eitaa logo
خبرگزاری اندوهجرد
828 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
11 فایل
اندوهجردکانالی با حضور مردمی فرهنگ دوست 𝐀𝐧𝐝𝐨𝐮𝐡𝐣𝐞𝐫𝐝𝐲𝐚𝐧 |انـدوهجـردیـان ▲💭کانال‌مادرپیام‌رسان‌روبیکا▼ ▫️https://rubika.ir/andohjerdyan ▲💭کانال‌مادرپیام‌رسان‌ایتا▼ ▫️https://eitaa.com/andohjerd ▲💭ارتباط‌باادمــین▼ ▫️@hassan56m
مشاهده در ایتا
دانلود
هر شب یک روایت... 📌 سفر به آغوش نور، روایت دختری از دیاری دیگر از همان لحظه‌ای که برای ثبت‌نام آمد، باورم نمی‌شد که خانواده‌اش رضایت دهند او در اعتکاف شرکت کند. در میان اهل سنت، این رسم رایج نیست و معمولاً در خانه به روزه و عبادت می‌پردازند. اما او که از مدت‌ها پیش با شنیدن صحبت‌های دوستانش درباره حال و هوای اعتکاف و لحظات ناب معنوی در مسجد، علاقه‌مند شده بود، با تلاش و اصرار بالاخره رضایت خانواده‌اش را جلب کرده بود. وقتی وارد مسجد شد، تنها بود و کسی را نمی‌شناخت. با خودم گفتم: "چطور این سه روز را با ما سپری می‌کند؟" نه فقط به دلیل تفاوت‌های مذهبی، بلکه به خاطر شرایط خاص اعتکاف. باید با صبر و هماهنگی، سحری و افطارش را با اذان ما تنظیم می‌کرد و به اعمالی که شاید برایش جدید بود، عادت می‌کرد. اما برخلاف تصوراتم، او با سرعتی شگفت‌انگیز با دیگر بچه‌ها ارتباط گرفت. با اشتیاق در مراسم دعا و مناجات شرکت می‌کرد و چنان با شوق به صحبت‌های معنوی گوش می‌داد که انگار روحش مدت‌ها منتظر چنین لحظاتی بود. آرزوهایش عجیب و زیبا بود. چشمانش برق می‌زد وقتی از زیارت امام حسین (ع) و امام رضا (ع) سخن می‌گفت. دوست داشت بیشتر درباره شهدا و امامان شیعه بداند و هر چه توضیح می‌دادیم، با دقت گوش می‌داد و پرسش‌هایش را مطرح می‌کرد. او نه فقط از ما می‌آموخت، بلکه با حضورش درس بزرگی از عشق و طلب را به ما می‌داد. حضور او در این سه روز، نه فقط برای خودش، که برای ما نیز گوهری ارزشمند بود. او به ما نشان داد که مرزهای دل وقتی از نور ایمان پر شود، می‌تواند فراتر از هر تفاوتی برود. دعا می‌کنم این سفر معنوی، برایش سرآغاز راهی پر از نور و برکت باشد. یقین دارم ما را هم در دعاهای زیبایش یاد خواهد کرد. رقیه سالاری جمعه | ۲۸ دی ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ # روایت مردم ایران https://rubika.ir/andohjerdyan @hassan56m خبرگزاری در ایتا https://eitaa.com/andohjerd
هر شب یک روایت... 📌 در یک روز سرد زمستانی... در یک روز سرد زمستانی، خیابان‌های شهر پر از جنب‌وجوش و هیاهو بود. پرچم‌های سه‌رنگ ایران در باد تکان می‌خوردند، آدم‌ها در حال حرکت بودند، صدای شعارها و سرودهای انقلابی در فضا طنین‌انداز شده بود. همه چیز رنگ و بوی خاطرات روزهایی را داشت که نسل‌های پیشین برای رسیدن به استقلال و آزادی جنگیده بودند. در میان جمعیت، پسرکی نوجوان ایستاده بود. دستان کوچکش تصویری را محکم نگه داشته بود، عکسی از امام خمینی (ره)، رهبر انقلابی که سال‌ها پیش، با