که هدهد آمد و عذر غیبت خود را به عرض سلیمان رساند و گفت: من از سرزمینی دیدن کرده و اطلاع یافتم که از آن اطلاع نداری و اخبار تازهای برایت آوردهام. در آن سرزمین عظیم، ملتی را دیدم که زنی فرمانروای آنها بود و تمام شرایط سلطنت برای او جمع شده و تخت سلطنت بسیار بزرگ و قابل توجهی دارد.
آنچه موجب تأسفم شد، اینکه مردم و پادشاه آن سرزمین در مقابل خورشید سجده میکنند و چنان جهل و نادانی بر آنها چیره شده که خدای بزرگ را از یاد برده و در برابر موجودی بیاراده سر تسلیم فرود میآورند.
سلیمان که این خبر جالب را شنید، گفت: در این مورد رسیدگی میکنم تا صدق یا دروغ سخن ات آشکار شود.اینک نامه مرا بگیر و به آنها برسان و ببین چه عکسالعملی نشان میدهند. هدهد نامه سلیمان را گرفت و به سوی سرزمین سبا پرواز کرد و پس از رسیدن به مقصد، آن را در مقابل ملکه سبا بر زمین گذاشت.
ملکه رو به اطراف خود کرد و گفت: نامه ای مهم و محترم از جانب سلیمان به من رسیده و مضمونش این است:
به نام خداوند بخشنده مهربان. بر من سرکشی نکنید و همه تسلیم شده، نزد من آیید.
سپس گفت: نظر و عقیده شما در این مورد چیست؟ وزیران و درباریان گفتند: ما دارای نیروی عظیمی هستیم و در روز جنگ مرد میدان و اهل رزم و مبارزهایم، ولی امر، امر توست؛ هرچه خواهی، فرمان ده تا اجرا کنیم.
ملکه از فحوای کلام آنها فهمید که تمایل به جنگ و لشکرکشی دارند. این نظر را نپسندید و برای اینکه به آنها بفهماند با صلح و خوبی هم میتوان جواب نامه را داد، با کنایه گفت: پادشاهان وقتی بر سرزمینی دست یابند، رشتههای آنها را در هم ریخته، اوضاع آن را دگرگون ساخته و عزیزان آن را ذلیل و خوار میگردانند.
من هدیهای برای سلیمان میفرستم تا روش او را ببینم و بفهمم پیامبران خدا گونه رفتار میکنند!؟
ملکه هدایای گرانبهایی تهیه کرده و به همراه جمعی از خردمندان قوم به حضور سلیمان فرستاد. فرستادگان بلقیس وقتی به حضور سلیمان رسیدند، از مشاهده تشکیلات عظیم و کاخهای مجلل او مبهوت ماندند. سلیمان با روی گشاده به آنها خوش آمد گفته و از جواب نامهاش پرسید.
#قسمت_اول
#حکایت_قرآنی
#جزء_نوزدهم
#قسمت_دوم
🔹 سلیمان نبی و بلقیس
🔻 نمایندگان، هدایای ملکه را تقدیم کردند، سلیمان گفت: این هدایا را به صاحبش برگردانید؛ زیرا خداوند آن قدر نعمت به من عطا فرموده که نیازی به آنها ندارم. من به واسطه این هدایای ناقابل شما، از تبلیغ رسالت خود دست برنداشته و فریفته تحفههای شما نمیشوم. اینک برگردید که به زودی سپاهی به سوی شما میفرستم که توان مقاومت با آن را نداشته و از سرزمینتان با ذلت و خواری پراکنده خواهم کرد. نمایندگان بازگشته و سرگذشت خود را شرح دادند. بلقیس پس از اندیشیدن گفت: چارهای جز تسلیم در مقابل سلیمان نمیبینم.
ملکه به اتفاق بزرگان قم به سوی سلیمان رهسپار شدند.
پیش از آنکه ملکه و همراهانش به حضور سلیمان برسند، سلیمان به حاضران مجلس خود -که جمعی از بزرگان جن و انس و همه تحت فرمان او بودند- گفت: کدام یک از شما میتواند پیش از رسیدن بلقیس، تخت او را نزد من حاضر کند؟ یکی از جنیان گفت: پیش از آنکه از جای خود برخیزی، آن را نزد تو حاضر میکنم. در همین حال عاصف بن برخیا، وزیر سلیمان گفت: من پیش از آنکه چشم بر هم بزنی، تخت او را حاضر میکنم.
سلیمان تخت را نزد خود حاضر دید و گفت: این از نعمتهای خداوند است تا ما را آزمایش کند که سپاسگزاریم یا کفران کننده، کسی که شکرانه نعمتهای الهی را به جا آورد، به خودش احسان کرده ، و کسی کفران نعمت کند، پروردگار بینیاز و بزرگ است.
آن گاه فرمان داد که تخت را معرفی نکنید، تا ببینم بلقیس آن را میشناسد یا نه.
وقتی ملکه سبا و همراهانش وارد شدند، سلیمان از او پرسید: آیا تخت تو اینگونه است!؟ بلقیس با حیرت و بهت نگاهی بر تخت کرد و زیرکانه گفت: گویا همان تخت است، بلافاصله ادامه داد: برای ما پیش از این علمی حاصل شده بود و مسلمان شده بودیم.
در حقیقت خواست به سلیمان بگوید که قبل از دیدن معجزه هم نشانههای حقیقت آشکار شده بود و ایمان آورده بودیم.
پیش از ورود ملکه، سلیمان دستور داده بود صحن یکی از قصرهای مجلل را از بلور بسازند و از زیر آن آب جاری سازند. زمین کاخ از شیشه و بلور بود و بلقیس گمان کرد که نهر آب است، بنابراین پاهای خود را برهنه کرد تا از آن بگذرد.
سلیمان گفت: حیات قصر از بلور ساخته شده، و آب نیست که بخواهی پابرهنه از آن بگذری.
در آن حال بلقیس گفت: پروردگارا ! من به خودم ستم کردم که خدایی جز تو را میپرستیدم، ولی اکنون همراه با سلیمان در برابر پروردگار جهانیان تسلیمم.
(سوره نمل ، آیه ۲۰ تا ۴۲)
#قسمت_دوم