بازگشتش به ایران، تاریخ را دگرگون کرده بود. پسرک به چهره پرصلابت مردی که در عکس بود، خیره شد. از پدرش شنیده بود که او چگونه مردم را متحد کرد، چگونه با ایمان و اراده‌ای راسخ توانست تغییری بزرگ در سرنوشت کشور رقم بزند. او از کودکی بارها داستان انقلاب را از زبان پدربزرگ و پدرش شنیده بود. از روزهایی که خیابان‌ها مملو از جمعیت بود، از لحظه‌ای که امام از هواپیما پیاده شد و میلیون‌ها نفر به استقبالش رفتند. از فداکاری‌ها، از امیدها و از آرزوهایی که در دل مردم زنده شده بود. اما حالا، در این روز خاص، او خودش را بخشی از این تاریخ حس می‌کرد. دانه‌های ریز برف روی موهایش می‌نشست، اما او توجهی نداشت. لبخندی بر لبانش نشست، نگاهی به اطرافش انداخت. مردم با پرچم‌های ایران در دست، در حال حرکت بودند. بعضی‌ها شعار می‌دادند، بعضی‌ها با دوستان و خانواده‌شان درباره آن روزها صحبت می‌کردند. احساس عجیبی داشت، احساسی که تا پیش از این تجربه نکرده بود. در حالی که تصویر را در دستش می‌فشرد، با امید به جمعیت پیوست. آینده در دستان او و هم‌نسلانش بود، و او مصمم بود که ارزش‌هایی را که نسل‌های قبل به آن باور داشتند، زنده نگه دارد. رقیه سالاری دوشنبه | ۲۲ بهمن ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ # روایت مردم ایران https://rubika.ir/andohjerdyan @hassan56m خبرگزاری در ایتا https://eitaa.com/andohjerd
هر شب یک روایت... 📌 صدای کلاله اردیبهشت ۱۴۰۲ بود که در کارگاه آقای رحیمی، برای اولین بار با دنیای روایت‌نویسی آشنا شدم. هیچ تصوری از روایت و تاریخ شفاهی نداشتم، اما راهنمای دلسوزم، مرا به جادوی کلمات و ثبت لحظات کشاند. انگار پنجره‌ای به دنیای ناشناخته‌ای باز شده بود؛ دنیایی که صدای خاموش راویانش، منتظر قلم بود. اولین تجربه‌هایم با روایت‌های اربعین آغاز شد. همان روزها جرقه‌ای در ذهنم شکل گرفت: چرا کلاله صدای خودش را نداشته باشد؟ شهری که در پیچ‌وخم روزمرگی‌ها گم شده بود، اما داستان‌هایی داشت که باید شنیده می‌شدند. با چند نفر از دوستانم صحبت کردم و تصمیم گرفتیم روایت‌های شهرمان را بنویسیم. درست همان سال، روز اربعین، در شهرمان شهیدی دادیم. لحظه‌ای که صدای شیون مادر در هوا پیچید، فهمیدم روایت‌نویسی فقط نوشتن کلمات نیست؛ این کار، ثبت تاریخ و احساسات مردمی است که شاید صدایشان هیچ‌گاه شنیده نشود. اولین روایت منتشرشده‌ام به حادثه کرمان در ۱۳ دی ۱۴۰۲ برمی‌گشت. با کمک راهنمای عزیزم که حالا بیش از یک استاد برایم بود، آن را نوشتم و در کانال کرمان منتشر شد. وقتی بازخوردها را دیدم، فهمیدم قدرت کلمات چقدر زیاد است. همان‌جا بود که عزمم برای ادامه این راه جزم شد. تصمیم گرفتم تجربه‌ام را با دیگران به اشتراک بگذارم. با کمک حوزه هنری، کلاس قلم‌روای را در کلاله برگزار کردیم. ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳ بود. از صبح زود در تکاپوی هماهنگی بودم. وقتی مطمئن شدم همه‌چیز آماده است، به شرکت‌کننده‌ها برای یادآوری زنگ زدم. نمی‌دانستم چه مسیری پیش روی ماست، تا اینکه اولین سوژه را پیدا کردیم: یسنا، دختری گمشده از شهر خودمان. کلاس به فضایی برای همدلی تبدیل شده بود. زن جوانی بود که برای جستجوگران غذا پخته و به محل گم‌شدن یسنا برده بود. چشمانش از بی‌خوابی گود افتاده بود، اما لبخند محوی بر لب داشت، انگار که رسالتی بر دوش دارد. یا مادری که با بغض گفت می‌تواند درد مادر یسنا را حس کند. آن روزها، کلاله فقط یک شهر کوچک در شمال شرق ایران نبود؛ کلاله به خط مقدم همدلی و امید تبدیل شده بود. عصر همان روز، حدود ساعت ۵، خبر پیدا شدن یسنا رسید. آن لحظه مزار شهدا بودم. انگار زمان ایستاده بود. اشک‌هایم بی‌اختیار جاری شد. حس رهایی، تمام وجودم را فرا گرفت. با کسی که همراهی بی‌دریغش راه را نشانم می‌داد تماس گرفتم و گفتم: «پیدا شد، یسنا بالاخره پیدا شد، میرم جلوی بیمارستان.» به بیمارستان رفتم. مردم با چهره‌هایی خندان و اشک شوق آنجا حضور داشتند. مردی شیرینی پخش می‌کرد و بقیه به هم تبریک می‌گفتند. همدلی، شادی و حس رهایی در هوا موج می‌زد. تا دو سه روز روایت نوشتیم و منتشر کردیم. کلاله به تیتر خبرها رسید. شهری که شاید تا پیش از آن، کمتر کسی نامش را شنیده بود. روزهای پس از پیدا شدن یسنا، کلاله همچنان در تب‌وتاب آن ماجرا بود ... تیرماه بود که شنیدم قرار است فیلمی از ماجرای یسنا ساخته شود. گویا کلمات ما ارزش داشتند. کلاس و روایت‌هایمان بی‌ثمر نبودند. اما برای اینکه داستان لو نرود، سکوت کردم. حتی وقتی خبر رسید که فیلم به جشنواره راه پیدا کرده، دلم می‌خواست فریاد بزنم، اما باز هم سکوت کردم. تا اینکه دیروز، استوری آقای بنی‌فاطمه را دیدم و مطمئن شدم که می‌توانم از کلاله بگویم. بنر فیلم را استوری کردم و نوشتم: «همان روزی که یسنا پیدا شد، ما در کلاله کلاس روایت‌نویسی داشتیم. استاد گفت تکلیف این جلسه این است که روایت یسنا را بنویسیم. امیدوارم این روایت‌ها در نوشتن فیلم‌نامه کمک کرده باشند.» از هیجان نمی‌دانستم چه کنم. ناخودآگاه به سمت مدرسه‌ای رفتم که سال پیش از آنجا بچه‌ها را به کلاس دعوت کرده بودم تا روایت‌ بنویسند. اما مکان مدرسه عوض شده بود؛ و به مدرسه‌ی دوران ابتدایی‌ام منتقل شده بود، با اینکه مدرسه بازسازی شده بود اما درخت‌های حیاط هنوز ایستاده بودند، همان درخت‌هایی که خاطرات بسیاری را به چشم دیده بودند. ایستادم و به شاخه‌هایشان نگاه کردم. آن‌ها هنوز ایستاده بودند، مثل روایت‌هایی که هیچ‌گاه از بین نمی‌روند. داستان یسنا به پرده‌ی سینما رسید، اما این فقط یک فیلم نبود. این روایت، صدای کلاله بود؛ صدای شهری که به کمک قلم‌های کوچک ما، داستانش به گوش مردم ایران رسید. زهرا سالاری جمعه | ۲۶ بهمن ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ # روایت مردم ایران https://rubika.ir/andohjerdyan @hassan56m خبرگزاری در ایتا https://eitaa.com/andohjerd